گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود

گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود شاعر : سنايي غزنوي هم وي اصل چشم زخم ملک تابستان شود گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود زان که کامل بهر آن شد چيز تا نقصان شود از کمال هيچ چيزي...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود
گر شاخ بدسگال آرايش بستان شود

شاعر : سنايي غزنوي

هم وي اصل چشم زخم ملک تابستان شودگر شاخ بدسگال آرايش بستان شود
زان که کامل بهر آن شد چيز تا نقصان شوداز کمال هيچ چيزي نيست شادي عقل را
غم مخور ماهي دگر چون تير بي‌پيکان شودشاخها از ميوه‌ها گر گشت چون بي زه کمان
بيم آن باشد که شير بيشه زو بريان شودچون چنان شد بر فلک خورشيد کز نيروي فعل
سخته بخشد نار و نور آنگه که در ميزان شوددل ز نور و نار او آن وقت مگسل بهر آنک
تا همي شمع روان زي خوشه‌ي گردان شوددشتها عريان همي گردند ز اسباب بهشت
از چه معني شاخ چون آدم همي عريان شودگر به سوي خوشه آدم وار خورشيد آمدست
چون همي هنگام آن آمد که بي‌سامان شودتا به سامان بود بستان شاخ در وي ننگريست
هر زمان بر صحن او از شاخ زر باران شوداز براي آنکه تا پرده‌ش ندرد باد مهر
تا چو ايرانشه مگر آرايش بستان شودشاخ پنداري بدان ريزد همي بي طمع زر
حکم او چون آسمان بر اهل ايران شاه بادتا در ايران خواجه بايد خواجه ايران شاه باد
دست او پيراهن اشجار از سر برکشدگاه آن آمد که باد مهرگان لشکر کشد
شاخها را چادر نسطوريان بر سر کشدباغها را داغهاي عبريان بر بر زند
هر دو بدخو را همي در زر و در زيور کشدزان که سيسنبر چو نمامست و نرگس شوخ چشم
گوشوار زمردين در گوش سيسنبر کشدافسر زرين همي بر تارک نرگس نهد
چون دل او سوي شاه و شمع هفت اختر کشدباز نيلوفر که زاهد روي و صوفي کسوتست
چادر سيمابگون در روي نيلوفر کشداز پي آن تا ببيند چهره‌ي شاهد درو
گل بسان خار پشت از بيم روي اندر کشدسخت ننگ آمد که پيش از کينه توزي باد مهر
زان که روي باغ را گردون به ميزان در کشدسوي ميزان شد براي سختن زر آفتاب
يا به دلوي سيم بخشد يا به ميزان زر کشدبا فراوان سيم و زر خورشيد هنگام سخا
نه بپيمايد به کيل و نز ترازو بر کشدخواجه را بين کز کمال رادمردي زر و سيم
آفتاب از اوج خود شاگرد اين درگاه باداز براي بخشش آموزي چو اقبال و خرد
ملک ايران را چو هنگام تجلي طور کردآنکه تا چون دست موسا طبع را پر نور کرد
چشمشان را خاطرش چون ذات جان پر نور کرديک جهان ايدر بسان جذر کر بودند و کور
از دوام عادتش چون آسمان مجبور کردجود کاندر طبع چون خورشيد او مختار بود
نيمه‌ي پنجش صحيح بيست را مکسور کردگرچه نا ممکن بود ليکن به خاطر در حساب
وهمش از روي گهر پرده‌ي عرض را دور کردعين جوهر را نديد اندر جهان يک فلسفي
باز را هنگام کوشش دايه‌ي عصفور کرددر هواي ربع مسکون شيمت انصاف او
عالمي کان را سخا و جود او معمور کردهمچو پرده‌ي عالم علوي برآسود از فساد
جانبران را کين او از جان بري معذور کرددلبران را مهر او از دلستاني توبه داد
خويشتن را در دو گيتي چون خرد مشهور کردهر که بر فتراک امرش يک زمان خود را ببست
گنج خود را پاي رنج دست هر گنجور کردشاعران گنجور و مدحش دست و مالش گنج او
مدح او چون مدح روح و عقل در افواه بادپس چو چونين‌ست بهر نام نيکش خلق را
تير گردون را به صنعت عاجز و حيران کندميل را بر تخته چون گاه رقم گردان کند
طول و عرض و سمت آن از نقطه‌اي برهان کنداز مجسم گر بترسد خصمش اندر ساعتي
حل کند در يک زمان گر طبع او جولان کندجذر و کعبي را که نگشاد ايچ کس از بستگي
هيت چرخ ار مثلث افتدي آسان کندگر چه دشوارست برهان کردن هيت وليک
مرتبه «يعطي ولا» در يک نظر يکسان کندمشکل صد کسر را در يک مجنس حل کند
در حساب آنگه روزي با کسي احسان کندليک با چندين کفايت هم در آخر عاجزست
کو بدين برهان چنويي را همي حيران کندويحک او را بر عطاي خويش چندين عشق چيست
گرچه طبعش گاه حکمت نسبت از لقمان کندغفلتي دارد به گاه لقمه دادن چون کرام
قطري از گردون به زير ناخني پنهان کندهمتش را نقطه‌ي وهمي اگر صورت کند
پس عجب نبود که چاکر خواجه را فرمان کندعقل و جان گر روز و شب در تحت فرمان ويند
همچو کيوان آسمان هفتمينش گاه بادهر که خاک درگهش را گاه سازد هفته‌اي
دشمنانش در رجاي خوف پاکند از رجادوستانش در فناي دهر دورند از فنا
هر که او را بود مفرد يافت اصل کيمياگر چه اصل کيميا ترکيب خاص آمد وليک
وان کجا تحسينش آمد، روي بنمايد بقاهر کجا تمکينش آمد، پشت بنمايد زوال
ايمن و روشن بماند از بند نسيان و خطاعلم و اشکال حساب اندر پناه حفظ او
نيست نامعلوم رايش جمع و تفريق هبادر حساب او آن تفحص کرد کز روي وقوف
جذر بستاند براي خانه‌ي «يعطي» «زلا»از براي بغض «لا» و مهر «يعطي» را همي
چرخ بهر عمر اوش افگانه کردست از فنامادر ايام اگر چه از فنا آبستن‌ست
خود نديدست آفتاب آسمان را کس قفاگاه مردي و سخا يک تن قفاي او نديد
تا نيامد در ميان کلکش چو خط استواعاقل از غافل جدا کردن ندانست ايچ کس
پر شکن گردد سپهر آبگون چون بورياگر شمال خشم او بر دايره‌ي گردون زند
زير پاي خلق سرگردان شود چون آسياور نسيم فعل او بر مرکز خاکي وزد
ديده را سازد ز گرد خاکپايش توتيااز بخار معده بر سر آب نارد چشم آنک
روز رزم و بزم ديوان با کفت همراه بادچون ز کلک و تيغ مي باشد تن و جان را نظام
کيمياي خواجگي در بندگي درگاه تستاي که از همت وراي چرخ اعظم گاه تست
مشتري در حسرت رخساره‌ي چون ماه تستآفتاب اندر فلک شاگرد ذهن و راي تست
زان که او در حال سعد و خرمي همراه تستمشتري در طالعت با زهره دايم همبرست
کانچه داري در دل و جان خلقت الاه تستهيچ حقي نيست يک مخلوق را در حق تو
خود قوام چرخ پير از دولت برناه تستمنت سعيي ندارد بر تو چرخ از بهر آنک
کاسمان عقل و جان در تحت قدر و جاه تستجاه و مقدار تو در رتبت بدان موضع رسيد
عقل کلي خاکروب گرد لشکرگاه تستچون تو بر صحراي جان از علم لشگرگه زدي
هر که روزي يا شبي در بند باد افراه تستروي پاداشي نبيند هرگز از اعمال نيک
خوش خور و منديش چون اقبال نيکوخواه تستگام در ميدان کام خويش زن مردانه‌وار
نوبت ايشان گذشت اکنون توران چون گاه تستهر کسي بر حسب خودکامي براند اندر جهان
دولتت را حکم باد و عشترتت را گاه بادهمچنين و بعد ازين تا در جهان گردد زمان
گرد تقدير فنا صد سد اسکندر زنيبا نفاذ حکم خود چون نامه در عنبر زني
قطره‌اي آب ار ز روي لطف بر آذر زنيدر مه آذر ز آذر گل برآري ساعتي
گر بخواهي خاک در چشم هزار اختر زنياختران را نيست آبي با تو کاندر زيرکي
با طبايع پاي داري با کواکب سر زنيچون نفاذ حکم ايزد روز کوشش مردوار
آتش اندر گوهر تيغ زبان آور زنيبي سخن گردد زبانها در دهنها چون بروز
بر دم گاو سپهر ار تير ناگه بر زنيتيرت از جرم ثريا رشته‌ي گوهر شود
گر سنايي روز کين بر چرخ پهناور زنيبر دم ماهي بدوزي در زمان شاخ بره
بر جهاني بر زني گر در جهاني بر زنيصورت اقبال را ماني که از نيروي فعل
نار و نور بيم و طمع اندر دل لشکر زنيباز در ايوان چو گيري کلک زرين در بنان
گر همه خود را به زردي چنگ در ساغر زنيليک روي عالم آنگه برفروزد چون نبيد
آفتابت باده، جام باده، جرم ماه باداندر آن فرخنده مجلس مطربت ناهيد چرخ
چون به نزد بد دلان بهتر بود از نام ننگچون به طبع پر دلان افزون بود بر صلح جنگ
وز سبکباري قضا گردد قدر را تيز چنگاز قوي دستي اجل گردد امل را پاي سست
چون دو پيکر روي در روي آورند از بهر جنگچون ثريا پشت در پشت آورند از روي مهر
مي برند از خنجر آتش مزاج آب رنگدر دو صف آتش ز طبع و آبروي يکدگر
گه بهر دل در غم سفته کند تير خدنگگه بر سر عقل را سايه کند تيغ يمان
گه ز آه سرد بد دل موم گردد همچو سنگگه به تف تيغ پر دل سنگ گردد همچو موم
جان بي شخص از شتاب و شخصي بي جان از درنگبي مزاج گرمي و سردي شود چون باد و خاک
گرد سم باد پايان بر هوا دام کلنگگر کلنگ آنجا بپرد گردد از سهم و نهيب
بر فراز کوه رنگي همچو اندر کوه رنگناگهان تنها برون تازي چو بر چرخ آفتاب
نجم بر روي فلک چون نقطه بر پشت پلنگآن زمانت گر در آن هيت فلک بيند شود
عمر تو چون ماه نو بالنده و دلخواه بادتا کهن گردد ز ماه نو بقاي آدمي
گاه در ميدان به تيغ و گاه در مجلس به جامبگذر و بگذار گيتي را بدين سيرت مدام
تات گاهي دهر چون بهرام بيند با حسامتات گاهي چرخ چون ناهيد بيند در طرب
روي خورشيد درخشان را کند بس تيره وامگه به ميدان زير رانت باره‌اي کز گرد نعل
خامه‌اي کو پخت کاري را که ماند از بخت خامگه به ديوان همچو تير اندر بنانت کلک تيز
و آن عدو را گاه کوشش همچو محنت پايدامآن ولي را گاه بخشش همچو دولت دستيار
گر کسي زانديشه‌ي بسيار گردد زرد فامزرد گشت از قوت انديشه و نبود عجب
زان بود چون هر دو گوهر گاه تند و گاه رامشخص و فرقش دارد از صفرا و از سودا اثر
او زبان بگشاده و چون او به مدحت خاص و عاماو ميان بربسته و چون او به پيشت چرخ و دهر
شد چو درياي محيط از در مدحت با نظامخاصه اين بنده کز آب نظم مدحت ناگهان
جز حروف مدح تو بر جاي هر موي از مسامکز سرشت مدحت از قوت نرويد زين سپس
چون به دست آيد معاني کس نگردد گرد نامچون ترا ديدم نگردم گرد اين و آن از آنک
چون تو ممدوحي سزاي معنوي شعرم کدامچون تو در بخشش به هفت اقليم عالم در کجاست
کاسمان عقل و جان در تحت چونين جاه بادجاه و مقدار تو از زينت بدان موضع رسيد
از چراغ بي حجاب اندر بيابان روز بادهست کمتر عمر بدگوي تو از روي نهاد
چون بدين حضرت رسيد آن بار خويش اينجا گشادهر که از اطراف عالم بار کرد اميدوار
در جهان مردمي هرگز نباشد چون تو راددر زمان مکرمت چون تو کجا باشد کريم
آمد و برخواند شعر و صله بستد رفت شادهر چه در گيتي حکيمي بود يک يک سوي تو
هم نشيند گه گهي بر آشيانه‌ي باز خادگر سوي صدرت چو ايشان آمدم نشگفت از آنک
خلعتي ده مر مرا چونان که کس ، کس را ندادمدحتي گفتم ترا چونان که کس، کس را نگفت
خود نکو گوي تو نبود هر که باشد بد نژادمن ثناگوي توام زيرا نژادم نيست بد
کاين گران قواد ناگه سوي ما چون اوفتاداز سبک روحي که هستي دانم انديشي به دل
بارها ز آزادمردي کردي از من بنده ياداين کريمي کي فرامش گرددم کز روي لطف
وز خصال خواجگان گاوريش بدنهاداز فعال شاعران خر تميز بي ادب
از محالات فلان شاگرد و بهمان اوستاددولتي بود از تو کان آزاد و فارغ بوديم
رحمتي کن بر چو من شاعر که رحمت بر تو بادخويشتن را در تو مهتر چون بپيوستم ز بيم
در ازاي عمر تو دست زمان کوتاه باددر زمان بادت به نيکو سيرتي عمر دراز
تيغ داران با وشاح و با کمر همچون قلماز براي خدمتت را صف زده همچون خدم
علم تقدير ازل در عالم صورت علمخاصه بهر خلعت ذات ترا بود آنکه زد
از براي رتبتت بود آنکه رفت اندر عدماز براي خدمتت بود آنکه آمد در وجود
مردمان همچون رقمهاي کسور اندر قدمتخته‌ي خاکي بدين گيتي و گردون هندسي
اين رقمهاي چنين شايسته را از باد رمدر شگفتي مانده بودم کين تبه کردن چراست
از براي چون تو جمعي محو اين چندين رقمتاکنون معلوم من شد حکمت ايزد که بود
چون تو جمعي زنده ماندي تا قيامت لاجرمهر که ناقص بود لابد کرد نامش نقص پاک
هم سوي دريا گرايانست دايم آن ويمآب را گر چه سوي بالا برد ابر از نشيب
تا دهانه‌ي شام نارد ديده‌ها را جز ظلمتا زبانه‌ي صبح نارد چشمها را جز ضيا
گرمي و خشکي و سردي و تري باشد به همتا ز آب و باد و خاک و آتش از بهر صلاح
شام اعداي ترا هرگز مبادا صبحدمصبح احباب ترا هرگز مبادا شامگاه
بخت تو بر تخت عز و ناز شاهنشاه بادعز تو جاويد باد و دولتت پيوسته باد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط