نور روي تو را نظر نکشد
نور روي تو را نظر نکشد
شاعر : عطار
سوز عشق تو را جگر نکشد نور روي تو را نظر نکشد خاک کوي تو در بصر نکشد باد خاک سياه بر سر آنک هفت آتش گه سقر نکشد آتش عشق بيدلان تو را هيچ کس راه تو به سر نکشد از درازي و دوري راهت قدر يک گام بيشتر نکشد که رهت جز به قدر و قوت ما کانچه عيسي کشيد خر نکشد درد هر کس به قدر طاقت اوست چون کشد دل که بحر و بر نکشد کوه اندوه و بار محنت تو پشهاي پيل را به بر نکشد خود عجب نبود آنکه از ره عجز بازوي هيچ پشه در نکشد با کمان فلک به هيچ سبيل به ترازوي عقل بر نکشد هيچکس عشق چون تو معشوقي آن ترازو که بيش زر نکشد چون کشد کوه بي نهايت را عشق تو عقل مختصر نکشد وزن عشق تو عقل کي داند تا که ابدال را بدر نکشد عشقت از ديرها نگردد باز که غم ديگران دگر نکشد دل عطار در غم تو چنان است
مقالات مرتبط