کاري عجب اوفتاده ما را شاعر : عطار پيمانهي زهر و انگبينيم کاري عجب اوفتاده ما را يک ذره جمال او نبينيم تا زهر چو انگبين نگردد کين چيست که ما کنون درينيم سر رشتهي دل ز دست داديم کامروز وراي کفر و دينيم اي ساقي درد درد در ده وانگه پس کار خود نشينيم ما در ره يار سر ببازيم کز عشق به سينه آتشينيم آبي در ده صبوحيان را ما جمله صبوحيان ازينيم صبح رخ او پديد آمد از مستي خويش شرمگينيم ما مستانيم و همچو عطار اندر پس دوکدان نشينيم...