آن يکي دانم ز بيخويشي خويش شاعر : عطار ناله ميکردي ز درويشي خويش آن يکي دانم ز بيخويشي خويش فقر تو ارزان خريدستي مگر گفتش ابرهيم ادهم اي پسر کس خرد درويشي آنگه شرمدار مرد گفتش کاين سخن نايد به کار پس به ملک عالمش بخريدهام گفت من باري به جان بگزيدهام زانک به ميارزدم هر دم هنوز ميخرم يک دم به صد عالم هنوز پادشاهي را به کل کردم وداع چون به ارزم يافتم من اين متاع شکر آن برخويش ميخوانم، تو نه لاجرم من قدر ميدانم، تو نه سالها...