جان به لب آوردم اي جان درنگر

جان به لب آوردم اي جان درنگر شاعر : عطار مي‌شوم با خاک يکسان درنگر جان به لب آوردم اي جان درنگر عاجز و فرتوت و حيران درنگر چند خواهم بود ني دنيا نه دين مي‌نبينم روي درمان درنگر دور از روي تو کار خويش را بر درت چون خاک ارزان درنگر مي‌فروشم آبروي خويشتن سوي من از ديده پنهان درنگر گر نگه کردن به من ننگ آيدت مانده‌ام در چاه و زندان درنگر تا فتادم از تو يوسف‌روي دور سر نهادم در بيابان درنگر بي سر زلف تو چون ديوانه‌اي تو به من نيز...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جان به لب آوردم اي جان درنگر
جان به لب آوردم اي جان درنگر
جان به لب آوردم اي جان درنگر

شاعر : عطار

مي‌شوم با خاک يکسان درنگرجان به لب آوردم اي جان درنگر
عاجز و فرتوت و حيران درنگرچند خواهم بود ني دنيا نه دين
مي‌نبينم روي درمان درنگردور از روي تو کار خويش را
بر درت چون خاک ارزان درنگرمي‌فروشم آبروي خويشتن
سوي من از ديده پنهان درنگرگر نگه کردن به من ننگ آيدت
مانده‌ام در چاه و زندان درنگرتا فتادم از تو يوسف‌روي دور
سر نهادم در بيابان درنگربي سر زلف تو چون ديوانه‌اي
تو به من نيز آخر اي جان درنگرچون به جز تو ننگرم من در دو کون
کرد غرق بحر هجران درنگرعشق در وصل تو عطار را


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.