ما فرش بزرگي به جهان باز کشيديم

ما فرش بزرگي به جهان باز کشيديم شاعر : سنايي غزنوي صد گونه شراب از کف اقبال چشيديم ما فرش بزرگي به جهان باز کشيديم وان راه که احرار گزيدند گزيديم آن جاي که ابرار نشستند...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ما فرش بزرگي به جهان باز کشيديم
ما فرش بزرگي به جهان باز کشيديم
ما فرش بزرگي به جهان باز کشيديم

شاعر : سنايي غزنوي

صد گونه شراب از کف اقبال چشيديمما فرش بزرگي به جهان باز کشيديم
وان راه که احرار گزيدند گزيديمآن جاي که ابرار نشستند نشستيم
از بس سخن خوب که گفتيم و شنيديمگوش خود و گوش همه آراسته کرديم
با اسب شرف منزل نه چرخ بريديماز روي سخا حاصل ده ملک بداديم
ما ناي روان رو سوي عقبي بدميديمناگاه به زد مقرعه‌ي مرگ زمانه
خود را به يکي جان ز همه باز خريديمديديم که در عهده‌ي صد گونه وباليم
آنها که درين راه بداديم بديديمپس جمله بدانيد که در عالم پاداش
کردند مکافات به رنجي که کشيديمدادند مجازات به بندي که گشاديم
المنةالله که به مقصود رسيديمما را همه مقصود به بخشايش حق بود
ما از تو به فضل و مردمي پيشيمگر تو به دو گانه‌اي ز ما پيشي
از سبلت تو به جو نينديشيمگر زر نبود ز خدمتت ما را
که زمانه ستمگريست عظيماي علايي ببين و نيک ببين
گه ز گوساله‌اي خداي کريمگه ز چوبي کند دمنده شنکج
به شتر وار ساو دارد و سيمهر کرا فضل نيست نيم پشيز
موي را چون قلم کند به دو نيموانکه چون تيغ جان رباي از فضل
بي دو دانگ سيه بر آخور تيمبه خداي ار خرانش بگذارند
وينهمه عشوه و تغلب و بيماينهمه قصه و حکايت چيست
بي زر و سيم طاعتي ز رحيمبه بهشت خداي نگذارند
همه والا بدند و راد و حکيمشاعراني که پيش ازين بودند
همه مابون شدند و دون و ليمباز در روزگار دولت ما
که بخوانند ز گفتهاي قديمبه دو شعر رکيک ناموزون
چکند رنج بردن تعليمکون فراخي حکيم و خواجه شود
شاعران را به گرد هفت اقليملاجرم حرمتي پديد آيد
ندهد در دو سال ناني نيمکه به پنجاه مدحشان ممدوح
آب و مي و لحن و خوش و بوستانگفت حکيمي که مفرح بود
هيچ مفرح چو رخ دوستانهست وليکن نبود نزد عقل
تا نگردي ز من گران گرانچند گويي که زحمتت کردم
زحمت تو ز رحمت دگرانبه سر تو که دوستر دارم
ندهد شاديي به طرارانمنم آن مفلسي که کيسه‌ي من
چون خرد در دماغ مي خوارانسيم در دست من نگيرد جاي
همچو خواب از دو چشم بيمارانمستي از صحبتم بپرهيزد
از تو اي قبله‌ي نکوکارانمن چنين آزمند نوميدم
خشکسال نياز را به بارانکافتاب اميد را به فلکي
باز کرده ز بهر ديدن عيناي به عين حقيقت اندر عين
تو رسيده به عين و گويي اينپيش عين تو عين دوست عيان
ايستاده چو سد ذوالقرنينچون تو آيد ز عين تو همه تو
آن تو از تو دروغ باشد و مينتا تو گويي تو آن نه تو تو تويي
چون که اثبات مي کني اثنينکي مسلم بود ترا توحيد
چند گويي تفاوت ما بينبيش تو زان ميان به باطل و حق
اجتماع وجود مختلفيندر يکي حال مستحيل بود
تا جدا گردد اصل مال از ديناول از پيش خويش نه قدمي
شاهد غير در دل آور عيننظر از غير منقطع کن زانک
قال بي‌حال عار باشد و شينچند گويي ز حال غير که قال
که حکايت کني ز حال حسينچون سنايي ز خود نه منقطعي
تا ز بد فعلي چه داري بر مسلمانان يقينچنگري اي پارسا در عاشق مسکين به کين
زان که من گويم بتر از من نيايد بر زمينمن گنه کارم تو طاعت کن چه جويي جرم من
بوم را ويرانه سازد همچو سگ را پارگينباز خواهد دست شاه و شير جويد بيشه را
لاجرم حجاج را خواند اميرالمومنينآنکه نشنيدست عدل عمر عبدالعزيز
بولهب را باز بوجهلست يار و همنشينمصطفا را يار بوبکرست اندر غار و بس
تا بپرهيزند اهل «طيبات» و «طيبين»«الخبيثات» و «خبيثين» گفت ايزد در نبي
دفترت در دوده مي‌مالد کرام‌الکاتبينعاجز آمد از مشيت زلت و عصيان تو
کي بجايي مي‌رسد مردم ز ريش و پوستينکس ز صوف و فوطه بي‌طاعت نيابد پايگاه
عالمي را موي تابي گرددت زير نگينگوي برد از جمله مردم فوطه باف و نيل گر
با قناعت چون سنايي غزنوي گردي قرينروي بنمايد عروس دين ترا گر هيچ تو
وز ره معني بمانده تا به حلق اندر زميناي به دعوي بر شده بر آسمان هفتمين
چون سخن گويد ز کل آسمان هفتمينآنکه را همت ز اجزاي زمين بر نگذرد
ناچشيده شربت آن نازموده درد اينچند از اين دعوي درويشي و لاف عاشقي
در لباس ديو جستن رتبت روح‌الامينبا هواي جسم رفتن در ره روحانيان
ديده‌ي بينا نداري راه درويشان مبينسر قلاشي نداني راه قلاشان مرو
مانده معني را بجاي و کرده صورت را گزينکم سگال ار نيستي عاشق کزان در آز تن
تا نبيني خويشتن همبر به پور آبتيناي برادر قصد ضحاک جفا پيشه مکن
تا تو باشي در هواي جوي شير و انگبينجنت باقي کجا يابي و راه بي‌هوان
جنت اعلا نخواهد جز براي حور عينباز ماندن بهتر آمد در سعير سفلي آنک
بي نيازي را نبيني در بهشت راستينتا نگردي فاني از اوصاف اين فاني صفت
ديو نخوت گفت خواهد نار به باشد ز طينپايت اندر طين دل بر نار باشد تا ترا
ور زني لافي ز شرع احمد مختار زندر طريق دين قدم پيوسته بوذر وار زن
بر عدوي دين هميشه تيغ حيدروار زناندر ايمان همچو شهباز خشين مردانه باش
در سراي باقي آي و خيمه در گلزار زنگرد گلزار فنا تا چند گردي زابلهي
ناگهان امشب يکي بر لشکر کفار زنلشکر کفرست و حرص و شهوت اندر تن ترا
آتشي از نور دل در عالم غدار زنحلقه‌ي درگاه رباني سحرگاهان بگير
گر تو مردي يک لگد بر فرق اين طرار زنعالم فاني چو طراريست دايم سخره گير
باز شو يک چند لختي دست در کردار زنبلبلي دايم همه گفتار داري گرد گل
چون سنايي پاي همت بر سر سيار زنجز براي دين نفس هرگز مزن تا زنده‌اي
در ره معني قدم مردانه و هشيار زناي به خواب غفلت اندر هان و هان بيدار شو
نيستي ايوب فرمان از دم کرمان مکنپاي بلقاسم ز پاي بلحکم بشناس نيک
شرط مردان اين نباشد اي برادر آن مکنتيغ شرع از تارک بدخواه دين داري دريغ
پس چو ابراهيم رو فرزند را قربان مکنعزم داري تا که خود بزغاله را بريان کني
کيست هر کو گر تواند گفت اين کن آن مکناين ترا معلوم گردد ليکن اکنون وقت نيست
چند گويي مرد هستم ياد نامردان مکنهر کجا مردي بد اکنون همچو تو تردامنند
يار نااهلان مباش و ياد نا اهلان مکناهل را در کوي معني همچو مردان دستگير
کم بضاعت تاجري تو قصد در عمان مکنناقد نقدي وليکن نقد را آماده کن
بشنو اين آيت که کل من عليها فان مکنخواجه را اين آيت اندر سمع کمتر مي‌شود
پنجه‌ي شيران نداري عزم اين ميدان مکنزهره‌ي مردان نداري خدمت سلطان مکن
خويشتن چنبر مساز و نقش شادروان مکنفرش شاهان گر نديدي گستريده شاهوار
پادشاهي زمين و ملکت يزدان مکنخانه را گر کدخدايي مي‌نداني کرد هيچ
چهره‌ي زرد ار نداري دعوي ايمان مکندر خراباتي نداني رطل مالامال خورد
صحبت سلمان مجوي و دعوي ماهان مکنصدق بوذر چون نداري چون سنايي بي‌نياز
کار دشوارست تو بر خويشتن آسان مکناي برادر خويش را زين جمع خودبينان مکن
روي بر ايشان مدار و پشت بر ايشان مکنصحبت هر ناکسي مگزين و رنج دل مبين
رو چو مردان روز و شب جز خدمت سلطان مکنعقل سلطانست و فرمانش روان بر جان و دل
تيغ گير و زخم زن دين از زبان ويران مکنمرد باش و گرم رو در راه مردان روز و شب
بيهده چندين حديث يوسف کنعان مکنگر زليخا نيستي در آسياي مهر آس
بدعت فرعون مدار و طاعت سلمان مکنچند بر موسي حديث طور و اخبار کليم
روي جز در حق مدار و حکم جز قرآن مکنهفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نيند
سينه‌ي گنجشک جويي دعوي بازي مکندعوي دين مي‌کني با نفس دمسازي مکن
همنشين طراريان گر بز رازي مکنمکر مرد مرغزي از غول نشناسي برو
با نکورويان دين پاک طنازي مکناي ز کشي ناپذيرفته سيه رويان کفر
پس درين بازار دنيا بوزنه بازي مکنور همي خواهي کني بازي تو با حوران خلد
از رکوي مشغله دعوي بزازي مکندست دف زن گرز رستم کي تواند کار بست
خويشتن را نام گه حاجي و گه غازي مکنباديه نارفته و ناديده روي کافران
برگذر زين گفتگوي و بيش غمازي مکناي سنايي چون غلام رنگ و بويند اين همه
کاندر همه عالم چه به اي سام نريمانيک روز بپرسيد منوچهر ز سالار
گفتار حکيمان به و کردار نديماناو داد جوابش که در اين عالم فاني
اندرين وقت همه بي‌سنگانروزگاريست که کان گهرند
بيسران مانده همه سرهنگانبي‌بنان گشته همه بيداران
همه پستان دراز آهنگانهمه خردان بزرگ‌انديشان
باز گاه ستدن با چنگانهمه بيدستان در وقت دهش
گوي بردند همه با رنگاناز چنين مردم نيکو سيرت
بيم از آن نيست به خانه لنگانآنکه يک ماجره دارد در شير
ما پياده همه لنگان لنگانکودکان با خر و با اسب شدند
تيز بر سبلت سبز آرنگانفاخره دارد شيريني و بس
چون من و تو بود از دلتنگانهر کرا نيست سر موزه فراخ
هست در خدمتشان چون گنگانهر که با شرم و حفاظست کنون
ننگ مي‌دارم از اين بي‌ننگاناز سر همت و پاک اصلي خويش
در ره و مذهب با فرهنگاندر خشو گادن اگر اقبالست
تيز در ريش سحاق سنگانکار بس يوسف در گر دارد
باشند پيش خوانش دايم مديح خوانخواهد که شاعران جهان بي صله همي
کورا کسي مديح برد خاصه رايگانالحق بزرگوار خردمند مهتريست
هجوش چرا کنم که بفرسايدم زبانمدحش چرا کنم که بيالايدم خرد
باشد دريغ هجو از آن خام قلتبانباشد دروغ مدح در آن خر فراخ کون
تو جود کريمانه با من بکنچو شعر حکيمانه گفتم ترا
نماند همي جز سخا و سخنازيرا که بر ما پس مرگ ما
دو زبان و دو روي گاه سخنهر که چون کاغذ و قلم باشد
چون قلم گردنش به تيغ بزنهمچو کاغذ سياه کن رويش


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط