وقت مردن بود شبلي بيقرار
وقت مردن بود شبلي بيقرار
شاعر : عطار
چشم پوشيده دلي پرانتظار وقت مردن بود شبلي بيقرار بر سر خاکستري بنشسته بود در ميان زنار حيرت بسته بود گاه خاکستر بکردي بر سر او گه گرفتي اشک در خاکستر او ديدهاي کس را که او زنار بست سايلي گفتش چنين وقتي که هست چون ز غيرت ميگدازم چون کنم گفت ميسوزم، چه سازم، چون کنم اين زمان از غيرت ابليس سوخت جان من کز هر دو عالم چشم دوخت از اضافت آيد افسوسم بکس چون خطاب لعنتي او راست بس او به ديگر کس دهد چيزي دگر مانده شبلي تفته و تشنه جگر سنگ با گوهر نهاي تو مرد راه گر تفاوت باشدت از دست شاه پس ندارد شاه اينجا هيچکار گر عزيز از گوهري ،از سنگ خوار آن نظرکن تو که اين از دست اوست سنگ و گوهر را نه دشمن شو نه دوست به که از غيري گهر آري به دست گر ترا سنگي زند معشوق مست هر زماني جان کند در ره نثار مرد بايد کز طلب در انتظار نه دمي آسودنش ممکن شود نه زماني از طلب ساکن شود مرتدي باشد درين ره بيادب گر فرو افتد زماني از طلب