ارسطو(2)*
مكتب و آثار ارسطو
به نظر ما، كتب و آثار ارسطو دو دسته است:
اول، آثار و نوشتهها او پيش از حملة اسكندر به مصر و بابل و ايران.
دوم، آثار او پس از حمله و پيروزي و دست يافتن به كتب و منابع حكمت و علوم مشرقي.
به نظر ميرسد كه عمدة آثار ارسطو كه باقي مانده يا تمام آنها، رسالههايي است كه وي پس از دست يافتن به كتب علمي ايران و مشرق زمين و مصر نوشته و مباني قطعي و نهائي اوست كه بدست آورده و به ما رسيده است. ميدانيم كه ارسطو مانند استاد خود افلاطون و برخي ديگر نتوانست به سفرهاي دوردست بپردازد و به بابل و ايران و هند و حتي مصر و صقليه برود.
از اين رو ـ چه بگوييم كه اسكندر بر اثر تعاليم و مطالب شوق انگيزي كه ارسطو در نوجواني دربارة ايران و شكوه و ثروت و حكمت او آموخته و شايد او را دانسته به جهانگيري تشويق كرده بود، آنگونه با عزمي جزم و بدون ترديد به سوي ايران و مستعمرات آن حمله برد، و درطالع خود پيروزي ديده بود؛ و چه آنكه كارهاي سياسي و نظامي اسكندر جوان را از ابتكار و انديشة خود وي بدانيم كه از پدر به ارث برده بود، اين حقيقت مسلم است كه گويي اسكندر وعده كرده بود كتب تاراج شده خزاين سلاطين و بخصوص آثار گرانبهاي معابد ايرانيان را (هر آنچه كه بكار ارسطو ميآمد) بوسيلة خواهرزاده او ـ كه همراه و در ركاب اسكندر بود ـ به يونان بفرستد، و هر آنچه را كه بكار نميآمد بسوزاند؛ و اين خواهرزاده، همان كليستنوس همشاگرد و يار اسكندر است كه پيش از اين از او سخن گفته شد.
از اين رو، در تاريخ ميخوانيم كه اسكندر كتب گرانبهاي كتابخانههاي دربار يا مغان ايران و معابد آنها را يكجا جمع كرد و سوزاند؛[16] و در جاي ديگر ميبينيم كه در دنبال هر پيروزي كه اسكندر بدست ميآورد، كليستنوس، روي به آتن ميآورد و كتابهايي براي دائي خود ميبرد.[17]
عقيدة بسياري از علما در مشرق و مغرب بر آن بوده است كه ارسطو، علم منطق را از روي آثار باز مانده از مشرق فراهم آورد و تدوين كرد و حتي بعد از ظهور اسلام و پيروزي آن بر ايران، هنوز كتابهايي در منطق يافت ميشدند كه بنام منطق مشرقي معروف شدهاند و با منطق ارسطو فرقهايي داشته است و كتاب منطق المشرقيين ابنسينا ناظر به اين منطق بوده است.
امّا آثار پيشين ارسطو ـ كه چندان چيزي از آنها باقي نمانده يا نسبت آن به ارسطو قطعي و مسلم نيست ـ ممكن است كه بدست خود وي نابود شده باشد.
آثار بازماندة ارسطو را ميتوان در پنج دسته گنجانيد:
1. كتب منطقي او شامل مقولات يا قاطيغورياس (Catagoria) ـ جدل يا طوبيقا (Topica) ـ قياس يا آنالوطيقاي اول (Analytica) ـ برهان يا آنالوطيقاي دوم ـ خطابه يا ريطوريقا (Rhetorica)، كه بعدها شاگردانش آنها را در مجموعهاي به نام ارغنون (يا ارگانون) گردآوري كردند و نام آنرا بايد منطقيات گذاشت.
2. كتب فلسفي او كه چون بعد از كتاب او در طبيعت و طبيعيات نوشته بود نام آنرا مابعدالطبيعه يا متافوسيس (Metaphysis) گذاشته بودند، مسلمين و اروپاييان هم همانگونه ترجمه كردند و بعدها سبب اشتباهات بسيار گرديد.[18]
3. كتب او دربارة طبيعيات (يا فوسيس) كه عمدة آن سماع طبيعي ـ «در نفس» ـ در «كون و فساد» و چند رساله دربارة جانورشناسي وآسمان واجرامسماوي است.
4. كتب او در اخلاق كه معروفترين آن كتابي است كه بنام فرزند خود نيكوماخوس (نيقوماخوس) نوشته ـ ديگر كتاب اخلاق اوذيموس و اخلاق بزرگ و كتاب سياست و قانون آتنيها در52 اصل كه در سال 1891در مصركشف شد!
5. آثار متفرق او درباره شعر و چيزهاي ديگري كه از شأن يك حكيم بدور است.[19]
در يك بررسي و قضاوت كلي و اجمالي دربارة عمق و سليقة علمي و فلسفي ارسطو، نظر هر محقق به چند نقطه از ويژگيهاي او جلب ميشود. نخستين برجستگي شخصي او «ذهن جزئي طلب» و «جزءگرا»ي اوست كه او را در سطح يك عالم آزمايشگاهي و تجربي نگه ميدارد؛ روحية او با فلاسفه و حكما كه «كلي گرا» هستند تفاوت بسيار دارد.[20] همانگونه كه در تعريف فلسفه و موضوع آن آمده است، فلسفه به «موجود» خارجي ميپردازد، اما بآنگونه كه پيراية علم (رياضيات و طبيعيات) بر او نباشد و باصطلاح «غير متخصص الاستعداد» باشد تا طبيعي يا تعليمي يا خلقي و غير ذلك شود؛[21] يعني بتعبير معروف در فلسفه؛ بايد فيلسوف به «موجود» «بما أنه موجود» نگاه كند نه «بما أنّه رياضي»، يا «طبيعي» و مانند اينها. از اين رهگذر است كه فلسفه بالطبع مادر تمام علوم ديگر ميگردد.
بنابرين، كسي كه جزئينگر باشد و از ديدگاه ويژگيهاي طبيعي ـ يا هندسي ـ اشياء به آنها بنگرد، يا فقط يك دانشمند به معناي «ساينتيست» غربي (Scientist) است يا از بيراهه و با ابزار و بينش غير فلسفي به فلسفه پرداخته است.
بعضي از تاريخنويسان، فلسفة افلاطون را ايدآليسم يا خيالپردازانه ميدانند، و فلسفة ارسطويي را واقعگرايي و تحقيق ميخوانند، و حال آنكه شيوة علوم طبيعي و رياضي را در فلسفه بكار بردن، نميتوان فلسفه ناميد و ستايش ارسطو باين عنوان كه «فكر را از آسمان به زمين آورد» بجا و سنجيده نيست، زيرا اين كار بيشتر يك اشتباه روشي (يا متدولوژيك) است تا يك فلسفة خالص.
ارسطو را از اين جهت ميتوان با دكارت مقايسه كرد كه در اصل به رياضيات و علوم طبيعي مايل بود، ولي براي رسيدن به هدف خود ناچار شد به فلسفه بپردازد (مانند كسي كه براي رسيدن به منزل خود ناچار باشد از رودخانهاي بگذرد نه اينكه شناگر باشد). اين گونه فلسفه پردازان را در حقيقت نميتوان فيلسوف خواند، اگر چه هم ارسطو را بزرگترين فيلسوف و در ميان مسلمانان «معلم اول» خواندهاند و هم دكارت را نه فقط فيلسوف كه حتي پايه گذار فلسفه نوين غرب ناميدهاند.
ويژگي منفي ديگر ارسطو كه شايد چندان عموميت نداشته ولي در هر حال در يك حكيم يا دانشمند نكوهش آور است بيتوجهي به واقعيتهاي قابل تجربه خارجي و اعتماد كردن به حدس و گمان و فرضيه در مسائل تجربي و علمي است. يكي از ارسطو شناسان نامي، دربارة وي چنين ميگويد:
... عدد دندانها را در جنس نر و ماده مختلف انگاشته و گفته است كه دندانهاي مرد بزرگتر از دندانهاي زن است. اين گونه مشاهدات نادرست و نادقيق را نميتوان بحساب فقدان وسايل و آلات در دورة باستان گذاشت. راستي اين است كه اين جامع همة علوم و معارف، باري بيش از آنكه طاقت كشيدنش را داشت بر دوش خود نهاده و مجبور شده است كه شناختهاي خود را بيشتر از كتابها و سنتها و معتقدات عامه بدست آورد تا از مشاهدات خويش، و داوريش دربارة اين كتابها و سنتها نيز هميشه درست نبوده است.
او هردوت را افسانهگو ميخواند در حالي كه اين نكوهش در حق خود او صادق است كه به ما ميگويد تلقيح كبك مادينه از طريق بادي صورت ميگيرد كه از جنس نر خارج ميشود، و كلاغها و سارها و پرستوها به علت سرما سفيد ميشوند، و نَفَسِ زنها در حال عادت زنانگي سطح آينه را اندكي سرخ ميكند...[22]
اين خصلت تسامح و بيدقتي در پديدههاي طبيعي موجود در وضعي است كه وي در بيشتر عمر خود قادر به تجربه بوده و به نمونههاي مذكور دسترسي داشته و حتي در لوكيون بهترين نمونههاي نادر گياهان و جانداران وجود داشته است و دست كم ميتوانسته يكبار هم كه شده به دهان همسر خود نگاه كند و از بيتفاوتي ميان دندانهاي دو جنس با خبر گردد.
ويژگي ديگر او را نداشتن ذوق و لطافت طبع و حس زيبايي شناسي دانستهاند. اگر چه برخي او را بداشتن سبك هنرمندانه ستودهاند، يا برخي ديگر كه معتقدند كه آثاري كه براي عامه نوشته هنرمندانه است، ولي نوشتههاي علمي او تهي از ظرافت و شيوايي است.[23]
يكي از ارسطو شناسان نامور در اين باره چنين مينويسد:
داوري قدما دربارة سبك هنرمندانه آثار ارسطو براي ما حيرت آور است. ما در نوشتههاي اين فيلسوف از «رواني و زيبايي» گفتار ... اثري نمييابيم. او نويسندهاي است يكنواخت و بيرنگ كه نه از ايجاز مخّل خودداري ميورزد، و نه از اطناب مُمِّل، و حتي بعضي نوشتههايش مبهم و تاريك و سهلانگارانه است.
براي داوري همان بهتر كه به متون ترجمه شده كتب وي مراجعه شود، ولي ما براي آشنايي ذهن خوانندگان، نمونهاي از فصول كتاب مابعدالطبيعه او را كه نسبتاً ساده و روان است برگزيده و بگواهي ميآوريم و داوري با ما نيست. وي در تعريف جوهر (يا اوسيا) چنين ميگويد:
جوهر به يك گونه از اجسام بسيط مانند خاك، آتش، آب و مانند اينها و اجسام مركب، جانوران، موجودات مينوي (مفارقات) و اعضاي آنها گفته ميشود. همة اينها جوهر ناميده ميشوند، زيرا از موضوعي گفته نميشوند، بلكه چيزهاي ديگر از آن گفته ميشوند. بگونهاي ديگر جوهر به آن گفته ميشود كه علت ذاتي هستي چيزهايي است كه از موضوعي گفته نميشوند مانند نفس در جانوران و نيز همة اجزاء دروني يا ذاتي آن گونه چيزها كه آنها را محدود ميكنند و بر اين چيزها دلالت دارند و با از ميان برداشتن آنها، كلّ از ميان برداشته ميشود؛ چنانكه بگفتة بعضي با از ميان برداشتن سطح، جسم و با از ميان برداشتن خط، سطح از ميان برداشته ميشود. بررويهم بعضي عدد را چنين ميپندارند.
همچنين ماهيت كه تعبير از آن تعريف است جوهر هر يك از چيزها ناميده ميشود. در نتيجه جوهر به دو گونه گفته ميشود:
1ـ همچون واپسين موضوع كه فراتر از آن به چيز ديگر گفته نميشود.
2ـ آنچه اين چيز موجود در اينجا و جداگانه است. از اينگونه پيكره و صورت هر يك از چيزها...[24]
نمونههاي ديگري با عبارات گنگ و نامفهوم هست كه اگر فلاسفهاي مانند ابن سينا و فارابي آنرا تفسير و تشريح نكرده بودند، درك شدني نبود، و شايد يكي از دلايلي كه در اروپا اين فلسفه بآساني پانگرفت و نفوذ آن از مسلمانان و پس از تفاسير گسترده آنان در اروپا بود، همين گنگي مطالب او بوده است كه مطالعه و سير در آن مانند راه رفتن در راهي پر سنگلاخ است.
ويژگي ديگر ارسطو كه ميتواند پسنديده باشد، ذهن قانونساز و تواناي او در طبقهبندي است. اين روش را ميتوان دنباله و مكمّل فن جدل و مقابله با سفسطه و مغالطه دانست، زيرا با طبقهبندي و مخصوصاً اگر به «حصر عقلي» بينجامد كار «حدّ» و تعريف آسانتر ميشود و حوزة مغالطه و سوء استفاده از «مشتركات» در مفاهيم و الفاظ محدود ميگردد و امكان مغالطه به دست جدلبازان سوفسطائي نميافتد.
به نظر ميرسد كه ماية اصلي اين كار ـ كه بعدها به تدوين منطق ارسطويي انجاميد و مقولات و اقسام حدّ و رسم را پديد آورد ـ در آموزشهاي سقراط وجود داشته و افلاطون در فرصتي كه يافته بود پس از مرگ سقراط آنرا تدوين و تدريس مينموده است، و ارسطو با استعداد طبقهبندي، و بخصوص ميل به نوشتن عقايد و افكار فلسفي خود، آنها را بشكل خاص خود در آورده است.
اما همين ويژگي مثبت نيز داراي جنبههاي منفي است. بگفتة يكي از مورخان زندگي و مكتب ارسطو: «فلسفه ارسطو... را حكمتي دانستهاند كه افراد را در سلسله مراتب اجناس نظم ببخشد و جهان را با ديد ايستمند و ثابتي بنگرد كه در آن هر چيزي در جاي خويشتن و بطور ثابت قرار دارد.»[25] يعني عشق به طبقهبندي همان اندازه كه كار تحقيق را ميتواند آسانتر سازد، ميتواند حركت فكري را متوقف و قالبي كند.
ويژگي ديگر ارسطو را ميتوان بي اعتنايي او به حكماي گذشته دانست، كه هريك پيامبراني با رسالت علمي و حكمتي گرانبها بودند؛ و ارسطو اگر چه با داشتن كتابخانه جامع و گرانبها و استفاده از محضر پرفيض افلاطون توانسته بود به آراء آنها دست پيدا كند و برخي آثار مكتوب آنها را ـ كه شايد بسيار نادر و كمياب بوده ـ خوانده باشد، امّا در عمل و در بيشتر موارد از بهترين آراء آنها دست برداشته و ضعيفترين آنها را فرا گرفته، و آراءِ خود او نيز ـ كه بظاهر سازمانواره و سيستماتيك بود ـ هيچگاه فراتر و برتر از عقايد گذشتگان نشد و حتي انحرافات و اشتباهاتي داشت كه قرنها ذهن دانشمندان را مسحور خود ساخته و توان ابتكار و يافتن حقيقت را از آنان گرفته بود، بگفتة يكي از محققان: «ارسطو مسئول ظلمت تفكر قرون وسطائي است...»[26]
وي با وجود داشتن نظريه دموكريتوس ـ كه مركز زمين را سوزان و آتشين ميدانست و نظريه خورشيد مركزي كه قدما به آن معتقد بودند ـ عقيدة زمين مركزي را بميان آورد و از آن دفاع كرد، كه ثابت ميكرد زمين ساكن و بيحركت است و تمام سيارات و خورشيد بدور آن ميگردند و بقول شوپنهاور: «حقيقتي بسيار مهم دوباره براي تقريباً دو هزار سال از دست آدمي به در رفت».[27] «ارسطو بعلت اعتقاد به وجود «مكانهاي طبيعي» نه تنها دچار اشتباهات بزرگ گرديد، بلكه با ساير نظريات خود نيز كه از افلاطون بارث برده بود در تناقض افتاد.»[28]
و همچنين ارسطو بگفته محققان اروپايي:
... بپيروي از معتقدات ابتدايي رايج، سه حالت اجسام مركب (انجماد، ميعان، بخار) ... را عناصر اوّليه تلقي ميكند و فرقگذاريهاي رايج مبتني بر اطلاع ناقص از فرايندهاي طبيعي را مرزهايي ميانگارد كه خود طبيعت كشيده است و درنتيجه آن حالات را تغيير و تبدل عناصر بمعني واقعي ميپندارد.
اين دو محرّك فكري كاملاً مختلف و نابرابر، او را بر آن داشته است كه دستاوردهاي گرانبهايي را كه پيشروانش به آنها دست يافته بودند بيكسو نهد و بر نظريهاي دربارة طبيعت ـ كه در نزد پيشينيان وسيلة سودمندي براي پژوهش شده بود و در طي روزگاران ارزش خود را روز بروز بوجه بهتر و روشنتري نشان داده است ـ پشت كند... .
حدس درست قائلان به اتم، يعني اينكه «كَون و فساد» نمودي بيش نيست، و در واقع نام ديگري است براي بهم پيوستن و جدا شدن اجزاي مادي، به نظر محال مينمايد... .[29]
صدرالمتألهين شيرازي نيز با وجود احترامي كه به ارسطو ميگذارد (از آنرو كه گمان ميكرد كه نويسندة كتاب تاسوعات ميباشد) باز در برخي از نوشتههاي خود، زبان بشكوه ميگشايد و از بدعتها و اشتباههايي كه در فلسفه و حكمت الهي وارد ساخته گله ميكند. وي در يكي از آثار خود چنين ميگويد:
و بالجملة، القول بقدم العالم إنّما نشأ بعد الفيلسوف الأعظم أرسطاطاليس بين جماعة رفضوا طريق الربّانييّن و الأنبياء، وماسلكوا سبيلهم بالمجاهدة و الرياضة و التصفية، و تشبّثوا بظواهر أقاويل الفلاسفة المتقدّمين من غير بصيرة و لا مكاشفة؛ فأطلقوا القول بقدم العالم. و هكذا أوساخ الدهرية و الطبيعيّة، من حيث لم يقفوا علي أسرار الحكمة و الشريعة، و لم يطّلعوا علي اتحاد مأخذهما و اتفاق مغزاهما؛ لشدة رسوخهم فيما اعتقدوه من قدم العالم و زعمهم أنّ هذا مما يحافظ علي توحيد الصانع و عن انثلام الكثرة و التغيّر علي ذاته و أنّ قياساتهم مبتنية علي مقدمات ضرورية هي مبادئ البرهان. لم يبالوا بأنّ ما اعتقدوه مخالف لماذهب إليه أهلالدين.[30]
سپس ملاصدرا از روي كرامت طبع، اين رأي ناهنجار فلسفي را سزاوار شأن فيلسوفي همچون ارسطو نميبيند و آنرا گمان بد مينامد و توجيه ميكند و ميگويد:
... و كان ظنّى بمعلم الفلاسفة أنّه كأستاذه أفلاطن و أشياخه الماضين قائل بالحدوث الزماني لهذا العالم؛ إذ من المستبعد أنّ أفلاطن العظيم ما أفاده هذا التعليم، أو كان بذلك ضنيناً علي مثله.... [31]
به نظر ما بزرگترين عيب ارسطو ـ بعنوان يكي از شاگردان نزديك افلاطون كه نزديك به بيست سال نزد وي بوده ـ آن است كه مقصود استاد را نفهميده باشد؛ و بالاتر و بزرگتر آنكه فهميده، ولي بظاهر آنرا همچون ندانستهها تحريف و تخريب كند. نظريه مثل افلاطون و سقراط و حكماي پيشتر از آنها، بدانگونه واضح بوده است كه او بفهمد، با وجود اين ميبينيم كه آنرا (در كتاب مابعدالطبيعه ـ آلفاي بزرگ ـ فصل نهم) بگونهاي مبتذل و غير صحيح طرح و ردّ ميكند.
مثلاً براي ردّ آن، استدلال ميكند كه امور سلبي كه تحقق خارجي ندارند يا مفاهيم صرفاً ذهني و منطقي يا نابود شده و فاني، بنابر سخن افلاطون بايستي داراي مثال باشند «زيرا طبق دلايل مستنبط از دانشها، براي هر آنچه كه دانشي از آن يافت ميشود (يعني هر مفهومي كه در ذهن حاصل گردد) بايد مثلي وجود داشته باشد..» و ميدانيم كه مثل افلاطوني ناظر به اعيان خارجي است نه مفاهيم ذهني، و اين گونه مطالب را به استادي همچون افلاطون نسبت دادن، يا از سر نفهميدن مطلب است، يا از روي غرضورزي و باستهزاء گرفتن؛ و فلاسفهاي همچون ميرداماد و ملاصدرا به اين نكته توجه داشتهاند و توجه دادهاند كه ارسطو مطالب استاد حكيم خود را تحريف نموده است.
وي گاهي نظرية مُثُل را مسخره ميكند و آنرا «گفتهاي تهي از معنا و از مجازهاي شاعرانه» ميشمارد.[32] و نيز از اوست: «امّا بيان ما از اينكه اينها (مُثُل) چگونه جوهرهاي اين چيزهاي مرئي هستند، در واقع سخن ميان تهي است ... و نيز، مُثُل با آنچه كه ما در علوم بمنزلة علت ميبينيم ... هيچگونه ارتباطي ندارند..».[33]
به روي هم مطالعة برخي از فصول، و بررسي برخي از مطالب اين فيلسوف مشهور واقعاً نااميد كننده است و اگر حكيمي مانند ابن سينا ـ كه استاداني چون سقراط و افلاطون و پيشينهاي همچون امپداكلوس و فيثاغورس و آناكساغوراس و هراكليتوس بخود نديده بود، و سراسر فلسفة او را تفكر و انديشه خود او رهبري كرده ـ چنين سخناني مينوشت جاي تعجب نبود، ولي از فيلسوفي كه بيست سال در كنار افلاطون زندگي كرده و با ديگر امكاناتي گسترده كه داشته بسيار عجيب مينمايد. برداشتهاي ديگر او نيز از فلسفة پيشينيان همينگونه نارساست، همچون برداشت او از اعداد فيثاغورس و نيز از آراء ديگر حكما كه آنرا به عناصر مادي ـ يا بتعبير خود او به فاعل و علت مادي اشياء ـ حمل و تفسير غلط نموده و آنان را مشتي دانشمندان علوم طبيعي وانمود كرده است.
ارسطو داراي ويژگيهاي ديگري نيز هست كه شرح آن بدرازا ميكشد و بناي ما بر اجمال است. از جمله آنكه وي در برخي از آراء خود ثبات لازم را ندارد و بقول كمپرتس: «ذهن او را تضادي گرفته كه گاهي افلاطوني و گاهي طبيب ميشود»[34] و همچنين سخت اسير زمان و زماني بودن اشياء و حتي مادهگرايي و محسوس شناسي است. ديگر آنكه همه چيز را ايستا و گزارهوار ميبيند. گذشته از آنكه گويي ابداً بويي از اشراق و شهود و حكمت عملي بمعناي رياضات و تهذيب نفس نبرده و لذت مستي را نچشيده و از ذوق ـ كه بمعناي چشايي معاني و مفاهيم نامحسوس خاص المعاني است و نبات و حيوان را بظاهر در آن راه نيستـ بهرهاي نبرده است.
در پايان اين بخش بجاست كه به برخي از نوشتارهاي ديگري از او ـ كه نه فقط ربطي به علوم عقلي و حكمت ندارد، بلكه گاهي با آن ناسازگار است، بر روي هم نشانة سطحي بودن اوست ـ نگاهي بيندازيم؛ اين آثار از اوست:
1. شرح و تفصيل نظامهاي سياسي 158 دولتشهر يوناني؛ 2. مجموعه قوانين بيگانگان؛ 3. ادعاهاي ارضي دولتها؛ 4. لغتنامه حقوقي؛ 5. فهرست اسامي برندگان مسابقات ورزشي پوتوئي؛ 6. شرح مسابقات ورزشي!؛ 7. متن انتقادي حماسة ايلياد براي اسكندر (كه گويا براي تشويق او و دادن روح حماسي براي جنگ با ايران بوده است)؛ 8. برندگان مسابقات ورزشي المپي!؛ 9. رساله دربارة نحوه به روي صحنه آوردن نمايشنامهها؛ 10. دربارة تراژدي؛ 11. شعر؛ 12. دربارة شاعران كمدي پرداز و خندهناك!؛ 13. دشواريهاي آثار همرو ايسيود؛ 14. دربارة لباس نمايشگران تئاتر! [35]
در اينجا بايد اين نكته را اضافه كنيم كه ارسطو از ديد يك نقادي همان است كه ديديم، ولي خود او و كاركردش هرچه بود و با وجودي كه راهزن حكمت حقيقي گرديد و قرنها دانش و حكمت را در تاريكي نگهداشت، ولي مانند بسياري از رويدادهاي جهان سود و بركت و فايده نيز بهمراه داشت.
يكي از آثار و بركات آن، اين بود كه توانست با همان مايه و سرمايه اندك و نارساي خود، انديشههاي نوابغي همچون ابنسينا و فارابي و خواجهنصيرالدين طوسي و هزاران فيلسوف بزرگ ايراني و غير ايراني، مسلمان و غيرمسلمان را بكار بيندازد.
اگر ارسطو در زمان اينان زنده ميشد، بسا نوشتهها و مطالب آنها را نميفهميد. با اينهمه اگر آثار او ـ كه بعربي ترجمه شده است ـ بدست اينان نميرسيد، آن مسائل ساده و محدود، به اينهمه مسائل دقيق و پيچيده و برهاني و استدلال منتهي نميگرديد. هنوز كه هنوز است، اساس فلسفة رايج سنتي بر ماده و صورت و مقولات دهگانه و علل اربعه و عقول عشره و قوه و فعل و مانند اينها قرار دارد و گرداگرد آن بقعة كوچكي كه ارسطو ساخته بود و شايد اميدي به دوام و بقاي آن نداشت، امروز از بركت فلاسفة ايراني و غير ايراني در طي ده، دوازده قرن، بمرور دهور، باروهاي استوار ساخته شده و به كاخي عظيم بدل گشته است.
پينوشتها:
* برگرفته از مقدمة استاد سيّدمحمّد خامنهاي بر كتاب المظاهرالهيه انتشارات بنياد حكمت اسلامي صدرا.
16. «غزو الإسكندر لفارس و قتل ملكها دارا و بعد استيلائه علي مدنها و هدم علومها و نسخ ما كان من كتبها في الخزائن و الدواوين بمدينة اصطخر، ثم ترجمتها إلي الروميّة و القبطية بعد إحراق نسخها الفارسية. ويقال إنّ أشهر كتاب تمّ هرقه فيها اسمه «الكشتج» و إنّ فيه الكثير من علوم الطبّ و النجوم و الطبايع. ثمّ إنّ الإسكندر بعث بتلك النسخ و الكتب العلمية إلي مصر فلم يسلم منها سوي العدد القليل...» (تاريخ التنجيم عند العرب، يحيي شامي)؛ و نيز در دينكرت و بندهشن و ارداي ويرافنامه آمده كه اسكندر، اوستا را بسوخت. (مزديسنا و ادب فارسي، محمد معين، ص 8).
17. شهروزي ميگويد: «زماني كه اسكندر مقدوني مملكت ايران را مسخر ساخت، علوم منقوشه و اوراق محفوظ در بابل را متصرف شد و استنساخ و ترجمه كرد و به يونان فرستاد. فقط بعضي از نسخ كه به فرمان زردشت و جاماسپ حكيم قبلاً به خارج انتقال داده بودند از غارت يونانيان مصون ماند...» (كنز الحكمة، ج 1، ص 51؛ از مقالات دكتر محمد معين، ج 1، ص 438). و ابنحزم اندلسي (الفصل، ج 1، ص 135، ط: دارالكتب) در اينباره چنين ميگويد: «كتاب مجوسيان و آيينشان در تمام طول مدت حكومتشان نزد موبدان نگهداري ميشد و آنرا ميان بيست و سه هيربد ميگذاشت: هر يك، يك بخش كه نزد ديگري نبود و نبايد به ديگري نشان ميداد. يك سوم آن كتاب از ميان رفته بود و اين را گروهي از دانشمندان مجوس ميگفتند». و در جاي ديگري (همان، ص 137) ميگويد: «مجوسيان ميگويند و اقرار دارند كه كتاب ديني آنها پس از كشته شدن دارا به وسيلة اسكندر سوزانده شد و بيشتر از دو سوم آن از ميان رفت و جز كمتر از يك سوم باقي نماند و آيين زردشتي در ميان آن سوختهها بود». «در كتابي كه نامش خداي نامهاست و سخت بزرگش ميدارند آمده كه انوشيروان شاه نميگذاشت كه آموزش دين جز در شهر اردشير خرّه و فشا داده شود... و كتابي كه از آنان باقي مانده پس از آنكه اسكندر بيشتر آنرا سوزانيد، بيست و سه كتاب است كه هر يك بخش آنرا به يك هيربد سپرده بودند كه به ديگري نميداد و مؤبد موبدان به همة آن كتابها اشراف داشت».
18. از جمله ر.ك: تاريخ فلسفه، كاپلستون، ج 1، صص 310 ـ 318؛ تاريخ فلسفه، اميل بريه، ص 221؛ ارسطو، ژان برن، ص 12؛ موسوعة الفلسفه، بدوي؛ و منابع ديگر.
19. متفكران يوناني، گمپرتس، ص 1255.
20. همان، ص 1257: «يكي از خصايص ارسطو دلبستگي عجيبش به جزئيات است... اين خصيصه را ميتوانيم ارثيّهاي از پدر و اجدادش كه همه طبيب بودهاند بدانيم».
21. الشفاء، الإلهيّات، ص 13؛ الاسفار الاربعة، ج 1، ص 23 (فصل اول ـ منهج اول ـ مرحلة اول).
22. متفكران يوناني، گمپرتس، ص 1278؛ ارسطو، ژانبرن، صص 122 و 123.
23. تاريخ فلسفه، كاپلستون.
24. متافيزيك، ارسطو، ص 147 (فارسي). براي آشنايان به فلسفه درك مقصود وي ـ اگرچه با زحمت ـ ميسر است، ولي اين امكان درك را بايد از بركت كتب فلسفي قدما دانست كه در اينباره بسيار نوشتهاند و مطلب براي همه معلوم است وگرنه قصور و نقص عبارات ارسطو را نميتوان انكار كرد، تا بجايي كه طبق تاريخ، ابن سينا نيز در درك كامل مطلب فرومانده و از شرح فارابي بهره گرفته، و فارابي نيز آنرا از بركت تفاسير ديگران (مترجمان كتب ارسطو كه به مطالب مشائي تسلط يافته بودند) بدست آورده بود.
25. ارسطو، ژان برن، ص 25.
26. برونشويك ـ Leon Brunschvig ـ از كتاب ارسطو، ژان برن، ص 27.
27. متفكران يوناني، گمپرتس، ص 1285.
28. همان، ص 1286.
29. همان، ص 1288. در پايان روانشناسي و مباني او در نفس و ادراكات و منطق را ميستايد.
30. رسالة في الحدوث، ص 15-16.
31. همان، ص 22.
32. مابعد الطبيعة، آلفاي بزرگ، فصل 9.
33. همان، فصل.
34. متفكران يوناني، ص 1299؛ ارسطو، ژان برن، ص23ـ32.
35. متفكران يوناني، گمپرتس، ص 1255 ـ 1256.
ادامه دارد...
/ج