دوش از وثاق دلبري سرمست بيرون آمدم شاعر : عطار هيچم نبود از خود خبر تا بي خبر چون آمدم دوش از وثاق دلبري سرمست بيرون آمدم بر چهرهي گلرنگ او چون لاله در خون آمدم دستم چو از نيرنگ او آمد به زير سنگ او هر لحظه ديگر سان شدم هر دم دگرگون آمدم گاهي ز جان بي جان شدم گاهي ز دل بريان شدم گويي نبودم پيش ازين عاشق هم اکنون آمدم در فرقت آن نازنين گشتم همه روي زمين تا هرچه ديدم در جهان از جمله بيرون آمدم چون نيستي اندر عيان، در نيستي گشتم نهان رفعت...