مرا سوداي تو جان مي بسوزد شاعر : عطار چو شمعي زار و گريان ميبسوزد مرا سوداي تو جان مي بسوزد به يک ساعت دو چندان ميبسوزد غمت چندان که دوزخ سوخت عمري دلم زين درد بر جان ميبسوزد فکندي آتشم در جان و رفتي چو عودم بر سر آن ميبسوزد رخ تو آتشي دارد که هر دم که از سر تا به پايان ميبسوزد چو شمعم سر از آن آتش گرفته است ز بيدادي هجران ميبسوزد مکن، داديم ده کين نيم جانم که از گرميش پيکان ميبسوزد بترس از تير آه آتشينم گرم گردون حيران...