تجربه هايي از برخورد با ارواح
نويسنده: ديويد ساتن
مترجم: لادن بهبودي
مترجم: لادن بهبودي
بيشتر داستان ها و ماجراهاي ماورايي و عجيب مربوط به تجربياتي هستند که انسان ظاهرا از برخورد با ارواح دارند. اين داستان ها و نقل قول ها از مدت ها قبل وجود داشته و کماکان در قرن بيست و يکم هم هستند شاهداني که ادعاي برخورد با اشباح را دارند يا داستان هايي را تعريف مي کنند که ظاهرا علت اصلي آنها وجود ارواح است.
بيل گيبونز، تورنتو، اونتاريو 1990
به نظر مي رسيد خانه مدت ها بدون سکنه بوده و صاحب آن نمي توانسته به راحتي آن را براي يک سال اجاره بدهد. در نگاه اول خانه بسيار زيبا و همه چيز سرجاي خودش بود اما کم کم اتفاقات عجيبي افتاد. ابتدا متوجه رگه هاي سياهي بالاي کليدهاي برق در اتاق ها شدم.
به محض اينکه مي نشستم مجددا ظاهر مي شدند. از همسايه اي که در طبقه ديگر اين خانه ساکن بود پرسيدم که آيا آنها در طبقه شان آتش روشن مي کنند و او در پاسخ تنها گفت که بهتر است دنبال پاسخ سوال نباشم و همه چيز خود به خود درست مي شود. کم کم متوجه شدم دخترم خيالاتي شده و دوستاني تخيلي پيدا کرده است. يکي از دوستان تخيلي او مردي به نام رابر جونز بود که به دخترم گفته بود پدرش را دوست ندارد چون چاقوي بزرگي همراه دارد. همسرم يک شمشير داشت که از آن براي انجام تمرينات ايادو- کاراته با شمشير- استفاده مي کرد. اتاق ها اغلب سرد بودند. در اتاق ها چراغ ناگهان خاموش و دوباره روشن مي شد. جريان را به يک الکتريکي گفتم و او هم باز با پوزخند گفت که تمام سيمکشي ها قديمي و مربوط به قبل از دهه 40 هستند و همه را عوض کرد اما اوضاع بهتر نشد. کم کم براي ديگر اعضاي خانواده نيز تجربيات مشابهي پيش آمد. يک روز صبح همسرم کيف پولش را گم کرد. هر دو دنبال آن گشتيم. همان طور که در اتاق دنبال کيف پول مي گشتيم صدايي آمد که « جاي کيف پول را عوض کنيد. نمي خواهيم اينجا باشد» هر دو وحشت زده برگشتيم.
کيف پول همان جايي بود که همسرم آن را گذاشته بود. همان روز بعدازظهر همسرم تصميم گرفت آزمايشي انجام دهد. هر دو جلوي تلويزيون نشستيم. همسرم باتري هاي کنترل تلويزيون را درآورد و گفت: « اگر روحي در اين اتاق هست مي خواهم تلويزيون را خاموش کند چون مي خواهم بخوابم.» هنوز جملات او تمام نشده بود که تلويزيون خاموش شد. چون نمي خواستيم دخترمان بترسد پيزي از اين حوادث به کسي نگفتيم. يک شب يک زوج جوان از دوستانمان مهمان ما بودند. آنها صبح زود بدون آنکه صبحانه بخورند خانه را ترک کردند و تلفني از ما تشکر کرده و در عين حال گفتند که ديگر حاضر نيستند به اين خانه برگردند.
در طول شب مدام تلويزيون و ضبط خود به خود روشن شده و اين روند حتي بعد از برق کشيدن اين وسايل نيز ادامه داشته است. بعد از دو ماه ما خانه جديدي پيدا کرديم. بعد از خروج از اين خانه ديگر اين تجربه ها تکرار نشد. بعدها فهميدم اين تجربه براي کساني که بعد از ما به اين خانه آمدند نيز تکرار شده است.
داني کيسلي،2002
براين هنسون، کاليفرنيا،2003
يک روز براي يادآوري خاطراتي که داشتم همراه با مدير سينما وارد اين سالن شديم. در سالن نمايش بوديم که ناگهان زنگ تلفن اتاق پروژکتور به صدا درآمد. مدير سينما به طرف اتاق رفت تا تلفن را جواب دهد. بعد از زنگ سوم گوشي را برداشت اما صداي بوق ممتد به گوش مي رسيد و گوشي را گذاشت.
وقتي برگشت با تعجب يادش آمد که تلفن اتاق پروژکتور قطع است و تنها از طريق تماس داخلي زنگ آن به صدا درمي آيد.
اين در حالي بود که دو گوشي ديگر تلفن را هفته هاي قبل از درون سينما برده بودند. همگي از ترس يخ زده بوديم و از بيم پيدا شدن يک روح يا يک قاتل بلافاصله از سالن بيرون آمديم.
به نزديک ترين خانه رفتيم و در حالي که کاملا وحشت زده بوديم من تصميم گرفتم شماره سينما را بگيرم. همه دوستانم از ترس سکوت کرده بودند. شماره را گرفتم.
اما آن قدر ترسيده بودم که قبل از زنگ سوم تماس را قطع کردم. ديگر هيچ وقت به اين سالن برنگشتيم. در سال 2002 نيز اين سالن تخريب شد. من از تمام مراحل تخريب عکس گرفتم.
آخرين تصوير، تصوير اتاق پروژکتور بود که ميان ديگر خرابه ها همانند يک برج ساعت بود و پروژکتور در آن از دور مانند اسلحه اي بزرگ به نظر مي رسيد.
تراويس پيت، ساوانا، جورجيا،2002
وقتي براي آمدن مشتري در خانه بودم و داشتم خانه را بازرسي مي کردم که همه چيز سرجايش باشد، از پله ها پايين آمدم.
روي پله پنجم که ناگهان احساس کردم کسي من را هل داد. بعد از فروش خانه صاحب جديد مجدد آن را براي رهن گذاشت.
کليد خانه را به يکي از همکارانم دادم و جالب اينکه او هم تجربه مشابهي را داشته است. از صاحب اول خانه در مورد توجيه اين اتفاقات پرسيدم و او گفت که يکي از بستگان پير او را در اين خانه در حالي که مرده و پايين پله ها افتاده بود، چند سال پيش پيدا کرده اند. بسياري از افرادي که در اين خانه بودند و همچنين مشاوران املاک هل دادن اين روح را روي پله ها تجربه کرده بودند.
جان اف پرايس، بيرمنگام، 2003
منبع: نشريه دانستنيها شماره36
خانه جهنمي
بيل گيبونز، تورنتو، اونتاريو 1990
بحران در خانه
به نظر مي رسيد خانه مدت ها بدون سکنه بوده و صاحب آن نمي توانسته به راحتي آن را براي يک سال اجاره بدهد. در نگاه اول خانه بسيار زيبا و همه چيز سرجاي خودش بود اما کم کم اتفاقات عجيبي افتاد. ابتدا متوجه رگه هاي سياهي بالاي کليدهاي برق در اتاق ها شدم.
به محض اينکه مي نشستم مجددا ظاهر مي شدند. از همسايه اي که در طبقه ديگر اين خانه ساکن بود پرسيدم که آيا آنها در طبقه شان آتش روشن مي کنند و او در پاسخ تنها گفت که بهتر است دنبال پاسخ سوال نباشم و همه چيز خود به خود درست مي شود. کم کم متوجه شدم دخترم خيالاتي شده و دوستاني تخيلي پيدا کرده است. يکي از دوستان تخيلي او مردي به نام رابر جونز بود که به دخترم گفته بود پدرش را دوست ندارد چون چاقوي بزرگي همراه دارد. همسرم يک شمشير داشت که از آن براي انجام تمرينات ايادو- کاراته با شمشير- استفاده مي کرد. اتاق ها اغلب سرد بودند. در اتاق ها چراغ ناگهان خاموش و دوباره روشن مي شد. جريان را به يک الکتريکي گفتم و او هم باز با پوزخند گفت که تمام سيمکشي ها قديمي و مربوط به قبل از دهه 40 هستند و همه را عوض کرد اما اوضاع بهتر نشد. کم کم براي ديگر اعضاي خانواده نيز تجربيات مشابهي پيش آمد. يک روز صبح همسرم کيف پولش را گم کرد. هر دو دنبال آن گشتيم. همان طور که در اتاق دنبال کيف پول مي گشتيم صدايي آمد که « جاي کيف پول را عوض کنيد. نمي خواهيم اينجا باشد» هر دو وحشت زده برگشتيم.
کيف پول همان جايي بود که همسرم آن را گذاشته بود. همان روز بعدازظهر همسرم تصميم گرفت آزمايشي انجام دهد. هر دو جلوي تلويزيون نشستيم. همسرم باتري هاي کنترل تلويزيون را درآورد و گفت: « اگر روحي در اين اتاق هست مي خواهم تلويزيون را خاموش کند چون مي خواهم بخوابم.» هنوز جملات او تمام نشده بود که تلويزيون خاموش شد. چون نمي خواستيم دخترمان بترسد پيزي از اين حوادث به کسي نگفتيم. يک شب يک زوج جوان از دوستانمان مهمان ما بودند. آنها صبح زود بدون آنکه صبحانه بخورند خانه را ترک کردند و تلفني از ما تشکر کرده و در عين حال گفتند که ديگر حاضر نيستند به اين خانه برگردند.
در طول شب مدام تلويزيون و ضبط خود به خود روشن شده و اين روند حتي بعد از برق کشيدن اين وسايل نيز ادامه داشته است. بعد از دو ماه ما خانه جديدي پيدا کرديم. بعد از خروج از اين خانه ديگر اين تجربه ها تکرار نشد. بعدها فهميدم اين تجربه براي کساني که بعد از ما به اين خانه آمدند نيز تکرار شده است.
داني کيسلي،2002
ارواح اوکيناوا
براين هنسون، کاليفرنيا،2003
تماس تلفني اشباح
يک روز براي يادآوري خاطراتي که داشتم همراه با مدير سينما وارد اين سالن شديم. در سالن نمايش بوديم که ناگهان زنگ تلفن اتاق پروژکتور به صدا درآمد. مدير سينما به طرف اتاق رفت تا تلفن را جواب دهد. بعد از زنگ سوم گوشي را برداشت اما صداي بوق ممتد به گوش مي رسيد و گوشي را گذاشت.
وقتي برگشت با تعجب يادش آمد که تلفن اتاق پروژکتور قطع است و تنها از طريق تماس داخلي زنگ آن به صدا درمي آيد.
اين در حالي بود که دو گوشي ديگر تلفن را هفته هاي قبل از درون سينما برده بودند. همگي از ترس يخ زده بوديم و از بيم پيدا شدن يک روح يا يک قاتل بلافاصله از سالن بيرون آمديم.
به نزديک ترين خانه رفتيم و در حالي که کاملا وحشت زده بوديم من تصميم گرفتم شماره سينما را بگيرم. همه دوستانم از ترس سکوت کرده بودند. شماره را گرفتم.
اما آن قدر ترسيده بودم که قبل از زنگ سوم تماس را قطع کردم. ديگر هيچ وقت به اين سالن برنگشتيم. در سال 2002 نيز اين سالن تخريب شد. من از تمام مراحل تخريب عکس گرفتم.
آخرين تصوير، تصوير اتاق پروژکتور بود که ميان ديگر خرابه ها همانند يک برج ساعت بود و پروژکتور در آن از دور مانند اسلحه اي بزرگ به نظر مي رسيد.
تراويس پيت، ساوانا، جورجيا،2002
روح زورگو
وقتي براي آمدن مشتري در خانه بودم و داشتم خانه را بازرسي مي کردم که همه چيز سرجايش باشد، از پله ها پايين آمدم.
روي پله پنجم که ناگهان احساس کردم کسي من را هل داد. بعد از فروش خانه صاحب جديد مجدد آن را براي رهن گذاشت.
کليد خانه را به يکي از همکارانم دادم و جالب اينکه او هم تجربه مشابهي را داشته است. از صاحب اول خانه در مورد توجيه اين اتفاقات پرسيدم و او گفت که يکي از بستگان پير او را در اين خانه در حالي که مرده و پايين پله ها افتاده بود، چند سال پيش پيدا کرده اند. بسياري از افرادي که در اين خانه بودند و همچنين مشاوران املاک هل دادن اين روح را روي پله ها تجربه کرده بودند.
جان اف پرايس، بيرمنگام، 2003
منبع: نشريه دانستنيها شماره36