هراكليتوس: بیگانه ای در میان ما
آرای هراكليتوس به روایت لائریتوس
اما از سوي ديگر به احتمال زياد آنچه ديوژنس درباره عقايد هراكليتوس ميگويد گزارشهاي است كه از پيروان مكتب استوئيكها (رواقيان ) رسيده است زيرا چنانكه ميدانيم رواقيان هراليتوس را پيشرو عقايد خود ميشمردند و كوشش داشتند كه نظريات خود راباعقايد اصولي وي در هم آميزند و در آنها پشتيبان بجويند و بنابراين انديشههاي وي را هماهنگ و مطابق با نظريات خود تفسير ميكردند . مثلا موسس مكتب رواقي زنون نظريه لوگوس و نيز نظريه حريقجهاني را كه ميگويد جهان در دورههاي متناوب در يك حريق بزرگ سوخته ميشود و از ميان ميرود به هراكليتوس نسبت ميدهد. با وجود اين ما ميتوانيم از گفتههاي خود هراكليتوس و گزارشهاي ديگران فلسفه و اصول نظريات وي را بيرون آوريم
الف: لوگوس:
اكنون بايد ديد اين لوگوس يا عقل و قانون جهاني كه در تمامي مظاهر هستي با وجود دگرگونيها و ديگر شكليهاي دائم آن وجود دارد به گفته هراكليتوس از آن پيروي كرد؟ پاسخ به اين پرسش را در تكه(50) مييابيم كه بنابرآن دانايي در اين است كه به لوگوس گوش كنيم و همسخن شويم كه همه چيزها يكي است. پس نخستين هسته فلسفه هراكليتوس اين است كه هستي در عيتن كثرت واحد يا يكي است.اما اين وحدت بيرون و غير از كثرت نيست زيرا از سوي ديگر فيلسوف ما ماهيت كثرت را در وحدت اضداد و كشاكشهاي آنها ميداند و خود اين جريانهاي متضاد يا كشاكش اضداد وحدتي پديد ميآورد . پس وحدت زاييده كشاكش پيوسته در ميان اضداد است و از اين كشاكشها هماهنگي يا هم آوازيپديد مي آيد و چنانكه خود وي ميگويد:تناقض توافق است و از چيزهاي ناموافق زيباترين هماهنگيپديد ميآيد.(تكه 8) هستي انبوهي از اضداد و تناقضهاست كه پيوسته با يكديگر در كشاكشند. وآنچه ما در هستي مييابيم يك هماهنگي و يگانگي است كه در ميان عناصر و جريانهاي متضاد كه در جدالي جاويدانند.روي ميدهد.پس تناقض و تضاد در هستي همان لوگوس يا قانون جهاني جاويدان است . فريب ظاهر هستي را نبايد خورد و از آن دچار نگراني يا نوميدي نبايد شد. حاصل اين كشاكشهاي ظاهري و تناقضهاي آشكار هماهنگي و يگانگي است كه جهان را بر پا ميدارد. به اين نكته است كه هراكليتوس اشاره مي:ند و مي"ويد:مردمان نميدانند كه چگونه از هم جدا شدگي عين به هم پيوستگي است:هماهنگي كششهاي متضاد چون در كمان و چنگ .(تكه 51). بدين سان ميتوان گفت كه وحدت به نظر هراكليتوس در جهان چيزي نيست جز هماهنگي زاييده اضداد . اما اين هماهنگي آشكار نيست . انچه در جهان به چشم ميآيد كشاكش پيوسته در ميان اضداد است جنگ عناصر و پديده هاي گوناگون هستي است. ولي در درون اين كشاكشهاي اضداد يك هماهنگي هست كه پنهان و به نكته است كه هراكليتوس اشاره مي:ند :هماهنگي پنهان نيرومندتر از آشكار است.(تكه 54) هراكليتوس كشاكش ميان اضداد را تعبير به جنگ پولموس مي:ند . يكي از مظاهر لوگوس يا قانون جهاني جنگ است . نتيجه اين جنگ ميان پديدهها و مظاهر وجود همان آرامش و هماهنگي است كه پديدار ميشود.پس اين نبرد ميان مظاهر هستي را نبايد نشانه شيطاني بودن هستي دانست زيرا جنگ سرچشمه زاينده و فرمانرواي وجود و قانون است همگاني و بنابرابيدادگري نيست ضرورتي است هستي بيآن پايدار نميماند(تكه 80) :بايد دانست كه جنگ در چيزها همگاني است و جدال عدل است و همه چيز از راه جدال و ضرورت پديد ميآيد . پس :جنگ پدر همه چيزها و پادشاه همه چيزهاست و بعضي را چون خدايان آشكار كرده است بعضي را چون آدميان . بعضي را برده ساخته است و بعضي را آزاد. (تكه 53) . در اينجا مقصود هراكليتوس نشان دادن اضداد است كه كشاكش ميان آنها روي ميدهد ودر عين حال اين جدال و جنگ مايه و سرچشمه دوام و بقاي انهاست . اينتنها از ديده آدميان است كه تضاد ، تناقض و جدال در جهان هستي ناپسند و نكوهيده است و اين زاييده فهم ناقص ماست اما از ديدگاه موجودي برتر كه بر هستي احاطه دارد از بالا و همه سو بر آن مينگرد اين تضادها و تناقضها اين جنگ و پيكار پيوسته يكباره از ميان ميرود و همه براي او پسنديده است. بدينسان :براي خدا همه چيز زيبا و نيك و عدل است اما آدميان يكي را ناعادلانه و يكي را عادلانه تصور كردهاند. (تكه 102) از سوي ديگر مقصود هراكليتوس از جنگ را بايد به مفهوم تغيير و دگرگون شدن مظاهر هستي گرفت . اضداد به يكديگر تبديل مييابند (تكه 126) و عامل و انگيزه اين دگرگوني و تبديل جنگ است كه به تعبير ديگر كنش و واكنش و تاثير و تاثر در ميان اضداد است
ب- جريان :
(پانتاخواري ) يا: "همه چيز در جريان است " .(پانتاراي ) يعني آنچه به نظر ساكن ميرسد، در واقع در جنبشي پيوسته و نهاني است ، تغيير ميكند و ديگر ميشود. هراكليتوس اين جريان و جنبش پيوسته را در هستي و مظاهر آن به پكلهاي گوناگون تعبير ميكند. در يكجا ميگويد:كساني كه در يك رودخانه گام مينهند آبهاي ديگر و ديگري برويشان جريان دارد. (تكه 12) . انديشه گذرا بودن ناپايداري و نااستواري همه چيز را به جريان آب رودخانه تشبيه ميكند كه پيوسته تازه ميشود و در هرلحظه در هر نقطه آبهاي تازه جانشين آبهاي لحظه پيش ميشود و آب رودخانه بدين سان در هر لحظه غير از آب رودخانه در لحظه پيش است و بنابراين :نميتوان دوبار در يك رودخانه پاي نهاد .(تكه 91) . بدينسان همه چيز در دگرگوني است. همواره در راه آن است كه چيز ديگر شود كه اكنون آن نيست و بنابراين هر چيز در هرلحظه هم خودش است و هم خودش نيست . هراكليتوس اين معني را در گفته ديگري روشنتر ميگويد :در يك رودخانه ما هم پا ميگذاريم هم نميگذاريم ، ما هم هستيم هم نيستيم . (تكه 49 الف ). پس آنچه ساكن و بي دگرگوني به نظر ميرسد نهاني در تغيير جريان و چيزي ديگر شدن است . اضداد در مسير جنگ و كشاكش با يكديگر تغيير ميكنند و اين جريان و در گذر بودن پيوسته يك هماهنگي در ميان چيزها پديد ميآورد ؛ يعني ميان آنچه ديگرگون ميشودو آنچه هنوز ديگرگون نشده است يك تناسب و هماهنگي وجود دارد. در اين جريان وگذر دائم چيزها اضداد به يكديگر مبدل ميشوند و اين قانون چه در جهان اشياء و چه در جهان آدميان و جانداران ديگر راست مي آيد . (تكه 88). بدين سان ميتوان هراكليتوس را يكي از نخستين پايه گذاران مفهوم ديالكتيك دانست كه در قرن گذشته در فلسفه هگل و سپس به كاملترين شكل خود در جهانبيني ماركس ديده ميشود.
جهانشناسي هراكليتوس
اين نظام جهان را كه براي همه همان است هيچيك از خدايان يا هيچيك از آدميان نيافريده است بلكه هميشه بود و هست و خواهد بود :آتشي هميشه زنده فروزان به اندازههايي و خاموش به اندازههايي. (تكه 30)
نخست بر اين نكته تكيه ميشود كه جهان هستي آفريده و ساخته نيرو يا نيروهايي وراي اين جهان نيست بلكه ازلي و ابدي است سپس نونه وجودي آن را به آتشي همواره فروزان و زنده تشبيه ميكند كه پيوسته مقداري در افروختن است و اندازهاي در خاموشي . آيا بدين سان ميتوان آن را عنصر نخستين دانست؟ همانگونه كه آب براي طالس و هوا براي آناكسيمنس بوده است . آتش تنهاسرچشمه محسوسجريان هستي و نمودار پديدي و ناپديدي و سرانجام دگرگوني و شدن است. آتش چگونه است؟همواره سوخت ميگيردو آن را به شكل شعله روشنايي و گرما مبدل مي سازد و نيز مقداري را به شكل دود پس ميدهد. آتش همه چيز را در كام خود ميكشدو دگرگون ميكند . اين جريان گرفتن و پس دادن به آتش دوام و ثبات ميبخشد.و دگرگوني پيوسته و دائم آن را از چشم ما پنهان ميدارد. از سوي ديگر در جريان تغيير يك هماهنگي ميان آنچه گرفته است و آنچه پس ميدهد. پديد ميآورد و بدين سان مظهر آن قانون جهاني (لوگوس) ميتواند باشد. اگر نظر ارسطو و ديگران را بپذيريم كه وي آتش را اصل نخستين اشياء ميداند. بايد اين گونه تعبير شود يعني مبدا و انگيزهاي براي نشان دادن جريان هستي.
اما در دو تكه ديگر هراكليتوس ميگويد: دگرگونيهاي آتش:نخست دريا و نيمي از دريا خاك و نيمي ديگر فواره آتشناك (تكه 31)و همه چيز مبادله آتش است و آتش مبادله همه چيز مانند كالاها براي طلا و طلا براي كالاها.(تكه 90)
اين دو تكه از سوي ديگر ظاهررا نشان ميدهد كه آتش نخستين مايه چيزهاست و دگرگونيهاي آن عناصر اصلي ديگر را تشكيل ميدهد.آتش به همه چيز تبديل مييابد و همه چيز به آتش. اين نظريه ما را به استنتاج ارسطو كه هراكليتوس آتش را عنصر نخستين اشياء ميشمارد نزديكتر ميكند. اما يقينا آتش براي هراكليتوس غير از آب و هوا و حتي آپايرون براي براي نخستين فيلسوفان ايونياست . اين آتش تنها نمونهو انگيزه دگرگوني به شكل اضداد است . يك آتش جهاني وجود دارد كه آب و خاك شكلهاي آنند و همواره شكلهاي آنند و همواره به اندازههايي برابر به تبديل ميشوند . هراكليتوس ، تفصيل اين تغيير آتش را به شكل آب و خاك توضيح نميدهدو گويي قصد وي تفصيل پيدايش جهان مانندفيلسوفان ديگر ايونيا نبوده است . با وجود اين ديوژنس لائرتيوس در تفصيل دقيقي كه ازعقايد وي ميدهد، ابهام و نقص موجود در گفتههاي هراكليتوس را اندكي جبران ميكند و جهانشناسي وي را روشنتر ميسازد . وي مينويسد (دنباله گزارش قبلي ص247):
وي دگرگوني را راه به سوي بالا و به سوي پايين ناميد كه جهان بدين وسيله پديد ميآيد. آتش چون متراكم شود به شكل رطوبت در ميآيد و اين چون فشرده شود آب پديد مي آيد . آب منجمد و سخت شده به خاك مبدل ميشود. وي ميگويد اين راه به سوي پايين است. بار ديگر خاك آبگون ميگرددو از آن آب پديد ميآيد و از اين بقيه چيزها . وي تقريبا همه را به هم از دريا و هم از زمين روي ميدهد. آنها كه از درياست درخشان است و پاك و آنها كه از زمين است تيره است . آتش از تبخيرهاي درخشان مايه ميگيرد و افزايش مييابد و رطوبت از آنهاي ديگر . اما اينكه فضاي پيراموني جهان چگونه است وي روشن نميسازد با وجود اين ميگويد كه در آن كاسههايي است كه طرف گود آنهابه سوي ماست كه در آنها تبخيرهاي درخشان انبوه ميشود و شعلهها به وجود ميآورد . اينها ستارگانند . شعله خورشيد درخشانترين و گرمترين آنهاست . ستارگان ديگر از زمين دورترند و بدين علت روشنايي و گرماي كمتر ميدهند . اما ماه كه نزديكتر است به زمين در ناحيه ناپاك حركت مي:ندولي خورشيد در ناحيه شفاف و ناآلوده در حركت است . وداراي فاصلهاي متناسب با ماست و بدين علت بيشتر گرما و روشني ميدهد.خورشيد و ماه هنگامي ميگيرند كه آن كاسهها پشت و رو ميشوند و حالات ماهيانه ماه در اثر پشت و رو شدن اندك اندك كاسه آن روي ميدهد . روز و شب ،ماهها، فصلها ، سالها،بارانها، و بادها و مانند اينها همه در اثر تبخيرهاي گوناگون پديد ميآيند . بدين سان كه تبخيرهاي درخشان كه در دايره خورشيد شعلهور ميشوند روز را به وجود ميآورند اما تبخيرهاي ضد آن چون غلبه يابند شب را ايجاد ميكنند. در اثرافزايش گرماي ناشي از تبخير درخشان تابستان پديد ميآيد و وفور رطوبت ناشي از تبخيرهاي تيره ، زمستان را به وجود ميآورد . تعليمهاي او از پديدههاي ديگر نيز همانند اينهاست نه درباره چگونگي زمين و نه درباره كاسهها توضيحي نمي دهد6.
از اين گزارش چند نكته روشنتر ميشود بزرگترين مركز و مظهر آتش خورشيد است كه مانند ديگر اجرام آسماني كاسه ياتغاري است پر از آتش كه طرف گود آن به سوي ماست. بخارهايي از دريا و زمين برميخيزيد كه برخي درخشان است وبرخي تيره: بخارهاي درخشان كه از دريا برخاسته است بالا ميرود و در كاسه خورشيد گرد ميآيد و ميسوزد و در نتيجه ت پديد ميآيد. رطوبت نيز چون فشرده شود آب به وجود ميآيد و اين راه به سوي پايين است. دريا چنانكه در قطعه(31) ديده ميشود نيمي خاك است و نيم ديگر فواره آتشنا ك .(پرستر)محققان در تفسير اين كلمه جدلها و بحثها كردهاند . اين واژه در اصل،يوناني از مصدر به معني منفجر شدن ، تركيدن ، متورم شدن آمده است . از سوي ديگر خود واژه پرستر در يوناني معمولا به معني گردباد و نيز آذرخش است. اما در متن گفتههاي هراكليتوس بايدآن را فواره آتشناك ناميد يعني تبخيرهاي آتشيني كه از دريا برميخيزيد وتبديل دريا را بار ديگر به آتش فهميدنيتر ميسازد و با مفهوم تبخيرهاي درخشان هماهنگتر است. زير اين بخارهاي درخشنده فاصله ميان آب و آتش است . اين بخارهاي درخشنده و آتشناك بار ديگر به خورشيد ميرسد و در كاسه آن افروخته ميشود . از سوي ديگر ديديم كه زمين نيز بار ديگر آبگون ميشود و به صورت آب در ميآيد . اما همواره ميان مقداري از خاك كه دريا ميشود و دريايي كه خاك ميگردد، تناسبي يافت ميشود (تكه 31). دريا نيمي خاك و نيمي فواره آتشناك است و بدين سان همواره نيمي از دريا به سوي بالا ميرود به شكل فواره آتشناك كه قبلا خاك بوده است و در برابر آن نيمي ديگر به سوي پايين ميآيد يعني از خورشيد به صورت بخارهاي تيره و فشرده شده فرودميآيد و به آب تبديل ميشود به همان اندازه كه آب دريا از باران و آبهاي زمين افزايش مييابد به همان اندازه دريا به خاك مبدل ميشود ؛ و به همان مقدار كه آب دريا از راه تبخيرهاي درخشان (پرسترفواره آتشناك ) كاهش ميگيرد به همان اندازه زمين به آب مبدل ميگردد. پس ميتوان گفت كه ماده همواره به همان اندازهاي است كه هست و نيز اضداد هميشه دگرگون ميشوند و به يكديگر تبديل مييابند (تكههاي 76و126) اما حاصل اين دگرگونيهاي اضداد وحدت و هماهنگي است . در واقع يك چيز است كه به شكلهاي گوناگون در ميآيد؛ همانگونه كه اضداد زاييده وحدتاند وحدت نيزنتيجه اضداد است و بدينسان:راه به بالا و به پايين يكي و همان است (تكه 60)
2- سرنوشت-خدا: در گزارش ديوژنس لائرتيوس از عقايد هراكليتوس ديديم كه همه چيزها مطابق سرنوشت پديد ميآيند (ص246) اين تعبير در نص گفتههاي هراكليتوس يافت نميشود اما نويسندگان عقايد از انديشه فيلسوف بدين گونه تعبير كردهاند . اين سرنوشت چيست ؟ در گزارشي ديگر تفسير آن را چنين مييابيم :همه چيز مطابق سرنوشت كه اين خود همان جبر (آنانكه ) است روي ميدهد7. در جاي ديگر ميگويد :سرنوشت همان قانون جهاني (لوگوس)است كه به وسيله جريانهاي متضاد سازنده هستندههاست8 . بدين سان سرنوشت تعبيري است از همان قانون جهاني و جاويدان كه بر همه چيز فرمانرواست همه چيز هماهنگ با آن پديد ميآيد و هيچ چيز نميتواند از فرمان آن سر باز زند و خود نيز جز آنچه ميكند كردههاي خود را ديگرگونه نتواند كرد و بدين سان ميتوان آن را جبر ناميد ضرورتي ثابت و گريز ناپذير. پس لوگوس ، سرنوشت ، جبر همه نامهاي يك واقعيت جاويد و مسلطاند.
از سوي ديگر هراكليتوس در گفتههاي خود چند بار خدارا نام مي برد يا به او اشاره ميكند . اما خداي او كيست و چيست ؟ بيشك ميتوان گفت كه او نيازي به خداي يونانيان ندارد. گسنوفانس پيش از او خدايان يونانيان را از آسمان بيرون رانده و انديشه يكخدايي را به ميان آورده بود. هراكليتوس اكنون معناي فلسفي ژرفتريبه اين واژه ميدهد گفتيم مهمترين هسته انديشه وي لوگوس بود كه آن را قانون جهاني با عقل جهاني ميدانست كه همه چيز همه هستي هماهنگ آن استو نمونه محسوس آن را در آتش يافت آتشي جهاني كه سرچشمه همه چيز است و جاودانه فروزان است و زنده و به شكلهاي گوناگون در ميآيد و نامهاي گوناگون به خود ميگيرد . خداي او را در اين ميان چيست؟ در گزارشي ديگر اين نكته روشنتر ميشود :به عقيده هراكليتوس آتش چرخنده جاويدان خداست9. اين آتش جاويدان مظهر همان لوگوس يا قانون جهاني است كه عقل و آگاهي مطلق نيز هست.مي دانيم كه يونانيان خداي خدايان خود را زيوس ميناميدند كه فرمانرواي ديگر خدايان بوده است. هراكليتوس به خدايان يونانيان باور ندارد و آئينهاي ديني آنان را استهزا و ايشان را سرزنش ميكند كه سنگپارههايي را كه به دست خود تراشيدهانداز ناداني ستايش مي:نند و در برابر آنها نماز ميگذارند و براي آنان زاري مي:نند وبه آنان نياز ميبرند و انجامش آرزوها و خواستهاي خود را از ايشان طلب ميكنند.(تكههاي 127 ، 128، 5) . اما خداي او همان لوگوس يا ناموس و قانون جهاني جاويدان وفرمانرواي همه است كه خود در عين يگانگي سرچشمه اضداد است همان آتش جهاني است و هراكليتوس آن را يك بار زيوس مينامد و ميگويد: يكي كه او تنها داناست هم نميخواهد و هم ميخواهد كه به نام زيوس ناميده شود. (تكه 32). اما روشنتر و ژرفترين تعريفها از خداي هراكليتوس را در گفته خود وي چنين مييابيم : خدا ، روزشب، زمستان تابستان ، جنگ صلح، سيري گرسنگي است و به شيوه (آتش )دگرگون ميشود كه هرگاه با بخورها آميخته شود مطابق بوي هر يك از آنها ناميده ميشود.(تكه67). اين گفته هراكليتوس مايه پژوهش ، گفتگو ، و اختلاف نظر فراوان در تفسير آن شده است10 . چيزي كه به روشني استباط ميتوان كرد اين است كه خداي هراكليتوس جامع اضداد است و وحدت اضداد. آنچه فيلسوف به آنها اشاره مي:ند تنها براي نمونه است و خداي او همه گونه اضداد ديگر را نيز در بردارد جهان و همه پديدههاي گوناگون آن مظاهر بيشمار هستند از خدا يعني لوگوس يا قانون جهاني كه همگاني و همهجاگير و برهمه فرمانرواست در هريك از چيزها يا اضداد كه نمودار شود نام آن را به خود ميگيرد همانگونه كه آتش چون با دانهها يا روغنهاي خوشبو در آميزد مطابق بو وعطر هريك از آنها ناميده ميشود و بدين سان خدا مانند آتش دگرگون ميشود و به شكل چيزها و پديدههاي گوناگون در ميآيد و چهرههاي گوناگون هستي خود را نشان ميدهد. پس در همه جا و همه چيز جلوهگر است آدمي در برابر او مانند نوزادي در برابر يك مرد است (تكه 79). او همه دانايي و آگاهي است براي او همه انديشهها و دارويهاي آدميان كودكانه است . براي او آنچه ما نميپسنديم پسنديده است و آنچه ميپسنديم ناپسند است. براي او همه چيز زيبا و نيك و عدل است (تكه 102)براي اينكه او همه است هراكليتوس لوگوس ،زيوس و آذرخش (آتش جهاني )همه را يكي ميداند در (تكه 64 ) ميگويد آذرخش بر همه چيز فرمانرواست همه چيز را رهبري مي :ند در اينجا آذرخش (كرآونوس ) واژه نام دهندهاي است به زيوس و اين به عنوان برترين و بزرگترين خدايان سرنوشت كل است و بدينسان لوگوس كه همه و يكي است همان برترين خدايان است و ماهيت خداگري است.
3- انسان – جهان كوچك : يك مسئله همواره در فلسفه هراكليتوس محققان را به خود مشغول داشته است و آن اين است كه ايا وي جهان بزرگ را معيار و نمونه اصلي براي كشف حقيقت آن قرار داده است يا وجود انسان را؟چنانكه ديديم براي هراكليتوس دو گونه تبخير وجود دارد يكي به سوي بالا و ديگري به سوي پايين. بنابراين روح نيز در آدمي بايد ناشي از يكي از اين تبخيرها باشد و به همين علت است كه ارسطو مينويسد :هراكليتوس ميگويد كه روح اصل نخستين (آرخه )است زيرا آن را با تبخير يكي ميداند كه از آن بقيه چيزها تركيب ميشوند. از سوي ديگر به نظر مي رسد كه وي روح را با تبخير خشك يا آتش اثيري يكي مي داند .زيرا مي گويد:براي روحها آب شدن مرگ است. (تكه 36 ) اما همانجا گفته ميشود روح از رطوبت پديد ميآيد و بنابراين در ماهيت خود با آب شركت دارد . در گزارش ديگري اين نكته تاييد ميشود : هراكليتوس روح جهان را تبخيري ميداند كه از رطوبت در آن پديد ميآيد . اما آنچه در جانداران است از تبخير بيروني و از آنكه در خود آنهاست توليد ميشود و همگون (روح جهان )است . در اينجا روح را بايد به معني جان يا روح حيواني گرفت. اما روح انساني ماهيتي آتشين و هر چه از اين گوهر در آن بيشتر باشد انسانيتر و آگاهتر است و در تاييد همين معني است كه هراكليتوس ميگويد:روح خشك خردمندانهترين وبهترين است. (تكه 118). زيرا در گزارش ديگري گفته ميشود كه : هراكليتوس روح را شرارهاي از ماهيت ستارگان ميداند. و اين يعني همان آتش اثيري جهاني . پس انسان از آب ، خاك و آتش ساخته شده است اما روح انساني او آتشين است همانند آتش جهاني . و از آنجا كه آتش جهاني با قانون و آگاهي مطلق (لوگوس )هستي يكي است روح نيز مدرك متعقل و آگاه است يا به تعبير ديگر روح آتشي آگاه است هنگامي كه از تن جدا شد لاشه كه تنها آميزهاي از آب است و خاك ارزشي نخواهد داشت و بايد آن را به دور انداخت .(تكه 96). اما همين آتشي كه روح است خود محكووم جريان به سوي بالا و پايين است . انسان نيز محكوم همان ناموس دگرگوني و كشاكش ميان اضداد است كه در جهان بيروني فرمانروااست . آـشي كه در آدمي هست . همواره در حال تبديل به آب است و آب خاك ميگردد و بار ديگر راه به سوي بالا يعني جريان ضد جريان نخست انجام ميگيرد و بدين سان وجود ما داراي دوام و ثبات به نظر ميرسد و علت اين وجود اصل اندازهها ست . اضداد همواره به اندازههايي معين به يكديگر مبدل ميشوند و بدينسان تعادل و تناسب برقرار ميماند با وجود اين اندازهها هميشه ثابت نميماند در وجود انسان نيز آتش و آب اندازه خود را جاودانه حفظ نمي كنند و به مرزهاي يكديگر تجاوز ميكنند و در نتيجه خواب و بيداري و نيز مرگ و زندگي روي ميدهد. هنگامي كه تعادل ميان اندازههاي آتش و آب در انسان بر بخورد و آب برآتش تسلط يابد انسا ميميرد . اما اكنون اين پرسش به ميان ميآيد كه روح انساني اين گوهر آتشين كه آگاه و مدرك است چگونه به لوگوس يا عقل جهاني كه سرچشمه آگاهي و تعقل است ارتباط مييابد ؟براي پاسخ به اين پرسش توضيحي كه سكستوس امپيريكوس در كتاب خود نقل كرده است ميتواند به ما ياري كند . متن كامل اين گزارش چنين است:
هراكليتوس از آنجا كه وي نيز معتقد بود كه آدمي براي شناخت حقيقت داراي دو افزار است:حسو عقل همانند طبيعت شناساني كه پيش از اين نامشان رفت پنداشت كه حس شايسته اعتماد نيست و عقل را معيار ميشمارد اما حس را آشكارا با اين سخن نفي مي:ند:چشمها و گوشها براي آدميان گواهاني بداند اگر روحهايي با زبان آنها بيگانهدارند(يا اگر روحهايي وحشي دارند . )(تكه 107)و مانند اين است كه بگوييم اطمينان كردن به حواس دور از عقل خود نشانه روحي وحشي است . وي نشان ميذهد كه عقل معيار است اما نه هرگونه عقلي بلكه عقلي همگاني و خدايي است . اما اينكه اين چه ميباشد بايد به اختصار توضيح داده شود. مسئله دلخواه فيلسوف طبيعت شناس اين است كه جهان پيراموني ما عقل و دستانديش است
مطابق عقيده هراكليتوس به وسيله به درون كشيدن اين عقل خدايي است كه ما داراي انديشه ميشويم و در خواب آن را فراموش ميكنيم و هنگام بيداري بار ديگر هشيار ميشويم زيرا در خواب چون گذرگاههاي حواس بسته شدهاند عقلي كه در ماهست از همبستگي با جهان پيراموني جدا ميماند و بستگي تنها از راه تنفس مانند ريشهاي حفظ ميشود . و چون بدين سان جدا مانده است نيروي يادآوري را كه پيش از آن داشته است از دست ميدهد؛اما در هنگام بيدار شدن بار ديگر چنانكه گويي از روز نهايي سر بر ميآورد و با پيوستن به جهان پيراموني داراي نيروي تعقل ميشود درستماندد تكههاي زغال كه چون نزديك آتش نهاده شوند به علت دگرگون شدن افروخته ميشوندو چون باز از آن جدا مانند خاموش ميگردند. به همين سان بهرهاي از عقل پيراموني كه مانند مهمان در تن ما خانه كرده است در اثر اين جدايي يكباره نا متعقل ميشود و بار ديگر به وسيله همبستگي از راه گذرگاههاي فراوان همانند كل ميگردد. هراكليتوس سپس ميگويد كه اين عقل همگاني و خدايي كه ما به وسيله شركت در آن متعقل ميشويم معيار حقيقت است . پس آنچه كه مشتركا بر همه پديدار است همان شايسته اطمينان است زيرا به وسيله عقل همگاني و خدايي ادراك ميشود اما آنچه كه تنها بر يك نفر روي ميدهد به علت نقيض اين شايستته اطمينان نيست . بدين سان مردي كه پيش از اين نامش برده شد (هراكليتوس )در آغاز نوشته خود به نام درباره طبيعت به نحوي با اشاره به عقل پيراموني ميگويد....(در اينجا تكه (1)را نقل ميكند).... زيرا پس از اينكه با ين سخنان ثابت مي:ند كه ما همه چيز را از راه شركت در عقل خدايي ادراك ميكنيم و ميانديشيم اندكي پس از آن ميافزايد كه :پس بايد از آنچه همگاني است(يعني مشترك است، زيرا همگاني يعني مشترك )پيروي كرد.(تكه 2)و اين چيز ديگر نيست جز توضيح نحوه انتظام جهان كل بنابراين تا آنجا كه ما در يادآوري آن عقل شركت ميجوييم حقيقت را ميگوييم اما هرگاه كه انديشههاي فردي ويژه خود را بر زبان ميآوريم نادرست مي گوييم.
در اين گزارش چند نكته روشن ميشود. پيوند ميان آگاهي در انسان و خود آگاهي قانون يا عقل جهاني (لوگوس)كه همه چيز را فرا گرفته است. مقصود وي از كل همان لوگوس است كه بر همه چيز فرمانروايي دارد و همه چيز از آن پديد ميآيد و عقل و آگاهي ما نيز پارهاي يا بهرهاي از آن است. هنگامي كه عقل ما كه پارهاي از عقل جهاني يا لوگوس ميباشد از راه گذرگاههاي حواس با آنچه در پيرامون است يعني با عقل جهاني پيوندها استوار ميكند ما مي توانيم حقايق را ادراك كنيم و اين در حال بيداري است . اما هنگامي كه اين همبستگي گسسته ميشود عقل ما نيروي يادآوري را كه داشته است از دست ميدهد و ادراك و تعقل موقتا از ميان ميروند و اين در هنگام خوابيدگي است روح انسان كه آتش است پيوندي با آتش جهاني دارد و بيداري اين آتش كه در ماست با آتش جهاني پيوندي استوار مي:نند . در خواب اين پيوند از ميان ميرود و تنها بستگي كه باقي ميماند تنفس است. اما زا سوي ديگر ميدانيم كه خواب در اثر تسلط اندازه رطوبت بر آتش در تن پديد ميآيد و اگر اين رطوبت افزايش يابد موجب مرگ ميشود (تكه 36)زيرا هر چه روح بيشتر تر شود ناتوانتر ميگرددو بهرهآتش در آن كاهش مييابد و در نتيجه احساس وادراك كمتر ميشود همانگونه كه مرد مست شده يا به تعبير هراكليتوس مردي كه روح خود را تر كرده است اراده و خودداري را از دست ميدهد(تكه 117). پس آگاهي در بيداري و بيداري نيز همبستگي با عقل و آگاهي جهاني است آن روشنايي كه در خواب براي ما به شكل رويا افروخته مي شود فريبنده و دروغين است آگاهي و تعقل درست در خواب دست نميدهد واقعيت و حقيقت در بيداري جلوه ميكنند آدمي در خواب هم زنده است هم مرده زنده است زيرا بستگي او با جهان پيراموني از راه تنفس استوار است اما مرده است زيرا همبستگي روح او با عقل يا قانون جهان پيراموني گسسته شده است و نيروي يادآوري او از كار افتاده است آدمي در خواب با مردگان تماس دارد يعني تعقل و ادراك را نتيجه همبستگي او با عقل پيراموني است از دست ميدهد و نيز اگر در بيداري با لوگوس يا عقل جهاني آشنا نباشد يا آشنايي پيدا نكند با خوابيدگان تماس دارد يعني كساني كه شعله عقل و آگاهي در ايشان خاموش شده است . چنين است تفسير گفته هراكليتوس در تكه 26. اما حواس تنها وسيلههاي همبستگي ما با جهان پيرامونياند گويي گذرگاهها يا روز نهايي بشمار ميروند كه روح ما از آنها در هنگام بيداري سر بيرون ميآورد و با جهان آشنا ميشود و آنچه بر آنها تكيه دارد. آگاهي است و از ميان حواس بينايي و شنوايي برتري دارند و وسيله آموختن اند تكه 55 . اما به گواهي حواس به تنهايي نميتوان اطمينان كرد آنها وسايل احساسند اما معيار براي شناخت حقيقت نيستند بايد روحي داشت كه با زبان حواس آشنا و بتواند آنچه راآنها از جهان پيراموني و لوگوس ميگيرند به درستي دريابد و تفسير كند و اين همان عقل است كه معيار حقيقت بشمار ميرود و گرنه براي كسانيكه ارواحي وحشي دارند يعني روحهايي كه با زبان چشمها و گوشها بيگانهاند (بارباروس )در زبان يوناني باستان در اصل به معني كسي است كه زبان يوناني نميداند و بدين سان يونانيان همه مردمان غير يوناني را بارباروس ميناميدند و بعدها به معناي وحشي در آمده است. بينايي و شنوايي گواهاني خطرناك و گمراهكنندهاند. (تكه 107)
3- حريق جهاني و بازگشت جاويدان : از عقايد ديگري كه به هراكليتوس نسبت داده ميشود يكي اين است كه جهان در دورههاي متناوب در يك آتشسوزي يا حريق بزرگ از ميان ميرود و بار ديگر پيدايش از نو آغاز ميشود محققان و نويسندگان تاريخ فلسفه درباره انتساب اين نظريه به هراكليتوس استدلالهاي متناقض و مختلف كردهاند و گروهي آن را از وي ميدانند و گروهي ديگر منكر آنند. نخستين گزارشهايي كه درباره انتساب اين نظريه به هراكليتوس در دست داريم از منابع رواقيان (استوئيكها)است. رواقيان اين حريقجهاني را اكپوروسيس ميناميدند و ميگفتند كه جهان در دورههاي متناوب در آن از ميان ميرود اما اين آتشسوزي بزرگ آغاز يك پيدايش ديگر جهاناست و هستي رشتهاي بيپايان و جاويدان از پيدايش و فناست و همچنين ميگفتند كه در پايان دورانهايي معين همه چيز بار ديگر به همان شكل و چگونگي كه در دورانهاي پيش بوده است باز ميگرددو به تعبير ديگر همه چيز بار ديگر همان گونه كه زماني بوده است تكرار ميشود و اين بازگشت همه چيز همانگونه كه بوده است در دورههاي متناوب و جاودانه روي ميدهد و بدين علت آن را بازگشت جاويدان ميناميدهاند در دوران معاصر فيلسوف بزرگ آلماني فريدريش نيچه نظريهاي همانند اين را پيش كشيده است و آن را بازگشت جاويد همانند ناميده است.
اما هر چند استوئيكها ميگفته اند كه نظريه حريقجهاني را از هراكليتوس گرفتهاند در ميان گفتهها و نظريات خود وي نشاني نميتوان يافت كه اين نظريه را تاييد كند تنها اشاره به چنين چيزي كه ممكن است اين گونه تعبير شود در تكه 66 است كه نقل كننده اين تكه (هليپوليتوس . ) از خود بر گفته هراكليتوس تفسيري افزوده است و مينويسد كه منظور فيلسوف از اين عبارت: آتش برهمه چيز فرود ميآيد و همه را محكوم ميكند و ميگيرد اشاره به همان حريق جهاني است . بنابراين حق دارند كساني كه معتقدند اين نظريه با اصول عقايد هر اكليتوس تناقض دارد . زيرا چنانكه ديديم يكي از اساسيترين عقايد وي ، نظريۀ راه بالا و به پايين است ، و در تفسير آن گفتيم كه همه چيز به اتش تبديل ميشود وآتش به همه چيز . اكنون اين نظريه با اعتقاد به يك حريق جهاني كه ميگويد يكباره در لحظهاي همه پديدههاي هستي به آتش مبدل ميشود و در آن از ميان ميرود ، هماهنگي ندارد . از سوي ديگر كشاكش و نبرد اضداد نيز از اساسيترين عقايد فيلسوف ماست و وحدت چيزي نيست جز نتيجه كشاكش ميان لضداد. پس تصور اينكه همه چيزها در يك لحظه در حريقي بزرگ به آتش مبدل شوند ، يعني اضداد از ميان ميروند و كثرت نفي ميشود و اين نقض اصل مهم انديشه هر اكليتوس است . زيرا افلاطون در رساله سوفيستس (d242)، دو نظريه متناقض هراكليتوس و امپدوكلس را روبروي هم قرار ميهد و ميگويد كه هراكليتوس معتقد است كه هستي هميشه هم يكي است و هم چندين ، در حالي كه امپدوكلس عقيده دارد كه هستي به نوبت گاه يكي و گاه چندين است . پس اگر بگوييم كه هراكليتوس واقعاً معتقد به نظريۀ حريق جهاني بوده است ، بايد تصور كنيم كه وي اصول اساسي خود را نقض كرده است و از اين تناقض غفلت داشته و افلاطون نيز در نقل آن متوجه اين تناقض نشده است . اما دليلي نداريم كه افلاطون توجه به اصول عقايد هراكليتوس نداشته است . وي درست ميگويد كه هراكليتوس هستي را هميشه هم واحد هم كثير ميداند ، يعني كثرت عين وحدت است و وحدت عين كثرت ، و اين درست هماهنگ با ريشه فلسفه هراكليتوس است كه وحدت هستي را نتيجه كشاكش دائم اضداد و تبديل آنها به يكديگر ميداند و پراكندگي را عين يگانگي ويگانگي را عين پراكندگي مي شمارد . جريان دگرگوني آتش به چيزهاي ديگر هميشگي و مستمراست چگونه كسي ميشمارد جريان دگرگوني آتش به چيزهاي ديگر هميشگي ومستمر است چگونه كسي كه مي گويد جهان :آتشي است هميشه زنده فروزان به اندازه هايي وخاموش بهاندازه هايي جهاني كه يك زمان همه چيز دريك حريق بزرگ خواهد سوخت و ار ميان خواهد رفت مگر اينكه دچار همين اشتباه شده اند مثلا سيمپليكيوس مي نويسدهراكليتوس مي گويد كه جهان يك زمان مي سوزد و از ميان ميرود و زماني ديگر دوباره از آتش تشكيل ميشود. در طي دورههايي از زمان همان گونه كه مي گويد :فروزان به اندازه هايي خاموش به اندازه هايي اما وي نيز با تفسير نادرست سخنان ارسطو دچار اين اشتباه شده است ارسطو در دوجا به اين نظريه اشاره ميكند و مينويسد : هراكليتوس مي گويد همه چيز زماني آتش ميشود اما اين نميتواند دليل بر آن باشد كه به عقيده وي همه چيزها در يك زمان معين يكباره آتش خواهند شد. به هر حال در متن گفتههاي هراكليتوس چيزي كه اشاره به يك حريق جهاني و همهگير باشد، نميتوان يافت زيرا اين نظريه پايه فلسفه وي را ويران خواهد ساخت .وي معتقد به پيدايش و فناي چيزها آن گونه نيست كه چيزهايي پديد ميآيند و سپس از ميان ميروند بلكه چيزها همواره به يكديگر تبديل ميشوند . آتش در راه به سوي پايين به چيزهاي ديگر مبدل ميگرددو چيزهاي ديگر در راه به سوي بالا به آتش دگرگون ميشوند و اين هماهنگ با اصل اندازهها است كه جاودانه حفظ ميشود و اين جهان هميشه بوده است و هست و خواهد بود ، مانند آتشي هميشه زنده كه همواره اندازههايي از آن فروزان است (راه به سوي بالا ) و اندازههايي از آن خاموش است ، يعني چيزي غير از آتش فروزان است (راه به سوي پايين ) . بدين سان نظريه حريق جهاني خود به خود از نظام فلسفي هراكليتوس بيرون ميماند.
پينوشتها:
1-ديوژنس :كتاب 9، بند 8-7
2-در نظريه لوگوس نزد يونانيان چند استاد پژوهش كردهاند:و آناثون آل در:لوگوس تاريخ گسترش آن در فلسفه يونان در دوجلد 99-1896 و ديلرزبرگردر :واژه لوگوس ، 1935 و دستله در : افسانه (موثوس ) تا لوگوس چاپ دوم ، 1948 ، - يكي ديگر از تفسيرهايي كه تاكنون از لوگوس شده است نوشته فيلسوف و متفكر معاصر آلماني مارتين هايدگر است به نام لوگوس (هراكليت تكه 50 )در كتاب وي به عنوان :سخنرانيها و مقالات چاپ 1959 ، ص 229-207
3- اين تعبيري است كه افلاطون از انديشه هراكليتوس ميكند: هراكليتوس ميگويد كه همه چيز در گذر است و هيچ بر جاي نميماند و در حالي كه هستندهها را به رودخانهاي در جريان تشبيه ميكند ميگويد: (ر.ك به قطعه 91) افلاطون :كراتولوس 402
4-ارسطو : متافيزيك 7، 984، و سيمپليكيوس در تفسير فيزيك ارسطو 33، 23- ديلز 22
5- آيتيوس :كتاب اول ، ف 3 ميگويد :هراكليتوس و هيپاسوس از متاپونتيون ميگويندآتش اصل نخستين چيزها از آتش پديد ميآيند و همه در آتش از ميان ميروند. – ديلز 22
6-ديوژنس لائرتيوس :ك9 – ب 9-11
7- آيتيوس :ك اول 27 ، 1- ديلز
8- همانجا :ك اول 22، 7- ديلز
9- آيتيوس :ك اول 27 ، 1- ديلز
10- تازهترين و يكي از ژرفترين و جامعترين پژوهشها و تفسيرها درباره هرمان فرنگل دانشمند و محقق نامدار است در فصلي به عنوان :هراكليتوس درباره خداو جهان پديدهها در كتاب پرارزش خود :راهها و شكلهاي آغاز انديشه يوناني چاپ مونيخ 1960، ص 237 به بعد
11- ارسطو :درباره روان
12- آيتيوس :ك 4-12 ، 3- ديلز
13- ماركوبيوس :روياي سيپيو 19، 14- ديلز
14- سكستوس امپيريكوس :بر ضد دانشوران كتاب 7- ب 134- 129
15- برجستهترين كساني كه منكر انتساب اين نظريه به هراكليتوس شدهاند عبارتنداز:شلاير ماخر (1768-1834 )كه براي تكه هاي هراكليتوس را گرد آورد و تفسير نمود (نوشتههاي فلسفي ، جلد دوم، ص 146-1 و فرديناندلاساله (در :فلسفه هراكليتوس تيره ، 1854 )و جان برنت (در آغاز فلسفه يونان ، 1892 ). ايشان ريشه اين نظريه را از رواقيان (استوئيكها )ميدانند. اما كساني مانند تسلر ، گومپرتس و ديلز آن را نظريه اصيل هراكليتوس ميشمارند . از مخالفان سرسخت انتساب اين نظريه به هراكليتوس كارل راينهارت است در كتاب پرارزش و مشهور خود:پارممنيدس و تاريخ فلسفه يونان 1916ص 167 تا 177 و اكنون نظريه نهايي راينهارت را در اينباره در فصل كتابش به نام زير عنوان نظريه هراكليت درباره آتش ميتوان يافت .
16- ديوژنس لائرتيوس :كتاب 7- 134، 142، 157
17- اين نظريه فيلسوف استوليك يعني خروسيپوس (كريسيپ )و مسوس است. ويميگويد كه : زماني يك سقراط و يك افلاطون از نو و هريك از انسانها با همان دوستان و همشهريان خواهند داشت........ واين بازگشت به وضع اول نه يكبار بلكه بارها پديد ميآيد و بهتر بگوييم چيزها جاودانه به وضع نخست باز ميگردند . ر.ك به هانزفون آرنيم در كتاب مشهورش تكههاي رواقيان باستان جلد دوم ، شماره 695 و نيز 623 .
18- رجوع كنيد به كتاب وي:زرتشت چنين سخن گفت بخش سوم :از چهره و چيستان بند دوم
19- سيمپليكيوس :در تفسير بر درباره آسمان ارسطو 4، 94- ديلز 10
20- ارسطو :فيزيك ، و متافيزيك و نيز آيتيوس :كتاب 1، 3 ، ب 1- ديلز
ارسال توسط کاربر محترم سایت : afshinnazemi
/ج