چند گفتم که فراموش کنم صحبت يار

چند گفتم که فراموش کنم صحبت يار شاعر : سيف فرغاني ياد او مي‌دهدم رنگ گل و بوي بهار چند گفتم که فراموش کنم صحبت يار در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز يار بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک خاصه اين لحظه که صد ناله برآمد ز هزار چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم؟ حسن رخسار گل افزود جمال گلزار من چرا باشم خاموش چو بلبل؟ کاکنون دم طاوس نموده سر شاخ از اشجار باغ را آب فزوده لب جوي از سبزه شاخ چون جيب کليم است محل انوار ز آتش لاله علمدار شده دامن...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چند گفتم که فراموش کنم صحبت يار
چند گفتم که فراموش کنم صحبت يار
چند گفتم که فراموش کنم صحبت يار

شاعر : سيف فرغاني

ياد او مي‌دهدم رنگ گل و بوي بهارچند گفتم که فراموش کنم صحبت يار
در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز ياربلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک
خاصه اين لحظه که صد ناله برآمد ز هزارچون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم؟
حسن رخسار گل افزود جمال گلزارمن چرا باشم خاموش چو بلبل؟ کاکنون
دم طاوس نموده سر شاخ از اشجارباغ را آب فزوده لب جوي از سبزه
شاخ چون جيب کليم است محل انوارز آتش لاله علمدار شده دامن طور
بر سر شاخ گل از غنچه نهاده دستاردست قدرت که ورا ناميه چون انگشت است
شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسارآب روي چمن افزوده به نزد مردم
که به شنگرف کسي نقطه زند بر زنگارلاله بر دامن سبزه است بدان سان گويي
همبر سدره و طوبي‌ست درخت از ازهاررعد تا صور دميده‌ست و زمين زنده شده
کسوه‌ي نو ز رياحين چمن کهنه شعارراست چون مرده‌ي مبعوث دگر باره بيافت
وقت آن است که جانان بنمايد ديدارحوريانند رياحين و بساتين چو بهشت
بر رخ خوب تو عاشق فلک آينه‌داراي بت سنگ دل و اي صنم سيم عذار
گل فروشان چمن را بشکستي بازارناگهان چون بگشادي در دکان جمال
آيت روي تو بنمود ز رحمت آثارسوره‌ي يوسف حسن تو همي خواند مگر
شکن طره‌ي تو زنده‌ي جان را زناردهن خوش دم تو مرده‌ي دل را عيسي
کاندر آن دايره انديشه نمي‌يابد بارصفت نقطه‌ي ياقوت دهانت چه کنم
پسته‌ي چرب زبان و شکر شيرين کاربه اثر پيش دهان و لب تو بي کارند
سرخي از لعل لب تو به زبان چون پرگارقلم صنع برد از پي تصوير عقيق
هست چون ابر که از برق شود آتش‌باربرقع روي تو از پرتو رخساره‌ي تو
شعر زلفين تو را پود بود از شب تارآتش روي تو را دود بود از مه و خور
شود از عکس رخت دانه‌ي در چون گلناربا چنين روي، چو در گوش کني مرواريد
گنج حسني و بر اطراف تو از زلف تو ماربحر لطفي و ز اوصاف تو بر روي تو موج
مرغ اندوه تو را دانه‌ي دل در منقارباز سوداي تو را زقه‌ي جان در چنگل
من تو را گشته چو مه را کلف و گل را خارتو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان
بي‌زبان مانده‌ام همچو دهان سوفارسپر افگندم در وصف کمان ابروت
طين لازب، که توي گوهر و انسان فخارآدم آن روز همي گفت ثناي تو که بود
شد دل تنگ من از نعمت غم برخورداراي خوشا دولت عشق تو که با محنت او
جرم عشاق تو همچون حسنات ابرارحسن روي تو عجب تا به چه حد است که هست
مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نارمستفيدند دل و جان ز تو چون عقل از علم
از غبار درت اشباح و صور بر ديوارآن عجب نيست که ارواح و معاني يابند
ذره‌ها جمله چو خورشيد و کواکب اقمارآسمان را و زمين را شود از پرتو تو
خوب رويان چو پشيزند و تويي چون دينارمن ز مهرت چو درم مهر گرفتم که به قدر
خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرارمي‌نهد در دل فرهاد چو مهر شيرين
همچو حلاج زند مرد علم بر سردارعقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش
تا کند پيش رخت شرک به توحيد اقراراي تو نزديک به دل، پرده ز رخ دور افگن
پيش تو سجده کند کفر چو ايمان صدبارگر تو يک بار بدو روي نمايي پس از آن
آب بر خاک درت چرخ زند چون عصارز آتش شوق تو گر هيچ دلش گرم شود
خاک ديگر نکند بي تو چو سيماب قراربر زمين گر ز سر کوي تو بادي بوزد
ذره اندک بود و قطره نباشد بسياراي که در معرض اوصاف جمالت به عدد
ابتدا از تو بود چون ز يک آغاز شمارعقل را در دو جهان وقت حساب خوبان
بي نياز است رخ تو چو يدالله ز نگارچه کنم وصف جمال تو که از آرايش
در دکان کفايت خرد کارگزار …با مهم غم عشق تو به يکبار ببست
در دکان کفايت خرد کارگزار …با مهم غم عشق تو به يکبار ببست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط