عشقست مرا بهينه‌تر کيش بتا

عشقست مرا بهينه‌تر کيش بتا شاعر : سنايي غزنوي نوشست مرا ز عشق تو نيش بتا عشقست مرا بهينه‌تر کيش بتا نه پاي تو گيرم نه سر خويش بتا من مي‌باشم ز عشق تو ريش بتا و آنجا...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عشقست مرا بهينه‌تر کيش بتا
عشقست مرا بهينه‌تر کيش بتا
عشقست مرا بهينه‌تر کيش بتا

شاعر : سنايي غزنوي

نوشست مرا ز عشق تو نيش بتاعشقست مرا بهينه‌تر کيش بتا
نه پاي تو گيرم نه سر خويش بتامن مي‌باشم ز عشق تو ريش بتا
و آنجا که ترا پاي سر من بادادر دست منت هميشه دامن بادا
اي دوست همه جهانت دشمن بادابرگم نبود که کس ترا دارد دوست
درهاي بلا همه گشادي ما راعشقا تو در آتش نهادي ما را
تو نيز به دست هجر دادي ما راصبرا به تو در گريختم تا چکني
مجلس چو بهار با تو باشد ما راآني که قرار با تو باشد ما را
آخر سر و کار با تو باشد ما راهر چند بسي به گرد سر برگردم
بر اوج فلک باشد پرواز ترااي کبک شکار نيست جز باز ترا
در پرده کسي نيست هم آواز ترازان مي‌نتوان شناختن راز ترا
چون مي‌ندهد آب تو پاياب مراهر چند بسوختي به هر باب مرا
دريافت مرا غم تو، درياب مرازين بيش مکن به خيره در تاب مرا
از ره نبرد رنگ عبادات مراچون دوست نمود راه طامات مرا
محراب ترا باد و خرابات مراچون سجده همي نمايد آفات مرا
وز خرمن عشق خوشه‌اي نيست مرادر منزل وصل توشه‌اي نيست مرا
کمتر باشد که گوشه‌اي نيست مراگر بگريزم ز صحبت نااهلان
بر جان ز عدم نهاده داغيست مرادر دل ز طرب شکفته باغيست مرا
از هستي و نيستي فراغيست مراخالي ز خيالها دماغيست مرا
کفر تو دهد بار کمي ايمان رااندوه تو دلشاد کند مرجان را
با درد تو گر طلب کند درمان رادل راحت وصل تو مبيناد دمي
ما رسته و رسته ريش‌ملعون شماکي باشد که ز طلعت دون شما
\Nما نيز بگرديم و نبايد گشتن
گردي نبرد ز بوسه از افسر ماچون ... خري گرد در ... شما
تازان خودي مگرد گرد در ماگر بوسه به نام خود زني بر سر ما
در دل کردي قصد بدانديشي مايا چاکر خويش باش يا چاکر ما
اي جسته به اختيار خود خويشي ماظاهر کردي عيب کمابيشي ما
زان سوزد چشم تو زان ريزد آببگرفت ملالتت ز درويشي ما
ابروي تو محراب و بسوزد به عذابکاندر ابروت خفته بد مست و خراب
تا در چشمم نشسته بودي در تابهر مست که او بخسبد اندر محراب
و اکنون که برون شدن به رستم ز عذابپيوسته همي بريختي در خوشاب
با دل گفتم: چگونه‌اي، داد جوابچون ديده ز خس برست کم ريزد آب
ناخورده ز وصل دوست يک جام شرابمن بر سر آتش و تو سر بر سر آب
گفتي که کيت بينم اي در خوشابافتاده چنين که بينيم مست و خراب
کايام چنان بود که شبها گذرددرياب مرا و خويشتن را درياب
آنکس که ز عابدي در ايام شرابکز دور خيال هم نبينيم به خواب
از عشق چنان بماند در دام شرابنشنيد کس از زبان او نام شراب
روزاز دورخت بروشني ماند عجبکز محبره فرمود کنون جام شراب
گويي که به ما همي نمايي ز طربآن مقنعه‌ي چو شب نگويي چه سبب
اي مجلس تو چو بخت نيک اصل طربکاينک سر روز ما همي گردد شب
خورشيد سما را چو ز چرخست نسبوين در سخنهات چو روز اندر شب
لبهات مي ست و مي بود اصل طربخورشيد زميني و چو چرخي چه عجب
تو از نمک آنچنان ترش داري لبچندان ترشي درو نگويي چه سبب
نيلوفر و لاله هر دو بي‌هيچ سببگر مي ز نمک ترش شود نيست عجب
مي‌شويم و مي‌پوشم اي نوشين لباين پوشد نيل و آن به خون شويد لب
تا بشنيدم که گرمي از آتش تبدر هجر تو رخ به خوان و از نيل سلب
مرگست نديمم از فراقت همه شبگرمي سوي دل بردم و سردي سوي لب
از روي تو و زلف تو روز آمد و شبتب با تو و مرگ با من اين هست عجب
تا عشق مرا روز و شبت هست سبباي روز و شب تو روز و شب کرده عجب
تا ديده‌ام آن سيب خوش دوست فريبچون روز و شبت کنم شب و روز طلب
انديشه‌ي آن خود از دلم برد شکيبکو بر لب نوشين تو مي‌زد آسيب
بي‌خوابي شب جان مرا گر چه بکاستتا از چه گرفت جاي شفتالو سيب
باشد که خيال او شبي رنجه شودجر بيداري ز روي انصاف خطاست
اي جان عزيز تن ببايد پرداختعذر قدمش به سالها نتوان خواست
اندر دل کن ز عشق خواري و نواختگر با غم عشق و عاشقي خواهي ساخت
آن موي که سوز عاشقان مي‌انگيختبا روي نکو چو عاشقي خواهي باخت
آخر اثر زمانه رنگي آميختکز يک شکنش هزار دلداده گريخت
در دوستي اي صنم چو دادم دادتتا در کفش از موي سيه پاک بريخت
دشمن خواني مرا و خوانم بادتبر من ز چه روي دشمني افتادت
اي مانده زمان بنده اندر يادتاي دوست چو من هزار دشمن بادت
تو عيد مني به عيد بينم شادتدادست ملک ز آفرينش دادت
اي کرده فلک به خون من نامزدتاي عيد رهي عيد مبارک بادت
ز اقبال قبول تو و ز ادبار ردتديدار نکو داده و برده خردت
صدبار به بوسه آزمودم پارتمن خود رستم واي تو و خوي بدت
گفتم که کنون کشيد خواهم بارتبس بوسه دريغ يافتم هر بارت
اي خواجه محمد اي محامد سيرتبا اين همه هم به کار نايد کارت
پيدا به شما دو تن سه اصل فطرتاي در خور تاج هر دو هم نام و سرت
زين پس هر چون که داردم دوست رواستز آن روي سخا از تو و علم از پدرت
آزادي و عشق چون همي بايد راستگفتار بيفتاد و خصومت برخاست
خورشيد به زير دام معشوقه‌ي ماستبنده شدم و نهادم از يک سو خواست
امروز جهان به کام معشوقه‌ي ماستمه با همه حسن نام معشوقه‌ي ماست
بيرون جهان همه درون دل ماستعالم همه بانگ و نام معشوقه‌ي ماست
زحمت همه در نهاد آب و گل ماستاين هر دو سرا، يگان يگان منزل ماست
روز از طلبت پرده‌ي بيکاري ماستپيش از دل و گل چه بود آن منزل ماست
هجران تو پيرايه‌ي غمخواري ماستشبها ز غمت حجره‌ي بيداري ماست
هر باطل را که رهگذر بر گل ماستسوداي تو سرمايه‌ي هشياري ماست
آنجا که نهاد قبله‌ي مقبل ماستتو پنداري که منزلش در دل ماست
هجرت به دلم چو آتشي در پيوستدرد ازل و عشق ابد حاصل ماست
چون خواستم از ياد غمت گشتن مستآب چشمم قوت او را بشکست
دستي که حمايل تو بودي پيوستبگرفت مرا خاک سر کوي تو دست
زان دست بجز بند ندارم بر پايپايي که مرا نزد تو آوردي مست
تا زلف بتم به بند زنجير منستزان پاي بجز باد ندارم در دست
گويم بگرم زلف ترا هر چون هستسرگشته همي روم نه هشيار و نه مست
خواهم که به انديشه و ياراي درستنه طاقت دل يابم و نه قوت دست
کز مذهب اين قوم ملالم بگرفتخود را به در اندازم ازين واقعه چست
گفتم پس از آنهمه طلبهاي درستهر يک زده دست عجز در شاخي سست
برگشت به خنده گفت اي عاشق سستپاداش همان يکشبه وصل آمد چست
مستست بتا چشم تو و تير به دستزان يکشبه را هنوز باقي بر تست
گر پوشد عارضت زره عذرش هستبس کس که به تير چشم مست تو بخست
اي مه تويي از چهار گوهر شده هستاز تير بترسد همه کس خاصه ز مست
در چشم آبي و آتشي اندر دلزينست که در چهار جايي پيوست
چون من به خودي نيامدم روز نخستبر سر خاکي و بادي اندر کف دست
هر چند رهي اسير در قبضه‌ي توستگر غم خورم از بهر شدن نايد چست
اي چون گل و مل در به در و دست به دستزين آمد و شد رضاي تو بايد جست
آنرا که شبي با تو بود خاست و نشستهر جا ز تو خرمي و هر کس ز تو مست
اي نيست شده ذات تو در پرده‌ي هستجز خار و خمار از تو چه برداند بست
مردانه کنون چو عاشقان مي در دستاي صومعه ويران کن و زنار پرست
لشکرگه عشق عارض خرم تستگرد در کفر گرد و گرد سر مست
آسايش صدهزار جان يک دم تستزنجير بلا زلف خم اندر خم تست
گيرم که چو گل همه نکويي با تستاي شادي آن دل که در آن دل غم تست
چون آينه خوي عيب جويي با تستچون بلبل راه خوبگويي با تست
محراب جهان جمال رخساره‌ي تستچه سود که شيمت دورويي با تست
شور و شر و شرک و زهد و توحيد و يقينسلطان فلک اسير و بيچاره‌ي تست
امروز ببر زانچه ترا پيوندستدر گوشه‌ي چشمهاي خونخواره‌ي تست
سودي طلب از عمر که سرمايه‌ي عمرکانها همه بر جان تو فردا بندست
بر من فلک ار دست جفا گستردستروزي چندست و کس نداند چندست
امروز به محنتم از آن از سر و دستشايد که بسي وفا و خوبي کردست
تا جان مرا باده‌ي مهرت سودستتا درد همان خورد که صافي خوردست
گر باده به گوهر اصل شادي بودستجان و دلم از رنج غمت ناسودست
در دام تو هر کس که گرفتارترستپس چونکه ز باده‌ي تو رنج افزودست
وان دل که ترا به جان خريدار ترستدر چشم تو اي جان جهان خوارترست
مژگان و لبش عذر و عذابي دگرستاي دوست به اتفاق غمخوار ترست
بي‌شک داند آنکه خردمند بودوز کبر و ز لطف آتش و آبي دگرست
هر خوش پسري را حرکات دگرستکان آفت آب آفتاب دگرست
گويند مزاج مرگ دارد هجرانواندر لب هر يکي حيات دگرست
هر روز مرا با تو نيازي دگرستهجر پسران خوش ممات دگرست
هر روز ترا طريق و سازي دگرستبا دو لب نوشين تو رازي دگرست
در شهر هر آنکسي که او مشهورستجنگي دگر و عتاب و نازي دگرست
هستي به معاني تو جهاني ديگردانم که ز درد پاي تو رنجورست
غم خوردن اين جهان فاني هوسستپايي که جهاني نکشد معذورست
نيکويي کن اگر ترا دست رسستاز هستي ما به نيستي يک نفسست
در ديده‌ي کبر کبرياي تو بسستکين عالم يادگار بسيار کسست
کوران هزار ساله را در ره عشقدر کيسه‌ي فقر کيمياي تو بسست
گر گويم جان فدا کنم جان نفسستيک ذره ز گرد توتياي تو بسست
گر ملک فدا کنم همان ملک خسستگر گويم دل فدا کنم دل هوسست
تا اين دل من هميشه عشق انديش‌ستکي برتر ازين سه بنده را دست رسست
عيبم مکنيد اگر دل من ريش‌ستهر روز مرا تازه بلايي پيش ست
زين روي که راه عشق راهي تنگ‌ستکز عشق مراد خانه ويران بيشست
مي‌بايد مي چه جاي نام و ننگ‌ستنه بر خودمان صلح و نه بر کس جنگست
ار نيست دهان فزونت ار هست کمستکاندر ره عشق کفر و دين همرنگست
درد است و دواست هم شفا و الم‌ستگويي به مثل وجودش اندر عدم‌ست
تنگي دهن يار ز انديشه کمستگويي ملک الموت و مسيحا بهم‌ست
گر هست به نيستي چرا متهمستانديشه‌ي ما برون هستي ستم‌ست
هر روز مرا ز عشق جان انجامتار نيست فزونشدست ور هست کمست
يک جان دو شود چو يابم از انعامتجانيست وظيفه از دو تا بدامت
آنجا که سر تيغ ترا يافتن ستاز دو لب تو چهار حرف از نامت
زان تيغ اگر چه روي برتافتن ستجان را سوي او به عشق بشتافتن ست
آنم که مرا نه دل نه جان و نه تنستيک جان دادن هزار جان يافتن‌ست
تا ظن نبري که هستي من ز منستبر من ز من از صفات هستي بدنست
برهان محبت نفس سرد منستآن سايه ز من نيست که از پيرهنست
ميدان وفا دل جوانمرد منستعنوان نياز چهره‌ي زرد منست
شبها ز فراق تو دلم پر خونستدرمان دل سوختگان درد منست
چون روز آيد زبان حالم گويدوز بي‌خوابي دو ديده بر گردونست
آن روز که بيش با من او را کينستکاي بر در بامداد حالست چونست
گويم به زبان نخواهمش گر دينستبيشش بر من کرامت تمکينست
در مرگ حيات اهل داد و دينستشوخيست که مي کنم چه جاي اينست
نز مرگ دل سنايي اندهگينستوز مرگ روان پاک را تمکينست
آنکس که سرت بريد غمخوار تو اوستبي مرگ همي ميرد و مرگش زين‌ست
آنکس که ترا بار دهد بار تو اوستوان کت کلهي نهاد طرار تو اوست
آنکس که به ياد او مرا کار نکوستوآنکس که ترا بي تو کند يار تو اوست
گر دشمن بنده را همي دارد دوستبا دشمن من همي زيد در يک پوست
ايام درشت رام بهرام شه‌ستبدبختي بنده‌ست نه بدعهدي اوست
آرام جهان قوام بهرامشه‌ستجام ابدي به نام بهرامشه‌ست
هر چند بلاي عشق دشمن کاميستاجرام فلک غلام بهرامشه‌ست
منديش به عالم و به کام خود زياز عشق به هر بلا رسيدن خامي‌ست
در دام تو هر کس که گرفتارترستمعشوقه و عشق را هنر بدنامي‌ست
آن دل که ترا به جان خريدارترستدر چشم تو اي جهان جان خوارترست
چندان چشمم که در غم هجر گريستاي دوست به اتفاق غمخوارترست
من خود ز ستم هيچ نمي‌دانم گفتهرگز گفتي گريستنت از پي چيست
گويند که راستي چو زر کانيستکو با تو و خوي تو چو من خواهد زيست
گر راست به هر چه راستست ارزانيستسرمايه‌ي عز و دولت و آسانيست
کمتر ز من اي جان به جهان خاکي نيستمن راستم آخر اين چه سرگردانيست
تو بي‌مني از منت همي آيد باکبهتر ز تو مهتري و چالاکي نيست
اندر عقب دکان قصاب گويستمن با توام ار تو بي‌مني باکي نيست
از خون شدن دل که مي‌انديشدو آنجا ز سر غرقه به خونش گرويست
زلفين تو تا بوي گل نوروزيستآنجا که هزار خون ناحق به جويست
همرنگ شبست و اصل فرخ روزيستکارش همه ساله مشک و عنبر سوزيست
عقلي که ز لطف ديده‌ي جان پنداشتما را همه زو غم و جدايي روزيست
جاني که همي با تو توان عمر گذاشتبر دل صفت ترا به خوبي بنگاشت
روزي که رطب داد همي از پيشتعمري که دل از مهر تو بر نتوان داشت
اکنون که دميد ريش چون حشيشتآن روز به جان خريدمي تشويشت
نوري که همي جمع نيابي در مشتتيزم بر ريش اگر ريم بر ريشت
دهري که شوي بر من بيچاره درشتناري که به تو در نتوان زد انگشت
بس عابد را که سرو بالاي تو کشتبختي که چو بينمت بگرداني پشت
تو دير زي اي بت ستمگر که مرابس زاهد را که قدر والاي تو کشت
صد بار رهي بيش به کوي تو شتافتدست ستم زمانه در پاي تو کشت
دل نيست کز آتش فراق تو نتافتبويي ز گلستان وصال تو نيافت
بويي که مرا ز وصل يار آمد رفتدست تو قوي‌ترست بر نتوان تافت
گيرم که ازين پس بودم عمر درازو آن شاخ جواني که به بار آمد رفت
اي عالم علم پيشگاه تو برفتچه سود ازو کانچه به کار آمد رفت
اي چرخ فرو گسل که ماه تو برفتاي دين محمدي پناه تو برفت
رازي که سر زلف تو با باد بگفتدر حجله‌رو اي سخن که شاه تو برفت
يک ره که سر زلف ترا باد بسفتخود باد کجا تواند آن راز نهفت
چون ديد مرا رخانش چون گل بشکفتبس گل که ز دست باد مي‌بايد رفت
گفتا که مخور غم که شوي با ما جفتآن ديده‌ي نيمخوابش از شرم بخفت
افلاک به تير عشق بتوانم سفتقربان چنان لب که چنان داند گفت
در عشق چنان شدم که بتوانم گفتو آفاق به باد هجر بتوانم رفت
تا کي باشم با غم هجران تو جفتکاندر يک چشم پشه بتوانم خفت
چون از تو نخواهدم گل و مل بشکفتزرقيست حديثان تو پيدا و نهفت
در خاک بجستمت چو خور يافتمتدست از تو بشستم و به ترک تو گفت
جايي اگر امروز خبر يافتمتبسيار عزيزتر ز زر يافتمت
اي ديده‌ي روشن سنايي ز غمتجان تو که نيک عشوه گر يافتمت
با اين همه يک ساعت و يک لحظه مبادتاريک شد اين دو روشنايي ز غمت
از ظلمت چون گرفته ما هم ز غمتاين جان و دل مرا جدايي ز غمت
از بس که شب و روز بکاهم ز غمتچون آتش و خون شد اشک و آهم ز غمت
دل خسته و زار و ناتوانم ز غمتاز زردي رخ چو برگ کاهم ز غمت
هر چند به لب رسيده جانم ز غمتخونابه ز ديده مي‌برانم ز غمت
هر چند دلم بيش کشد بار غمتغمگين مانم چو باز مانم ز غمت
گفتي کم من گير نگيرد هرگزگويي که بود شيفته‌تر بر ستمت
سرو چمني ياد نيايد ز منتآن دل که کم خويش گرفتست کمت
خورشيد همه ز کوه آيد بر اوجشد پست چو من سرو بسي در چمنت
زين رفتن جان رباي درد افزايتوان من مسکين ز ره پيرهنت
برخيزم و در وداع هجر آرايتچون سازم و چون کنم پشيمان رايت
آتش در زن ز کبريا در کويتبندي سازم ز دست خود بر پايت
آن روي نکو ز ما بپوش از مويتتا ره نبرد هيچ فضولي سويت
هستي تو سزاي اين و صد چندين رنجزيرا که به ما دريغ باشد رويت
از جستن و خواستن برآساي و مباشتا با تو که گفت کين همه بر خود سنج
اندر همه عمر من بسي وقت صبوحآرام گزين که خفته‌اي بر سر گنج
پرسيد ز من که چون شدي تو مجروحآمد بر من خيال آن راحت روح
هر جاه ترا بلندي جوزا بادگفتم ز وصال تو همين بود فتوح
راي تو ز روشني فلک سيما باددرگاه ترا سياست دريا باد
اي شاخ تو اقبال و خرد بارت بادخورشيد سعادت تو بر بالا باد
نام پدرت عاقبت کارت باددر عالم عقل و روح بازارت باد
گوشت سوي عاقلان غافل‌وش بادکارت چو رخ و سرت چو دستارت باد
بي روي تو آب ديده‌ها آتش بادچشمت سوي صوفيان دردي کش باد
زلفينانت هميشه خم در خم بادبي وصل تو روز نيک را شب خوش باد
شادان به غم مني غمم بر غم بادواندوهانت هميشه دم در دم باد
نور بصرم خاک قدمهاي تو بادعشقي که به صد بلا کم آيد کم باد
در عشق داد من ستمهاي تو بادآرام دلم زلف به خمهاي تو باد
اصل همه شادي از دل شاد تو بادجاني دارم فداي غمهاي تو باد
بيداد همي کني و دادم ندهيتا بنده بود هميشه بر ياد تو باد
از کبر چو من طبع تو بگريخته بادداد همه کس فداي بيداد تو باد
دشمنت چو من به گردن آويخته بادبا خلق چو تو خلق من آميخته باد
گردي که ز ديوار تو بربايد باديا همچو من آب روي او ريخته باد
اي در غم تو طبع خردمندان شادجز در چشمم از آن نشان نتوان داد
کاري که نه کار تست ناساخته بادهر کو به تو شاد نيست شاديش مباد
گر چهره‌ي من جز از غم تست چو زردر کوي تو مال و ملک درباخته باد
چشمم ز فراق تو جهانسوز مباددر بوته‌ي فرقت تو بگداخته باد
روزي اگر از تو باز خواهم ماندنبر من سپه هجر تو پيروز مباد
آن را شايي که باشم از عشق تو شادشب باد همه عمر من آن روز مباد
با اين همه چشم زخم اي حورنژادو آن را شايم که از منت نايد ياد
آن به که کنم ياد تو اي حور نژاددر راه تو بنده با خود و بي خود باد
گر چه به خيال تست بيهوده و بادو آن به که نيارم از جفاهاي تو ياد
ما را بجز از تو عالم افروز مبادبيهوده ترا به باد نتوانم داد
اندر دل ما ز هجر تو سوز مبادبر ما سپه هجر تو پيروز مباد
در ديده‌ي خصم نيک روي تو مبادچون با تو شدم بي‌تو مرا روز مباد
چون قامت من دل دو توي تو مبادبر عاشق سفله نيک خوي تو مباد
آب از اثر عارض تو مي گرددجز من پس ازين عاشق روي تو مباد
گر عاشق تو چو خاک لاشي گرددآتش زد و رخسار تو پر خوي گردد
تن در غم تو در آب منزل داردچون باد به گرد زلف تو کي گردد
جان در طلب تو باد حاصل دارددل آتش سوداي تو در دل دارد
پس کيست که او نيل ترا گل داردپس کيست که او نيل ترا گل دارد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
استوری تبریک شب یلدا 1403
play_arrow
استوری تبریک شب یلدا 1403
کلیپ شب یلدا 1403
play_arrow
کلیپ شب یلدا 1403
چرا زبان عربی، زبان اسلام است؟ آیا اسلام برای اعراب آمده است؟
چرا زبان عربی، زبان اسلام است؟ آیا اسلام برای اعراب آمده است؟
هوس‌های نفتی ترامپ در سوریه
play_arrow
هوس‌های نفتی ترامپ در سوریه
قاب متفاوتی از دیدار صبح امروز اقشار مختلف بانوان با رهبر انقلاب
play_arrow
قاب متفاوتی از دیدار صبح امروز اقشار مختلف بانوان با رهبر انقلاب
حاشیه‌های دیدار هزاران نفر از زنان و دختران با رهبرانقلاب
play_arrow
حاشیه‌های دیدار هزاران نفر از زنان و دختران با رهبرانقلاب
آخرین وضعیت تامین سوخت نیروگاه‌ها
play_arrow
آخرین وضعیت تامین سوخت نیروگاه‌ها
سنگین ترین محموله تاریخ صنعت فضایی ایران پرتاب شد!
play_arrow
سنگین ترین محموله تاریخ صنعت فضایی ایران پرتاب شد!
وقتی کارشناس آمریکایی مناظره پخش زنده را ترک می‌کند!
play_arrow
وقتی کارشناس آمریکایی مناظره پخش زنده را ترک می‌کند!
بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار اقشار مختلف بانوان
music_note
بیانات رهبر معظم انقلاب در دیدار اقشار مختلف بانوان
بیان دیدگاه و نظرات | خانم مریم سهرابی، برگزیده جشنواره کشوری قصه‌گویی
music_note
بیان دیدگاه و نظرات | خانم مریم سهرابی، برگزیده جشنواره کشوری قصه‌گویی
بیان دیدگاه و نظرات | خانم فاطمه رایگانی، دکتری فلسفه دانشگاه بین‌المللی امام خمینی(ره)
music_note
بیان دیدگاه و نظرات | خانم فاطمه رایگانی، دکتری فلسفه دانشگاه بین‌المللی امام خمینی(ره)
بیان دیدگاه و نظرات | خانم سمیرا خطیب‌زاده، عضو هیئت علمی دانشگاه بین‌المللی سوره
music_note
بیان دیدگاه و نظرات | خانم سمیرا خطیب‌زاده، عضو هیئت علمی دانشگاه بین‌المللی سوره
بیان دیدگاه و نظرات | خانم فاطمه ترابی، معاون علمی مرکز مطالعات و تحقیقات زنان دانشگاه تهران
music_note
بیان دیدگاه و نظرات | خانم فاطمه ترابی، معاون علمی مرکز مطالعات و تحقیقات زنان دانشگاه تهران
بیان دیدگاه و نظرات | خانم عائده سرور، مادر دو شهید، از لبنان
music_note
بیان دیدگاه و نظرات | خانم عائده سرور، مادر دو شهید، از لبنان