زندگی ملک الشعرای بهار
نویسنده : سیدعلیاکبر رضوی
مرغ سحر ناله سر کن
آغاز بهار
پدر محمدتقی، «میرزا محمدکاظم صبوری» هم خود شاعر بود. ایام، ایام پادشاهی ناصرالدینشاه بر ایران بود، و میرزا محمدکاظم در آستان قدس رضوی، لقب ملک الشعرا را از طرف شاه داشت. از وقتی خواندن و نوشتن را یاد گرفت، دست از سر شعرها و کتابهای پدر هم برنداشت. آنقدر شعر دوست داشت که در همان پنج سالگی با الهام از شاهنامهی فردوسی پدرش، اولین بیت شعرش را هم سرود: «تهمتن بپوشید ببر بیان، بیامد به میدان چو شیر ژیان». او در خاطرههای خود از کودکیاش اینگونه مینویسد: «در سنین هفت تا ده سالگی در مکتبخانه با شاگردان و رفقا جسته جسته شعر میگفتم...»
شکوفایی بهار
سالها میگذشت و اوضاع بر مردم دشوارتر میشد. تا اینکه نهضتی به نام مشروطه از دل مردم و برای مبارزه با بیعدالتیهای عمال شاهنشاهی شکل گرفت. بهار هم که در آن سالها تحصیل میکرد، به دفاع و حمایت از این نهضت درآمد. طولی نکشید که مظفرالدینشاه هم از دنیا رفت و محمدعلیشاه جای او بر تخت نشست. در دوران او اوضاع بر مردم تنگتر و شِکوهها بیشتر شد. این تقریباً آغاز فعالیتهای اصلی بهار بود. اشعار او در روزنامههای مشهور آن زمان علیه شاه چاپ میشد. یکی از اشعار معروف بهار مربوط به همین دوران و خطاب به محمدعلیشاه است:
پادِشَها چشم خرد باز کن
فکر سرانجام از آغاز کن
بازگشا دیدهی بیدار خویش
تا نگری عاقبت کار خویش
مملکت ایران بر باد رفت
بس که بر او کینه و بیداد رفت...
شعر معروف دیگر او هم که البته مخفیانه به دست مردم رسید در مورد همین شاه است:
«با شَهِ ایران سخن گفتن خطاست، کار ایران با خداست
مذهب شاهنشه ایران ز مذهبها جداست، کار ایران با خداست...»
سرانجام قطره قطرهی اعتراضهای او و مانند او به دریا تبدیل شد و محمدعلی از پادشاهی ایران عزل و احمدشاه به جای او گماشته شد؛ اما باز هم اوضاع کشور نابسامان باقی ماند و بهار هم همچنان دست از شِکوههای منظومش برنمیداشت. اشعار او بیشتر در روزنامهی خودش «نوبهار» چاپ میشد؛ اما با دخالت روسیه که آن روزها همه کارهی ایران شده بود، روزنامهاش را توقیف کردند. بهار هم بلافاصله روزنامهی جدیدی با نام «تازه بهار» را منتشر کرد که آن هم توقیف شد.
این بار فقط یک توقیف ساده نبود. بهار از سوی نیروهای دولتی دستگیر و به تهران تبعید شد. هشت ماه بعد دوران تبعیدش تمام شد و به مشهد بازگشت. او باز هم اقدام به انتشار نوبهار کرد و یک سالی هم دوام آورد؛ اما این بار هم با دخالت روسها روزنامهاش تعطیل و زندانی شد.
بهار در مجلس
پنج ماه تبعیدش که در بروجرد تمام شد، بار دیگر به تهران بازگشت. بهار دست بردار نبود. ظلم و بیعدالتی جایی برای آسودگی او باقی نمیگذاشت. انگار تا بهار عدالت را در کوچه باغهای زندگی مردم حس نمیکرد، قصد آرامش نداشت. بهار که حالا سی و دو- سه سالی داشت، این بار «انجمن ادبی دانشکده» را تأسیس کرد و به فعالیتهایش ادامه داد. بزرگانی مثل دکتر حسابی و ایرج میرزا هم در این انجمن عضو بودند. در همین سالها بار دیگر ازدواج کرد. در کنار سرودن شعر، بهار دستی بر نثر هم داشت. گاهی داستان مینوشت، گاهی مقالههای ادبی و حتی نمایشنامه.
اما اوضاع گویا قصد بهبودی نداشت. سال 1299 بود. «سیدضیاءالدین طباطبایی» با نیرنگ توانست نخست وزیر شود. وابستگی او به بیگانگان آنقدر آشکار بود که به دولت او «کابینهی سیاه» میگفتند. بهار که دیگر مرد کارکشتهی سیاست بود و خوب میدانست که این بازیها دردی از مردم دوا نمیکند، به مبارزاتش ادامه داد و مدت کوتاهی زندانی هم شد. در همین ایام بهار، شعر معروف «دماوند» را سرود. او در این شعر از دماوند میخواهد تا با گدازههایش زشتیها و پلیدیهای حکومت را از زمانهی دلگیر و آشفته پاک کند:
ای دیو سپید پای در بند
ای گنبد گیتی ای دماوند
بفکن ز پی این اساس تزویر
بگسل ز هم این نژاد و پیوند
برکن ز بن این بنا که باید
از ریشه بنای ظلم برکند...
طولی نکشید که رضاخان با کودتا توانست شاه ایران شود و به سلسلهی حکومت قاجار پایان دهد. رضاشاه از شاهان پیشینش بهتر که نبود هیچ، فضای خفقان را بیشتر هم کرده بود. ملک الشعرا هم که طبق معمول، نام برایش مهم نبود و فقط عدالت آرامش میکرد به مخالفتهایش ادامه داد. رضاشاه، مستبد و بدون انعطاف بود. او با مخالفانش به سختی برخورد میکرد. یکی از دوستان نزدیک بهار به نام «عشقی» که هم فکر بهار بود، در همان ایام به دست مأموران رضاشاه کشته شد. خیلیها میگفتند، شعری در مدح شاه بگو و خود را از شر او خلاص کن. این شاه شوخی بردار نیست. او هم این کار را کرد؛ اما با حیلهای شاعرانه. شعری که بهار سرود در ظاهر مدح شاه بود؛ اما این شعر به گونهای بود که اگر کلمههای اول مصراعهایش را به هم وصل میکردی، شعر دیگری سراسر در مذمت و شکایت از شرایط حاکم بر جامعه بود.
اما شاه انگار قصد جان بهار را کرده بود و تا او را از سر راه برنمیداشت، دست بردار نبود. روزی «فرخی یزدی» (از دوستان و شاعران هم دورهی بهار)، سراسیمه و نگران از مجلس آمد و به بهار خبر داد که «حاج واعظ قزوینی» را روز روشن به قتل رساندهاند. بعد از کمی تحقیق کاشف به عمل آمد که مزدوران شاه قرار بوده بهار را بکشند؛ اما به خاطر شباهت چهرهها، به اشتباه واعظ بیچاره قربانی کینهی شاه شده بود! بعد از آن بهار مدتی خانه نشین شد تا از دست این ترورها در امان باشد؛ اما در همان خانه شعر میگفت و قلم میزد تا اینکه در مجلس ششم رأی آورد و نمایندهی مردم تهران شد. در طول این دوره هم به مبارزاتش ادامه داد تا اینکه سرانجام مدتی پس از مجلس ششم باز هم به دست مأموران شاه دستگیر و روانهی زندان شد.
این دوره زندان بهار طولانیتر و با شرایط دشوارتر بوده است. شعرهای بهار که در آن دوره سروده بیشتر از هر زمان بوی شکایت و غربت میدهد. از جمله شعر زیر:
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل میگذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید...
پس از مدتی بهار آزاد شد. سالها میگذشت. خبر مرگ و تبعید دوستان بهار یکی پس از دیگری به گوش او میرسید. فضای کشور آکنده از خفقان بود. بهار چارهای جز گوشهنشینی نداشت. در این مدت او کتاب مینوشت، شعر میسرود و تحقیقات ادبی میکرد.
سال 1320 مصادف بود با روی کار آمدن شاه جدید، محمدرضاشاه. این دوره برای بهار، فصل تازهای بود. او در قالب شعر یا با استفاده از تحقیقاتش نصیحتهایی را به شاه منتقل میکرد. بهار سعی میکرد تا با این کار جلو شاه را از انجام اشتباههای شاهان و دولتهای قبلی بگیرد.
بهار برای کودکان و نوجوانان هم اشعاری میسرود: «ما همه کودکان ایرانیم/ مادر خویش را نگهبانیم...» او در مدح پیامبر و ائمهی اطهار هم اشعار زیبایی سروده است. بعضی از شعرهای او هم برای دستگاههای موسیقی، مخصوصاً ماهور سروده شدهاند. شعرهای معروف «زمن نگارم، خبر ندارد...» و «مرغ سحر ناله سر کن» از معروفترین آنها هستند.
حالا دیگر این شصت و پنجمین بهاری بود که بهار تجربه میکرد؛ اما با بیماری سختی که رنگ بهار را مانند پاییز زرد و خسته کرده بود. پزشکان ایران از درمان او عاجز شده بودند. با فروش قسمتی از باغ خانه، همسر بهار، هزینهی سفر بهار به اروپا را تهیه کرد تا برای معالجه به سوئیس، جایی که دخترش پروانه تحصیل میکرد برود؛ اما متأسفانه از دست پزشکان آنجا هم کاری برنیامد و بیماری سل اندک اندک این سرو آزادیخواه را از پای در میآورد. بهار به تهران بازگشته بود تا آخرین بهارش را در باغ خانهاش تجربه کند. بهار گویی بوی خزانش را حس کرده بود: «بیایید ای کبوترهای دلخواه، بدن کافور گون، پاها چو شنگرف...»
صبح اول اردیبهشت سال 1330 بود. بهار آخرین لبخند را بر لبش نشاند و به سوی آزادی ابدی شتافت. از محمدتقی بهار اکنون بیش از 10 کتاب تألیفی و چندین تحقیق روی کتابهای قدیمی به جای مانده است. مشهورترین کتابهای او، «احوال فردوسی»، «دیوان اشعار» و «سبک شناسی» است. آرامگاه بهار اکنون در قبرستان ظهیرالدوله در شمیران تهران است.
منبع: ماهنامه سلام بچه ها شماره 242