زان بر سر من نهاد چرخ افسر عشق | | جز من به جهان نبود کس در خور عشق |
دارم سر آنکه سر کنم در سر عشق | | يک بار به طبع خوش شدم چاکر عشق |
تا باز رهم من از بلا و سر عشق | | تحويل کنم نام خود از دفتر عشق |
عشق آفت دينست که دارد سر عشق | | نه بنگرم و نه بگذرم بر در عشق |
جز مسند عشق نيست در مفرش عشق | | جز تير بلا نبود در ترکش عشق |
جان بايد جان سپند بر آتش عشق | | جز دست قضا نيست جنيبت کش عشق |
وين رنج تو هست از دل آوردهي عشق | | گويند که کردهاي دلت بردهي عشق |
بينند دلي به نازپروردهي عشق | | گر بر دارم ز پيش دل پردهي عشق |
کي باز آرد خرد ز ره بردهي عشق | | کي بسته کند عقل سراپردهي عشق |
اي خواجه چه واقفي تو از خردهي عشق | | بسيار ز زنده به بود مردهي عشق |
جاني دارم ز سوز پروانهي عشق | | چشمي دارم ز اشک پيمانهي عشق |
هشيار همه جهان و ديوانهي عشق | | امروز منم قديم در خانهي عشق |
پس چون شدهاي دلا تو همسايهي عشق | | خورشيد سما بسوزد از سايهي عشق |
اينست بتا مايه و سرمايهي عشق | | جز آتش عشق نيست پيرايهي عشق |
از صبر غني شدم به سرمايهي عشق | | آن روز که شير خوردم از دايهي عشق |
بر من به غلط ببست پيرايهي عشق | | دولت که فگند بر سرم سايهي عشق |
تا دي شدم از آتش هجر تو هلاک | | کردي تو پرير آب وصل از رخ پاک |
فردا کنم از دست تو بر تارک خاک | | امروز شدي ز باد سردم بيباک |
همچون ز سليمان ز تو شد ديو هلاک | | اي آصف اين زمانه از خاطر پاک |
آثار تو و شخص تو دور از ادراک | | اي همچو فرشته اندري عالم خاک |
خورشيد همي نمودي از عارض پاک | | زين پيش به شبهاي سياه شبهناک |
اي روز زمانه «انعم الله مساک» | | امروز به عارضت همي گويد خاک |
ني رقص کند بر آن رخان خال به خال | | نايد به کف آن زلف سمن مال به مال |
گردنده چو روزگاري از حال به حال | | اي چون گل نو که بينمت سال به سال |
در عشق بجز درد ندارم حاصل | | هر چند شدم ز عش تو خوار و خجل |
کين رنج مرا هم از دل آمد بر دل | | از تو نکنم شکايت اي شمع چگل |
از وصل تو هجر خيزد از عز تو دل | | اي عهد تو عهد دوستان سر پل |
اي يک شبه همچو شمع و يک روزه چو گل | | پر مشغله و ميان تهي همچو دهل |
در کوشش خصم تو چو هر بيحاصل | | از گفتهي بد گوي تو چون هر عاقل |
سوداي تو از دماغ و مهر تو ز دل | | خالي نکنم تا ننهندم در گل |
بيرون نبري زيره به کرمان اي گل | | با چهرهي آن نگار خندان اي گل |
هان چاک مزن بر به گريبان اي گل | | بيهوده تن خويش مرنجان اي گل |
وز بيخبري کار اجل داشته سهل | | اي عمر عزيز داده بر باد ز جهل |
نايافته از زمانه يک ساعت مهل | | اسباب دوصد ساله سگالنده ز پيش |
زخمم چه زني نه مرد بازوي توام | | در عشق تو خفته همچو ابروي توام |
بگذاشتم اين حديث، هندوي توام | | در خشم شدي که گفتمت ترک مني؟ |
در صف بلا گرچه دهي ناوردم | | از روي عتاب اگر چه گويي سردم |
در مذهب و راه عاشقي نامردم | | روزي اگر از وفاي تو برگردم |
در هجر بسي شب که به روز آوردم | | بسيار ز عاشقيت غمها خوردم |
گر جان برم از دست تو مرد مردم | | رنج دل و خون ديده حاصل کردم |
در يافتن کام فراغي دارم | | بر دل ز غم فراق داغي دارم |
بر رهگذر باد چراغي دارم | | با اين همه پر نفس دماغي دارم |
تا بهره ز ديدار تو چون بردارم | | هر بار ز ديده از تو در تيمارم |
چون چرخ هزار ديده در وي دارم | | اي يار چو ماه اگر دهي ديدارم |
بر تهمت عود خشک بيدي دارم | | هر روز به درد از تو نويدي دارم |
کاخر به تو جز درد اميدي دارم | | نوميد مکن مرا و رخ برمفروز |
نوشت پس ازين چو نيش کژدم دارم | | نامت پس ازين يارا به اسم دارم |
از سگ بترم اگر به مردم دارم | | چون مار سرم بکوب ارت دم دارم |
چون خاکستر به روز ز آتش خيزم | | در خوابگه از دل شب آتش بيزم |
چون شمع ز درد بر سر آتش ريزم | | هر گه که کند عشق تو آتش تيزم |
آب انگارم گر چه در آتش باشم | | چون در غم آن نگار سرکش باشم |
گر قصد به کشتنم کند خوش باشم | | چون من به مراد آن پريوش باشم |
خود را و مرا به درد مسپار اي چشم | | گفتم خود را ز خس نگهدار اي چشم |
تا جانت برآيد اشک مي بار اي چشم | | واکنون که به ديده در زدي خار اي چشم |
بر ناخن من گيا دميد از نم چشم | | افسرده شد از دم دهانم دم چشم |
بي روي تو گر چشم نباشد کم چشم | | چشمم ز پي ديدن روي تو بود |
عالم همه يک ذره نيرزد پيشم | | گر با فلکم کني برابر بيشم |
کز گوهر خود ملايکت را خويشم | | هرگز نمرم ز مرگ از آن ننديشم |
شب کرد ازو هزيمت و برد حشم | | روز آمد و برکشيد خورشيد علم |
پيدا کردند روي آن شهره صنم | | گويي ز ميان آن دو زلفين به خم |
هم روي مصاف آمد و هم پشت حشم | | تيغ از کف و بازوي تو اي فخر امم |
کان دين عرب فزود و اين ملک عجم | | از تيغ علي بگوي تيغ تو چه کم |
چون لاله به روز باد سر بر خاکم | | چون گل صنما جامه به صد جا چاکم |
در غم خوردن چو ياسمين چالاکم | | چون شاخ بنفشه کوژ و اندوهناکم |
زيرا که همي نيايد اندر چنگم | | با دولت حسن دوست اندر جنگم |
گردنده چو دولت و دو تا چون چنگم | | چون برد ز رخ دولت جنگي رنگم |
مانده ز تو در خوف و رجا يک عالم | | اي بسته به تو مهر و وفا يک عالم |
خاري و گلي با من و با يک عالم | | وي دشمن و دوست مر ترا يک عالم |
اميد وصال تو تماشاي دلم | | اي گشته فراق تو غمافزاي دلم |
دست ستمت نهاده بر پاي دلم | | آگاه نهاي بتا که بندي محکم |
چون زلف تو درهم زده شد ايامم | | پر شد ز شراب عشق جانا جامم |
کز جملهي بندگان نويسي نامم | | از عشق تو اين نه بس مراد و کامم |
تا بر پايت هزار چندان نزنم | | يک بوسه بر آن لبان خندان نزنم |
از عشق لب تو هيچ دندان نزنم | | گر جان خواهي ز بهر يک بوسه ز من |
بي ديدارت عيش مرفه چکنم | | بي وصل تو زندگاني اي مه چکنم |
گر اين نکني نعوذبالله چکنم | | گفتي که به وصل هم دلت شاد کنم |
خود را ز هوس ناوک تقدير کنم | | گيرم ز غمت جان و خرد پير کنم |
شايستهي تو نيم، چه تدبير کنم | | بر هر دو جهان چهار تکبير کنم |
بارد چشمم ز بردن نام تو نم | | دارد پشتم ز وعدهي خام تو خم |
هرگز نروم به گام در دام تو دم | | تا کرد قضا حديثم از کام تو کم |
وي چون اثر خلق تو صبرم کم کم | | اي چون شکن زلف تو پشتم خم خم |
با اين همه تو بهي و آخر هم هم | | در مهر و وفايت آزمودم دم دم |
از بودن خود هميشه اندر محنم | | از آمدنم فزود رنج بدنم |
نه آمدن و نه بدن و نه شدنم | | وز بيم شدن باغم و درد حزنم |
جويندهي نور آفتابش بينم | | با ابر هميشه در عتابش بينم |
چون چشم گشايم اندر آبش بينم | | گر مردمک ديدهي من نيست چرا |
عمري که ز رفتن تو رنجور شوم | | فتحي که به آمدنت منصور شوم |
جاني که نخواهم که ز تو دور شوم | | ماهي که ز ديدن تو پر نور شوم |
در هجر بسي راه سپرديم بهم | | در وصل شب و روز شمرديم بهم |
رنجي که به روزگار برديم بهم | | تقدير به يکساعت برداد به باد |
ما با رخ و با خرام تو برناييم | | مجرم رخ تو که ما بدو آساييم |
خود جرم تو کردهاي که مجرم ماييم | | ما جرم ترا چو روي تو آراييم |
در خدمت مختار فلک شد جايم | | چوبي بودم بود به گل در پايم |
کامروز ستون آسمان را شايم | | در خدمت او چنان قوي شد رايم |
معلوم شد اي صنم که پنداشتهايم | | گفتم که مگر دل ز تو برداشتهايم |
دل را به بهانهها فرو داشتهايم | | امروز که بي روي تو بگذاشتهايم |
امروز همه اسير خورد و خوابيم | | چون مي داني همه ز خاک و آبيم |
سرمايه تويي سود ز خود کي يابيم | | در تو نرسيم اگر بسي بشتابيم |
يک چند به کفر و کافري ساختهايم | | يک چند در اسلام فرس تاختهايم |
از کفر به اسلام نپرداختهايم | | چون قاعدهي عشق تو بشناختهايم |
در بوتهي روزگار بگداختهايم | | راحت همه از غمي برانداختهايم |
نقدي به اميد نسيه در باختهايم | | کاري نو چو کار عاقلان ساختهايم |
وز گوش غلام هاي و هوي تو شديم | | از ديده درم خريد روي تو شديم |
بازيچهي کودکان کوي تو شديم | | بي روي تو بر مثال روي تو شديم |
هجران تو بر وصل گزيديم و شديم | | ما شربت هجر تو چشيديم و شديم |
دل رفت و طمع ز جان بريديم و شديم | | در جستن وصل تو ز نايافتنت |
دور از تو هزار درد و محنت ديديم | | زان يک نظر نهان که ما دزديديم |
تو عشوه فروختي و ما بخريديم | | اندر هوست پردهي خود بدريديم |
صبحي که نه با تو، وقت شام انگاريم | | کاري که نه با تو بينظام انگاريم |
بي تو همه خرمي حرام انگاريم | | ناديدن تو هواي کام انگاريم |
ما از تو به صد دقيقه گمراهتريم | | تا ظن نبري که از تو آگاهتريم |
از دامن دوست دست کوتاهتريم | | هر چند به کار خويش روباهتريم |
پيوسته چو آتش ره بالا سپريم | | مانندهي باد اگر چه بيپا و سريم |
ما خاک فروشيم و بدان آب خوريم | | زان پيش که رخت ما سوي خاک کشند |
باري به غمت به گرد عالم فاشيم | | با خوي بد تو گر چه در پرخاشيم |
سوداي تو ميپزيم و خوش ميباشيم | | چون نزد تو ما ز جملهي اوباشيم |
آنرا ماني که کرد احمد به دو نيم | | اي روي تو پاکيزهتر از کف کليم |
ما بر سر آتشيم چون ابراهيم | | تا آن رخ يوسفي به ما بنمودي |
بيمت ز سمومست و اميدت به نسيم | | قائم به خودي از آن شب و روز مقيم |
چون سايه شدي ترا چه جيحون چه جحيم | | با ما نه ز آب و آتشت باشد بيم |
فتنهشدگان چشم و زلف و خاليم | | قلاشانيم و لاابالي حاليم |
روشن بخوريم و تيره بر سر ماليم | | جان داده فداي رطل مالاماليم |
زيرا که شديم از همه آزاد اي جان | | هستيم ز بندگيت ما شاد اي جان |
خون دل من مبارکت باد اي جان | | گر به شودي ز ما ترا نا شادي |
استام ز زر همي زني بهر خران | | اکنون که ز دوني اي جهان گذران |
منصور سعيد رست واي دگران | | از ننگ تو اي مزين بيخبران |
ديني که ز شرط تو بريدن نتوان | | عقلي که خلاف تو گزيدن نتوان |
دهري که ز دام تو رهيدن نتوان | | وهمي که به ذات تو رسيدن نتوان |
با هشت زبان بگفتم اي کاهش جان | | يک شب غم هجران تو اي جان جهان |
با هشت زبان راز نماند پنهان | | موسوم همه جان شد آن راز جهان |
گه عهد شکن شوي چو رشوت جويان | | گه سوي من آيي از لطيفي پويان |
اين درنخورد ز فعل نيکورويان | | گه برگردي ستيزهي بدگويان |
غم خورد مرا غمم نخواهي خوردن | | آزار ترا گرچه نهادم گردن |
تو محتشمي مرا چه بايد کردن | | از محتشمي نيست مرا آزردن |
واندر صحرا پلنگ بايد بودن | | اندر دريا نهنگ بايد بودن |
ورنه به هزار ننگ بايد بودن | | مردانه و مرد رنگ بايد بودن |
صد بار بتر زان که در آتش بودن | | در بند بلاي آن بت کش بودن |
خوش بايد بود وقت ناخوش بودن | | اکنون که فريضهست بلاکش بودن |
واندر بد و نيک جان و تن فرسودن | | تا چند ز سوداي جهان پيمودن |
بگزين ز جهان نشستن و آسودن | | چون رزق نخواهدت ز رنج افزودن |
طرفهست که جز با تو نياميزد خس | | اي ديده ز هر طرف که برخيزد خس |
زيرا همه آب ديدهها ريزد خس | | هشدار که تا با تو کم آميزد خس |
ور ياد نيايدت ز من ياد مکن | | گر شاد نخواهي اين دلم شاد مکن |
از بند غم عشق خود آزاد مکن | | ليکن به وفا بر تو که اين خسته دلم |
چشم از پي کشتن رهي تيز مکن | | فرمان حسود فتنهانگيز مکن |
با من سخنان وحشتانگيز مکن | | چون عذر گذشته را نخواهي باري |
اي بس دوري که از تو باشد تا من | | تا با خودي ارچه همنشيني با من |
اندر ره عشق يا تو گنجي يا من | | در من نرسي تا نشوي يکتا من |
گه نگذاري که گردمت پيرامن | | گه بردوزي به دامنم بر دامن |
تا من کيم از تو اي دريغا تو به من | | گه دوست همي شماريم گه دشمن |
گر جان بدهم نيايدت ياد از من | | اکنون که ستد هواي تو داد از من |
ميسوزم و تو فارغ و آزاد از من | | مسکين من مستمند کاندر غم تو |
گه بگريزي ز بيم خصم از بر من | | گه يار شوي تو با ملامتگر من |
تو مصلح و من رند نداري سر من | | بگذار مرا چو نيستي در خور من |
تا چون زر شد کار تو اي سيمينتن | | با من شب و روز گرم بودي به سخن |
بدعهد نکوروي نديدم چو تو من | | برگشتي از دوست تو همچون دشمن |
گلبوي شود ز نام تو کام و دهن | | اي چون گل نوشکفته برطرف چمن |
چون گل بر تست خار بر ديدهي من | | گر گل بر خار باشد اي سيمين تن |
تا سور ترا به دل نگردد شيون | | پندي دهمت اگر پذيري اي تن |
دشمن دو شمر تيغ دو کش زخم دو زن | | عضوي ز تو گر صلح کند با دشمن |
با من تو به بند دامن اندر دامن | | اي يار قلندر خراباتي من |
هر دو به خرابات گرفتيم وطن | | من نيز قلندرانه در دادم تن |
دل بسته نداري تو بدون دل من | | گر کرده بدي تو آزمون دل من |
زينگونه نکوشي تو به خون دل من | | گر آگاهي از اندرون دل من |
کايزد به بدت باز دهد پاداشن | | بد کمتر ازين کن اي بت سيمينتن |
لختي بنه اي دوست براي دشمن | | يکباره مکن همه بديها با من |
دل تيره و چاک دامن و خاک وطن | | اي شاه چو لاله دارد از تو دشمن |
نالنده و گردان و رسن در گردن | | چون چرخ چراست خصمت اي گرد افگن |
دادم به تو دل ترا چو جان دارم من | | بي تير غمت پشت کمان دارم من |
دستي ز غمت بر آسمان دارم من | | پيش تو اگر چه بر زمين دارم پاي |
شادي ز غم تو يک جهان دارم من | | غمهاي تو در ميان جان دارم من |
کز خويشتنت نيز نهان دارم من | | از غايت غيرتت چنان دارم من |
عقلي نه که از عشق بپرهيزم من | | بختي نه که با دوست درآميزم من |
پايي نه که از ميانه بگريزم من | | دستي نه که با قضا درآويزم من |
و آزردن تو ز طبع تو پردهي من | | اي بي سببي هميشه آزردهي من |
گر عفو کني گناه ناکردهي من | | بر چرخ زند بخت سراپردهي من |
دانم نرهم ز گفت بد گوي تو من | | چون آمد شد بريدم از کوي تو من |
بر عشق تو عاشقم نه بر روي تو من | | بر خيره چر آنگ ه کنم سوي تو من |
و آزاد ز بند اين و آنم ز تو من | | از عشوهي چرخ در امانم ز تو من |
والله که نمانم ار بمانم ز تو من | | هر چند ز غم جامهدرانم ز تو من |
تا چيست حقيقت از پس پرده و چون | | دلها همه آب گشت و جانها همه خون |
از تو دو جهان پر و تو از هر دو برون | | اي بر علمت خرد رد و گردون دون |
حقا که کم از نيست بود وزن زمين | | در جنب گراني تو اي نوشتکين |
تو هيچ نه و از تو گراني چندين | | وين از همه طرفهتر که در چشم يقين |
آن قوت ملک آمد و اين قوت دين | | بهرام دواند هر دو جويندهي کين |
بهرام فلک ز بهر بهرام زمين | | هر روز کند اسب سعادت را زين |
امسال عزيز کرد ما را چون دين | | پار ارچه نميکرد چو کفرم تمکين |
هم قهر چنان بايد و هم لطف چنين | | در پرورش عاشقي اي قبلهي چين |
جز در ره مردمي نپويم با تو | | آب ارچه نميرود به جويم با تو |
آن چيست نکردهاي چگويم با تو | | گويي که چه کردهام نگويي با من |
وي صورت بخت عقل نازنده به تو | | اي طالع سعد روح فرخنده به تو |
ما زنده به دين و دين ما زنده به تو | | اي آب حيات شرع پاينده به تو |
در شب مرو اي شده خجل ماه به تو | | اي قامت سرو گشته کوتاه به تو |
آن رنج رسد به من پس آنگاه به تو | | گر رنج رسد مباد ناگاه به تو |
در حسن زمانه را نويدست از تو | | آني که عدو چو برگ بيدست از تو |
اين رسم سيهگري سپيدست از تو | | مه را به ضيا هنوز اميدست از تو |
آوازه به شهر در پراکند از تو | | بي آنکه به کس رسيد پيوند از تو |
اي فتنهي روزگار تا چند از تو | | کس بر دل تو نيست خداوند از تو |
در بلعجبي هم به تو ماند غم تو | | جز گرد دلم گشت نداند غم تو |
غمناک شوم گرم نماند غم تو | | هر چند بر آتشم نشاند غم تو |
دل مرد رهي را که برآمد دم تو | | اي مفلس ما ز مجلس خرم تو |
يا ماتم دل دارد يا ماتم تو | | شد بر دو کمان سنايي پر غم تو |
اقبال فرو شد که برآمد دم تو | | اي بي تو دليل اشهب و ادهم تو |
جان چيست که خون نگريد اندر غم تو | | ديوانه شدست عقل در ماتم تو |
وز رشک گريبان تو و دامن تو | | چون موي شدم ز رشک پيراهن تو |
وآنرا شب و روز دست در گردن تو | | کاين بوسه همي دهد قدمهاي ترا |
بفکند سپر در صف انديشهي تو | | دل سوخته شد در تف انديشهي تو |
چون موم شود در کف انديشهي تو | | دل خود چه کند سنگ خاره و آهن سرد |
وي مطلع مه کنارهي ريشهي تو | | اي زلف و رخ تو مايهي پيشهي تو |
تو بيخبر و جهان در انديشهي تو | | وي کشته هزار شير در بيشهي تو |
وي رنگ گل و بوي گلاب از خوي تو | | اي همت صد هزار کس در پي تو |
اي من سر خويش کشتهام در پي تو | | اي تعبيه جان عاشقان در پي تو |
يا تن که بود که ملک راند بي تو | | دل کيست که گوهري فشاند بي تو |
جان زهره ندارد که بماند بي تو | | حقا که خرد راه نداند بي تو |
چون خاک ز خود خبر ندارم بي تو | | چون آتش تيز بيقرارم بي تو |
از باد بپرس تا چه دارم بي تو | | بر آب همي قدم گذارم بي تو |
وي دل زدگي به گرد و خون در خون شو | | اي عقل اگر چند شريفي دون شو |
با ديده درآي و بي زبان بيرون شو | | در پردهي آن نگار ديگرگون شو |
عذر است همه زاويهها وامق کو | | اندر ره عشق دلبران صادق کو |
گيتي همه نطقست يکي ناطق کو | | يک شهر همه طبيب شد حاذق کو |
آن کودک زن فريب مردافکن کو | | باز آن پسر چه زنخ خوش زن کو |
آن صبر که بازماند آن از من کو | | گيرم دل مرده ريگم او برد و برفت |
تابنده خداي در حواليتان کو | | اي معتبران شهر واليتان کو |
زيباي زمانه بلمعاليتان کو | | وي قوم جمال صدر عاليتان کو |
بهتان چنين بر من بيچاره منه | | گفتي گله کردهاي ز من با که و مه |
گفتم که اگر نکوترم داري به | | از تو به کسي گله نکردم بالله |
موصوف صفت سخرهي ذاتيم همه | | ما ذات نهاده بر صفاتيم همه |
چون رفت صفت عين حياتيم همه | | تا در صفتيم در مماتيم همه |
هرگز نشود بر تو دل بنده تباه | | گر بدگويي ترا بدي گفت اي ماه |
کايينه سيه نگردد از روي سياه | | از گفتهي بدگوي ز ما عذر مخواه |
داري سه چهار پنج ماهم گمراه | | از بهر يکي بوس به دو ماه اي ماه |
از هشت بهشت آمدهاي در نه ماه | | اي شش جهت و هفت فلک را به تو راه |
از لطف سخن گفت و من استاده به راه | | با من ز دريچهاي مشبک دلخواه |
صد کوکب سياره بزاد از يک ماه | | گفتي که ز نور روي آن بت ناگاه |
خود را ز براي حرص نگدازي به | | زين عالم بي وفا بپردازي به |
با روي زمانه همچنان سازي به | | عالم چو به دست ابلهان دادستند |
با حالت نقد وقت در سازي به | | گر تو به صلاح خويش کم نازي به |
بتخانه اگر ز بت بپردازي به | | در صومعه سر ز زهد نفرازي به |
بي ذکر تو هر جاي نشستم توبه | | جز ياد تو دل بهر چه بستم توبه |
زين توبه که صد بار شکستم توبه | | در حضرت تو توبه شکستم صدبار |