نوشست مرا ز عشق تو نيش بتا | | عشقست مرا بهينهتر کيش بتا |
نه پاي تو گيرم نه سر خويش بتا | | من ميباشم ز عشق تو ريش بتا |
و آنجا که ترا پاي سر من بادا | | در دست منت هميشه دامن بادا |
اي دوست همه جهانت دشمن بادا | | برگم نبود که کس ترا دارد دوست |
درهاي بلا همه گشادي ما را | | عشقا تو در آتش نهادي ما را |
تو نيز به دست هجر دادي ما را | | صبرا به تو در گريختم تا چکني |
مجلس چو بهار با تو باشد ما را | | آني که قرار با تو باشد ما را |
آخر سر و کار با تو باشد ما را | | هر چند بسي به گرد سر برگردم |
بر اوج فلک باشد پرواز ترا | | اي کبک شکار نيست جز باز ترا |
در پرده کسي نيست هم آواز ترا | | زان مينتوان شناختن راز ترا |
چون ميندهد آب تو پاياب مرا | | هر چند بسوختي به هر باب مرا |
دريافت مرا غم تو، درياب مرا | | زين بيش مکن به خيره در تاب مرا |
از ره نبرد رنگ عبادات مرا | | چون دوست نمود راه طامات مرا |
محراب ترا باد و خرابات مرا | | چون سجده همي نمايد آفات مرا |
وز خرمن عشق خوشهاي نيست مرا | | در منزل وصل توشهاي نيست مرا |
کمتر باشد که گوشهاي نيست مرا | | گر بگريزم ز صحبت نااهلان |
بر جان ز عدم نهاده داغيست مرا | | در دل ز طرب شکفته باغيست مرا |
از هستي و نيستي فراغيست مرا | | خالي ز خيالها دماغيست مرا |
کفر تو دهد بار کمي ايمان را | | اندوه تو دلشاد کند مرجان را |
با درد تو گر طلب کند درمان را | | دل راحت وصل تو مبيناد دمي |
ما رسته و رسته ريشملعون شما | | کي باشد که ز طلعت دون شما |
\N | | ما نيز بگرديم و نبايد گشتن |
گردي نبرد ز بوسه از افسر ما | | چون ... خري گرد در ... شما |
تازان خودي مگرد گرد در ما | | گر بوسه به نام خود زني بر سر ما |
در دل کردي قصد بدانديشي ما | | يا چاکر خويش باش يا چاکر ما |
اي جسته به اختيار خود خويشي ما | | ظاهر کردي عيب کمابيشي ما |
زان سوزد چشم تو زان ريزد آب | | بگرفت ملالتت ز درويشي ما |
ابروي تو محراب و بسوزد به عذاب | | کاندر ابروت خفته بد مست و خراب |
تا در چشمم نشسته بودي در تاب | | هر مست که او بخسبد اندر محراب |
و اکنون که برون شدن به رستم ز عذاب | | پيوسته همي بريختي در خوشاب |
با دل گفتم: چگونهاي، داد جواب | | چون ديده ز خس برست کم ريزد آب |
ناخورده ز وصل دوست يک جام شراب | | من بر سر آتش و تو سر بر سر آب |
گفتي که کيت بينم اي در خوشاب | | افتاده چنين که بينيم مست و خراب |
کايام چنان بود که شبها گذرد | | درياب مرا و خويشتن را درياب |
آنکس که ز عابدي در ايام شراب | | کز دور خيال هم نبينيم به خواب |
از عشق چنان بماند در دام شراب | | نشنيد کس از زبان او نام شراب |
روزاز دورخت بروشني ماند عجب | | کز محبره فرمود کنون جام شراب |
گويي که به ما همي نمايي ز طرب | | آن مقنعهي چو شب نگويي چه سبب |
اي مجلس تو چو بخت نيک اصل طرب | | کاينک سر روز ما همي گردد شب |
خورشيد سما را چو ز چرخست نسب | | وين در سخنهات چو روز اندر شب |
لبهات مي ست و مي بود اصل طرب | | خورشيد زميني و چو چرخي چه عجب |
تو از نمک آنچنان ترش داري لب | | چندان ترشي درو نگويي چه سبب |
نيلوفر و لاله هر دو بيهيچ سبب | | گر مي ز نمک ترش شود نيست عجب |
ميشويم و ميپوشم اي نوشين لب | | اين پوشد نيل و آن به خون شويد لب |
تا بشنيدم که گرمي از آتش تب | | در هجر تو رخ به خوان و از نيل سلب |
مرگست نديمم از فراقت همه شب | | گرمي سوي دل بردم و سردي سوي لب |
از روي تو و زلف تو روز آمد و شب | | تب با تو و مرگ با من اين هست عجب |
تا عشق مرا روز و شبت هست سبب | | اي روز و شب تو روز و شب کرده عجب |
تا ديدهام آن سيب خوش دوست فريب | | چون روز و شبت کنم شب و روز طلب |
انديشهي آن خود از دلم برد شکيب | | کو بر لب نوشين تو ميزد آسيب |
بيخوابي شب جان مرا گر چه بکاست | | تا از چه گرفت جاي شفتالو سيب |
باشد که خيال او شبي رنجه شود | | جر بيداري ز روي انصاف خطاست |
اي جان عزيز تن ببايد پرداخت | | عذر قدمش به سالها نتوان خواست |
اندر دل کن ز عشق خواري و نواخت | | گر با غم عشق و عاشقي خواهي ساخت |
آن موي که سوز عاشقان ميانگيخت | | با روي نکو چو عاشقي خواهي باخت |
آخر اثر زمانه رنگي آميخت | | کز يک شکنش هزار دلداده گريخت |
در دوستي اي صنم چو دادم دادت | | تا در کفش از موي سيه پاک بريخت |
دشمن خواني مرا و خوانم بادت | | بر من ز چه روي دشمني افتادت |
اي مانده زمان بنده اندر يادت | | اي دوست چو من هزار دشمن بادت |
تو عيد مني به عيد بينم شادت | | دادست ملک ز آفرينش دادت |
اي کرده فلک به خون من نامزدت | | اي عيد رهي عيد مبارک بادت |
ز اقبال قبول تو و ز ادبار ردت | | ديدار نکو داده و برده خردت |
صدبار به بوسه آزمودم پارت | | من خود رستم واي تو و خوي بدت |
گفتم که کنون کشيد خواهم بارت | | بس بوسه دريغ يافتم هر بارت |
اي خواجه محمد اي محامد سيرت | | با اين همه هم به کار نايد کارت |
پيدا به شما دو تن سه اصل فطرت | | اي در خور تاج هر دو هم نام و سرت |
زين پس هر چون که داردم دوست رواست | | ز آن روي سخا از تو و علم از پدرت |
آزادي و عشق چون همي بايد راست | | گفتار بيفتاد و خصومت برخاست |
خورشيد به زير دام معشوقهي ماست | | بنده شدم و نهادم از يک سو خواست |
امروز جهان به کام معشوقهي ماست | | مه با همه حسن نام معشوقهي ماست |
بيرون جهان همه درون دل ماست | | عالم همه بانگ و نام معشوقهي ماست |
زحمت همه در نهاد آب و گل ماست | | اين هر دو سرا، يگان يگان منزل ماست |
روز از طلبت پردهي بيکاري ماست | | پيش از دل و گل چه بود آن منزل ماست |
هجران تو پيرايهي غمخواري ماست | | شبها ز غمت حجرهي بيداري ماست |
هر باطل را که رهگذر بر گل ماست | | سوداي تو سرمايهي هشياري ماست |
آنجا که نهاد قبلهي مقبل ماست | | تو پنداري که منزلش در دل ماست |
هجرت به دلم چو آتشي در پيوست | | درد ازل و عشق ابد حاصل ماست |
چون خواستم از ياد غمت گشتن مست | | آب چشمم قوت او را بشکست |
دستي که حمايل تو بودي پيوست | | بگرفت مرا خاک سر کوي تو دست |
زان دست بجز بند ندارم بر پاي | | پايي که مرا نزد تو آوردي مست |
تا زلف بتم به بند زنجير منست | | زان پاي بجز باد ندارم در دست |
گويم بگرم زلف ترا هر چون هست | | سرگشته همي روم نه هشيار و نه مست |
خواهم که به انديشه و ياراي درست | | نه طاقت دل يابم و نه قوت دست |
کز مذهب اين قوم ملالم بگرفت | | خود را به در اندازم ازين واقعه چست |
گفتم پس از آنهمه طلبهاي درست | | هر يک زده دست عجز در شاخي سست |
برگشت به خنده گفت اي عاشق سست | | پاداش همان يکشبه وصل آمد چست |
مستست بتا چشم تو و تير به دست | | زان يکشبه را هنوز باقي بر تست |
گر پوشد عارضت زره عذرش هست | | بس کس که به تير چشم مست تو بخست |
اي مه تويي از چهار گوهر شده هست | | از تير بترسد همه کس خاصه ز مست |
در چشم آبي و آتشي اندر دل | | زينست که در چهار جايي پيوست |
چون من به خودي نيامدم روز نخست | | بر سر خاکي و بادي اندر کف دست |
هر چند رهي اسير در قبضهي توست | | گر غم خورم از بهر شدن نايد چست |
اي چون گل و مل در به در و دست به دست | | زين آمد و شد رضاي تو بايد جست |
آنرا که شبي با تو بود خاست و نشست | | هر جا ز تو خرمي و هر کس ز تو مست |
اي نيست شده ذات تو در پردهي هست | | جز خار و خمار از تو چه برداند بست |
مردانه کنون چو عاشقان مي در دست | | اي صومعه ويران کن و زنار پرست |
لشکرگه عشق عارض خرم تست | | گرد در کفر گرد و گرد سر مست |
آسايش صدهزار جان يک دم تست | | زنجير بلا زلف خم اندر خم تست |
گيرم که چو گل همه نکويي با تست | | اي شادي آن دل که در آن دل غم تست |
چون آينه خوي عيب جويي با تست | | چون بلبل راه خوبگويي با تست |
محراب جهان جمال رخسارهي تست | | چه سود که شيمت دورويي با تست |
شور و شر و شرک و زهد و توحيد و يقين | | سلطان فلک اسير و بيچارهي تست |
امروز ببر زانچه ترا پيوندست | | در گوشهي چشمهاي خونخوارهي تست |
سودي طلب از عمر که سرمايهي عمر | | کانها همه بر جان تو فردا بندست |
بر من فلک ار دست جفا گستردست | | روزي چندست و کس نداند چندست |
امروز به محنتم از آن از سر و دست | | شايد که بسي وفا و خوبي کردست |
تا جان مرا بادهي مهرت سودست | | تا درد همان خورد که صافي خوردست |
گر باده به گوهر اصل شادي بودست | | جان و دلم از رنج غمت ناسودست |
در دام تو هر کس که گرفتارترست | | پس چونکه ز بادهي تو رنج افزودست |
وان دل که ترا به جان خريدار ترست | | در چشم تو اي جان جهان خوارترست |
مژگان و لبش عذر و عذابي دگرست | | اي دوست به اتفاق غمخوار ترست |
بيشک داند آنکه خردمند بود | | وز کبر و ز لطف آتش و آبي دگرست |
هر خوش پسري را حرکات دگرست | | کان آفت آب آفتاب دگرست |
گويند مزاج مرگ دارد هجران | | واندر لب هر يکي حيات دگرست |
هر روز مرا با تو نيازي دگرست | | هجر پسران خوش ممات دگرست |
هر روز ترا طريق و سازي دگرست | | با دو لب نوشين تو رازي دگرست |
در شهر هر آنکسي که او مشهورست | | جنگي دگر و عتاب و نازي دگرست |
هستي به معاني تو جهاني ديگر | | دانم که ز درد پاي تو رنجورست |
غم خوردن اين جهان فاني هوسست | | پايي که جهاني نکشد معذورست |
نيکويي کن اگر ترا دست رسست | | از هستي ما به نيستي يک نفسست |
در ديدهي کبر کبرياي تو بسست | | کين عالم يادگار بسيار کسست |
کوران هزار ساله را در ره عشق | | در کيسهي فقر کيمياي تو بسست |
گر گويم جان فدا کنم جان نفسست | | يک ذره ز گرد توتياي تو بسست |
گر ملک فدا کنم همان ملک خسست | | گر گويم دل فدا کنم دل هوسست |
تا اين دل من هميشه عشق انديشست | | کي برتر ازين سه بنده را دست رسست |
عيبم مکنيد اگر دل من ريشست | | هر روز مرا تازه بلايي پيش ست |
زين روي که راه عشق راهي تنگست | | کز عشق مراد خانه ويران بيشست |
ميبايد مي چه جاي نام و ننگست | | نه بر خودمان صلح و نه بر کس جنگست |
ار نيست دهان فزونت ار هست کمست | | کاندر ره عشق کفر و دين همرنگست |
درد است و دواست هم شفا و المست | | گويي به مثل وجودش اندر عدمست |
تنگي دهن يار ز انديشه کمست | | گويي ملک الموت و مسيحا بهمست |
گر هست به نيستي چرا متهمست | | انديشهي ما برون هستي ستمست |
هر روز مرا ز عشق جان انجامت | | ار نيست فزونشدست ور هست کمست |
يک جان دو شود چو يابم از انعامت | | جانيست وظيفه از دو تا بدامت |
آنجا که سر تيغ ترا يافتن ست | | از دو لب تو چهار حرف از نامت |
زان تيغ اگر چه روي برتافتن ست | | جان را سوي او به عشق بشتافتن ست |
آنم که مرا نه دل نه جان و نه تنست | | يک جان دادن هزار جان يافتنست |
تا ظن نبري که هستي من ز منست | | بر من ز من از صفات هستي بدنست |
برهان محبت نفس سرد منست | | آن سايه ز من نيست که از پيرهنست |
ميدان وفا دل جوانمرد منست | | عنوان نياز چهرهي زرد منست |
شبها ز فراق تو دلم پر خونست | | درمان دل سوختگان درد منست |
چون روز آيد زبان حالم گويد | | وز بيخوابي دو ديده بر گردونست |
آن روز که بيش با من او را کينست | | کاي بر در بامداد حالست چونست |
گويم به زبان نخواهمش گر دينست | | بيشش بر من کرامت تمکينست |
در مرگ حيات اهل داد و دينست | | شوخيست که مي کنم چه جاي اينست |
نز مرگ دل سنايي اندهگينست | | وز مرگ روان پاک را تمکينست |
آنکس که سرت بريد غمخوار تو اوست | | بي مرگ همي ميرد و مرگش زينست |
آنکس که ترا بار دهد بار تو اوست | | وان کت کلهي نهاد طرار تو اوست |
آنکس که به ياد او مرا کار نکوست | | وآنکس که ترا بي تو کند يار تو اوست |
گر دشمن بنده را همي دارد دوست | | با دشمن من همي زيد در يک پوست |
ايام درشت رام بهرام شهست | | بدبختي بندهست نه بدعهدي اوست |
آرام جهان قوام بهرامشهست | | جام ابدي به نام بهرامشهست |
هر چند بلاي عشق دشمن کاميست | | اجرام فلک غلام بهرامشهست |
منديش به عالم و به کام خود زي | | از عشق به هر بلا رسيدن خاميست |
در دام تو هر کس که گرفتارترست | | معشوقه و عشق را هنر بدناميست |
آن دل که ترا به جان خريدارترست | | در چشم تو اي جهان جان خوارترست |
چندان چشمم که در غم هجر گريست | | اي دوست به اتفاق غمخوارترست |
من خود ز ستم هيچ نميدانم گفت | | هرگز گفتي گريستنت از پي چيست |
گويند که راستي چو زر کانيست | | کو با تو و خوي تو چو من خواهد زيست |
گر راست به هر چه راستست ارزانيست | | سرمايهي عز و دولت و آسانيست |
کمتر ز من اي جان به جهان خاکي نيست | | من راستم آخر اين چه سرگردانيست |
تو بيمني از منت همي آيد باک | | بهتر ز تو مهتري و چالاکي نيست |
اندر عقب دکان قصاب گويست | | من با توام ار تو بيمني باکي نيست |
از خون شدن دل که ميانديشد | | و آنجا ز سر غرقه به خونش گرويست |
زلفين تو تا بوي گل نوروزيست | | آنجا که هزار خون ناحق به جويست |
همرنگ شبست و اصل فرخ روزيست | | کارش همه ساله مشک و عنبر سوزيست |
عقلي که ز لطف ديدهي جان پنداشت | | ما را همه زو غم و جدايي روزيست |
جاني که همي با تو توان عمر گذاشت | | بر دل صفت ترا به خوبي بنگاشت |
روزي که رطب داد همي از پيشت | | عمري که دل از مهر تو بر نتوان داشت |
اکنون که دميد ريش چون حشيشت | | آن روز به جان خريدمي تشويشت |
نوري که همي جمع نيابي در مشت | | تيزم بر ريش اگر ريم بر ريشت |
دهري که شوي بر من بيچاره درشت | | ناري که به تو در نتوان زد انگشت |
بس عابد را که سرو بالاي تو کشت | | بختي که چو بينمت بگرداني پشت |
تو دير زي اي بت ستمگر که مرا | | بس زاهد را که قدر والاي تو کشت |
صد بار رهي بيش به کوي تو شتافت | | دست ستم زمانه در پاي تو کشت |
دل نيست کز آتش فراق تو نتافت | | بويي ز گلستان وصال تو نيافت |
بويي که مرا ز وصل يار آمد رفت | | دست تو قويترست بر نتوان تافت |
گيرم که ازين پس بودم عمر دراز | | و آن شاخ جواني که به بار آمد رفت |
اي عالم علم پيشگاه تو برفت | | چه سود ازو کانچه به کار آمد رفت |
اي چرخ فرو گسل که ماه تو برفت | | اي دين محمدي پناه تو برفت |
رازي که سر زلف تو با باد بگفت | | در حجلهرو اي سخن که شاه تو برفت |
يک ره که سر زلف ترا باد بسفت | | خود باد کجا تواند آن راز نهفت |
چون ديد مرا رخانش چون گل بشکفت | | بس گل که ز دست باد ميبايد رفت |
گفتا که مخور غم که شوي با ما جفت | | آن ديدهي نيمخوابش از شرم بخفت |
افلاک به تير عشق بتوانم سفت | | قربان چنان لب که چنان داند گفت |
در عشق چنان شدم که بتوانم گفت | | و آفاق به باد هجر بتوانم رفت |
تا کي باشم با غم هجران تو جفت | | کاندر يک چشم پشه بتوانم خفت |
چون از تو نخواهدم گل و مل بشکفت | | زرقيست حديثان تو پيدا و نهفت |
در خاک بجستمت چو خور يافتمت | | دست از تو بشستم و به ترک تو گفت |
جايي اگر امروز خبر يافتمت | | بسيار عزيزتر ز زر يافتمت |
اي ديدهي روشن سنايي ز غمت | | جان تو که نيک عشوه گر يافتمت |
با اين همه يک ساعت و يک لحظه مباد | | تاريک شد اين دو روشنايي ز غمت |
از ظلمت چون گرفته ما هم ز غمت | | اين جان و دل مرا جدايي ز غمت |
از بس که شب و روز بکاهم ز غمت | | چون آتش و خون شد اشک و آهم ز غمت |
دل خسته و زار و ناتوانم ز غمت | | از زردي رخ چو برگ کاهم ز غمت |
هر چند به لب رسيده جانم ز غمت | | خونابه ز ديده ميبرانم ز غمت |
هر چند دلم بيش کشد بار غمت | | غمگين مانم چو باز مانم ز غمت |
گفتي کم من گير نگيرد هرگز | | گويي که بود شيفتهتر بر ستمت |
سرو چمني ياد نيايد ز منت | | آن دل که کم خويش گرفتست کمت |
خورشيد همه ز کوه آيد بر اوج | | شد پست چو من سرو بسي در چمنت |
زين رفتن جان رباي درد افزايت | | وان من مسکين ز ره پيرهنت |
برخيزم و در وداع هجر آرايت | | چون سازم و چون کنم پشيمان رايت |
آتش در زن ز کبريا در کويت | | بندي سازم ز دست خود بر پايت |
آن روي نکو ز ما بپوش از مويت | | تا ره نبرد هيچ فضولي سويت |
هستي تو سزاي اين و صد چندين رنج | | زيرا که به ما دريغ باشد رويت |
از جستن و خواستن برآساي و مباش | | تا با تو که گفت کين همه بر خود سنج |
اندر همه عمر من بسي وقت صبوح | | آرام گزين که خفتهاي بر سر گنج |
پرسيد ز من که چون شدي تو مجروح | | آمد بر من خيال آن راحت روح |
هر جاه ترا بلندي جوزا باد | | گفتم ز وصال تو همين بود فتوح |
راي تو ز روشني فلک سيما باد | | درگاه ترا سياست دريا باد |
اي شاخ تو اقبال و خرد بارت باد | | خورشيد سعادت تو بر بالا باد |
نام پدرت عاقبت کارت باد | | در عالم عقل و روح بازارت باد |
گوشت سوي عاقلان غافلوش باد | | کارت چو رخ و سرت چو دستارت باد |
بي روي تو آب ديدهها آتش باد | | چشمت سوي صوفيان دردي کش باد |
زلفينانت هميشه خم در خم باد | | بي وصل تو روز نيک را شب خوش باد |
شادان به غم مني غمم بر غم باد | | واندوهانت هميشه دم در دم باد |
نور بصرم خاک قدمهاي تو باد | | عشقي که به صد بلا کم آيد کم باد |
در عشق داد من ستمهاي تو باد | | آرام دلم زلف به خمهاي تو باد |
اصل همه شادي از دل شاد تو باد | | جاني دارم فداي غمهاي تو باد |
بيداد همي کني و دادم ندهي | | تا بنده بود هميشه بر ياد تو باد |
از کبر چو من طبع تو بگريخته باد | | داد همه کس فداي بيداد تو باد |
دشمنت چو من به گردن آويخته باد | | با خلق چو تو خلق من آميخته باد |
گردي که ز ديوار تو بربايد باد | | يا همچو من آب روي او ريخته باد |
اي در غم تو طبع خردمندان شاد | | جز در چشمم از آن نشان نتوان داد |
کاري که نه کار تست ناساخته باد | | هر کو به تو شاد نيست شاديش مباد |
گر چهرهي من جز از غم تست چو زر | | در کوي تو مال و ملک درباخته باد |
چشمم ز فراق تو جهانسوز مباد | | در بوتهي فرقت تو بگداخته باد |
روزي اگر از تو باز خواهم ماندن | | بر من سپه هجر تو پيروز مباد |
آن را شايي که باشم از عشق تو شاد | | شب باد همه عمر من آن روز مباد |
با اين همه چشم زخم اي حورنژاد | | و آن را شايم که از منت نايد ياد |
آن به که کنم ياد تو اي حور نژاد | | در راه تو بنده با خود و بي خود باد |
گر چه به خيال تست بيهوده و باد | | و آن به که نيارم از جفاهاي تو ياد |
ما را بجز از تو عالم افروز مباد | | بيهوده ترا به باد نتوانم داد |
اندر دل ما ز هجر تو سوز مباد | | بر ما سپه هجر تو پيروز مباد |
در ديدهي خصم نيک روي تو مباد | | چون با تو شدم بيتو مرا روز مباد |
چون قامت من دل دو توي تو مباد | | بر عاشق سفله نيک خوي تو مباد |
آب از اثر عارض تو مي گردد | | جز من پس ازين عاشق روي تو مباد |
گر عاشق تو چو خاک لاشي گردد | | آتش زد و رخسار تو پر خوي گردد |
تن در غم تو در آب منزل دارد | | چون باد به گرد زلف تو کي گردد |
جان در طلب تو باد حاصل دارد | | دل آتش سوداي تو در دل دارد |
پس کيست که او نيل ترا گل دارد | | پس کيست که او نيل ترا گل دارد |