جان بده در عشق و در جانان نگر | | گر ز سر عشق او داري خبر |
گر تو هم از عاشقاني جان مبر | | چون کسي از عشق هرگز جان نبرد |
ور همي ترسي تو از جان الحذر | | گر ز جان خويش سيري الصلا |
آب دريا آتش و موجش گهر | | عشق دريايي است قعرش ناپديد |
سالکي را سوي معني راهبر | | گوهرش اسرار و هر سري ازو |
گر سر مويي درين يابي خبر | | سرکشي از هر دو عالم همچو موي |
کوفتاد آن ماه را بر من گذر | | دوش مست و خفته بودم نيمشب |
کرد روي زرد ما از اشک تر | | ديد روي زرد ما در ماهتاب |
يافت يک يک موي من جاني دگر | | رحمش آمد شربت وصلم بداد |
گشت يک يک موي بر من ديدهور | | گرچه مست افتاده بودم زان شراب |
مست و لايعقل همي کردم نظر | | در رخ آن آفتاب هر دو کون |
يک نفس نامد زبانم کارگر | | گرچه بود از عشق جانم پر سخن |
لاجرم ماندم چنين بي خواب و خور | | خفته و مستم گرفت آن ماه روي |
در ميان سوز چون شمع سحر | | گاه ميمردم گهي ميزيستم |
موجها برخاست از خون جگر | | عاقبت بانگي برآمد از دلم |
نه ز جانان نام ديدم نه اثر | | چون از آن حالت گشادم چشم باز |
ميزدم چون مرغ بسمل بال و پر | | من ز درد و حسرت و شوق و طلب |
کاي ز دستت رفته مرغي معتبر | | هاتفي آواز داد از گوشهاي |
تا نرفتي او ازين گلخن به در | | خاک بر دنبال او بايست کرد |
در قفس تا کي کني باد اي پسر | | تن فرو ده آب در هاون مکوب |
خواه مطرب باش و خواهي نوحهگر | | بي نيازي بين که اندر اصل هست |
جان خود ميسوز و حيران مينگر | | اين کمان هرگز به بازوي تو نيست |
کي تواني برد اين وادي به سر | | ماندي اي عطار در اول قدم |