خواجه خياطي از سر فرهنگ | | گفت بر دوخته مرا شعري |
قافيت همچو چشم سوزن تنگ | | معني او چو ريسمان باريک |
ظهور ماه معالي بر آسمان جلال | | طلوع مهر سعادت به ساحت اقبال |
طليعهي اثر لطف ايزد متعال | | نتيجهي کرم و مردمي و فضل و هنر |
به سعد طالع و بخت جوان و نيکوفال | | خجسته باد و همايون مبارک و ميمون |
من از آميزش اين چار گهر خويش توام | | تو مرا از نسب و جان و خرد خويش مني |
من همه ساله برهنه شده چون کيش توام | | تو همه روزه بياراسته چون دين مني |
نزد تو عيب چنانست که من پيش توام | | پيش من حسن همانست که تو پيش مني |
ليک اين دو گوي را به يک انديشه پهنهام | | هر چند در ميان دو گويم زمين و چرخ |
زان پيش تو چو نور دو چشمت برهنهام | | در ديدهي سخاي تو پوشيده ماندهام |
و آن شربها که دادي بر ياد تو بخوردم | | آن حور روح فش را بر عقل جلوه کردم |
کازاد کرد چون عقل از چرخ لاژوردم | | ياقوت نفس کشتم زان گوهر شريفت |
باران تو بيامد بنشاند جمله گردم | | گردم به باد ساري گردي همي وليکن |
بگذاشتي چو فردان در زير خويش فردم | | گفتي جواب خواهم شرط کرم نبود اين |
هم تو عجول مردي هم من ملول مردم | | گر قطعه خوش نيامد معذور دار زيرا |
چون حکم تو بديدم زين توبه توبه کردم | | من توبه کرده بودم زين هرزهها وليکن |
رو تو همي گويي که من نستهم | | زشت همي گويي هر ساعتم |
شاعرم اي دوست نه من کان دهم | | روي نکوي تو چکار آيدم |
چرا ازين و از آن خويشتن ز پس دارم | | چو بر قناعت ازين گونه دسترس دارم |
ازو طمع چو ندارم گرش به کس دارم | | خداي داند کز هر چه جز خداي بود |
جز آرزوي صحبت تو کار ندارم | | اي يوسف نامي که هميشه چو زليخا |
زان جز غم روي توفياوار ندارم | | يعقوب چو تو يوسفم اندر همه احوال |
افعال ترا جز دل ابرار ندارم | | دکان ترا جز فلک شمس ندانم |
بي مدح تو در ناطقه گفتار ندارم | | بي شعر تو در ناظمه انديشه نيابم |
هر چند به نزديک تو مقدار ندارم | | مقدار تو نزديک من از چرخ فزونست |
جز پيشرو سيد احرار ندارم | | آنجا که بود مجمع احرار ترا من |
من خاک قدمهاي ترا خوار ندارم | | چندانت به نزديک من آبست که هرگز |
من قهر ترا جز گهر نار ندارم | | من لطف ترا جز صفت باد ندانم |
کان روي نکو ديدم تيمار ندارم | | گويي که مگر روي تو بختست کز آنروز |
گر برترت از گنبد دوار ندارم | | چون چرخ خميده بو ما پيش هر ابله |
آگنده دل از مهر تو چون نار ندارم | | چون نار ز غم کفته شود اين دل اگر من |
پاکيزهتر از گوهر شهوار ندارم | | خون باد چوبسد دلم ار من سخنت را |
جز مکرمت و جود تو تجار ندارم | | اين گوهر منظوم که دارم به همه شهر |
يک تن به همه شهر خريدار ندارم | | صد بحر گهر دارم در رسته وليکن |
در زير فلک هيچ کسي يار ندارم | | حقا که به لفظ ملح و شعر و معاني |
چه باکم اگر بدرهي دينار ندارم | | دارم سخنان چو زر اندر دل چو شمس |
من بهر خلالي را يک خار ندارم | | هستند جهاني و گل انبوي مه دي |
تا روز بسان شب بيدار ندارم | | شب نيست که در فکرت يک نکتهي نيکو |
صد گلبن گل دارم و يک خار ندارم | | در خاطر و در طبع چو بستان حقيقت |
با جان عزيز تو که شلوار ندارم | | با اينهمه شعر و هنر و فضل و کفايت |
با نور قرين کرد و من اين عار ندارم | | همنام تو از پيرهني چشم پدر را |
روشن کن ازيرا که من ايزار ندارم | | تو چشم مرا نيز بماليده ازاري |
هر چند به نزديک تو بازار ندارم | | اين مکرمت و لطف بجا آر ز حري |
جز مکرمت و جود تو ادرار ندارم | | کين گوهر در رسته بخرد به همه شعر |
من قدر ترا جز فلک نار ندارم | | با اين همه جز مدح تو انديشه ندارم |
جز گوهر ناسفته من ايثار ندارم | | بادات دو صد خلعت از ايام که آنرا |
او را به همه عمر دل آزار ندارم | | خود چرخ همي گويد کز حادثهي خويش |
اول و آخر، چو همي بنگرم | | عمر دو نيمهست و ازين بيش نيست |
نيمي در وعده به پايان برم | | نيمي از آن کردم در مدح تو |
صله مگر روز قيامت خورم | | عمر چو در وعده و مدح تو شد |
بر سر خاک باد پيمودم | | چند روزي درين جهان بودم |
يک شب از آز خويش نغنودم | | بدويدم بسي و ديدم رنج |
نه يکي را به طمع بستودم | | نه يکي را بخشم کردم هجو |
جان پاکيزه را نيالودم | | به هوا و به شهوت نفسي |
رنج بر خويشتن نيفزودم | | هر زماني به طمع آسايش |
رفتم و تخم کشته بدرودم | | و آخرم چون اجل فراز آمد |
باز رستم ز رنج و آسودم | | يار شد گوهرم به گوهر خويش |
کس نداند که من کجا بودم | | من ندانم که من کجا رفتم |
بفگند هم اندر زمان ز پايم | | از زهر به مغزم رسيد بويي |
آن به که به خوردن نيازمايم | | زهري که به بويي بيازمودم |
روي بفروخت وليکن ز الم | | خواجه بفزود وليکن بدرم |
نانم آورد وليکن بدرم | | ميزبان بود وليکن به رباط |
لب فروبست وليکن ز نعم | | دست بگشاد وليکن در بخل |
دل تهي کرد وليکن ز کرم | | مغز پر کرد وليکن ز فضول |
خواجه مشغول وليکن به شکم | | خواجه رنجور وليکن ز فجور |
بس جوادست وليکن به حرم | | بس حريصست وليکن به حرام |
نعمتش باد وليکن شده کم | | دولتش باد وليکن بر باد |
ناتوان باد وليکن به سقم | | جاودان باد وليکن به سفر |
خواهم که قصيدهاي بيارايم | | چون من بره سخن درون آيم |
تا چند عنا و رنج فرمايم | | ايزد داند که جان مسکين را |
از عدهي يک سخن برون آيم | | صد بار به عقده در شود تا من |
وز تقاضاي سرد تو برهم | | گفته بودي که جبهاي بدهم |
گفته بودي که حبهاي ندهم | | چون بديدم سخن مصحف بود |
من هر چه ديدهام ز دل و ديده ديدهام | | گاهي ز دل بود گله گاهي ز ديدهام |
وز فتنهي دين ياد کنم موي تو بينم | | از خلد برين ياد کنم روي تو بينم |
پسري ديدم تابندهتر از در يتيم | | دي بدان رستهي صرافان من بر در تيم |
بينظيري که نظيريش نه در هفت اقليم | | زين سيه چشمي جادو صنمي طرفه چو ماه |
کندي بر من بيچاره دل خويش رحيم | | با دلم گفتم اي کاشکي اين مير بتان |
کودکک جلد بد و زيرک و دانا و فهيم | | رفتم و چشمگکي کردم و شد بر سر کار |
گفت از بلخم و نامست مرا قلب کريم | | گفتم او را ز کجايي و بگو نام تو چيست |
گفت: چون نايم و رفتيم همي تا سوي تيم | | گفتم: اي جان پدر آيي مهمان پدر؟ |
خوب شد آنهمه دشوار و شدم کار سليم | | هر دو در حجره شديم آنگه و در کرده فراز |
او چنان مير و منش راست بمانند نديم | | دست شادي و طرب کردن و مي خوردن برد |
کرد وسواس مرا در دل شيطان رجيم | | چون بشد مست و ز باده سر او گشت گران |
گفت: خواهي شش بگشاي در کيسهي سيم | | گفتم او را که: سه بوسه دهي اي جان پدر |
کردم آن ده درم خويش بدان مه تسليم | | ده درم داشتم از گاه پدر مانده درست |
جفتهاي ديدم آراسته با هر چه نعيم | | بند شلوارش بگشاده نگه کردم من |
تا به ماهي برسيد از بر سيمينش نسيم | | سينه بر خاک نهاد آن بت باريک ميان |
و آن سرين گاهش همچون شکم ماهي شيم | | شکم و نافش چون قافله پرتو و پنير |
کرده آن نقرهي سيمينش به الماس دو نيم | | گنبدي از بر چون نقره برآورده سفيد |
الف خويش نهان کردم در حلقهي ميم | | پارهاي بردم از اين روغن ابليس به کار |
من بر آن گنبد او راست چو بر طور کليم | | او به زير من چون کبک که در چنگل باز |