يک شبي محمود ميشد بيسپاه شاعر : عطار خاک بيزي ديد سر بر خاک راه يک شبي محمود ميشد بيسپاه شاه چون آن ديد، بازو بند خويش کرده بد هر جاي کوهي خاک بيش پس براند آنگاه چون بادي سمند در ميان کوه خاک او فکند ديد او را همچنين مشغول کار پس دگر شب باز آمد شهريار ده خراج عالم آسان يافتي گفتش آخر آنچ دوش آن يافتي پادشاهي کن که گشتي بينياز همچنان بس خاک ميبيزي تو باز آن چنان گنجي نهان زين يافتم خاک بيزش گفت آن زين يافتم تا که جان دارم...