همچو دل جانت بر آن صدر جهان همراه کو | | رفت قاضي بلمعالي اي سنايي آه کو |
چون مريدان جان بر آوردن به پيش آه کو | | خود گرفتم صد هزاران آه کردي ليک باز |
پس چو تير اندر کمان در وي دل يکتاه کو | | از پي آن تيز خاطر قد کمان کردي ز غم |
گر فرو رفت آفتاب اي قوم باري ماه کو | | آفتابي بود يوسف بلمعالي ماه او |
آنهمه نو زيب و باخير و فراخي گاه کو | | بي جمال و زيب و فر و رونق و ترتيب او |
کار اينها شاه دارد در ميانه شاه کو | | نطع پر اسب و پياده پيل و فرزين و رخست |
هم نيابند ار بيابند آن جمال و جاه کو | | خود گرفته هر کسي جويند صدر و منبرش |
دستشان چون عمر او وقت قضا کوتاه کو | | پايشان چون راي او وقت صلات سخت کو |
رهنماي و داعي ميدان «الا الاه» کو | | گمرهان پست همت را ز تير «لا الاه» |
چند گويي تخت و افسر اول اين گو: شاه کو | | هر زمان گويي که تخت و افسرش اينجاستي |
روبهت زندهست باري حيلهي روباه کو | | حملهي شير آزمودن سست شد در رنج تو |
هست راه کهکشان را نام برگي کاه کو | | ماند محراب و قضا را اسم مردي مرد کو |
ليک از بس جان پاکان پاي کس را راه کو | | هر سري خواهد ببوسيد آستان جاه تو |
هيچ يوسف را وراي چرخ هشتم جاه کو | | يوسف ما بود چاهي ليک گشت از بهر چاه |