اي جان تو مسافر مهمان سراي خاک!

اي جان تو مسافر مهمان سراي خاک! شاعر : سيف فرغاني رخت اندرو منه که نه‌اي تو سزاي خاک! اي جان تو مسافر مهمان سراي خاک! اينجا چو مور خانه مکن در سراي خاک! آنجا چو نام تست سليمان ملک خلد چون موش نقب کرده درين توده‌هاي خاک! اي از براي بردن گنجينه‌هاي مور جز مردم آرد مي‌نکند آسياي خاک زير رحاي چرخ که دورش به آب نيست ميدان فراخ کرده درين تنگناي خاک! اي از براي گوي هوا نفس خويش را اينجا سرير قدر تو بر بورياي خاک! فرش سرايت اطلس چرخ است چون سزد...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي جان تو مسافر مهمان سراي خاک!
اي جان تو مسافر مهمان سراي خاک!
اي جان تو مسافر مهمان سراي خاک!

شاعر : سيف فرغاني

رخت اندرو منه که نه‌اي تو سزاي خاک!اي جان تو مسافر مهمان سراي خاک!
اينجا چو مور خانه مکن در سراي خاک!آنجا چو نام تست سليمان ملک خلد
چون موش نقب کرده درين توده‌هاي خاک!اي از براي بردن گنجينه‌هاي مور
جز مردم آرد مي‌نکند آسياي خاکزير رحاي چرخ که دورش به آب نيست
ميدان فراخ کرده درين تنگناي خاک!اي از براي گوي هوا نفس خويش را
اينجا سرير قدر تو بر بورياي خاک!فرش سرايت اطلس چرخ است چون سزد
گوهر چو آب صرف مکن در بهاي خاک!اي داده بهر دنيي دون عمر خود به باد!
تن پروري به نان و به آب از براي خاکدر جان تو چو آتش حرص است شعله‌ور
چون دود و سيل تيره شد آب و هواي خاکدر دور ما از آتش بيداد ظالمان
کز ظلم هست سيل عرم در سباي خاکبلقيس وار عدل سليمان طلب مکن
مسموم حادثات شد اندر وعاي خاکآتش خورم بسان شتر مرغ کب و نان
خوب است در نظر بد نيکو نماي خاک!اي کور دل تو ديده نداري از آن تو را
يک تن درست در همه دارالدواي خاکداروي درد خود مطلب از کسي که نيست
از خون لبالب است درين دور اناي خاکزين بادخانه آب دمادم مخور از آنک
اين سروران پست شده زير پاي خاکدر شيب حسرتند ز بالاي قصر خود
صورت بدل کنند به زير غطاي خاکبس خوب را که از پي معني زشت او
در موضعي که گور تو سازند واي خاک!اي مرده دل ز آتش حرصي که در تو هست
زين چاه سر گرفته‌ي نادلگشاي خاکگر عقل هست در سر تو پاي بازگير
اي کاش آدمي نشدي آشناي خاک!بيگانه شد ز شادي و با انده است خويش
با خر به جز گياه نباشد عطاي خاکاز خرمن زمانه به کاهي نمي‌رسي
نعمت شمرده محنت دارالبلاي خاکدايم تو از محبت دنيا و حرص مال
تو چون بهيمه عاشق آب و گياي خاکبستان عدن پر گل و ريحان براي تست
کز فتنه زلزله است کنون در فناي خاکساکن مباش بر سرنطع زمين چو کوه
انس دلت ز خانه‌ي وحشت‌فزاي خاکجانت بسي شکنجه‌ي غم خورد و کم نشد
ور چه چو باد سير کني در فضاي خاکدر صحن اين خرابه غباري نصيب تست
کتش گرفت خاصه درين دور جاي خاکخلقي درين ميانه چو خاشاک سوختند
در تخم‌پروري نکند اقتضاي خاکآتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
اين سالخورده مادر اندوه زاي خاکخود شير شاديي نرساند به کام تو
آيينه‌ي مکدر عبرت نماي خاکعبرت بسي نمود اگر جانت روشن است
کز حد بشد ز خوردن خلق امتلاي خاکگويي زمان رسيد که از هيضه قي کند
بر کن ز دوش صدره آب و قباي خاکآتش مثال حله‌ي سبز فلک بپوش
بي‌باد ارتفاع نيابد لواي خاکبي‌عشق مرد را علم همت است پست
خود چون رسد به ديده‌ي اختر فداي خاکره کي برد به سينه‌ي عاشق هواي غير
کمد حيوة آدمي آب بقاي خاکتا آدمي بود بود اين خاک را درنگ
فرزانه را سخن نبود در فناي خاکو آنکس که خاک از پي او بود شد فنا
قومي که چون منيد هلموا صلاي خاکحرصم چو ديد آب مرا گفت خاک خور
کردم ز بحر طبع خود آبي فداي خاکگفتم براي پند تو نظمي چنين بديع
از فوق عرش اعلي تا منتهاي خاکاي قادري که جمله عيال تواند خلق
در سايه‌ي عنايت تو ذره‌هاي خاکاز نيکويي چو دلبر خورشيدرو شوند
اي قدرتت بر آب نهاده بناي خاکتو سيف را از آتش دوزخ نگاه‌دار
ناورد محنت است درين تنگناي خاکاز بندگانت نعمت خود وامگير از آنک


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط