منه بر گردن چون سيم سنگور | | اگر چون زر نخواهي روي عاشق |
که حمال فقع بايد همي حور | | جهان از زشت قوادان تهي شد |
تا بيابي ز جود ايشان چيز | | اي سنايي به گرد حران گرد |
کي بود بذل و همت و تمييز | | نزد ناديدگان و نااهلان |
زر سي دانه را به نيم مويز | | کودک خرد بيخرد بدهد |
غر نگردد به گرد آلت حيز | | بينوا سوي بيسخا نشوي |
از امير سخا شدند عزيز | | هر که زين پيش بود امير سخن |
که به نزديکشان زرست و پشيز | | تو همه روز گرد آن گردي |
که فروشد به کويها گشنيز | | دستهي گل بر کسي چه بري |
دزدد از جامهي پدر تيريز | | پيرهن زان طمع مکن که ز حرص |
که بماني چو کفش در دهليز | | بهر دهليزبان چگويي شعر |
بوسه بر کون دهي چه يابي تيز | | بوسه بر لب دهي شکر يابي |
رسن گر بگيرد به بسيار چيز | | اگر ريش خواجه ببرند پاک |
بود پاردم بر گذرگاه تيز | | که تا پاردم سازد از بهر آنک |
ملک تو ناقياس و نامحسوس | | اي خداوند قايم قدوس |
به قيامي که هست ضد جلوس | | قايمي خود به خود قيام تو نيست |
ز آرزوي تو شد به دور و شموس | | ساحت سينههاي مشتاقان |
صد نهال از محبتت مغروس | | در دل عارفان حضرت تو |
کني از راه عاشقان مطموس | | نور افلاک در نهاد قدم |
جنت عدن با همه ناموس | | هشت باغ و چهار رکن سرور |
به يکي مشت ارزن و سه فلوس | | پيش آن دل بدانکه کس نخرد |
گشته از راه دين تاج رئوس | | خاکپاي بلال حضرت تو |
چون نداند همي يمين غموس | | خاک بر سر دبير حضرت را |
حل منجوس و طالع منحوس | | کردم آواره از مساکن عز |
نگزينم مقام جز ناقوس | | گر چه زاغ سياه گشتستم |
زين سخنها کرشمه چو طاووس | | زاغ گر بشنود کند در حال |
همچو دزدي به قلعهاي محبوس | | شد مقيم سرخس و اندر وي |
ميندانند شاه را ز عروس | | اي سنايي بود که در غزنين |
نخواهم نيز عاقل بود و فرناس | | چو خواهم کرد زرق و هزل و ريواس |
چه خواهم کرد زهد و فضل عباس | | مرا چون نيست بر کس هيچ تفضيل |
به جاي چنگ بر زن طاس بر طاس | | بياور طاس مي بر دست من نه |
بسندهست از همه اقران و اجناس | | قرين و جنس من خمار و مطرب |
خطيب و قاضيم گو هيچ مشناس | | مرا بايد خراباتي شناسد |
نگردد سفته گوهر جز به الماس | | مي است الماس و گوهر شادماني |
جز اين ديگر همه رزق است و ريواس | | مي و معشوق را بگزين به عالم |
دلي پر حسرت و يک جامه کرباس | | چه خواهم برد از دنيا به آخر |
اجيبوا ما سالتم ايها الناس | | چه گوييد اندرين معني که گفتم |
که زير آسياي غم شدم آس | | رفيقا جام مي بر ياد من خور |
بشکن شبهي شهوت و غواص درر باش | | اي مرد سفر در طلب زاد سفر باش |
بپذير و تو خود بوذر و سلمان دگر باش | | از سيرت سلمان چه خوري حسرت و راهش |
آن زهر دهان را تو همه شهد و شکر باش | | هر چند که طوطي دلت کشتهي زهرست |
زهر تن او گردد تو مرد عبر باش | | چون تو به دل زهر شکر داري از خود |
تو طير ابابيل ورا زخم حجر باش | | در مکهي دين ابرههي نفس علم زد |
او رفت سوي عيد تو در عيش نظر باش | | نمرود هواي خانهي باطن و ز بت آگند |
تو بر فلک سيرت ايشان چو قمر باش | | گر خلق جهان ابرههي دين تو باشد |
تو ديدهي يعقوب ورا بوي پسر باش | | آن کس که مر ايوب ترا گرم غم آورد |
لب روح الله ست يا دم صور | | ور ديو ز لا حول تو خواهي که گريزد |
که ز درس و کتاب و دارو هست | | خانگاه محمد منصور |
زين بنا ايمن از دو چيز سه چيز | | از سه سو دين و جان و تن را سور |
تعبيه در صداي هر خم اوست | | تن و جان و دل از قبور و فتور |
از تحليش تيره چهرهي تير | | لحن داوود با اداي زبور |
در تن ار علتيست اينجا خواه | | وز تجليش طيره تودهي طور |
در دل ار شبهتيست اينجا خوان | | حب مرطوب و شربت محرور |
کتب اينجاست اي دل طالب | | لوح محفوظ و دفتر مسطور |
عيسي اينجاست اي هواي عفن | | دارو اينجاست اي تن رنجور |
پس ازين زين ستانه خواهد بود | | خضر اينجاست اي سراب غرور |
صفت و صورتش گه ادراک | | دولت و رحمت و قصور و حبور |
چون بدو چشم نيک درنرسد | | برتر از گوش روح و ديدهي حور |
مجد او داشت مر سنايي را | | چونش گويم که چشم بد ز تو دور |
مجد او داشت مر سنايي را | | در نثاي سناي خود معذور |