از بس غر و غر زن که به بلخند اديبانش
از بس غر و غر زن که به بلخند اديبانش
شاعر : سنايي غزنوي
مي باز ندانند مذکر ز مونث از بس غر و غر زن که به بلخند اديبانش برکان دهي و دف زني و ذلت لت حث بلخي که کند از گه خردي پسران را در قبه بجز مسخره و رند و مخنث زان قبه لقب گشت مر او را که نيابي به تو اسرار هر دلي محتاج اي دل نيک مذهب و منهاج از حقيقت منازل و ابراج بر فلکها به کشف ماه ترا در ظهور نمايش معراج مبطلم گشت از حقيقت حق ايمن از قبض و مکر و استدراج متواريست وقت شاد مباش آمن از قبض کي بود دراج بر گذرگاه باز روز شکار در پي اوست ظلمت شب داج روز روشن منورست وليک گر چه بر بد ترا نهاد مزاج ياد کن اي سنايي از اول اول تست نطفهي امشاج آخر تست جيفهي مطروح ور خرابي مسلمي ز خراج گر هوايي مطهري ز صفات پاسخ شنو ار چند نهاي در خور پاسخ گفتي که بترسد ز همه خلق سنايي آن مرغ که دارند شهانش همه فرخ جغد ار که بترسد بنترسد ز پي جنس ور نه بخرد نيزهي خطي شمرد لخ آن مست ز مستي بنترسد نه ز مردي هر چند همه نطع بود جايگه رخ در بند بود رخ همه از اسب و پياده رايض نکند بر سر خر کره همي مخ نز روي عزيزيست که چون مرکب شاهان از ميخ چه ترسد که مر او را نبود مخ گويي که نترسم ز همه ديوان آري بيمار نهاي فارغي از بند اخ و اخ بيدار نهاي فارغي از بانگ تکاتک در چشم کسان چون رخ شطرنج بود رخ ايمن بود از چشم بد آن را که ز زشتي اندر مثل عامه که کخ را نبرد کخ زان ايمني از ديدن هر کس که بگويند