ياد او ميدهدم رنگ گل و بوي بهار | | چند گفتم که فراموش کنم صحبت يار |
در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز يار | | بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک |
خاصه اين لحظه که صد ناله برآمد ز هزار | | چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم؟ |
حسن رخسار گل افزود جمال گلزار | | من چرا باشم خاموش چو بلبل؟ کاکنون |
دم طاوس نموده سر شاخ از اشجار | | باغ را آب فزوده لب جوي از سبزه |
شاخ چون جيب کليم است محل انوار | | ز آتش لاله علمدار شده دامن طور |
بر سر شاخ گل از غنچه نهاده دستار | | دست قدرت که ورا ناميه چون انگشت است |
شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسار | | آب روي چمن افزوده به نزد مردم |
که به شنگرف کسي نقطه زند بر زنگار | | لاله بر دامن سبزه است بدان سان گويي |
همبر سدره و طوبيست درخت از ازهار | | رعد تا صور دميدهست و زمين زنده شده |
کسوهي نو ز رياحين چمن کهنه شعار | | راست چون مردهي مبعوث دگر باره بيافت |
وقت آن است که جانان بنمايد ديدار | | حوريانند رياحين و بساتين چو بهشت |
بر رخ خوب تو عاشق فلک آينهدار | | اي بت سنگ دل و اي صنم سيم عذار |
گل فروشان چمن را بشکستي بازار | | ناگهان چون بگشادي در دکان جمال |
آيت روي تو بنمود ز رحمت آثار | | سورهي يوسف حسن تو همي خواند مگر |
شکن طرهي تو زندهي جان را زنار | | دهن خوش دم تو مردهي دل را عيسي |
کاندر آن دايره انديشه نمييابد بار | | صفت نقطهي ياقوت دهانت چه کنم |
پستهي چرب زبان و شکر شيرين کار | | به اثر پيش دهان و لب تو بي کارند |
سرخي از لعل لب تو به زبان چون پرگار | | قلم صنع برد از پي تصوير عقيق |
هست چون ابر که از برق شود آتشبار | | برقع روي تو از پرتو رخسارهي تو |
شعر زلفين تو را پود بود از شب تار | | آتش روي تو را دود بود از مه و خور |
شود از عکس رخت دانهي در چون گلنار | | با چنين روي، چو در گوش کني مرواريد |
گنج حسني و بر اطراف تو از زلف تو مار | | بحر لطفي و ز اوصاف تو بر روي تو موج |
مرغ اندوه تو را دانهي دل در منقار | | باز سوداي تو را زقهي جان در چنگل |
من تو را گشته چو مه را کلف و گل را خار | | تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان |
بيزبان ماندهام همچو دهان سوفار | | سپر افگندم در وصف کمان ابروت |
طين لازب، که توي گوهر و انسان فخار | | آدم آن روز همي گفت ثناي تو که بود |
شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار | | اي خوشا دولت عشق تو که با محنت او |
جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار | | حسن روي تو عجب تا به چه حد است که هست |
مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار | | مستفيدند دل و جان ز تو چون عقل از علم |
از غبار درت اشباح و صور بر ديوار | | آن عجب نيست که ارواح و معاني يابند |
ذرهها جمله چو خورشيد و کواکب اقمار | | آسمان را و زمين را شود از پرتو تو |
خوب رويان چو پشيزند و تويي چون دينار | | من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که به قدر |
خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار | | مينهد در دل فرهاد چو مهر شيرين |
همچو حلاج زند مرد علم بر سردار | | عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش |
تا کند پيش رخت شرک به توحيد اقرار | | اي تو نزديک به دل، پرده ز رخ دور افگن |
پيش تو سجده کند کفر چو ايمان صدبار | | گر تو يک بار بدو روي نمايي پس از آن |
آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار | | ز آتش شوق تو گر هيچ دلش گرم شود |
خاک ديگر نکند بي تو چو سيماب قرار | | بر زمين گر ز سر کوي تو بادي بوزد |
ذره اندک بود و قطره نباشد بسيار | | اي که در معرض اوصاف جمالت به عدد |
ابتدا از تو بود چون ز يک آغاز شمار | | عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان |
بي نياز است رخ تو چو يدالله ز نگار | | چه کنم وصف جمال تو که از آرايش |
در دکان کفايت خرد کارگزار … | | با مهم غم عشق تو به يکبار ببست |
در دکان کفايت خرد کارگزار … | | با مهم غم عشق تو به يکبار ببست |