چون روي بود بدان نکويي چون روي بود بدان نکوييشاعر : عطار نازش برود به هرچه گوييچون روي بود بدان نکوييخورشيد فلک به زرد روييرويي که ز شرم او درافتادبر بوي وصال او چه پوييچون در خور او نميتوان شدگر در ره درد مرد اوييخون ميخور و پشت دست ميخايتا دست ز جان و دل نشوييجانان به تو باز ننگرد راستتا کي تو تويي تويي و توييتو ره نبري تو تا تويي توگم ناشده از تو چند جوييچيزي که ازو خبر ندارياي غره به خويشتن چه گوييگر گويندت چه گم شد از توبنديش که در چه آرزوييباري بنشين گزاف کمگويزيرا که کم از سگان کوييعطار کجا رسي به سلطان