گر ز سر عشق او داري خبر

گر ز سر عشق او داري خبر شاعر : عطار جان بده در عشق و در جانان نگر گر ز سر عشق او داري خبر گر تو هم از عاشقاني جان مبر چون کسي از عشق هرگز جان نبرد ور همي ترسي تو از جان الحذر گر ز جان خويش سيري الصلا آب دريا آتش و موجش گهر عشق دريايي است قعرش ناپديد سالکي را سوي معني راهبر گوهرش اسرار و هر سري ازو گر سر مويي درين يابي خبر سرکشي از هر دو عالم همچو موي کوفتاد آن ماه را بر من گذر دوش مست و خفته بودم نيمشب کرد روي زرد ما از اشک تر...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گر ز سر عشق او داري خبر
گر ز سر عشق او داري خبر
گر ز سر عشق او داري خبر

شاعر : عطار

جان بده در عشق و در جانان نگرگر ز سر عشق او داري خبر
گر تو هم از عاشقاني جان مبرچون کسي از عشق هرگز جان نبرد
ور همي ترسي تو از جان الحذرگر ز جان خويش سيري الصلا
آب دريا آتش و موجش گهرعشق دريايي است قعرش ناپديد
سالکي را سوي معني راهبرگوهرش اسرار و هر سري ازو
گر سر مويي درين يابي خبرسرکشي از هر دو عالم همچو موي
کوفتاد آن ماه را بر من گذردوش مست و خفته بودم نيمشب
کرد روي زرد ما از اشک ترديد روي زرد ما در ماهتاب
يافت يک يک موي من جاني دگررحمش آمد شربت وصلم بداد
گشت يک يک موي بر من ديده‌ورگرچه مست افتاده بودم زان شراب
مست و لايعقل همي کردم نظردر رخ آن آفتاب هر دو کون
يک نفس نامد زبانم کارگرگرچه بود از عشق جانم پر سخن
لاجرم ماندم چنين بي خواب و خورخفته و مستم گرفت آن ماه روي
در ميان سوز چون شمع سحرگاه مي‌مردم گهي مي‌زيستم
موج‌ها برخاست از خون جگرعاقبت بانگي برآمد از دلم
نه ز جانان نام ديدم نه اثرچون از آن حالت گشادم چشم باز
مي‌زدم چون مرغ بسمل بال و پرمن ز درد و حسرت و شوق و طلب
کاي ز دستت رفته مرغي معتبرهاتفي آواز داد از گوشه‌اي
تا نرفتي او ازين گلخن به درخاک بر دنبال او بايست کرد
در قفس تا کي کني باد اي پسرتن فرو ده آب در هاون مکوب
خواه مطرب باش و خواهي نوحه‌گربي نيازي بين که اندر اصل هست
جان خود مي‌سوز و حيران مي‌نگراين کمان هرگز به بازوي تو نيست
کي تواني برد اين وادي به سرماندي اي عطار در اول قدم


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما