ز معروفي و مشکوري به مهجوري نهان گردد | | اگر معروف و مشکورست در راه دل و ديده |
سنايي وار در ميدان همه ذاتش زبان گردد | | اگر پابست سر گردد و گر ديده بصر گردد |
که کشف حال را در حال بيحالي زوال آيد | | نميداند مگر آنکس مراد از کشف حال آيد |
که درگاه زوال حال بيحالان مجال آيد | | زوال حال آن باشد کمال حال بيحالان |
چو در کول جلال آيد همه خويش جلال آيد | | اگر چه هر که در کوي هدي باشد به شرع اندر |
که از کوي هدي بيحال در کوي ضلال آيد | | ز حال آنگه شود صافي دل بدحال مردي را |
تو آوازي بر آر از دل چنان دل کز خيال آيد | | نهان گشتست حال کشف در دلهاي مشتاقان |
ز تلخي عيش او دايم همي بوي زلال آيد | | به جامي عذر يکسان شد سنايي را به هر حالي |
فردا که به پيش تو رسول اجل آيد | | اول خلل اي خواجه ترا در امل آيد |
آن دم که رسول ملک لم يزل آيد | | زايل شده گير اينهمهي ملک به يک بار |
هر روز ترا آرزوي نو عمل آيد | | هر سال يکي کاخ کني ديگر و در وي |
حقا که همي بوي رسوم و طلل آيد | | زين کاخ برآورده به عيوق هم امروز |
دايم ز نجوم و ز حساب جمل آيد | | شادي و غمت ز ابلهي و حرص فراوان |
بي تو زحل و زهره به حوت و حمل آيد | | اي بس که نباشي تو و اي بس که درين چرخ |
ويحک همه از حکم قضاي ازل آيد | | هرچ آن تو طمع داري کايد ز کواکب |
ترسي که در اسباب وزارت خلل آيد | | روزي که به ديوان مثلا ديرتر آيي |
اي بس که به ديوان وزارت بدل آيد | | گفتهست سنايي که ترا با همه تعظيم |
مجاز صفات وي از وي نهان شد | | کسي را که سر حقيقت عيان شد |
که نام وي از نيستي بي نشان شد | | نشان آن بود بر وجود حقيقت |
يقين دان که او پادشاه جهان شد | | کسي کو چنين شد که من وصف کردم |
چو عيسي که او ساکن آسمان شد | | ملک شد زمين و زمان را پس آنگه |
مر او را که گفت او چنين شو چنان شد | | روان گشت فرمان او چون سنايي |
که سوزنده آتش برو بوستان شد | | خليل از سر نيستي کرد دعوي |
قدمگاه او جمله آب روان شد | | چو «ارني» ست از نفس بر طور سينا |
قرين قضا گشت و صاحبقران شد | | نبيني که هر کو ز خود گشت فاني |
محمد به جنگ سپاه گران شد | | هم از نيستي بد که با خاک مشتي |
تن بيروان از دمش با روان شد | | چو در نيستي زد دم چند عيسي |
گمانها يقين شد يقينها گمان شد | | بسا کس که در نيستي کسب کردند |
بيان سنايي ورا ترجمان شد | | کسي کو ز حل رموزست عاجز |
سرمهي تسليم را در چشم روشن بين کشد | | عاشق ديندار بايد تا که درد دين کشد |
برگ بيبرگي به فرق زهره و پروين کشد | | با قناعت صلح جويد محرم حرمت شود |
سينهي فرهاد بايد تا غم شيرين کشد | | ديدهي يعقوب را ديدار يوسف توتياست |
حيدر کرار بايد تا ز دشمن کين کشد | | جعفر طيار بايد تا به عليين پرد |
مرد چون صديق بايد تا سم تنين کشد | | هر خسي از رنگ و گفتاري بدين ره کي رسد |
بايزيد فقر بايد فاقهي ماتين کشد | | نور بو يوسف نداري کي رسي در چاه علم |
شکر اين از شور بختي محنت غزنين کشد | | از سعادتها سنايي در سرخس افگند رخت |
چشم هر نامحرمي کي بار نقش چين کشد | | برگ بيبرگي نداري گرد آن درگه مگرد |
مدعي فردا به محشر رخت زي سجين کشد | | چند ازين دعوي بيمعني بيبرهان تو |
اين جهان بيوفا چون ذرهاي بر هم زند | | گر سنايي دم زند آتش درين عالم زند |
از هواي معرفت او لاف کي ز آدم زند | | آدمي شکلست ليکن رسم آدم دور ازو |
او نبيند ذرهاي و چشم را بر هم زند | | اين جهان چون ذرهاي در چشم او آيد همي |
مهر گردون بشکند گر زير و بالا کم زند | | کم زني داند ز صد گونه نيارد کم زدن |
دست در زلفين سيمين ساعدان محکم زند | | گر ز درويشي نخواهد سيم و زر نبود عجب |
هست درياي محبت موج چون قلزم زند | | بوي يوسف دارد اندر جيب و اسرارش نهان |
دار قلابان برد بر گنبد اعظم زند | | زر زند بيمهر سلطان بر مراد خويشتن |
لاف چشم خويشتن از زادهي مريم زند | | عيسي مريم چو ناپيدا شد اندر کان کون |
در نوردد عالم و آواز بر آدم زند | | در سنايي و هم خاطر کي رسد زيرا که او |
که خطبهها همي از نام تو بيارايد | | زهي سزاي محامد محمدبن خطيب |
ز شاخسار همي بيثبات نسرايد | | چنان ثناي تو در طبعها سرشت که مرغ |
به هر دو گيتي يک تن چو تو برون نايد | | ز دور نه فلک و چار طبع و هفت اختر |
بسان طوطي گويي شکر همي خايد | | کسي که راوي آثار و سيرت تو بود |
ستاره از تف او در هوا بپالايد | | شنيدمي که همي در نواحي قصدار |
ستاره بر فلک از بيم روي ننمايد | | شنيدمي که ز نا ايمني در آن کشور |
نسوزد ار فلک شمس را بپيمايد | | کنون ز فر تو پر کبوتر از گرمي |
که گرد باد همي پر کاه نربايد | | کنون شدست بد انسان ز عدل و حشمت تو |
بلا و حادثه بر درگه تو کي پايد | | چو ايزد و ملک و خواجه نيکخواه تواند |
چو دور چرخ گريبان صبح بگشايد | | نه دامن شب تيره زمانه بنوردد |
که تا ترا به صبوري زمانه بستايد | | درين دو روزه جهان اين عنا نمودت ازان |
بدان نبود که جانت ز رنج بگزايد | | ز نکبتي که درين چند روز چرخ نمود |
که زهر قاتل جان ترا نفرسايد | | مرادش آنکه به اعدا نمود جاه ترا |
که تا روان تو زين رنجها برآسايد | | چه نوش زهر بخوردي بدان اميد و طمع |
که اژدها را زهر کشنده نگزايد | | تو اژدهايي در جنگ و اين ندانستي |
ز آسياي فلک جوهر تو کي سايد | | چو جوهر فلک از تست روشن و عالي |
که ديد زهري کو زنگ روح بزدايد | | ز دود زنگ ز روح تو زهر در عالم |
زمانه را چو تو آزادمرد ميبايد | | چو زهر خوردي و زنده شدي بدانکه همي |
به جان پاک تو تا روز حشر نالايد | | يقين شناس که از بعد ازين دهان اجل |
به پيش شاه کسي از تو خام ندرايد | | چنان بپخت همه کارهات زهر که هيچ |
ز زهر قاتل آب حيات ميزايد | | چه راز داري با ذوالجلال کز پي تو |
به کامت الماس ار شهد گشت هم شايد | | به ناف آهو اگر مشک خون شود چه عجب |
زمانه بر چو تو آزد کي ببخشايد | | وليکن اينهمه از عدل شاه بود ارني |
بلي بزرگي و حکم روان چنين بايد | | به خاتمي که فرستاد شاه زنده شدي |
که بيپيمبر آن ميکند که فرمايد | | ز مهر جم چه کم آيد خواص مهر ملک |
همي به خاتم اين جان رفته باز آيد | | اگر به خاتم او ملک رفته باز آمد |
مقيم روي چهارم گهر نيندايد | | هميشه تا ز مزاج و نم سيم گوهر |
چهار طبع تو بر يکدگر بيفزايد | | فزوده باد همي مايهي بقات از آنک |
در صدر به جز تو کس نيايد | | اي صدر اجل قوام دولت |
گردون چو تو نامور نزايد | | گيتي چو تو پر هنر نبيند |
اندر دلت اندهي فزايد | | حاشا که زيان مال هرگز |
پروانه ز شمع کم نيايد | | بايد که فروخته بود شمع |
بناي مملکت ويران نمايد | | اگر معمار جاه او نباشد |
به قدر همت ار احسان نمايد | | جهان را از اماني دل بگيرد |
چو آفتاب تو ناگاه زير ميغ آيد | | عزيز عمر چنان مگذران که آخر کار |
به خير بر تو دعا گفتنش دريغ آيد | | هر آنکه بشنود احوال تو در آن ساعت |
شادي مهتري به سر نايد | | با بقاي پدر پسر نايد |
از سوي شرق بدر برنايد | | شمس در غرب تا فرو نشود |
به رنج بردن تو چرخ زي تو نگرايد | | مبر تو رنج که روزي به رنج نفزايد |
که آنگهي که ببايد گشاد بگشايد | | چو روزگار فرو بست تو از آن منديش |
چنان گشايد گويي که آن چنان بايد | | چو بستههاي زمانه گشاده خواهد گشت |
از آن نياز اسير و ذليل باز آيد | | وگر نياز برد نزد همچو خويشتني |
خداي رحمت پس آنگهيش بنمايد | | چو اعتقاد کند گر کسش نيايد هيچ |
خداي بندد کار و خداي بگشايد | | به دست بنده زحل و ز عقد چيزي نيست |
چو هر دو معني نتوان همي معاينه ديد | | ز راه رفتن و آسودنم چه سود و زيان |
يکي ز جاي نجنبيد و پيش گاه رسيد | | يکي بسي بدويد و نديد کنگر قصر |
که از او بر سر اولاد پيمبر چه رسيد | | داستان پسر هند مگر نشنيدي |
مادر او جگر عم پيمبر بمکيد | | پدر او لب و دندان پيمبر بشکست |
پسر او سر فرزند پيمبر ببريد | | خود به ناحق حق داماد پيمبر بگرفت |
لعنة الله يزيدا و علي حب يزيد | | بر چنين قوم چرا لعنت و نفرين نکنيم |
دمي بو که بيزاي زحمت زيد | | اگر راي رحمت شود با دلم |
که تا بر سر راي رحمت ريد | | مگس را کند در زمان نامزد |
در جام کينه خوشتر از آب و شکر کشيد | | چون شکرم در آب دو چشم و دلم فلک |
و ايام چشم بخت مرا ميل در کشيد | | گردون زبان عقل مرا قفل برفگند |
گمان او يقين گردد يقين او گمان گردد | | کسي کز کار قلاشي برو بعضي عيان گردد |
نشان بينشاني را نشان او نشان گردد | | نشاني باشد آنکس را در آن ديده که هر ساعت |
چو کوران بيبصر گردد چو گنگان بيزبان گردد | | به گاه ديدن از ديدن به گاه گفتن از گفتن |
پس آنگه از نهان گشتن بر او وضعي عيان گردد | | نهان گردد ز هر وضعي که بود آمد چه بود او را |
به پشت خاک هامون همچو پروين آسمان گردد | | چنان گردد حقيقت او که وصف خلق نپذيرد |