جان به لب آوردهام تا از لبم جاني دهي شاعر : عطار دل ز من بربودهاي باشد که تاواني دهي جان به لب آوردهام تا از لبم جاني دهي زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جاني دهي از لبت جاني همي خواهم براي خويش نه همچو زلف خويش در کار پريشاني دهي تو همي خواهي که هر تابي اندر زلف توست زلف بفشاني و از هر حلقه چوگاني دهي من چو گويي پا و سر گم کردهام تا تو مرا ميسزد گر يک شکر آخر به مهماني دهي من کيم مهمان تو، تو تنگها داري شکر چون سگان کوي خويشم ريزهي خواني...