تو ميداني که در کار تو چون مضطر فرو ماندم شاعر : عطار به خاک و خون فرو رفتم ز خواب و خور فرو ماندم تو ميداني که در کار تو چون مضطر فرو ماندم که از عشقت به نو هر روز حيران تر فرو ماندم ز حيراني عشق تو خلاصم کي بود هرگز که اندر اولين حرفي به سر دفتر فرو ماندم عجايب نامهي عشقت به پايان چون برم آخر مکن داويم ده آخر که در ششدر فرو ماندم چو دست من به يک بازي فرو بستي چه بازم من نگه کن در من مسکين که بس مضطر فرو ماندم همه شب بي تو چون شمعي ميان...