گفتگو با حجت الاسلام سيد مرتضي صالحي خوانساري
درآمد
سال هاي خفقان و سياه پس از تبعيد امام، از جنبه ادامه دشوار مبارزات، در تاريخ معاصر ايران، از حساسيت و ويژگي خاصي برخوردار است. در آن مقطع، كساني كه توانستند مردانه در برابر رژيم ستم شاهي بايستند و شعله مبارزه را هم چنان فروزان نگاه دارند، چندان زياد نيستند و شهيد سعيدي، به حق سردمدار اين جريان است كه با شجاعتي كم نظير و تا پاي جان ايستاد. اين گفت و گو داستان اين پايمردي ها از زبان يكي از نزديك ترين ياران آن شهيد بزرگوار است كه نكات جديدي را درباره شخصيت وي و نيز شرايط آن دوره آشكار مي سازد.
آغاز آشنايي شما با شهيد سعيدي از كي و چگونه بود؟
بنده بيشتر عمر روحاني بودن و طلبه بودنم را در تهران گذراندم. در يكي از نقاطي كه بيشتر همشهري هاي من يعني خوانساري ها بودند،پدر و مادر و ديگر اخوان من هم زندگي مي كردند و من نيز بعد از سنوات زيادي در خوانسار و قم، لاعلاج به تهران منتقل شدم. در سال 42 آغاز حماسه امام و طوفان و انقلابي بود كه امام عليه دستگاه طاغوت به راه انداخته بودند. يادم هست كه 22 ساله بودم و ايام عاشورا در تهران، در مساجدي كه مربوط به همشهري هايم بود،منبر مي رفتم.
طلبه جواني بودم در سال هاي آغازين منبر و امام آن سال در سخنراني شان در مسجد اعظم امر فرموده بودند كه طلابي كه براي تبليغ به منبر مي روند، از شب هشتم محرم، حرف هاي لازم را بزنند و اين حرف ها را هم خودشان فرموده بودند و عليه آمريكا، اسرائيل و دستگاه شاه بود. ما هم از شب هشتم دنباله حرف هاي امام را مي گرفتيم. در 12 محرم سال 42 كه مصادف بود با 15 خرداد آن سال، صبح در يك هيئت مذهبي كه همان شب، مرحوم فلسفي را هم كه در مسجد آذربايجاني ها در حوالي بازار منبر رفته بودند، دستگير كرده اند. كم كم فهميديم كه ساواك و شهرباني در حال دستگيري مبلغين، روحانيون و علمايي هستند كه در ايام محرم در سراسر كشور پخش شده اند. بنده جمعيتي از همشهري ها را به راه انداختم و در خيابان فرياد « يا مرگ يا خميني » سر داديم و به كسبه گفتيم: « مغازه هايتان را ببنديد، امام را گرفته ند. » در همين وقت، كاميوني پر از سرباز رسيد و ما را دستگير كرد. اين همان زندان اولي بود كه روحانيون را دستگير كردند. صبح ما را در خيابان غياثي كه حالا به نام شهيد سعيدي است، دستگير كردند و تا شب در كلانتري آن جا بوديم و جسارت و اهانت و ضرب و شتم فراواني را تحمل كرديم. بعد از نيمه شب ما را در محلي از شهرباني بردند كه تاريك بود ك برق ها را قطع كرده بودند. اوضاع شهر به وسيله مردم و دولتي ها كه به جان مردم افتاده بودند، مختلف شده بود. من ديدم كه عده اي از علما از جمله مرحوم فلسفي، شهيد مطهري، آيت الله العظمي مكارم، شهيد هاشمي نژاد، مرحوم آشيخ عباسعلي اسلامي كه بنيانگزار مدارس اسلامي بود و بسياري ديگر آن جا هستند. زنداني هم بود به نام كميته مشترك كه بين ساواك و شهرباني، مشترك بود و بعضيا ز زنداني ها را آن جا مي بردند. زندان دوم من آن جا بود. از افراد ديگري كه آن جا بودند آيت الله عزالدين زنجاني بود كه از مراجع فعلي مشهدند، مرحوم آقاي خلخالي بود. به تدريج حدود 60 نفر روحاني در آن زندان موقت جمع شديم. در آن جا نماز جماعت، دعاي توسل و جلسات تمرين سخنراني در محضر بزرگاني چون مرحوم فلسفي و مرحوم شهيد مطهري و آيت الله مكارم و ديگران برگزار مي شد و من دائما داوطلب مي شدم. 40 شبانه روز در زندان بوديم. مرحوم آيت الله العظمي خوانساري و مرحوم آيت الله آملي تهراني به ديدنمان آمدند. بعدها از طرح بعضي از علما و مراجع وساطت شد كه از شاه بخواهند روحانيوني كه دستگير شده بودند، آزاد شوند و به تواتر آزاد مي شدند، من جمله روزي بنده و يكي از كساني كه از منبرهاي تهران است و نيز برادر بزرگ شهيد واحدي كه مرد شماره دوم فدائيان اسلام بود، آزاد شديم. اعتراض هم مي كرديم كه با بودن امام و آقاي فلسفي در زندان نمي خواهيم آزاد شويم. امام را هم از عشرت آباد به خانه اي در قيطريه بردند و در حصر بودند كه ما به ديدنشان مي رفتيم. بعد كه امام به قم آمدند، در سخنراني هاي بيت امام و مسجد اعظم شركت داشتيم تا سال 43 كه امام را به تركيه تبعيد كردند. از آن زمان بين قم و تهران براي درس و منبر تردد داشتيم تا زماني كه عده اي از تهراني هاي محله دولاب تهران به كمك همشهري هاي ما در خيابان غياثي، مسجدي به نام موسي بن جعفر (علیه السلام) ساختند. يادم مي آيد مرحوم آقاي فلسفي را در محلي دعوت كرده بوديم، بعد ايشان را برديم در مسجد نيمه تمام موسي بن جعفر (علیه السلام) و گفتيم كه براي اين جا امام جماعت مي خواهيم. به تدريج ارتباطات مردم با قم و با دفتر امام كه مرحوم آيت الله پسنديده، برادر بزرگ امام اداره مي كردند، برقرار شد و نهايتا از قم سيدي اعزام شد تا امام جماعت مسجد موسي بن جعفر (علیه السلام) باشد. اسم آن سيد روحاني بزرگوار، آيت الله سيد محمدرضاي سعيدي بود. من منزلم در تهران بود و همسايه اين مسجد بودم.
چطور خود شما امام جماعت مسجد موسي بن جعفر (علیه السلام) نشديد؟
من واعظ بودم و در شهرستان هاي مختلف به منبر مي رفتم و نمي توانستم در جاي خاصي مستقر شوم.
چه سالي بود؟
سال 44،45. عرض كردم كه من در مجاورت مسجد مستقر بودم و منزلي هم كه براي شهيد آيت الله سعيدي در نظر گرفته شد، در همان محل بود. ايشان مزايا و امتيازات منحصر به فردي داشتند.
يادم هست كه فقط يكي از صبيه هايشان ازدواج كرده بودند كه در رفسنجان هستند و بقيه فزندانشان صغير بودند. مرحوم شهيد سعيدي روحانيون منطقه را جمع كرد. همه منجمله بنده و عموزاده من، شهيد حاج سيد مجتبي صالح خوانساري رفتيم. همان شهيدي كه اگر شنيده باشيد بعد از شهات آمد و كارنامه دخترش را امضا كرد. او خياط بود و طلبه شد و نزد مرحوم شهيد سعيدي درس خواند. شايد چون در ميان روحانيون منطقه، سن من از همه بيشتر بود و منبري هم بودم، مرحوم شهيد سعيدي با من بسيار محشور بودند. ماشين هم داشتم و مرحوم سعيدي با من به قمن و به منزل مرحوم آيت الله مشكيني و آيت الله منتظري و جاهاي ديگر مي آمد. اين شهيد بزرگوار فاضل و مجتهد و از شاگردان امام بود و امتيازات و خصوصيات منحصر به فردي داشت، من جمله اين كه به قدري صاف و خالص بود كه بارها مي فرمود هر كسي كه مي تواند بهتر مسجد را اداره كند، او بيايد به محراب برود و ما پشت سرش نماز مي خوانيم. يا به امام جماعت هاي مساجد ديگر مي گفت بياييد امامت را دوره اي كنيم، يك شب من بيايم مسجد شما،يك شب شما بياييد مسجد ما. من براي مستمعين شما صحبت كنم، شما براي مستعمين ما. اين كارها را كم كسي مي كند. اين از صفا و خلوص اين مرد بود.
هدفشان چه بود؟
اين كه مردم بدانند كه روحانيون يك هدف دارند و با هم هستند و هر كسي براي خودش كار نمي كند.
آيا اين كار انجام شد؟
تا حدي. يا مثلا در كوچك ترين هيئت ذهبي محل شركت مي كرد و برايشان صحبت مي كرد. يك واعظي در خانه اش مي نيشند كه به او زنگ بزنند و يا دعوتش كنند، آن هم آيا قبول بكند يا نكند، ولي ايشان با موتورگازي جوان هاي محل خود را مي رساند. يكي از ويژگي هاي برجسته ايشان جذب جوانان از طيف ها و طبقات و شهرهاي مختلف بود و مسجد ايشان چه از لحاظ كيفيت و چه از نظر كميت، آبادترين مساجد و مملو از جوانان بود.
حالا هم همين طور است؟
بله،آقاي طباطبايي خيلي خوب آن جا را اداره كرده اند. به هر حال عرض مي كردم كه اين سيد بزرگوار، با عبا و عمامه ترك موتور گازي يك جوان مي نشست و مثلا مي گ فت مرا ببريد به ده خاتون آباد. به دهات اطراف تهران مي رفت، مردم را جمع مي كرد و از رساله امام برايشان مسئله مي گفت. چه بسا افرادي كه نمي دانستند ايشان چه شخصيتي است.
آيا مردم مجله غياثي مي دانستند كه ايشان نماينده امام هستند؟
بله، اهالي محله غياثي و جهان پناه و دولاب مي دانستند و شعاع فعاليت ايشان هم گسترده شد و به اغلب نواحي تهران رسيد، لذا شب هاي شنبه كه عليه دستگاه و اسرائيل صبحت مي كرد و سخنراني هايش دنباله مشي امام بود، از اكثر نقاط شهر تهران به مسجد موسي بن جعفر (علیه السلام) مي آمدند و آن جا مملو از جمعيت بود.
آيا محبوبيت ايشان به دليل انتساب ايشان به امام بود يا خودشان هم ويژگي هايي داشتند كه موجب اين امر مي شد؟
مسلما مردم مي دانستند كه ايشان از طرف بيت امام معرفي شده و لذا منسوب بودن ايشان به امامي كه تبعيد شده و زير فشار دو دولت خائن آن روز يعني ايران و عراق بود، ايشان را محبوب قلوب مي كرد. از سوي ديگر خودش هم خود را نشان داد. ايشان يك روحاني فصيح، اهل قلم، مطلغ، متعصب، متدين و عاشق اهل بيت (علیه السلام) بود و نامشان را كه مي برد، اشك مي ريخت. ايشان بدان پايه عاشق امام بود كه در زندان گفته بود اگر خون مرا بريزيد، نقش مي بندد خميني. من كه خودم در ميان علما و مبارزين زنداني رفته ها بزرگ شده ام، روحاني چون او نديده ام. خلوص و صفاي بي نظيري داشت. با همه يگانه بود. ما از نظر سني و علمي و ملايي، شاگرد او حساب مي شديم، اما با ما قاتي بود.
و جلسات، شوخي، مزاح و بگو بخند داشت و اگر كسي وارد محفل مي شد، نمي توانست تشخيص بدهد كه سعيدي كيست و صالحي كدام است. واقعا رفتار پيغمبر گونه اي داشت. جان مي داد كه براي يك نفر يك مسئله بگويد. زندگي اش آرماني بود. مثلا يك دانشجوي تهراني داشتيم كه در دانشگاه تبريز درس مي خواند. شهيد سعيدي با او مكاتبه مي كرد و در نامه هايش به او پيام مي داد كه به دانشجويان اين ها را بگو.
ظاهرا در ميان دانشجويان محبوبيت فوق العاده اي داشته اند.
فوق العاده بود. اين را قطعا مي دانيد و بدانيد خلوص و خالص بودن و با صفا بودن و مردمي بودن،مردم را جذب مي كند. مثلا داشتيم در كوچه مي رفتيم و بچه كوچكي جلوي خانه شان نشسته بود. مرحوم سعيدي مي رفت او را بغل مي كرد و مي بوسيد و بعد مي رفتيم و فرقي هم نمي كرد خاكي باشد،تميز باشد،كثيف باشد. ويژگي هايي داشت كه در كمتر كسي ديده مي شد.
آيا درست است كه اياشن غير از قشر جوان به قشر بانوان هم توجه ويژه اي داشتند؟
بله، در منزلشان جلسه اي از خانم ها تشكيل داده بود كه امثال خانم دباغ در آن جا آموزش مي ديدند و اين ها را طوري بار آورده بود كه اعلاميه ها و نوارها و فرمايشات امام را توسط همين خانم ها در ميان زنان پخش مي كرد. يادم مي آيد يك بار با هم به زرگنده قلهك تهران به ديدن شهيد آيت الله بهشتي رفتيم كه تازه از آلمان آمده بود. اين ها با هم رفيق بودند. وقتي رسيديم ديديم آيت الله آسيد احمد خوانساري هم به ديدن آقاي بهشتي آمده است،چون شهيد بهشتي بعد از مرحوم آيت الله بروجردي از طرف آيت الله خوانساري تقويت مي شد و در آن جا كار مي كرد. تا نزديكي هاي ظهر آن جا بوديم و بعد به جاده شميران،شريعتي فعلي،رفتيم. گفتم: « حاج آقاي سعيدي! امروز بياييد برويم تجريش،آب و هوايي عوض كنيم و ناهار را هم من تقديم مي كنم ». هر چه اصرار كردم گفت: « نه! الان خانم ها در خانه نشسته اند و منتظر درس هستند.» امكان نداشت اين جلسات را از دست بدهد،حتي اگر بهترين پذيرائي ها در بهترين باغ ها از او مي شد. اين برايش مهم نبود،برايش آموزش ده يازده زن مهم بود، لذا ما را كشاند به خانه اش و همان روز هم دستگير شد. من سيري در كتابخانه اش كردم و آمدم بيرون و به وسط هاي خيابان رسيدم كه گفتند ريخته اند خانه آقاي سعيدي و ايشان را گرفته اند. پسر عموي من در طبقه بالاي خانه من مي نشست. از آن جا مي آيند سراغ ا و بعد هم سراغ خانواده من مي آيند و مرا مطالبه مي كنن. من ديگر به منزل نرفتم. شب عموزاده مرا آزاد كردند،اما شهيد سعيدي را نگه داشتند. از لحظه دستگيري تا روزي كه جنازه اش را تحويل دادند،ده روز بيشتر طول نكشيد. در اين برهه بنا بود مرحوم آقاي فلسفي يك وقتي بگيرد و من خانواده اش را به زندان قزل قلعه ببرم كه با ايشان ديدار كنند. من يك اپل داشتم. خانم وشايد آقا محمد را كه نوجوان بود،بردم زندان قزل قلعه كه بالاي اميرآباد تهران بود. من رفتم ديدم شلوغ است و ازدحام است و خلق الله كه زنداني دارند آن جا ريخته اند و كسي به كسي نيست و خلاصه نشد كه با ايشان ملاقات كنيم و ساعت 2 بعدازظهر برگشتيم. من دوباره رفتم خدمت آقاي فلسفي و عرض كردم كه ملاقات ممكن نشد و ايشان با واسطه هايي سعي كردند دوباره ترتيب ملاقاتي را بدهند و باز روز پنج شنبه اي بود كه من خانم و محمد آقا را بردم كه باز ازدحام بود. ايستاده بودم و در فكر چاره بودم كه كسي را پيدا كنم و بگويم كه وقت به وسيله آقاي فلسفي گرفته شده است كه در اين گير و دار، ماشين حامل متوفيات داخل زندان رفت. براي ما عادي بود و فكر من جايي نرفت. ماشين بعد از ده بيست دقيقه آمد بيرون و از ميان جمعيت عبور كرد. باز ساعت 2 شد و خانم شهيد سعيدي گفتند فايده ندارد و بگرديم. ما دو تا كوچه پائين تر مي نشستيم. ايشان تعارف كرد كه به خانه شان بروم كه عذر خواستم. همين كه خواست كليد را داخل قفل منزل بيندازد،گفت: « آقاي صالحي! آن آمبولانس متوفيات، حامل سعيدي بود. » حتي به ذهن من هم خطور نمي كرد كه سعيدي را كشته باشند. گفتم: « خانم! اين چه حرفي است كه مي زنيد؟ » گفت: « همان است كه گفتم. سعيدي را كشته اند و اين ماشيني كه رفت داخل زندان، جنازه سعيدي را آورد ».
دليلي هم نمي آوردند؟
خير. من رفتم به منزل خودم. دو و سه بعدازظهر بود. خانم ناهار را آماده كره بود، اما من نتوانستم به خاطر همين القا، غذا بخورم. از خانه آمدم بيرون. بعضي از همشهري هاي هم محله اي ما كارمند دادگستري بودند. اين ها ما را صدا زدند و گفتند كه امروز در بعضي از شعب دادگستري و نيز پزشكي قانوني، 20 دقيقه اي حكومت نظامي شدو اجازه ندادند كسي از اتاقش بيرون بيايد. بعد كه بيرون آمديم نام سعيدي بر زبان ها بود. اين حرف ها، ظن مرا قوي كرد. حيران مثل مجنون با ماشين در خيابان ها مي گشتم. قبلا به پسر عمويي كه صحبتش را كردم گفته بودم كه ظاهرا سعيدي شهيد شده است. مغرب بود كه ديدم دو نفر آمده اند و دنبال معتمدين مسجد سعيدي مي گردند. يك نفر دولابي بود به نام حاج آقا متبحري كه از مداحان بود،خدا رحمتش كند و يك نفر هم همشهري ما كه از معتمدين مسجد بودند و آن ها دنبال اين ها مي گشتند. من به عنوان يك رهگذر به آن ها نشاني خانه هايشان را دادم. رفتند و اين ها را آوردند. من هم سايه به سايه اين ها رفتم. رفتند و آقا محمد پسر بزرگ مرحوم سعيدي را كه الان از فضلاي حوزه است،آوردند بيرون و سوار ماشين كردند و راه افتادند. من هم با ماشين دنبالشان رفتم. ديدم اين ها را بردند. جنازه شهيد سعيدي را هم همراه كردند و به طرف قم راه افتادند. بنده از آن جا به منزل آقاي مشكيني و آقاي منتظري و جاهاي ديگر زنگ زدم كه جنازه سعيدي دارد مي آيد قم. خود من از منزل فراري بودم، چون هم منبري بودم،هم سابقه زندان رفتن داشتم،هم از رفقاي سعيدي و هم رفقاي آيت الله غيوري پل سيمان و شهر ري بودم و آقاي غيوري هم كه مبارزاتشان معلوم است. رفته بودند قم و آقاي حاج سيد كلانتر دنبال جنازه داد و قال راه انداخته بود و او را دستگير كرده بودند. جنازه را زير نظر اين دو معتمد و پسر بزرگ مرحوم سعيدي غسل دادند و در وادي السلام دفن كردند. در مسجد را هم از طرف كلانتري آمدند و قفل كردند و كسي نمي توانست وارد مسجد شود. يادم مي آيد كه فرداي آن روز،مرحوم آيت الله طالقاني و آقاي دكتر شيباني و چند نفر آمدند و مرحوم طالقاني گفتند قفل را بشكنيد و رفتند داخل مسجد و ختم گرفتند. اين سيد به قدري محبوب بود كه تا ماه هاي متمادي،زن و مرد مي آمدند و اطراف مسجد و پياده روهاي اطراف آن مي نشستند و ناله مي زدند و گريه مي كردند و غروب مي رفتند به خانه شان. مردم براي هيچ كس اين كارها را نمي كنند. فرداي آن روز هم در مسجد ختم گرفتيم و من قضيه را اداره مي كردم و يكي از منبري ها منبر رفت. ريختند كه عده اي را بگيرند و ماهايي كه تحت نظر بوديم،فرار كرديم.
از رابطه خودتان با شهيد سعيدي خاطراتي را ذكر كنيد.
در هفت سالي كه در كنار هم بوديم، سفرها، حضرها، مهماني ها، كارهايي كه به دستور امام بايد انجام مي گرفتند، پخش رساله، نوار، اطلاعيه، اعلاميه، رجوع به بيوت مراجع،رجوع به منزل اقرباي امام از جمله شهيد مطهري، آيت الله خامنه اي،آيت الله هاشمي رفسنجاني، در تمامي اين مراحل در كنار ايشان بودم و با هم فعاليت مي كرديم. اسرار را با هم داشتيم، افشاي اسرار را با هم انجام مي داديم، اين كه چه سري را به چه كسي بگوييم، چه كاري را از چه كسي بخواهيم،ارتباط با بازار،ارتباط با آيت الله خوانساري،ارتباط با علماي تهران و مراجع قم،در اين هفت سال اين گونه بر ما گذشت و من از محشورين شبانه روزي ايشان بودم.
جلسات تدريس در تهران تشكيل ندادند؟
به قدري ايشان مبتلا به مسائل انقلابي و نهضت و دنبال كردن نهضت امام بود كه نمي رسيد تدريس داشته باشد،الا تدريسي كه براي جوان ها و خانم ها گذاشته بود،يعني تدريس مردمي.
چه موضوعاتي را تدريس مي كردند؟
رساله،عروه،جامع المقدمات و امثال اين ها، نه اين كه بيايد درس اصول يا خارج فقه را شروع كند. اصلا فرصتش را نداشت. اين تدريس هم بهانه اي بود. جوان ها و خانم ها را جمع مي كرد و از آن ها در راه نهضت كار مي كشيد. يكي از امتيازات ديگر سعيدي كه كس ديگري نداشت اين بود كه در ميان نمازگزاران مي ديد كه چه كسي پسر و دختر دم بخت دارد و وساطت مي كرد و موجبات وصلت آن ها را فراهم مي ساخت و هميشه هم يك طرف خواندن خطبه عقد،من بودم. در تعليم جوان،شغل جوان، ازدواج جوان و هم مسائل جوانان اهتمام داشت. بسيار جدي و پيگير در مبارزه، در عين حال شوخ طبع و اهل مزاح بود، بعد هم خوشمزه،يعني مجلس را با مزاح قبضه مي كرد. جامع الاضداد بود، يعني هر كسي كه به سخنراني ها، جديت و پيگيري او نگاه مي كرد، امكان نداشت باور كند كه او اهل مزاح و شوخي هم هست و با يك بچه هم مي تواند بگويد و بخندد. در چنين موقعيتي هم كه قرار مي گرفت، كسي نمي توانست باور كند كه او انقلابي شجاع و بي باكي است كه يك تنه در مقابل دستگاه ايستاده است و حرفش را مي زند، آن هم حرف هاي حسابي. نمي توانم بگويم بي نظير، ولي قطعا كم نظير بود. چنان اثري روي همه گذاشته بود كه بعضي از علماي تهران كه اهل نهضت و حركت نبودند،ايشان رنگ حركت و نهضت به آن ها داده بود. مثلا امام عليه كاپيتولاسيون صحبت كردند كه اگر يك آمريكائي اين جا بزرگ ترين شخصيت ما را با ماشينش زير بگيرد و بكشد، ما حق نداريم او را محاكمه كنيم. شهيد سعيدي به دنبال حرف هاي امام يك نامه عجيبي عليه كاپيتولاسيون نوشت و چاپ و پخش كرد. هيچ كس جرئت اين كارها را نداشت و آخوندهاي تهران مي گفتند ايشان با چه جرئتي اين كارها را مي كند؟ پشتوانه اي هم نداشت. خودش بود و خودش،چون امام كه در عراق بودند و گاهي سعيدي مي توانست دو خط نامه به دست زائري بدهد و او با هزار زحمت جاسازي كند و به امام برساند و غالبا شفاي پاسخ امام را بياورد.
در مورد رابطه امام با شهيد سعيدي هم نكاتي را ذكر بفرماييد.
رابطه تلفني را نمي دانم، ولي نامه اي و پيغامي،بسيار با امام رابطه داشت. گاهي هم به عراق مي رفت و مي آمد. در جلسه اي برخورد كرديم به فردي به نام آشيخ حسين لنكراني. ديديم مردي است ملا،سياسي، سرشار از حرف هاي تازه، آن هم در سنل 80 سالگي. مرحوم شهيد آيت الله سعيدي براي امام نوشت كه كسي را به نام آشيخ حسين لنكراني پيدا كرده ايم، اين كيست؟ امام يك جمله نوشت كه از ايشان استفاده كنيد و از آن پس در تمام جلساتمان،آشيخ حسين لنكراني در راس بود. وزارت اطلاعات شرح حالي از شهيد سعيدي منتشر كرده كه در آن از آقاي لنكراني، آقاي شجوني و از بنده زياد نام برده شده،چون ما يك جلسه سيار سياسي محرمانه با هم داشتيم كه تمام مسائل را بررسي مي كرديم و هر كس دنبال وظيفه اي كه به او محول شده بود، مي رفت.
اين جمع منتظر بودند كه امام،خط را بدهند و دنباله آن را بگيرند؟
بله، منتهي فقط شهيد سعيدي با امام ارتباط داشت.
شنيده ايم كه حضرت امام هم به ايشان علاقه زيادي داشتند.
بسيار زياد. از خود شهيد سعيدي خاطره اي را نقل كنم. هنگامي امام در قم بودند، در يك برهه اي،همه مراجع ساكت شدند،بازار تهران ساكت شد، دانشجوها و فرهنگيان ساكت شدند، در حالي كه اين ها قبلا فرياد مي زدند، همه ساكت شدند و تنها كسي كه فرياد مي كشيد امام بود. شهيد سعيدي گفت رفتم خدمت امام و گفتم: « آقا! تنها شديد، مراجع و علماي تهران،قم، اصفهان ساكت شده اند. تنها داريد فرياد مي زنيد و مي ترسم خطرناك باشد. » مي گفت امام دست مرا گرفت و فرمود: « سعيدي! تشخيص داده ام كه راه من حق است. والله اگر جن و انس هم در مقابل من بايستند، يك تنه در مقابل همه شان مي ايستم ». يك بار هم نمي دانم شهيد سعيدي چه پيشنهادي به امام مي دهد،امام گوش نمي دهند و شهيد سعيدي از امام قهر مي كند. امام مي فرمايند: « اين سعيدي اگر با من قهر هم بكند، چون خالص است، دوستش دارم. برداريد او را بياوريد تا صورتش را ببوسم. شما روي صفا و خلوص او تكيه كنيد ». محور فكرش، امام بود و فكر امام. به مردم اهميت مي داد. به جوان و نوجوان بسيار اهميت مي داد. جواب مسئله مردم را اگر ساعت 2 بعد از نصف شب هم پشت در خانه اش مي آمدند، مي داد. با يك موتور گازي، شبانه در بيابان هاي اطراف تهران به دهات مي رفت، با آن ها مي نشست و آبگوشت مي خورد و براي بيست سي نفر مي گفت و برمي گشت، آن هم كسي كه خودش مجتهد و از فضلاي حوزه بود. آدمي اين چنين نداريم. زن هايي را ساخت، دخترهايي را ساخت، پسرهايي را ساخت. آن قدر جوان كاسب داشتيم كه با ديدن اين سيد، شايق شدند كه بروند طلبه بشوند، يكي هم پسر عموي شهيد من. مرا كه مي ديدند كه نمي آمدند، ولي وقتي با شهيد سعيدي رفيق مي شدند، عشق طلبگي، آن ها را مي كشد. خيلي ها الان در قم و عده اي هم در تهران هستند. اين جاذبه مثبت معنوي الهي ديني قرآني در كم كسي است.
از شهادت ايشان چه خاطراتي را به ياد داريد؟
بعدا از آن دو معتمد پرسيدم و گفتند كه وقتي جنازه را غسل مي دادند، به محمد آقا مي گويند كه پيش برود. ايشان بالاي سر جنازه پدرش مي گويد: « بابا! به تو افتخار مي كنم. بنا نبود طلبه بشوم، ولي چون تو سرنوشتت اين گونه شد،علي رغم ميلم طلبه خواهم شد و راه تو را ادامه خواهم داد. تو عزت داري و اين ها ذليل هستند. » و به ساواكي ها اشاره مي كند. ساواكي ها مي گوين: « فعلا جلوي جنازه پدرت ايستادي، كاري با تو نداريم ». آن ها براي من گفتند وقتي جنازه را ديديم، شانه هاي ايشان كلا سياه بود. ايشان بسيار سالم بود و مشكلي نداشت. صبح سحر به مسجد مي آمد. خيلي هم با نمازگزاران خوش بود و خوشمزگي مي كرد. آن هم خوشمزگي هاي لطيف و جذاب.
شهادت ايشان در نهضت امام خميني و پيروزي انقلاب اسلامي چه تاثيري داشت؟
بنده قطعا معتقدم و بر اين اعتقاد پايدارم كه اين هفت سال حضور مرحوم سعيدي در تهران و مهم تر از آن شهادتش،به بيش از نود درصد مردم منطقه وبسياري از مردم مناطق ديگر، رنگ و موج انقلابي داد. موج قوي شهادت ايشان،تهران را به سوي امام و نهضت امام كشاند، به خصوص مردم محل را. ما واقعا در محل جوان ولگرد نداشتيم. چقدر از كسبه كه تحت تاثير ايشان آمدند و طلبه شدند. در نماز جماعت ايشان، مسجد پر از جمعيت مي شد كه صدي نود آن ها جوان بودند. الان هم وضعيت آن مسجد خوب است.
از افرادي كه از بزرگان با مرحوم شهيد سعيدي مرتبط بودند، مي توانم از اين ها نام ببرم. آيت الله رباني شيرازي، آيت الله مشكيني، آيت الله منتظري، آيت الله خامنه اي، آيت الله هاشمي رفسنجاني، شهيد باهنر، با اين ها علي الدوام رفت و آمد داشت. حتي آيت الله هاشمي رفسنجاني موقعي كه كتاب « امير كبير » را مي نوشتند، از كتابخانه ايشان استفاده مي كردند. كتابخانه قشنگ و پر منبعي داشت، چون خودش هم اهل كتاب و مطالعه بود. انسان واقعا نمي داند از كدام جنبه چنين انسان هاي جامع الاطرافي بگويد و گيج مي شود. در يك كلمه در جهات و ابعاد مختلف تدين، عشق به اهل بيت ولايت، عشق به امام،عشق به نهضت، عشق به حكومت اسلامي و عشق به نسل جوان كم نظير بود.
خدا نمي كرد كه مي شنيد جواني در محله آن ها كار خطايي كرده،به شدت ناراحت مي شد. مي رفت خانه شان يا جوان را به مسجد مي خواست، او را در آغوش مي كشيد و مي گفت: « شنيده ام چنين شده چنان شده ». گاهي من واقعا خسته مي شدم و حوصله ام تنگ مي شد، ولي ايشان هرگز. هر چه از ايشان و بيت ايشان تكريم به عمل آيد،كم است. اين ها طلبكاران ما هستند. محل را آباد كرد،محل را انقلابي كرد،محل را مستقيما با امام مرتبط كرد، محل را روحاني دوست كرد. هر كس كه به اين سيد نگاه مي كرد، به روحانيت عشق پيدا مي كرد. با محرومين ارتباط هاي گسترده داشت. يادم مي آيد در يكي از جلسات يك جواني جمله اي گفت كه نبايد مي گفت و به مرحوم شهيد سعيدي برخورد. آن جمله كنايه ضعيفي به امام و نهضت بود. شهيد سعيدي ناراحت شد و به آن طلبه سيد توپيد و مجلس رنگ ديگري پيدا كرد. رفتيم منزل. ساعت 2 يا 3 بعد از ظهر، در هواي گرم تابستان، ديدم در مي زنند. رفتم ديدم مرحوم سعيدي است. از من پرسيد: « منزل اين سيد كجاست؟ » گفتم: « چه شده؟ » گفت: « نه توانستم نماز درست و حسابي بخوانم، نه غذا توانستم بخورم، نه خوابم برد. اصلا حواسم جمع نبود. چرا به اين سيد توپيدم؟ » رفتيم به خانه آن سيد و رفت داخل منزل كه او را ببيند. آن سيد را بوسيد و چيزي هم به او داد و دلجويي كرد. خيلي روح لطيفي داشت. در مقابل كارهايش هيچ نمي خواست. آثار اين ها را زنده كنيد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 32