آنچه با من ميکند سوداي تو شاعر : عطار ميکشم چون نيست کس همتاي تو آنچه با من ميکند سوداي تو پيش بدر عارض زيباي تو با خيالي آمد از خجلت هلال يک گره از زلف عنبرساي تو بر گشايد کار هر دو کون را از خدنگ نرگس رعناي تو تو ز خون پوشيده قوس قامتم بر اميد لعل جانافزاي تو هيچ کارم نيست جز جان کاستن ليک بر يک جاي يک يک جاي تو جاي آن داري که صد صد را کشند راست چون پروانه ناپرواي تو تو چو شمعي وين جهان و آن جهان بي سر و پاي است سر تا پاي...