اگر معروف و مشکورست در راه دل و ديده

اگر معروف و مشکورست در راه دل و ديده شاعر : سنايي غزنوي ز معروفي و مشکوري به مهجوري نهان گردد اگر معروف و مشکورست در راه دل و ديده سنايي وار در ميدان همه ذاتش زبان گردد...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اگر معروف و مشکورست در راه دل و ديده
اگر معروف و مشکورست در راه دل و ديده
اگر معروف و مشکورست در راه دل و ديده

شاعر : سنايي غزنوي

ز معروفي و مشکوري به مهجوري نهان گردداگر معروف و مشکورست در راه دل و ديده
سنايي وار در ميدان همه ذاتش زبان گردداگر پابست سر گردد و گر ديده بصر گردد
که کشف حال را در حال بي‌حالي زوال آيدنمي‌داند مگر آنکس مراد از کشف حال آيد
که درگاه زوال حال بي‌حالان مجال آيدزوال حال آن باشد کمال حال بي‌حالان
چو در کول جلال آيد همه خويش جلال آيداگر چه هر که در کوي هدي باشد به شرع اندر
که از کوي هدي بي‌حال در کوي ضلال آيدز حال آنگه شود صافي دل بدحال مردي را
تو آوازي بر آر از دل چنان دل کز خيال آيدنهان گشتست حال کشف در دلهاي مشتاقان
ز تلخي عيش او دايم همي بوي زلال آيدبه جامي عذر يکسان شد سنايي را به هر حالي
فردا که به پيش تو رسول اجل آيداول خلل اي خواجه ترا در امل آيد
آن دم که رسول ملک لم يزل آيدزايل شده گير اينهمه‌ي ملک به يک بار
هر روز ترا آرزوي نو عمل آيدهر سال يکي کاخ کني ديگر و در وي
حقا که همي بوي رسوم و طلل آيدزين کاخ برآورده به عيوق هم امروز
دايم ز نجوم و ز حساب جمل آيدشادي و غمت ز ابلهي و حرص فراوان
بي تو زحل و زهره به حوت و حمل آيداي بس که نباشي تو و اي بس که درين چرخ
ويحک همه از حکم قضاي ازل آيدهرچ آن تو طمع داري کايد ز کواکب
ترسي که در اسباب وزارت خلل آيدروزي که به ديوان مثلا ديرتر آيي
اي بس که به ديوان وزارت بدل آيدگفته‌ست سنايي که ترا با همه تعظيم
مجاز صفات وي از وي نهان شدکسي را که سر حقيقت عيان شد
که نام وي از نيستي بي نشان شدنشان آن بود بر وجود حقيقت
يقين دان که او پادشاه جهان شدکسي کو چنين شد که من وصف کردم
چو عيسي که او ساکن آسمان شدملک شد زمين و زمان را پس آنگه
مر او را که گفت او چنين شو چنان شدروان گشت فرمان او چون سنايي
که سوزنده آتش برو بوستان شدخليل از سر نيستي کرد دعوي
قدمگاه او جمله آب روان شدچو «ارني» ست از نفس بر طور سينا
قرين قضا گشت و صاحبقران شدنبيني که هر کو ز خود گشت فاني
محمد به جنگ سپاه گران شدهم از نيستي بد که با خاک مشتي
تن بي‌روان از دمش با روان شدچو در نيستي زد دم چند عيسي
گمانها يقين شد يقينها گمان شدبسا کس که در نيستي کسب کردند
بيان سنايي ورا ترجمان شدکسي کو ز حل رموزست عاجز
سرمه‌ي تسليم را در چشم روشن بين کشدعاشق دين‌دار بايد تا که درد دين کشد
برگ بي‌برگي به فرق زهره و پروين کشدبا قناعت صلح جويد محرم حرمت شود
سينه‌ي فرهاد بايد تا غم شيرين کشدديده‌ي يعقوب را ديدار يوسف توتياست
حيدر کرار بايد تا ز دشمن کين کشدجعفر طيار بايد تا به عليين پرد
مرد چون صديق بايد تا سم تنين کشدهر خسي از رنگ و گفتاري بدين ره کي رسد
بايزيد فقر بايد فاقه‌ي ماتين کشدنور بو يوسف نداري کي رسي در چاه علم
شکر اين از شور بختي محنت غزنين کشداز سعادتها سنايي در سرخس افگند رخت
چشم هر نامحرمي کي بار نقش چين کشدبرگ بي‌برگي نداري گرد آن درگه مگرد
مدعي فردا به محشر رخت زي سجين کشدچند ازين دعوي بي‌معني بي‌برهان تو
اين جهان بي‌وفا چون ذره‌اي بر هم زندگر سنايي دم زند آتش درين عالم زند
از هواي معرفت او لاف کي ز آدم زندآدمي شکل‌ست ليکن رسم آدم دور ازو
او نبيند ذره‌اي و چشم را بر هم زنداين جهان چون ذره‌اي در چشم او آيد همي
مهر گردون بشکند گر زير و بالا کم زندکم زني داند ز صد گونه نيارد کم زدن
دست در زلفين سيمين ساعدان محکم زندگر ز درويشي نخواهد سيم و زر نبود عجب
هست درياي محبت موج چون قلزم زندبوي يوسف دارد اندر جيب و اسرارش نهان
دار قلابان برد بر گنبد اعظم زندزر زند بي‌مهر سلطان بر مراد خويشتن
لاف چشم خويشتن از زاده‌ي مريم زندعيسي مريم چو ناپيدا شد اندر کان کون
در نوردد عالم و آواز بر آدم زنددر سنايي و هم خاطر کي رسد زيرا که او
که خطبه‌ها همي از نام تو بيارايدزهي سزاي محامد محمدبن خطيب
ز شاخسار همي بي‌ثبات نسرايدچنان ثناي تو در طبعها سرشت که مرغ
به هر دو گيتي يک تن چو تو برون نايدز دور نه فلک و چار طبع و هفت اختر
بسان طوطي گويي شکر همي خايدکسي که راوي آثار و سيرت تو بود
ستاره از تف او در هوا بپالايدشنيدمي که همي در نواحي قصدار
ستاره بر فلک از بيم روي ننمايدشنيدمي که ز نا ايمني در آن کشور
نسوزد ار فلک شمس را بپيمايدکنون ز فر تو پر کبوتر از گرمي
که گرد باد همي پر کاه نربايدکنون شدست بد انسان ز عدل و حشمت تو
بلا و حادثه بر درگه تو کي پايدچو ايزد و ملک و خواجه نيکخواه تواند
چو دور چرخ گريبان صبح بگشايدنه دامن شب تيره زمانه بنوردد
که تا ترا به صبوري زمانه بستايددرين دو روزه جهان اين عنا نمودت ازان
بدان نبود که جانت ز رنج بگزايدز نکبتي که درين چند روز چرخ نمود
که زهر قاتل جان ترا نفرسايدمرادش آنکه به اعدا نمود جاه ترا
که تا روان تو زين رنجها برآسايدچه نوش زهر بخوردي بدان اميد و طمع
که اژدها را زهر کشنده نگزايدتو اژدهايي در جنگ و اين ندانستي
ز آسياي فلک جوهر تو کي سايدچو جوهر فلک از تست روشن و عالي
که ديد زهري کو زنگ روح بزدايدز دود زنگ ز روح تو زهر در عالم
زمانه را چو تو آزادمرد مي‌بايدچو زهر خوردي و زنده شدي بدانکه همي
به جان پاک تو تا روز حشر نالايديقين شناس که از بعد ازين دهان اجل
به پيش شاه کسي از تو خام ندرايدچنان بپخت همه کارهات زهر که هيچ
ز زهر قاتل آب حيات مي‌زايدچه راز داري با ذوالجلال کز پي تو
به کامت الماس ار شهد گشت هم شايدبه ناف آهو اگر مشک خون شود چه عجب
زمانه بر چو تو آزد کي ببخشايدوليکن اينهمه از عدل شاه بود ارني
بلي بزرگي و حکم روان چنين بايدبه خاتمي که فرستاد شاه زنده شدي
که بي‌پيمبر آن مي‌کند که فرمايدز مهر جم چه کم آيد خواص مهر ملک
همي به خاتم اين جان رفته باز آيداگر به خاتم او ملک رفته باز آمد
مقيم روي چهارم گهر نيندايدهميشه تا ز مزاج و نم سيم گوهر
چهار طبع تو بر يکدگر بيفزايدفزوده باد همي مايه‌ي بقات از آنک
در صدر به جز تو کس نيايداي صدر اجل قوام دولت
گردون چو تو نامور نزايدگيتي چو تو پر هنر نبيند
اندر دلت اندهي فزايدحاشا که زيان مال هرگز
پروانه ز شمع کم نيايدبايد که فروخته بود شمع
بناي مملکت ويران نمايداگر معمار جاه او نباشد
به قدر همت ار احسان نمايدجهان را از اماني دل بگيرد
چو آفتاب تو ناگاه زير ميغ آيدعزيز عمر چنان مگذران که آخر کار
به خير بر تو دعا گفتنش دريغ آيدهر آنکه بشنود احوال تو در آن ساعت
شادي مهتري به سر نايدبا بقاي پدر پسر نايد
از سوي شرق بدر برنايدشمس در غرب تا فرو نشود
به رنج بردن تو چرخ زي تو نگرايدمبر تو رنج که روزي به رنج نفزايد
که آنگهي که ببايد گشاد بگشايدچو روزگار فرو بست تو از آن منديش
چنان گشايد گويي که آن چنان بايدچو بسته‌هاي زمانه گشاده خواهد گشت
از آن نياز اسير و ذليل باز آيدوگر نياز برد نزد همچو خويشتني
خداي رحمت پس آنگهيش بنمايدچو اعتقاد کند گر کسش نيايد هيچ
خداي بندد کار و خداي بگشايدبه دست بنده زحل و ز عقد چيزي نيست
چو هر دو معني نتوان همي معاينه ديدز راه رفتن و آسودنم چه سود و زيان
يکي ز جاي نجنبيد و پيش گاه رسيديکي بسي بدويد و نديد کنگر قصر
که از او بر سر اولاد پيمبر چه رسيدداستان پسر هند مگر نشنيدي
مادر او جگر عم پيمبر بمکيدپدر او لب و دندان پيمبر بشکست
پسر او سر فرزند پيمبر ببريدخود به ناحق حق داماد پيمبر بگرفت
لعنة الله يزيدا و علي حب يزيدبر چنين قوم چرا لعنت و نفرين نکنيم
دمي بو که بي‌زاي زحمت زيداگر راي رحمت شود با دلم
که تا بر سر راي رحمت ريدمگس را کند در زمان نامزد
در جام کينه خوشتر از آب و شکر کشيدچون شکرم در آب دو چشم و دلم فلک
و ايام چشم بخت مرا ميل در کشيدگردون زبان عقل مرا قفل برفگند
گمان او يقين گردد يقين او گمان گرددکسي کز کار قلاشي برو بعضي عيان گردد
نشان بي‌نشاني را نشان او نشان گرددنشاني باشد آنکس را در آن ديده که هر ساعت
چو کوران بي‌بصر گردد چو گنگان بي‌زبان گرددبه گاه ديدن از ديدن به گاه گفتن از گفتن
پس آنگه از نهان گشتن بر او وضعي عيان گرددنهان گردد ز هر وضعي که بود آمد چه بود او را
به پشت خاک هامون همچو پروين آسمان گرددچنان گردد حقيقت او که وصف خلق نپذيرد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط