اي کس به سزا وصف تو ناکرده بياني

اي کس به سزا وصف تو ناکرده بياني شاعر : سنايي غزنوي حيران شده از ذات لطيف تو جهاني اي کس به سزا وصف تو ناکرده بياني خالي نه ز آيات تو يک لحظه مکاني ذاتت نه مکان گير وليکن...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي کس به سزا وصف تو ناکرده بياني
اي کس به سزا وصف تو ناکرده بياني
اي کس به سزا وصف تو ناکرده بياني

شاعر : سنايي غزنوي

حيران شده از ذات لطيف تو جهانياي کس به سزا وصف تو ناکرده بياني
خالي نه ز آيات تو يک لحظه مکانيذاتت نه مکان گير وليکن ز تصرف
پوشيده نه بر علم قديم تو نهانيبرديده نهان ذات تو از کشف وليکن
در عدل تو در سينه‌ي اعدات دخانياز شوق تو در ديده‌ي جويان تو ناري
ناکرده برين باخت زنا يافت زيانيجان و تن و دل باخته بر نطع ارادت
وي نعت تو ز اظهار به هر ديده عيانياي ذات تو ز آلايش اوهام و خرد دور
جز صنع حکيمانه نديدند نشانيجانها همه خون گشته ز شوق تو که از تو
از لذت تيغ تو از آن کشته فغانيآنرا که تو خون ريختي از شوق نيايد
چاهيست پس از راه درانداخته جانيکار همه عياران از سوز وصالت
وصف تو مر اين تيغ مرا بوده فسانياي تيغ سخن کند و بر از مدحت مخلوق
بر بام چنين دوست يکي خانه فشانيزيبد که کنم از سر معني و حقيقت
تخم گنهان خورد و ز ما کرد گرانياي قوم بگرييد که مهمان گرامي
از رحم مي‌آرايد هر ساعت خوانيمهمان و چه مهمان که مر اين عارضگان را
اي مجلسيان اينت گرامي مهمانيرفت و گنهان برد و نکرد ايچ شکايت
باشد نگزارند به ماه رمضانيدريافته‌ايم اين را حقش بگزاريم
از خون جگر بر مژه چون لاله ستانيدر وقت وداعش که چوگل رفت بسازيم
بر ياد جمال العلما جان فشانيزين سوز بسازيم يکي از سر معني
بيکار نديدست ز گفتار زمانيآن شاه امامان که عروسان سخن را
از تربيت اوست بهر جاي امانيآن چرخ شريعت که مه روزه‌ي او را
وي مجلس دانش ز جمالت چو جنانياي مسند فتوي ز علوت چو سپهري
چون تير سخن داري چون تيغ زبانيکلکت چو عدويت دو زبان و به عبارت
امروز بجز در کف تو نيست عنانيعرشست رکاب سخنت زان که سخن را
جز آتش سوزنده در آن رمح سنانيرمحست در آب حيوان ليک نباشد
جز نام ابوبکر محمد عنوانيبرنامه‌ي دين کس به از آن مي‌ننويسد
در گردش خود چون تو گرانمايه جوانياين پير جهان گرد سبک پي بنديدست
وين چرخ نزاده چو معاليت مکانياين کوه نديده چو وقار تو مکيني
جز علم و درنگ تو سبک روح گرانياين مرکز با نفع گران سنگ نديدست
افلاک چو عزم تو ندادست روانيايام چو خرم تو نديدست سکوني
در هر نکتت مايده جاني و جهانياز هر سخنت فايده خوفي و رجايي
چندين گذر علم ز يک تنگ دهانينه دايره امروز همي گويد يارب
کژ رو به زمين و به زمان چون سرطانياز راستي پند تو مانا که نماندست
چندين درر از فايده در غاليه دانيحقا که جز از لفظ تو آفاق نديدست
کس مشکلي از شرع نمي‌کرد بيانيتا خاطر پر نور تو از علم نيفزود
چون تير شد اکنون که کمان بود گمانيامروز بناميزد از آثار يقينت
باشد سخن سحبان پيشت چو کمانيآن گه که ز منبر سخن اندازي چون تير
در خدمت تو بندد با جزع ميانيدشمن چو کشاني دو بسد را به ضرورت
جز بهر ثناهاي تو جاني و زبانيجان تو که مجدود سناييت ندارد
بي آب چو آتش نشود از پي نانيهرگز نشود خوار چو خاک از پي بادي
در شهر که مي‌گويد ازين سان سخنانيهست اينهمه ز اقبال ثناي تو وگرنه
نگشايد جز از قيل شکر لسانيگر هيچ ز مدحت قصبي بندد ازين پس
اعداي ترا باد بهاري چو خزانياحباب ترا باد خزاني چو بهاري
دار قلابان نهي بي مهر سلطان زر زنياي سنايي چند لاف از خواجه و مهتر زني
خيمه‌ات از چرخ چو مي بگذرد بر تر زنيرايتت بر چرخ سر دارد همي چون آفتاب
رخت دل در خانه نه تا کي چو دربان در زنيبا يجوز و لايجوز اندر مشو در کوي عشق
از علي بيزار گردي دست در قنبر زنيمصر اگر اقطاع داري دست از کنعان بدار
اي جنب شرمي نداري با جنيدي در زنيمعرفت خواهي و در معروف کرخي ننگري
از چه معنا بگذري تو آتش اندر خرنيبار سازي بر خرت آلت نمي‌بيني همي
باز لاف از آبروي صاحب کشور زنيآتش اندر کشور اندازي و مي سوزي همي
گرد همت گرد تا بر اوج گردون پر زنياز هواي آدميت سينه را معزول کن
پرده‌ي ديگر نوازي زخمه‌ي ديگر زنيمطربي جلدي بدان هر ساعتي بي زير و بم
قال قالي پيش گيري چنگ در دفتر زنيگر يکي دم بر تو افتد باز پرس از باد فقه
فقه را منکر شوي با شيخ شبلي بر زنيباز اگر در صدر فقهت مفتيي لازم کند
تا کي از عيساکران جويي و لاف از خر زنيامر اذقال الله ارداني صليب از کف بنه
شايد ار آتش به آب و جاه و مال اندر زنيتا برين خاکي کزو با دست کار جاه و مال
چون شکستي بت روا باشد که بر بتگر زنيپاي پيري گير اگر خواهي که پروازي کني
روي چون بوذر نمايي راه چون آزر زنيجامه مومن سينه کافر رستم ترسايان بود
از گريبان پاره برداري به دامن بر زنيسنگ با معني به از ياقوت با دعوي چرا
عاشقي شو تا مفاجا چنگ در دلبر زنياينهمه رنگست و نيرنگست زينجا سر بتاب
پاي بر کيوان نهي و خيمه بر اختر زنيگر ازين دعوي بي‌معني قدم يکسو نهي
پس چنان بايد که نار از رشگ بر عسکر زنينکته‌هاي خوب من چون شکر آيد مر ترا
منکرند اين قوم شايد گر دمي منکر زنيعاشقان اين زمانه از زه خود عاجزند
تا قدم چون دم به راه دين پيغمبر زنياي سنايي راست مي‌گويي ز کج گويان مترس
گاه آن آمد يکي کاين دام و دم بر هم زنيزير دام عشوه تا چند اي سنايي دم زني
گر برون آيي ملک گردي و جام جم زنياز دم خويشي تو دايم مانده اندر دام ديو
تا تو اندر عشق دم در خانه‌ي آدم زنيبا تو اندر پوست باشد بي‌گمان ابليس تو
گر قدم در کوي نفي خود نهي محکم زنيچون نگفتي لا مگو الله و اثباتي مکن
گه رقم بر علم و گاهي تکيه بر عالم زنيگويي الاالله و آنگاهي ز کوته ديدگي
تو همي خواهي که چون موسا عصا بر يم زنيدر نهاد تو دو صد فرعون با دعوي هنوز
در ميان بي‌مرادان يک نفس بي غم زنياز مراد خود تبرا کن اگر خواهي که تو
رستم راهي گر او را ضربت رستم زنيچون ولايتها گرفت اندر تنت ديو سپيد
چون تو عمدا آتش اندر چادر مريم زنيکي دهد عيسا ترا از جوي عين‌السلوي آب
تا تو در بزم مراد خويش زير و بم زنينشنود گوش تو هرگز صوت موسيقار عشق
تا به دست نيستي با پاکبازان کم زنيپاي بيرون نه ز گلزار و به گلزار اندر آي
تا تو خرگه زير جعد زلف خم در خم زنيعشق خرگه کي زند اندر هواي سر تو
ورنه چون بي‌مايگان تا کي دم مبهم زنيحال را با قال همره کن تو اندر راه عشق
خود نبود عشق ترا چاره ز بي‌خويشتنيعشق تو بربود ز من مايه‌ي مايي و مني
تا رگ نخليت او ز بيخ و بن بر نکنيدست کسي بر نرسد به شاخ هويت تو
با رخ تو خاک بود صورت مردي و زنيبا لب تو باد بود، سيرت نيکي و بدي
حلقه به گوشيست درو حلقه‌ي هر در که زنيخنجر تيزيست برو حنجر هر کس که بري
عود سراپرده‌ي تو جان اويس قرنيپرده‌ي نزهت گه تو روي بلال حبشي
عقل مرا پست کني زلف چو در هم شکنيجان مرا مست کني مست چو بر من گذري
باز چو هشيار شوم سلسله درهم فگنيراست چو ديوانه شوم بند مرا برگسلي
چند زني عقل مرا از حزن بي حزنيچند کشي جان مرا در طلب بي طلبي
باز رهان جان مرا زيزدي و اهرمنيايزدي و اهرمني کرد مرا زلف و رخت
جان مرا پاک بشوي از خوشي و خش سخنياز ره شيرين سخني بس ترشم در ره تو
دل که بود تا تو دلي تن چه بود تا تو تنيچون تو بيايي برود هم دل و هم تن ز برم
من چو بيايم تو نه‌اي من چو نمانم تو منياز من و من سير شدم بر در تو زان که همي
خود نبود در ره تو هم صنمي هم شمنيبر در و در مجلس تو تا تو بوي من نبوم
پيش خيال تو همي از سخن بوالحسنيبوالحسنم گشت لقب از بس تکرار کنم
اذا تغيبت بدا وان بدا غيبنيشرقني غربني اخرجني من وطني
غمزه‌ي تو عمر هبا خنده‌ي تو عيش هنيکي رهم از خوف و رجا تا کند از منع و عطا
عشق سنايي و فنا عقل سنايي و سنيکي شود اي جان جهان با لب و با غمزه‌ي تو
در سر مني مکن که به ترکيب چون منياي اصل تو ز خاک سياه و تن از مني
او را کجا رسد سخن مايي و منيآنکو ز خاک باشد آخر رود به خاک
تا بر محک صرف زند زر معدنياز آهن مذهب معمور کرده باش
گندم نماي ز اصل و چه پوسيده ارزنيظاهر چو بايزيدي و باطن چو بولهب
سودت چه دارد آنکه مرقع بياژنياي آژده به سوزن حسرت هزار دل
تو بسته سر ز تخمه و حلوا و روغنيهمسايه‌ي تو گرسنه در روز يا سه روز
پاکي دل بهست که پاکيزه دامنيدل از گنه بشوي و چنان دان که روز حشر
ور صد هزار گنج به خاک اندر آگنياي آمده ز خاک به خاکست رفتنت
با دست و آتشست و گل تيره و منيطمع بقا چه داري معجون شخص تو
گر رود نگسلد ره دلگير مي زنيپنداري اي اخي که بماني تو جاودان
سازند مار و مور رفيقي و برزنيغافل مباش دان که ز اندام تو به گور
در کار و بار مردم و در عالم دنيبگشاي گوش عقل و نگه کن به چشم دل
در دل طمع قباي بقا را چرا کنيچون صدره‌ي تو بافته از پنبه‌ي فناست
در تيرگي گور ز صحراي روشنيآن کز تو زاد و آنکه ترا زاد رفته‌اند
روز دگر امير اجل گشته گلخنيگاهي تو گلخني را بيني شده امير
از خاکشان تو کرده بسي ظرف خوردنيخفته به زير خاک نه لابل که گشته خاک
در زير سنگ پيکر سرهنگ جوشنيدر زير خشت چهره‌ي خاتون خرگهي
ايدون کنند کز گل ايشان تو مي‌کنيداني تو يا نداني کز خاک ما همان
داده عنان خويش به شيطان ز ريمنياي بر طريق باطل پويان تو روز و شب
بر دل گمار و گير به جنات ساکنيمهر رسول مرسل و مهر علي و آل
چون عنکبوت تار حماقت چرا تنيگرد فضول و رخصت و تاويل کم دوان
دين محمدي و طريق معينيبشناس کردگار و نگهدار جاي خويش
پس همچنين سنايي غافل چرا شنيديوان تو چو زلف نگاران سيه شدست
هر چند کز عذاب سفر نيست ايمنيهر چند صدهزار گناهست مايه‌اش
کو مخطيست و مفلس رب غافر و غنياز رحمت خداي دلش نا اميد نيست
بيا تا لطف رباني و احسان و کرم بينيبيا تا اهل معني را درين عالم به غم بيني
ز اوتادان و ابدالان علم اندر علم بينيبيا تا سوز مشتاقان و راه بي‌دلان بيني
ز صوت و ذوق داوودي همه جانها خرم بينيهمه صحراي روحاني پر از مردان حق بيني
ز شادي جان هر مومن چو بستان ارم بينيازين زندان سلطاني دل و جان را دژم يابي
گهي خود را در آن ميدان بدان مردان به هم بينيگهي جنات اعلا را مکان خويشتن بيني
ز افعال مسلمانان درين مردان رقم بينينبيني در مسلماني به جز رسمي و گفتاري
کنون آفاق سرتاسر همه ظلم و ستم بينيبرفتند از جهان يکسر همه مردان درين کشته
چه بندي دل درين ايوان که چندين دردو غم بينيچه بويي سوي اين ميدان چه گردي گرد اين زندان
که مردان حقيقت را درين عالم دژم بينيجهان را سيرت و آيين چنينست اي مسلمانان
اگر بيني چنان بيني که گرگي در حرم بينينبيني هيچ مردي را که با وي صدق همراهست
کزان تحقيق‌ها حالي تو لا يابي و لم بينيچگونه مرد با تحقيق روي خويش بنمايد
حرامي را سلم خواني ز قسام اين قسم بينيحرام اندر کدام آيين حلالست اي مسلمانان
وليکن راحت و شادي تو از سود و سلم بينينترسي هيچ از ايزد نپرسي هيچ از عدلش
که آنجا صدهزاران کس نديم صد ندم بينيبدين زندان خاموشان يکي از چشم دل بنگر
نه آنجا سروري باشد نه خيل و نه حشم بينينه آنجا مهتري باشد نه آنجا کهتري باشد
نه طبل و ناي و ني بيني نه بانگ زير و بم بينينه ملک روم وري بيني نه رطل و جام مي بيني
نه جور جابران ماند نه مخدوم و خدم بينينه داد عادلان ماند نه ظلم ظالمان ماند
کجا آن روز در گيتي ملوکان عجم بينيبه زير سنگ و گل بيني همه شاهان عالم را
چنان دلبر هزاران بيش در زير قدم بينيجوانان را زبون بيني زمين درياي خون بيني
چو اين مشکل بيان گردد کجا زلف صنم بينينخواهد بودن اين حالت بترسيد اي مسلمانان
ازين گفتار بي معني بسي در ديده نم بينيسنايي خود يکي بنگر که فردا چون بود حالت
وگر نه با چنين خصلت نجات خويش کم بينيمگر فضلي کند ايزد کزين حالت رها گردي
يکي زين چاه ظلماني برون شو تا جهان بينيدلا تا کي درين زندان فريب اين و آن بيني
جهاني کاندرو هر جان که بيني شادمان بينيجهاني کاندرو هر دل که يابي پادشا يابي
درو گر خانه‌اي سازي ز عدلش آستان بينيدرو گر جامه‌اي دوزي ز فضلش آستين يابي
نه اندر قعر بحر او را نهنگي جان ستان بينينه بر اوج هوا او را عقابي دل شکر يابي
وگر در راه دين آيي همه نقاش جان بينياگر در باغ عشق آيي همه فراش دل يابي
گهي اشکال حسي را ازين عالم بيان بينيگهي انوار عرشي را ازين جانب مدد يابي
ز ترکيب چهار ارکان همي خود را گران بينيسبک رو چون تواني بود سوي آسمان تا تو
چو ديگر سالکان خود را هم اندر نردبان بينياگر صد قرن ازين عالم بپويي سوي آن بالا
چو کيوان در زمان خود را به هفتم آسمان بينيگر از ميدان شهواني سوي ايوان عشق آيي
نگر ننديشيا هرگز که اين ره را کران بينيدرين ره گرم رو مي‌باش ليک از روي ناداني
ز دارالملک رباني جنيبتها روان بينيوگر زي حضرت قدسي خرامان گردي از عزت
اگر ديوي ملک يابي وگر گرگي شبان بينيز حرص و شهوت و کينه ببر تازان سپس خود را
زهي سرمايه و سودا که فردا زان زيان بينيور امروز اندرين منزل ترا جاني زيان آمد
چو از ظاهر خمش گردي همه باطن زبان بينيزبان از حرف پيمايي يکي يک چند کوته کن
همه رمز الاهي را ز خاطر ترجمان بينيگر اوباش طبيعت را برون آري ز دل زان پس
چو زين گنبد برون پري مر او را ميزبان بينيمرين مهمان علوي را گرامي دار تا روزي
که تا زين دامگاه او را نشاط آشيان بينيبه حکمتها قوي پر کن مرين طاووس عرشي را
که در وي رنگ و بوي گل ز خون دوستان بينينظرگاه الاهي را يکي بستان کن از عشقي
که دولتياري آن باشد که در دل بوستان بينيکه دولتياري آن نبود که بر گل بوستان سازي
مترس از ديو اگر به روي ز عصمت پاسبان بينيچو درج در دين کردي ز فيض فضل حق دل را
ز هيزم دان نه از آتش اگر در وي دخان بينيز حسي دان نه از عقلي اگر در خود بدي يابي
چو کردي عزم بنگر تا چه توفيق و توان بينيبهانه بر قضا چهي چو مردان عزم خدمت کن
به هر جانب که رو آري درفش کاويان بينيتو يک ساعت چو افريدون به ميدان باش تا زان پس
عجب نبود که با ابدال خود را همعنان بينيعنان گير تو گر روزي جمال درد دين باشد
که تا هر شعله‌اي ز آتش درخت ارغوان بينيخليل ار نيستي چه بود تو با عشق آي در آتش
به سوي عيب چون پويي گر او را غيب‌دان بينيعطا از خلق چون جويي گر او را مال ده گويي
که نقش از گوهران داني و بخش اختران بينيز بخشيدن چه عجز آيد نگارنده‌ي دو گيتي را
که خطي کز خرد خيزد تو آن را از بنان بينيز يزدان دان نه از ارکان که کوته ديدگي باشد
که اسب تازي آن بهتر که با بر گستوان بينيچو جان از دين قوي کردي تن از خدمت مزين کن
هم از گبران يکي باشي چو خود را در ميان بينياگر صد بار در روزي شيهد راه حق گردي
به کار اينجا امين باشي ز مار آنجا امان بينيامين باش ار همي ترسي ز مار آن جهان کز تو
گر آنرا زير کام آري مرين را کامران بينيهوا را پاي بگشادي خرد را دست بر بستي
تو خود کي درد آن داري که تن را در هوان بينيتو خود کي مرد آن باشي که دل را بي هوا خواهي
که گر آبي خوري در وي نخستين شکل نان بينيکه از دوني خيال نان چنان رستست در چشمت
که آن گه ممتحن گردي که سنگ امتحان بينيمسي از زر بيالودي و مي لافي چه سود اينجا
اگر گبري سقر يابي وگر مومن جنان بينينقاب قوت حسي چو از پيش تو بردارند
سقرها در جگر يابي جنانها در جنان بينيبهشت و دوزخت با تست در باطن نگر تا تو
به دوزخ دانش از معني گرش در گلستان بينيامامت گر ز کبر و حرص و بخل و کين برون نايد
يکي طوقيست از آتش که آنرا طيلسان بينيوگر چه طيلسان دارد مشو غره که اين آنجا
نه کس را نام و نان داني نه کس را خانمان بينيبه چشم عافيت بنگر درين دنيا که تا آنجا
که تا اين لعل گويا را به تابوت از چه سان بينييکي از چشم دل بنگر بدين زندان خاموشان
نه اين ميدان سفلي را مجال انس و جان بينينه اين ايوان علوي را به چادر زيب و فر يابي
رخ گلرنگ شاهان را به رنگ زعفران بينيسر زلف عروسان را چو برگ نسترن يابي
که اين آن نوبهاري نيست کش بي‌مهرگان بينيبدين زور و زر دنيا چو بي عقلان مشو غره
وگر بحري تهي گردي وگر باغي خزان بينيکه گر عرشي به فرش آيي و گر ماهي به چاه افتي
يکي اجزات را اثقال دوران زمان بينييکي اعضات را حمال موران زمين يابي
که تا بر هم زني ديده نه اين بيني نه آن بينيچه بايد نازش و بالش بر اقبالي و ادباري
به مروآ تا کنون در گل تن الب ارسلان بينيسر الب ارسلان ديدي ز رفعت رفته بر گردون
همي باد خداوندي کنون در بادبان بينيچه بايد تنگدل بودن که اين يک مشت رعنا را
ز چندان باد لختي خاک و مشتي استخوان بينيکه تا يک چند از اينها گر نشاني باز جويي تو
که نام دوستان آن به نيک از دوستان بينيپس آن بهتر که از مردم سخن ماند نکو زيرا
که تا چون زاده‌ي ثاني بقاي جاودان بينيبسان علت اولا سخن ران اي سنايي زان
که کار پير آن بهتر که با مرد جوان بينيوگر عيبت کند جاهل به حکمت گفتن آن مشنو
که دايم تير گردون را وبال اندر کمان بينيحکيمي گر ز کژ گويي بلا بيند عجب نبود
که معني دان همان باشد کش اندر دل همان بينيبه راي و عقل معني را تويي راوي روايت کن


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط