یادی از همرزم شهید(2)
گفت و گو با سردار حسن شاه حسيني از همرزمان شهيد چمران
در کردستان رابطه دکتر چمران با هيأت حسن نيت دولت بازرگان چطور بود؟
مذاکره با کساني که کردستان را کشته بودند؟! برويد آمار بگيريد چقدر کرد کشتند. حتي در تهران حاج احمد علي پور را که کرد بود، ترور کردند، پسرش را زير پل سيدخندان ترور کردند، دامادش را با هلي کوپتر بردند و توي کوه ها انداختند. در پاوه با در کنسرو، سر کردهاي پاسدار را بريدند، بچه هاي اصغر وصالي را اين چنين کشتند. به نظر من اين هيأت حسن نيت مي خواست آنها را نجات بدهد. ما که نجات يافته بوديم. شهيد چمران با آنها نرفت و من و سرهنگ رستمي را فرستاد که اينها را تا بژوه حمايت کنيم تا در راه ترور نشوند. از بژوه جلوتر نرفتيم چون آنها ما را به اسم مي شناختند و به خون ما دو نفر تشنه بودند. از لاي درخت با دوربين قاسملو و عزالدين و دخترهايش را مي ديديم.
برسيم به قصه جنگ، نحوه ورود شهيد چمران به جنگ و شما که در ستاد جنگ هاي نامنظم بوديد. اولين سؤال اين است که هر اتفاقي که هر جا مي افتاد اولين گروهي که به ذهنشان مي رسيد شما بوديد و طبق معمول بعد از حمله هوايي عراق به فرودگاه مهرآباد هم بايد اين اتفاق افتاده باشد، اين طور نيست؟
آن موقع که رسيديد عراق وارد خاک ما شده بود؟
آن موقع برنامه دکتر چمران چه بود؟ چون ارتش سازماندهي کامل نداشت، سپاه هم که تأسيس نشده بود. ايشان چه استراتژي داشت، مي خواست چه کار کند؟
آن موقع دريادار مدني رفته بود؟
فقط يک بار به خرمشهر رفتم. يک بار به من مأموريت دادند و با چند نفر به خرمشهر رفتم. از ايستگاه حسيني تا پل نو رفتم که در کارخانه سنگ که تا پل نو رفتم که در کارخانه سنگ که در پل نو بود با عراقي ها درگير شديم. در عمليات موفق هم شديم اما دو سه تا شهيد هم داديم.
آيا شما و دکتر چمران با بني صدر که در خرمشهر بود ارتباط داشتيد؟ اين ارتباط چه طور برقرار مي شد؟
برسيم به قصه دکتر چمران در اواخر کارشان. اگر خاطره اي از ماه هاي آخر که با او در ارتباط داريد و ارتباط عاطفي و خصوصي خودتان با او توضيح دهيد.
درماه هاي آخر کار دکتر زياد شده بود و من کمتر او را مي ديدم. دراين ايام جنگ رکورد عجيبي پيدا کرده بود. محورها همه تکميل بودند. پدافند و آفند جاي تک و پاتک را گرفته بودند. بزرگ ترين محور که خيلي در آن درگير بوديم دهلاويه بود. فرمانده دهلاويه هم شهيد رستمي بود، يک افسر بسيار لايق و خوب و مؤمن ـ که گمان مي کنم در حال حاضر خانمش مانده و دو دخترش. بعد معنوي دکتر هميشه همانطور بود، تغيير نمي کرد و انرژي خاصي به اطرافيان مي رساند، ايشان آنقدر جاذبه داشت، که همه مجذوب اش مي شدند. به ياد دارم زماني که خانمم پسر دومم را باردار بود و نزديک وضع حملش بود، من بعد از اتمام مرخصي به خوزستان برگشتم. آنقدر وضعيت در آن زمان نابسامان بود که من تا يک سال و نيم نتوانستم به تهران بروم. پسرم نيز يک سال و نيمه شد. دکتر چمران وقتي وضعيت مرا ديد دلش سوخت و به دکتر چمران که در پشتيباني تهران بود دستور داد، يک شب، عيد، زن و بچه من و رستمي که نزديک به يک سال ونيم تهران نرفته بوديم را به خط اول جبهه بياوردند. پسرم حسين که يک سال و نيمه بود از من فرار مي کرد، مرا نمي شناخت. فردا صبح آنها را سوار قايق کردم تا برويم گشتي بزنيم. پسر بزرگم رضا که پنج ساله بود، اصرار داشت که مي خواهيم عراقي ها را ببينيم. با قايق به همراه زن و بچه، تا خروجي آب که زير عراقي ها بود رفتيم.
200 متر با عراقي ها فاصله داشتيم. عراقي ها تور بسته بودند، واليبال بازي مي کردند. 8 ـ 9 صبح بود. به رضا گفتم: بابا، اينهايي که واليبال بازي مي کنند عراقي هستند. نکته جالب اين بود که از شانس ما اين 24 ساعت که زن و بچه ما آمده بودند يک گلوله از دو طرف شليک نشد. از عراقي ها عکس گرفتيم ولي دوربين درون رودخانه افتاد. بعدازظهر آنها را به خانه اي که در اهواز گرفته بودم بردم. تا يک هفته پيش ام باشند. همان شب اول عراق يک موشک آن طرف خيابان زد، شيشه ها روي سر و کله ي اينها خورد شد. بلافاصله برگشتم و آنها را با لندرور فرستادم انديمشک تا از آنجا هم بروند. اگر صادقانه بخواهم بگويم اين يک سال و نيم دوري از زن و بچه به خاطر آن جاذبه اي که بود شهيد چمران داشت آنقدر اين مرد جاذبه داشت که اگر صد سال هم پيش او بودي به فکر زن و بچه ات نمي افتادي. متأسفانه روزي که دکتر شهيد شد براي 24 ساعت مرخصي به تهران آمده بودم. ابتدا صبح ساعت 5 رستمي در دهلاويه شهيد شد. دکتر گفت حسن کجاست؟ دکتر به من مي گفت حسن. روزي مي گفت اين حسن 14تا جان دارد. به اين علت که من چندين بار در محاصره قرار گرفته بودم که همه مي گفتند شهيد شده است رستمي که شهيد شد. دکتر حداد و دهقان را با خود برد که جاي رستمي بگذارد. اگر من اهواز بودم، من را جاي رستمي مي گذاشت. من و رستمي موازي حرکت مي کرديم. دکتر مي گفت شما دو تا عصاي دست من هستيد. دکتر در صلات ظهر با آن دو نفر شهيد شدند. اگر من آن موقع بودم، الآن با دکتر شهيد شده بودم.
خبر چطور به گوش شما رسيد؟
ستاد به هم ريخت؟
آقاي شاه حسيني، اگر شهيد چمران زنده بودند، اکنون کجا ايستاده بودند؟ در چه مقامي و جايگاهي؟
بپردازيم به مسئله شهادت ايشان و زماني که ايشان را به تهران مي آوردند.
تهران بودم. گفتند دکتر به شهادت رسيده است. برادر دکتر دستور دادند که در فرودگاه آماده باشيم و جسد را تحويل بگيريم. با آن ناراحتي خاص که داشتيم به فرودگاه رفتيم. جنازه را تحويل گرفتيم و به مجلس شوراي اسلامي برديم. نمايندگان فاتحه خواندند و عزاداري کردند شب که شد جنازه را به همراه آقاي مهندس به پزشکي قانوني برديم. براي از بين بردن تمام شک و شبهه ها، پشت سر ايشان را شکافتند. ترکشي به اندازه يک عدس، مستقيم به مخچه خورده و رگ را قطع کرده بود. بقيه جاهاي بدنش سالم بود. سپس ما بچه هاي ستاد جنگ هاي نامنظم که پنج شش نفر بوديم به همراه يک پيرمرد مؤمن شروع به غسل دادن دکتر و کفن ايشان کرديم. البته من فقط آنجا ايستادم. فردا صبح جسد را براي تشييع به دوش مردم سپرديم. جميعت به قدري بود که مجبور شديم جنازه ي دکتر چمران را از چنگ مردم بدزديم و با سرعت به سمت بهشت زهرا برديم. آنجا هم جمعيت بسياري جمع شده بود. مراسم را انجام داديم. بنده رفتم در قبر ايستادم. ايشان را گرفتم و تکانش دادم و در قبر گذاشتم. يک عکس هم فرداي آن روز در روزنامه کيهان انداخته بودند و من دست پدر دکتر را گرفتم که ايشان را بغل کنم که براي آخرين بار روي ايشان را ببيند. دکتر را دفن کرديم. مراسم هفت تمام شد. بعد از آن يادواره ها شروع شد که لبناني ها هم مي آمدند.
آقاي دکتر چمران دستور داده بودند خانه من بيايند چون از همه جا امن تر بود. خانه ما مثل اسلحه خانه بود. براي يک لشکر هم وسايل پذيرايي داشت. پس از شهادت دکتر دوباره به خوزستان برگشتم. در آن زمان اين مسئله مطرح شده بود که ستاد جنگ هاي نامنظم در اختيار سپاه قرار بگيرد. سر تپه الله اکبر در چادر سرهنگي به نام الماس بود که با آقاي سردار صفوي روبرو شدم. مرحوم آيت الله مشکيني هم بودند. سردار صفوي رو به من گفت: تکليف شرعي شما اين است که در کنار سپاه بمانيد. گفتم: من از 58 دارم مي جنگم مي خواهم پيش زن و بچه ام بروم. گفت: من کاري ندارم، تکليف شرعي شما اين است. من هم قبول کردم. سردار صفوي يک نامه به پادگان ولي عصر در ستاد عمليات نوشت که باعث شد با معاونين عمليات گردان 7 به غرب بروم و مسئول عمليات ايذائي بشوم. از آن جا که برگشتم به تيپ 313 حرّ رفتم و مسئول مهندسي اطلاعات عمليات غرب و جنوب شدم. در آن ايام با آقاي الله کرم کار مي کردم. از آنجا به تيپ حضرت رسول و معاونت ستاد عمليات رفتم. در اين حين سه مرحله آزادسازي خرمشهر تمام شد. طي مأموريتي به سوريه رفتيم و با معاون حافظ اسد قرار داد بستيم. بعد از آن به وزارت دفاع رفتم و مسئول بازرسي پشتيباني وزارت شدم و بعد با حفظ سمت مسئول اطلاعات عمليات و آموزش وزارت دفاع شدم. باز با حفظ سمت فرمانده پادگان آموزشي جي وزارت دفاع شدم. اين ها مهم ترين مسئوليت هاي من در سال هاي جنگ و پس از آن بود و در حال حاضر هم ديگر کار نظامي نمي کنم.
آن قصه ي 14 تا جان را بگوييد.
در 28 صفر سال 59 بود که آقاي بني صدر بوسيله مشاوران نظامي شان يک طرح عملياتي ابداع کردند که در آن بايد از کرخه نور يعني پايين هويزه به عراق حمله کنيم. آقاي دکتر چمران به من دستور دادند که با يکي دو نفر از بچه ها براي شناسايي عازم شويم. در آن زمان بيشتر در حوزه اطلاعات عمليات کار مي کردم. شناسايي به اين صورت بود که آذوقه دو سه روز را در کوله پشتي مي ريختيم. شبانه از خط دفاع عراقي ها نفوذ مي کرديم و پشت عراقي ها مي ايستاديم. با روشن شدن هوا، اطلاعات را با دوربين و يادداشت کردن جمع آوري مي کرديم و شب دوباره از همان مسير بر مي گشتيم. در شناسايي متوجه شديم که درست روبروي محور طرح، دهي هست که اگر اشتباه نکنم اسم اش ابوهويزه است. همچنين ديديم که سمت کرخه نور يک گردان تانک هست. يک طرف طويله ها و خانه ها را خراب و زير آن ها تانک ها را مخفي کرده اند. بنابراين عکس هاي هوايي فقط ده را نشان مي داد و تانک ها مشخص نبود، از اين تانک ها عکسبرداري کرديم. دکتر را در اين باره توجيه کردم. در جلسه اي بني صدر با تيمسار ملک زاده آمدند و صحبت کردند. دکتر گفت اين طرح شکست مي خورد. اطلاعاتي که شناسايي کرده بوديم را به بني صدر ارائه کرديم. گفتم شما به محض اينکه نيروهايتان از کرخه نور رد شود اين تانک ها از اين جا حمله مي کنند و کمر لشکر را قطع مي کنند. حداقل تانک ها را با هواپيما يا با عمليات چريکي نابود کنيد و بعد حمله را ادامه بدهيد. بني صدر زير بار نرفت و گفت ما با تکنولوژي کار مي کنيم، عکس هوايي داريم. يک عکس هوايي بزرگ را هم نشانمان داد. قبول نکردند. قرار بر اين شد که لشکر قزوين با چهل دستگاه تانک چيفتن نو حمله کند. کرخه نور را قطع کند، دور بزند و برگردد به جاده اي که بين دو لشکر عراق بود و از آن جا به جاده پشت آب حمله کند. ما بايد تا 12 ظهر جلوي لشکر، پشت آب را مي گرفتيم تا نتواند به آن لشکر وصل شود. بعد آنها به ما برسند و ما جلودار شويم که برويم پادگان حميد را آزاد کنيم. ارتش حرکت مي کند لشکر اول را مي زنند کامل نابود مي کنند. آن يکي لشکر اصلاً تکان نمي خورد. سر تانک ها را که به سمت اين طرف مي کنند، تانک ها را ول مي کنند و مي ريزند غنيمت جمع مي کنند، لباس و اسلحه و فلاسک و غيره جمع مي کنند. به محض اينکه مي آيند غنيمت جمع کنند آن سه گردان مي زنند اينها را از بين مي برند. ما هم داشتيم با دوربين آنها را مي ديديم چون زمين صاف بود. چندين تانک چيفتن آک بند را عراقي ها بردند. اينها که شکست مي خورند با بي سيم به لشکر پشت آب اطلاع مي دهند که 90 نيروي من که راه را بسته بودند را محاصره کنند. من خودم در مرکز فرماندهي بودم. آنها که شکست مي خوردند. پس آن عمليات عقيم مي شود. آقاي دکتر چمران به من اطلاع مي دهد که در محاصره هستيم، من بلند مي شوم خط محاصره را مي شکنم. مي روم پيش نيروهاي خودم. حاج اسماعيل آقا فرمانده نيروي روي کوه بود. من هم که رفتم پيش آنها، خودم هم قاطي محاصره شدم.
شما چند نفر بوديد که رفتيد؟
من به دنبال راه چاره بودم و البته براي کشته شدن نيز آماده. به مائيني گفتم بايد کاري بکنيم. اگر اسير بشويم اذيت مان مي کنند. پس بايد حمله کنيم، کشته شويم تا زنده دست اينها نيفتيم. گفت موافقم. برگشتم ديدم يک نفربر بزرگ فرماندهي با سرعت به طرف ما مي آيد. ما را ديده بود. با کلاه کشي که سر من بود، فهميد که من فرمانده ام، براي اسير کردن من مي آمد. من ضامن نارنجک را کشيدم به مائيني گفتم تو برو، من زير نفربر مي روم و نارنجک را داخل شني اش مي گذارم. بعد هر کاري خواستي بکن، من هم کشته مي شوم. قرارمان اين شد. مائيني رفت آن طرف موضع گرفت. من هم نشستم اين طرف که زير نفربر بروم. نفربر که طرف من مي آمد، ديدم به يکباره دور زد و از مسير ديگري رفت. تعجب کردم. نگاه کردم، ديدم دو نفر از بچه هاي بسيجي در جاده پياده راه افتاده اند. اين به سمت آن دو نفر رفت. يکي را به رگبار بست که به زمين افتاد. يکي هم در چاله اي پريد و به پايين رفت. نفربر با آن چرخ هاي بزرگش به روي جنازه رفت و در جا دور زد. صداي متلاشي شدن مخ اين پسر را شنيديم که ترکيد.
با ديدن اين صحنه گويي ديوانه شدم. با خودم گفتم نمي گذارم او سراغ من بيايد، خودم به استقبالش مي روم. من با همان يک نارنجک سمت نفربر دويدم. نفربر هم با تلسکوپ من را ديد رو به من برگشت. هر دو با سرعت به سوي همديگر مي رفتيم. هيچ کدام هم قدرت يکديگر را نمي دانستيم. يک نفر در برابر يک کوه فولاد. اصلاً حالت طبيعي نداشتم و تصميم من يک تصميم منطقي نبود. کاملاً به هم نزديک مي شديم. به اشتباه از طرف عراقي ها يک گلوله آر پي جي به چرخ هاي يک سمت اش برخورد کرد و سه تا از چرخ هايش در جا ترکيد. يکدفعه نفربر کج شد و ايستاد. من هم که فاصله اي با آن نداشتم محکم با صورت به نفر برخوردم. نارنجک هنوز در مشتم بود. دور نفربر مي چرخيدم تا يک سوراخ پيدا کنم، تا نارنجک را داخلش بياندازم، اما مکان مناسبي پيدا نمي شد. يک دور کامل نفربر را زدم. شنيدم صدايي مي آيد. يک دريچه باز شد و يک لوله ي مسلسل بيرون آمد و شروع به تيراندازي کرد، مائيني در سنگر گير کرده و رگبار دور او را مي زد. دستم را بردم لوله را کشيدم کنار، ضامن نارنجک را کشيدم تا داخل نفربر بياندازم نارنجک گير کرده بود. با مشت زدم، نارنجک بالاخره افتاد داخل. عراقي هم لوله مسلسل را به داخل کشيد.
خدا را شاهد مي گيرم وقتي لوله را گرفتم صداي سوختن دستم را شنيدم. لوله اي که 200 تير شليک کرده بود. به سرعت دراز کشيدم و اشهد را به جا آوردم. خيال مي کردم که نفربر تيکه تيکه مي شود. سپس نارنجک صداي خفه اي کرد و از کنار درز نفربر دود بيرون مي آمد. گفتم اي داد بيداد، اين هم که نشد من ديگر سلاحي ندارم. منتظر ايستادم، ديدم از نفربر، فرمانده عراقي بيرون پريد، سرتا پايش قيمه قيمه شده بود. چون نارنجک از نوع چدني بود تيکه تيکه شده بود. فقط اين يکي زنده مانده بود. آن هم يکي از بسيجي ها ترتيب نصفه ديگر جان اش را داد. متوجه شديم نفربر، نفربر فرماندهي اين گردان بود. تانک ها يک خيز عقب رفتند، و يک دهنه، تا آن طرف رودخانه، به طرف محور ما باز شد. من داد زدم و گفتم: همه برويد. رفتم سر محور و يکي يکي تعداد نيروها را شمردم. 88 نفر بودند به اضافه آن دو نفر که شهيد شدند. يکي همان که زير نفربر رفت و ديگري آرپي جي زن مان بود که تير خورده بود. وقتي رسيدم به فرسيه ساعت 9 يا 30 /9 شب بود. راه که مي رفتيم بچه ها از خستگي نارنجک ها را روي زمين مي انداختند. من نارنجک ها را جمع مي کردم، حيفم مي آمد. آنها را به کمر مي زدم. عکسي که دکتر چمران با من انداخته است برگشت همين عمليات بوده است که دور تا دور کمربند من نارنجک است.
بعدها شنيدم که دکتر آنجا آمده بوده و ديده که آقا اسماعيل و پسردايي هايم گريه مي کردند. دکتر در جواب اينها که گفته بودند حسن شهيد شده، گفته بود حسن شهيد نشده، حسن 14 تا جان دارد. تازه اگر خوب محاصره شده باشد جان سوم اش است. 11 تاي ديگر دارد. چون يکي دو دفعه هم در کردستان گير کرده بودم، حالا اين بار نوبت سوم بود. اسم اين جنگ را از لحاظ سياسي، پيروزي بزرگ ارتش گذاشته اند، ولي ما مي گفتيم شکست بزرگ ارتش، لشکر بزرگ قزوين نابود شد.
شهيد دکتر مصطفي چمران از نظر اجتماعي و رفتاري براي هر جواني در حال حاضر الگوي ايده آل است. اگر بخواهيد چمران را بيشتر به نسل جوان بشناسانيد، درباره او چه مي گوييد؟
شهيد چمران فقط خدا را مي ديد و براي خدا کار مي کرد و اين واقعيتي بود که امام خميني(ره) بر آن تأکيد کردند. همان طور که خداوند جميع اسماء است و در عين رحمان بودن قهار نيز هست و از آنجايي که مي فرمايد انسان خليفه الله است، اگر کسي سعي کند به خدا برسد قطعاً به اين صفاتي که بعضاً با نگاه مادي ما در تضادند، متصف خواهد شد. دکتر چمران تمام اين وجوهات را در کنار هم داشت و هر کدام را به موقع به کار مي برد. شهيد چمران با آن جايگاه اجتماعي و علمي در آمريکا، در زماني به لبنان رفت که آدم هايي که اگر سر سوزني به دنيا علاقه داشتند هرگز به آن کشور نمي رفتند.
چمران زماني که در مدرسه جبل عامل با فرزندان شهداي لبنان زندگي مي کرد، مثل يک پدر مهربان با آنها صحبت مي کرد، در حالي که در محاصره سوسنگرد ديگر آن پدر مهربان نبود بلکه آنجا رزمنده اي بود که به خاطر خدا مي جنگيد و تا آخرين قطره خون هم مي ايستاد.
با مطالعه زندگي و دست نوشته هاي ايشان، ذات خداجويي چمران از کودکي مشهود است؛ اين فرد در کودکي براي رسيدن به خدا علم را دنبال مي کند و درس مي خواند و تلاش مي کند و شاگرد ممتاز در دانشگاه مي شود و در بهترين دانشگاه دنيا مطرح مي شود و به آخرين درجه دانش در فيزيک اتمي مي رسد بعد مي بيند که آن خدايي که چمران مي خواهد آنجا نيست و به دنبال آن مي گردد و بعد مي بيند خداوند تنها اطراف مستضعفين و مظلومان است و مي رود به طرف آنها و مي بيند اگر بخواهد از اين مظلومان حمايت کند نياز به دانشي غير از دانش الکترونيک و اتم دارد، بنابراين براي گذراندن دوره چريکي به مصر مي رود و با امام موسي صدر آشنا مي شود و حرکت المحرومين و اولين شاخه نظامي آن «امل» را بنا مي کنند.
در واقع حزب الله لبنان - که الان خاري در چشم دشمنان است- ثمره حرکت چندين ساله پيش مردي چون چمران است که خداگونه کار مي کرد.
دکتر چمران در سخنراني هايش امکان نداشت از خود چيزي بگويد و هميشه به سخنان ائمه معصومين استناد مي کرد. او بعد از خدا از رسول الله(صلي الله عليه و آله) و ائمه اطهار(عليهم السلام) به طور کامل تبعيت مي کرد و نسبت به مولا علي ابن ابيطالب(عليه السلام) عشق مي ورزيد و دائماً نهج البلاغه مي خواند. اين شهيد بزرگوار در کارها در پي نتيجه نبود بلکه راهي را که خدا مي پسنديد انتخاب مي کرد و به دنبال اين نبود که کسي از آن خوشش مي آيد يا نه، بلکه حرف حق را جاري مي کرد.
شهيد چمران به عنوان طراح اصلي جنگ تا سال 1360 بود. او اعتقادي به جنگ منظم با توجه به توان نظامي ايران نداشت و اگر طبق نظر بني صدر عمل مي کرديم همان 48 ساعت اوليه صدام به هدفش مي رسيد چون تجهيزات نظامي ما قابل مقايسه با امکانات رژيم بعث عراق نبود. تأسيس ستاد جنگ هاي نامنظم، طرح سد خاکي بر رود کرخه نور در محور ده کوه (با زدن اين سد، تا آخر جنگ تحميلي يک لشکر از عراق پشت سد مانده بود)، سد خاکي کرخه از طرار، پل چولانه، پل هايي که بر روي وحشي ترين رودخانه ها به وسيله تيوپ تراکتور زده شد، سازماندهي واحدهاي چريکي 11 نفره، آموزش حرکت هاي تخصصي پياده نظام و... از ديگر طرح هاي ابتکاري شهيد چمران بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 37