محمدت را همچنان چون ملک را تيغ و قلم | | اي محمد نام و احمد خلق و محمودي شيم |
مال با جودت نماند همچو شادي با ستم | | بذل بيدستت نباشد همچو دانش بيخرد |
آز را از گنجهاي جود پر کردي شکم | | روح را از رنجهاي دل تهي کردي کنار |
تا نباشي همچو ابر اي نايب دريا دژم | | گر همي يک چند بيکام تو گردد دور چرخ |
کار اقبال تو ميسازند در پردهي عدم | | در وجود غم چنين بد دل چه باشي بهر آنک |
تختهي تقدير ايزد را ز تاييدت رقم | | ميکند از خانهي فضل الاهي بهر تو |
شادي صد ساله زايد مادر يک روزه غم | | منگر اين حال غم و انديشه کز روي خرد |
تا جهاني را ببيني پيش خود چون من خرم | | باش تا سر برزند خورشيد اقبالت ز چرخ |
پيش روي چون مهت چون چرخ داده پشت خم | | تا ببيني دشمنانت را به طوع و اختيار |
صدهزاران شاعر از جود تو چون من محتشم | | باش تا درياي جودت در فشاند تا شود |
وي دو دستت در کتاب جود سرباب کرم | | اي دو گوشت بر صحيفهي فضل فهرست خرد |
خشک شد خون در تن اميد چون شاخ بقم | | با چنين فضلي که کردم قصد در گاهت ز بيم |
از عرقهاي خجالت عرقها را داده نم | | آمدم سوي تو از بهر وعدهي بخششت |
هم تو کردي بنده را اندر چنان مجلس علم | | چون علم کي بود مي پيشت چنين ليک از سخا |
تا درين سي روز دارم طمع آن سيصد درم | | حلقه شد بر من جهان چون عقد سيصد در اميد |
از پي دوري ره من زود يا «لا» يا «نعم» | | ريش در وعده مجنبان از سر حري بگوي |
تا بود مر نيکمردان را به زلتها ندم | | تا بود مر بد سگالان را به طاعتها خلل |
گرمي و خشکي و سردي و تري باشد به هم | | تا در آب و خاک و باد و آتش از بهر صلاح |
گاه از نزهت به بال و گاه از شادي به چم | | در هنرمندي چو سرو اندر چمن گاه نشاط |