نگاهى به فلسفه سیاسى در اسلام(4)

در این که فلاسفه سیاسى همواره از جامعه خود متأثر بوده و فلسفه سیاسى خویش را همواره با عنایت به ارتباط دیالکتیک با واقعیات زمان و مکان خویش ترمیم مى‏نموده‏اند، شکى نیست.
دوشنبه، 6 شهريور 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نگاهى به فلسفه سیاسى در اسلام(4)
نگاهى به فلسفه سیاسى در اسلام(4)

 

نویسنده : سید صادق حقیقت



 

فلسفه سیاسى و آراى سیاسى در ذیل فلسفه عمومى

در این که فلاسفه سیاسى همواره از جامعه خود متأثر بوده و فلسفه سیاسى خویش را همواره با عنایت به ارتباط دیالکتیک با واقعیات زمان و مکان خویش ترمیم مى‏نموده‏اند، شکى نیست. تأثیرپذیرى از نیازها و مشکلات زمانه و محیط تربیتى و حتى آثار وراثتى، امرى معقول و قابل انتظار مى‏باشد. آن‏چه در این قسمت از مقاله در صدد بیان آن هستیم نکته‏اى فراتر از مفروض فوق است.
هر فیلسوفى نوعى ارتباط بین فلسفه عمومى خود با فلسفه سیاسى و آراى سیاسى مربوطه برقرار مى‏کند. البته چه بسا فلسفه عمومى یا فلسفه سیاسى متفکرى چندان قابل توجه نباشد و یا تئورى سیاسى او جایگزین فلسفه سیاسى شده باشد (مثل ماکیاول). به هر حال باید دید ارتباط این سه حوزه چگونه برقرار مى‏شود. در عالم ثبوت ارتباط آن‏ها ممکن است به سه شکل وجود داشته باشد:
1- ارتباط على و معلولى یا تلازم.
2- تناسب و هماهنگى آن سه حوزه.
3- عدم وجود هیچ‏گونه تناسب و هماهنگى بین حوزه‏ها.
همان‏طور که گفته شد متفکران و اندیشمندان سیاسى ارتباطى بین زمینه‏هاى فوق از دیدگاه خود برقرارکرده، و منظومه‏اى متناسب ارائه نموده‏اند. در عین حال ما با بررسى تحلیلى باید نوع ارتباط این سه حوزه را بررسى کنیم. هر چند ظاهر برخى از عبارت‏هاى ایشان، وجود ارتباط على و معلولى یا تلازم بین این حوزه‏هاست، ولى معمولاً چنین ارتباطى مشاهده نمى‏شود. در عوض گاهى این ارتباط، صرف تناسب و هماهنگى است و گاه دیگر هیچ‏گونه تناسبى بین آن‏ها مشهود نیست. فلسفه سیاسى افلاطون، به طور مثال، متناسب با فلسفه سیاسى اوست، ولى آراى سیاسى هگل تناسب تامى با فلسفه سیاسى او ندارد. علاوه بر این باید گفت برخى از فلاسفه در فلسفه عمومى و فلسفه سیاسى خود، به جاى سیر عقلانى و منطقى، گزارشى از مشاهدات روحى و عقلى خود ارائه کرده‏اند. بهترین نمونه این رهیافت، هگل مى‏باشد. فلسفه سیاسى در غرب معمولاً به تاریخچه و سلسله پاسخ‏هاى فلاسفه به مشکلات زمان خودشان اطلاق مى‏شود.
روش بررسى مباحث و فرضیات فوق، استدلال قیاسى نیست، چراکه به سختى مى‏توان تصویرى از انسان (Image of man) بماهو انسان ترسیم نمود که از این رهگذر بتوان کیفیت گذار از فلسفه عمومى به فلسفه سیاسى و آراى سیاسى را در اندیشه او نشان داد. روش منتخب، استقرار است و بدون شک به آن درجه‏اى که یارایى داشته باشد، مى‏تواند احتمال صدق فرضیه فوق را بالا برد. به همین جهت در فرضیات فوق، حکمى کلى ارائه ننموده‏ایم.
لازمه ادعاهاى فوق، نسبیت در شناخت و مطلق کردن نقش مؤلف در برابر متن نیست. هم عالم واقع وجوددارد و هم دسترسى به آن ممکن است. فرضیه‏هاى فوق تنها مى‏تواند ما را در کیفیت گذار از فلسفه عمومى به فلسفه سیاسى و آراى سیاسى یارى کند.
البته مارکس در نظریه جامعه شناسى معرفت خود به دام نسبیت عقاید و جبر تاریخى و طبقاتى دچار افتاد.
در تبیین مطالب فوق و با عنایت به اطلاق فلسفه سیاسى در غرب به پاسخ‏هاى فلاسفه به مشکلات زمان خود، مى‏توان گفت احتمالاً اکثر اندیشمندان با طراحى شاکله‏اى برگرفته از تأثیرات فردى (تربیتى و وراثتى) و بر اساس نیاز زمانه ، آراى و فلسفه سیاسى خود را سامان داده‏اند. فرضیه فوق را گسست روش شناختى (Methodological Break) مى‏نمامیم. نیچه به شکل افراطى مدعى است:
«هر فلسفه‏اى پناهگاه یک فلسفه است. هر عقیده یک نهان‏گاه است. هر واژه یک نقاب است».
[14]
هرچند این عقیده قبل از دیگران، درباره خود نیچه با توجه به زندگى پرپیچ و خمش صادق بوده است!
اینک به شکل استقرایى شواهدى بر فرضیه‏هاى فوق اقامه مى‏نماییم: 1- اختلاف آراى ارسطو با استاد خود، افلاطون، در تمایل به واقع گرایى و رد فیلسوف شاهى و نظام اشتراکى عمدتاً برخاسته از شاکله ذهنى اوست. ارسطو که برخى آراى استاد خود را در عمل ، غیر قابل قبول مى‏دانست ، به واقع گرایى متمایل گردید. فلسفه سیاسى ارسطو و افلاطون ارتباط علّى و معلولى با فلسفه محض آن‏ها ندارد، هر چند احتمالاً خودشان هم چنین کلیتى را ادعا ننموده‏اند. فلسفه سیاسى افلاطون با فلسفه سیاسى او تناسب دارد.
اکثر فلاسفه یونان به این علت با انقلاب مخالفند که حرکت را نشانه نقص مى‏دانند. در این جا استنتاجى منطقى از حوزه فلسفه به فلسفه سیاسى صورت گرفته است. برعکس این استدلال، مى‏توان ادعا کرد که چون حرکت نشانه نقص است، انقلاب مى‏تواند جوامع را به سوى کمال سوق دهد.
2- سقراطیون (اپیکوریان، شکاکیون و رواقیون) به این دلیل که در دوره بحرانى قرن چهارم ق.م. مى‏زیستند، سعى نمودند از سنگینى مشکلات روانى و معنوى یونانیان شکست خورده بکاهند. در این راستا شکاکیون شناخت حقیقت را محال دانستند، اپیکوریان منکر دخالت خدا شدند، و رواقیون سعادت را در رهایى از سخت‏گیرى و خشم معرفى نمودند. بنابراین فلسفه سیاسى و آراء و اندیشه سیاسى سقراطیون به شکل منطقى از فلسفه محض آن‏ها منتج نشده، همان‏گونه که چنین ارتباطى بین فلسفه سیاسى و آراى سیاسى آن‏ها وجود ندارد. اندیشه‏اى که بر اساس نیازهاى زمان و مکان خود با تأثر از شکست‏هاى نظامى سامان گرفته باشد، ارزش علمى مطلقى ندارد.
3- ماکیاول به شکل مستقل به فلسفه محض نپرداخت. تئورى سیاسى او در راستاى تحکیم پادشاهى ایتالیا و مقابله با کلیسا، ساخته و پرداخته شده است. با توجه به عمیق نبودن تئورى سیاسى وى، مى‏توان انتظار داشت جهت رسیدن به اهداف فوق، هرگونه نظریات نامتلائمى طراحى گردد، چرا که هدف ، وسیله را توجیه مى‏کند! فیلسوفى که فقط موقعیت سیاسى زمامدار را مورد توجه قرار مى‏دهد و بر اساس قرب و بعد نسبت به وى دو کتاب شهریار و گفتارها را مى‏نگارد، برخوردى سطحى و غیرفلسفى به قضایاى سیاسى داشته است.
«این که گفتیم ماکیاولى تحت تأثیر اوضاع زمان خود قرارگرفت منظور اوضاع ایتالى است نه دنیا در قرن شانزدهم»
[15]
4- درحالى که هابز، قرارداد اجتماعى، سلطنت مطلقه و لویاتان (خداى فانى در سایه خداى باقى) را نتیجه گرفت، لاک و روسو و منتسکیو قرارداد اجتماعى را مقدمه لیبرالیزم سیاسى و تفکیک قوا مى‏دانستند. استدلال‏هاى آن‏ها در وجود حالت طبیعى و خروج از آن به دلیل امنیت، سعادت و آزادى خالى از نوعى استحسان نیست. درحقیقت شاکله‏اى که هابز در ذهن خود ساخته بود، به مطلق گرایى تمایل داشت و در این راستا قرارداد اجتماعى را به شکلى تفسیر مى‏کند که منافاتى با لویاتان نداشته باشد. این استدلال که وقتى مردم حقوق خود را طبق قرارداد اجتماعى واگذار نمودند، مسلوب الاختیار مى‏شوند، شکل منطقى ندارد. برعکس روشنفکران انقلاب فرانسه از آن‏جا که مى‏بایست خوراک فکرى انقلابیون و آزادى‏خواهان را فراهم کنند، تفسیرى دیگر از قرارداد اجتماعى و ملزومات آن دارند.
جان‏لاک خود اقرار داشت که رساله‏اى پیرامون دولت را براى توجیه انقلاب 1688 انگلستان علیه مذهب کاتولیک به رشته تحریر درآورد.
«منتسکیو از تفرق قدرت و حقوق فئودالى در مقابل دولت مطلقه لوى چهاردهم دفاع مى کرد.»
[16]
پازارگاد نیز مدعى است:
«عاملى که جهان سیاست در قرن هفدهم را متوجه وحدت سیستم حقوق طبیعت گردانید، وضوح اصولى فلسفى آن‏ها نبود، بلکه اوضاع و احوال آن زمان بود که فلاسفه را به فکر واداشت.»
[17]
بلوم نیز در شهودى بودن (و غیرمنطقى بودن) آراى روسو مى‏گوید:
«مقصود ما از روش شهودى آن است که روسو ظاهراً اصل آگاهانه را در گردآورى اطلاعات پیش از اقدام به نگارش و تدوین نظریه‏هاى سیاسى‏اش به کار نگرفته است، و چهارچوب مفهومى آگاهانه‏اى را هم در سازمان‏دهى تحلیلش مورد استفاده قرار نداده است. او مى خواهد به خواننده بگوید که نوشته‏هایش از روى الهام بوده و نبوغ و فرشته الهام بخش راهنماى او در نگارش بوده‏اند.»
[18]
5- از دیدگاه هگل تمام هستى در حال حرکت است، آن چه واقعى است، عقلى مى‏باشد و آن چه عقلى است، واقعى (اصل موضوع). تضاد تز و آنتى‏تز در هستى به سنتز مى‏رسد. فلسفه طبیعت او حرکت ایده در طبیعت و فلسفه روح او حرکت ایده در روح است. وى ایده دولت را از فلسفه طبیعت استنباط مى‏نماید. روح براى رسیدن به مطلق بودن از طریق ملت عمل مى‏کند. وقتى مسیحیت و ژرمن بر هم منطبق شدند، این مأموریت به آن‏ها داده مى‏شود (ناسیونالیزم هگل).
هگل برخلاف کانت به ضرورت جنگ معتقد بود و از آن‏جا که دولت را مطلقه مى‏دید، وظیفه مردم را فدا شدن در جنگ‏هاى دولت مى‏دانست. دولت خط سیر خدا در عالم، و جنگ، قانون عالم است (نه یک امر عارضى). ایده، دولت را به عنوان سنتز خلق مى‏کند و بدین طریق بین جنبه فردى و اجتماعى آشتى داده مى‏شود. وى معتقد بود: «دولت، دولت آلمانى و فلسفه، فلسفه من است.» منظومه فکرى هگل را سه بخش تشکیل مىدهد:منطق(ایده)،فلسفه طبیعت(حرکت ایده در طبیعت)، و فلسفه روح(حرکت ایده در روح).سیر درعالم طبیعت براىاین است که عقل به خود بیایدومستقل شودو کمالش در نوع انسان است. فلسفه روح تاریخ انسانیت است و سه مرحله دارد: 1- روح درون ذاتى 2- روح برون ذاتى 3-روح مطلق.روح مطلق روحىاست که به درک ذات مطلق تواناست
فلسفه هگل با مسیحیت عجین است. ملکوت پدر، مثال قبل از خلقت است. پدر، کلى و پسر، جزیى است و جزیى به کلى باز مى‏گردد و فرد (روح‏القدس) را به وجود مى‏آورد. هریک از این سه، دیگرى هم هستند. در ملکوت پسر، مثال از حوزه منطق به حیطه طبیعت مى‏آید. این تحول بیرون از زمان است. ملکوت روح‏القدس (روح خدا) در اجتماع انسانى یا کلیسا جاى دارد نه در فرد.
هگل به دو اصل در فلسفه معتقد بود: دلیرى در راه حقیقت و پیچیده بودن فلسفه. فارغ از پیچیدگى فلسفه هگل، مى‏توان به نکات ذیل در ارتباط فلسفه عمومى، فلسفه سیاسى و آراى سیاسى او پرداخت:
اولاً: فلسفه محض هگل همانند فلسفه کانت شکلى معقول و منطقى ندارد، بلکه گزارشى از مشاهدات روحى اوست.
ثانیاً: فلسفه سیاسى هگل منتج از فلسفه محض او نیست. دولت مطلقه و حل دعواى فرد و جامعه به شکل فوق، نتیجه منطقى چنین فلسفه‏اى نیست. پیچیدگى فلسفه محض
هگل نباید چنین توهمى به وجود آورد که هگل فلسفه سیاسى خود را مستقیماً از فلسفه محض استنتاج نموده است.
ثالثاً: کاملاً مشخص است که هگل با ساخته و پرداخته کردن شاکله‏اى ذهنى، فلسفه سیاسى و آرا و اندیشه سیاسى خود را سامان داده است. او شخصى غیر انقلابى، مطلق گرا، طرفدار حفظ مؤسسات در آلمان و احیاى قدرت فردریک سوم بود. پوپر مى‏گوید:
«هگل قبیله گراى نو است. بیرون کشیدن یک خرگوش حقیقى از زیر کلاه ابریشمین ما بعدالطبیعه، آن هم به مدد روش دیالکتیکى براى او آسان بود!... هگل بدون پشتوانه حکومت پروس نمى‏توانست متنفذترین شخصیت در جامعه فلسفى آلمان بشود.... من به تأکید مى‏گویم که فلسفه هگل ملهم از انگیزه‏هاى آجل او از علقه‏اش به بازگرداندن حکومت پروسى فردریک ویلهم سوم بود، و بنابراین نباید این فلسفه را جدى گرفت. شوپنهاورهم گفت حکومت‏ها فلسفه را در خدمت منافع حکومتى در آورده‏اند و دانشمندان در خدمت کاسبى! بیش از حد کفایت دلایلى در دست داریم که همگى دلالت دارند بر متأثربودن فلسفه هگل از حکومت پروس.
[19]
مرحوم عنایت معتقداست:
«نومیدى هگل از نتایج انقلاب فرانسه خاصه از استبداد ناپلئون و دست اندازى‏هاى او به سرزمین آلمان، علت دیگر روشى سازش‏کارانه او در برابر اوضاع اجتماعى موجود و گریز او به قلمرو عقل محض و اندیشه انتزاعى و وابستگى‏اش به حقیقت کلیات بود. علاوه بر آن، او در دوران حفیض آلمان و قدرت گرفتن اشراف زندگى مى‏کرد. او دولت پروسى را مظهر حد نهایى آزادى و غایت کمال روح انسان مى‏داند، چراکه انقلاب فرانسه را خود برانداز مى‏دانست.
[20]
چگونه است که هگل از دیدگاه فلسفى ستایش‏گر تعقل انتقادى، و از دیدگاه اجتماعى متمایل به سازش با وضع موجود و حفظ آن مى‏باشد؟
رابعاً: چرا فلسفه طبیعت باید به ایده دولت منجر شود و نه حاکمیت مردم و قرارداد اجتماعى و لیبرالیزم؟ چرا از تضاد تز و آنتى‏تز نمى‏توان تضاد انقلابیون با قدرت حاکمه را نتیجه گرفت؟ این نکته که هرگاه مسیحیت و ژرمن بر هم منطبق شدند، مأموریت بزرگ به آن‏ها داده مى‏شود و مصداق آن ملت آلمان است، نتیجه فلسفه محض اوست یا نتیجه فلسفه سیاسى وى !؟ اقتدار دولت و ضرورت جنگ چگونه از مرحله دوم فلسفه روح (روح برون ذاتى) نتیجه گرفته مى‏شود؟
6- مارکس از آن‏جا که سرمایه‏دارى را آفت جوامع بشریت مى‏دانست، از هر سوژه‏اى براى انقلابى کردن مردم استفاده مى‏نمود. مارکس از دیالکتیک هگل، انقلابى بودن و مبارزه با نظام سرمایه‏دارى را نتیجه مى‏گیرد، در حالى که خود هگلشخصى محافظه کار و غیرانقلابى بود.
کارل پوپر مى‏گوید:
«مارکس از یک مقدمه (سرمایه دارى لزوماً به افزایش ثروت و نکبت و تمرکز سرمایه منجر مى‏شود) دو پیش‏گویى کرده است اولاً: معتقد است طبقات متوسط محکوم به فنا هستند و طبقه کارگر بالنده خواهند بود. در درجه دوم او انقلاب اجتماعى کارگران را نتیجه مى‏گیرد. هیچ‏یک از این دو نتیجه از آن مقدمه استنتاج نمى‏شود.»
[21]
7- در زندگى راسل سه دوره قابل مشاهده است: گرایش‏هاى لیبرالى (قبل از جنگ جهانى اول)، گرایشات سوسیالیستى و پیوستن به حزب کارگر (بعد از جنگ جهانى اول)، ملغمه‏اى از لیبرالیسم و سوسیالیسم و اصالت فایده و پوزیتویسم و پراگماتیسم ( پس از جنگ جهانى دوم».
[22]
گرایش‏هاى فلسفه محض و فلسفه سیاسى راسل به مکاتب راست و چپ با توجه به برهه‏هاى زمانى فوق، فرضیه اول این قسمت از مقاله را تأیید مى‏نماید. هارولد لاسکى نیز داراى سه گرایش فوق بوده است: (تمایلات لیبرالیستى (1916-30)، گرایش‏هاى مارکسیستى (1930-40)، و بالاخره میانه‏روى (از 1940 به بعد).
[23]
8- کارل پوپر از نمایندگان لیبرالیسم و بازسازى جامعه از طریق برنامه ریزى تدریجى اجتماعى، و مخالف کل گرایى، غایت گرایى، تاریخ گرایى، جامعه بسته ، فاشیسم و کمونیزم است. وى راه نیمه تمام هیوم در نقد استقرا را با ایده «ابطال پذیرى» کامل کرد. شهرت او به دلیل غور در مباحث معرفتى شناختى است. پوپر معتقد بود نظریه‏هاى علمى را باید چنان تنظیم کنیم که به سهولت قابل ابطال باشند. آراى معرفت شناختى وى در «منطق اکتشاف علمى»، و آراى جامعه شناختى وى در «جامعه باز و دشمنانش» مشهود است.
پوپر بین غایت گرایى، کل گرایى، تاریخ گرایى و جامعه بسته تلازم مى‏بیند، تقارن اصطلاحات فوق در اندیشه پوپر، خالى از نوعى تناسب و استحسان نیست. مارکس بیش‏تر از پوپر به اختیار انسان‏ها نیاز دارد، چراکه فلسفه او انقلابى است، درحالى که پوپر به مارکس اعتراض مى‏کند که چرا قائل به جبر تاریخ شده است!
ارنست گلز مى‏گوید: میان فلسفه علم و نظر اجتماعى پوپر تقارن وجود دارد (بین ابطال پذیرى و جامعه باز)، اما در علم، بازبودن به معناى خطر کردن حداکثر است، در حالى که در امور اجتماعى عکس آن تجویز مى‏شود.
[24]
اعتراض گلز آن است که اگر باز بودن در علم به معناى خطرکردن و ابطال پذیرى است، چرا در امور اجتماعى پوپر به حرکت‏هاى انقلابى رأى نمى‏دهد و برعکس،مهندسى «تدریجى» اجتماعى را پیشنهاد مى‏کند؟
اکلن‏راین نیز معتقد است:
«رد کل گرایى از جانب پوپر شکل منطقى ندارد، بلکه براى مخالفت با فاشیزم و کمونیزم است.»
[25]
با توجه به عدم وجود تلازم منطقى بین آرا پوپر این سوال به وجود مى‏آید که اگر وى هگل را متهم به دفاع از پروس و سریان مسائل اجتماعى به اندیشه او مى‏کرد؟ آیا نباید خود پوپر را نیز مشمول همین نقد دانست؟ و اگر هگل به دلیل حمایت پروس داراى شهرت جهانى شد، آیا آوازه پوپر به علت اوج گرفتن لیبرالیسم و نظام‏هاى آزاد پس از سقوط فاشیسم و نازیسم نمى‏باشد؟
حال جهت کاربردى شدن و بومى کردن فرضیه به دو مثال از اندیشمندان اسلامى اشاره مى‏نماییم.
9- دکتر محمدجواد لاریجانى در کتاب «نقد دیندارى و مدرنیسم»، ابتدا نکاتى در باب تفکر فلسفى ارائه کرده است. وى دو مسلک عمده در باب مشروعیت معرفى مى‏کند: مسلک اصالت نظام سیاسى که بهترین نماینده‏اش هابز است، و مسلک اصالت وظیفه که نماینده‏اش سقراط مى‏باشد. در نظام اول، عدول از قانون، عدول از مشروعیت است، ولى در نظام سقراطى وظیفه، فوق قانون است. در نظام اصالت وظیفه ، مردم در حکومت منحصراً از باب کارآمدى و نه از مسیر مشروعیت ، نقش دارند.
«در مقابل اولین سوال فلسفه سیاسى، یعنى سوال مشروعیت، متفکرین اسلامى دو دسته شده‏اند: دسته اول را غالباً روشنفکران و تحصیل کرده‏هاى اولیه دانشگاه‏ها و یا علماى مربوط و تحت تاثیر آنان تشکیل مى‏دهند. اینان معتقدند سرچشمه مشروعیت در حکومت اسلامى قرارداد اجتماعى است که در آن اجراى احکام اسلامى قید شده باشد. اخوان‏المسلمین در مصر و نهضت آزادى در ایران را مى‏توان از این دسته به حساب آورد دسته دوم طرفداران مسلک ولایت فقیه هستند... وظیفه بر قانون مقدم است، لذا ولّى مى‏تواند بر قانون و یا حتى قانون اساسى در هنگام لازم پیشى گیرد! هم چنین رأى مردم در نظام اسلامى دخلى در مشروعیت ندارد.»
[26]
وى سپس در نقد دموکراسى لیبرال مى‏گوید:
«دموکراتیک معنایش مشروعیت بر اساس قرارداد اجتماعى است. دموکراسى لیبرال یعنى نه هر قرارداد اجتماعى! مثلاً فیلسوفى مثل هابز معتقد بود که مردم مى‏توانند رأى بدهند که یک آدم دیکتاتور به تمام معنا روى کار بیاید و این کاملاً مشروعیت دارد... حضرت امام خمینى-طاب ثراه- تأکید عظیمى داشتند بر این که در تفکر ما وظیفه اصل است نه نتیجه. یعنى حسابگرى فرع بر وظیفه است.»
[27]
قبل از بررسى آراى فوق یادآور مى‏شویم که قصد نقض و ابرام مطالب فوق را نداریم و فقط مى‏خواهیم در راستاى اثبات فرضیه‏هاى فوق، نمونه‏اى ارائه کرده باشیم. به هرحال مى‏توان به نکات ذیل عنایت نمود:
اولاً: ارتباطى علّى و معلولى بین آراى فلسفى و مبانى فلسفه سیاسى و اندیشه سیاسى ایشان وجود ندارد.
ثانیاً: منتسب نمودن دموکراسى لیبرال غربى به آراى لاک و روسو و منتسکیو سزاوارتر از هابز است.
ثالثاً: تشابه نظریه حکومت اسلامى بر اساس قرارداد اجتماعى با مسلک اصالت نظام سیاسى به نمایندگى هابز و انتساب نظریه ولایت فقیه به مکتب اصالت وظیفه سقراط، صرف استحسان است. شاید در بدو امر، عکس این انتساب ، معقول‏تر به نظر برسد.
رابعاً: آیا حضرت امام-قدس سره-از مکلف به وظیفه بودن، مسلک اصالت وظیفه سقراط (در مقابل مسلک اصالت نظام سیاسى) را قصد کرده بودند؟ اصل حفظ نظام (اسلامى) و مصلحت نظام به مسلک اصالت نظام سیاسى اشبه نیست؟
خامساً: از دل مکتب اصالت وظیفه، تئورى «ام‏القرى» باید استنتاج شود یا تز صدور مطلق انقلاب؟ مکتب اصالت وظیفه با رأى کسانى که در مقابل تئورى ام القرى صف بندى کرده‏اند، سازگارتر است.
10- کتاب دیگرى که نسبت به گسست روش شناختى مصون نمانده، «حکمت و حکومت» نوشته آیه‏الله دکتر مهدى حائرى است. در این کتاب کوششى نو در تبیین فلسفه سیاسى اسلامى به چشم مى‏خورد. قسمت اول این کتاب آراى فلسفى نویسنده را منعکس نموده است. در قسمت بعد آرایى در فلسفه سیاسى به چشم مى‏خورد و نهایتا مواضع سیاسى نویسنده در صفحه‏هاى آخر تبیین شده است.
ایشان در فلسفه محض، مبانى خود را توضیح داده و انتقادهایى بر کانت و هیوم وارد مى‏کنند. مهم‏ترین مباحث فلسفه سیاسى در این کتاب، وظایف بنیادى حکومت، فلسفه وجودى حکومت و نظریه مالکیت مشاع است. انسان‏ها بر اموال خود مسلط هستند و نماینده‏اى با رهنمود عقل عملى نسبت به مالکیت مشاع خویش براى اداره امور جامعه برمى‏گزینند. جامعه در این تز، جمیع افراد شهروندان است نه یک واحد جمعى. کشور عبارت است از فضاى باز و آزادى که انسان‏هاى معدودى به صورت مشاع براى زیست طبیعى خود و خانواده خویش، انتخاب کرده‏اند. حاکمیت ملى، معنایى جز اعتبار معقول حاکمیت مالکانه مشاع شهروندان ندارد. ملیت، واقعیت طبیعى ملکیت حقیقى، انحصارى و مشاع نسبت به فضاى اختصاصى و فضاى آزاد زیست مى‏باشد. وکیل و نماینده مردم در دایره خاصى وکالت دارد. پلورالیسم اسلامى، عام استغراقى نسبت به تمام زمان‏ها و مکان‏هاست، ولى برخلاف دموکراسى هرگونه رفتارى نسبت به اقلیت جایز نیست (مثل احکام اهل ذمه در اسلام).
بر اساس نظریات دکتر حائرى، تشریع در اجرائیات، امکان ذاتى ندارد:
«عدم امکان تشریع در اجرائیات:
یکى دیگر از نتایج این بررسى این است که هیچ حکمى هرقدر که داراى اهمیت و اعتبار باشد، ممکن نیست ناظر به اجرا و ضامن امتثال یا مانع ترک و عصیان خود باشد، چرا که امتثال یا عصیان هر تکلیف و حکمى پس از وجود وصفى آن تکلیف و حکم قابل تصور است و صدور هر حکم و تکلیفى هم پس از اراده تشریعى حکم، وقوع و تحقق مى‏یابد. پس بدین جهت معلوم است که مرحله اجرا یا عصیان و سرپیچى از انجام تکالیف و وظایف از سوى مکلفین با دو رتبه عقلانى مؤخر و واپسین بر اراده تشریعى آن حکم از سوى شارع و حاکم مى‏باشد و هرگز ممکن نیست امتثال یا عصیان احکام از خصوصیات و شرایط موضوع حکم باشد. که طبیعتاً بر خود حکم و اراده تشریع آن مقدم خواهد بود و نتیجتاً ضامن اجراى هر حکم و قانونى باید عواملى باشند که هیچ‏گونه وابستگى به حکم و قواى تقینینه ندارد و کلاً از روند تشریع قوانین و احکام وصفى بیرونند.
[28]
به بیان دیگر، امتثال یا عصیان تکلیف، پس از وجود وضعى آن قابل تصور است و وجود وضعى یک رتبه از اراده تشریعى نسبت به حکم مؤخر مى باشد. پس امتثال یا عصیان تکلیف (که مربوط به اجرا مى‏باشد)، دو رتبه از اراده تشریعى تأخر دارد. نتیجه آن که ضامن اجراى هر قانونى از وضع و تشریع قانون بیرون است. هیچ قانون وضعى نمى‏تواند قوه مجریه خود باشد. حتى مى‏توان گفت زمامدارى سیاسى معصومین(ع) نیز به ابتکار مردم صورت گرفته است. مسئولیت اجرا، عقلاً بر عهده خود مکلفین است و مقام نبوت یا امامت هیچ‏گونه نقش تشریعى در اجرائیات تکالیف ندارد. هیچ فقیه شیعه و سنى از حق حاکمیت و رهبرى فقیه سخن نگفته است
در خصوص نظریه وکالت و مالکیت مشاع- که به حق کوششى کم سابقه در تبیین فلسفه سیاسى اسلام است -، انتقادهاى ذیل وارد است:
اولاً: گذار مغالطه آمیز از فلسفه به فلسفه سیاسى و حوزه سیاست (گسست روش شناختى) به خوبى مشهود است. فلسفه سیاسى ایشان هیچ ربطى به فلسفه محض تبیین شده در ابتداى کتاب ندارد. همان‏گونه که آراى سیاسى ایشان در آخر کتاب عمدتاً ناشى از شخصیت سیاسى ایشان است تا برخاسته از فلسفه سیاسى معرفى شده در کتاب. ثانیاً: ارتباط این نظریه با برخى احکام اسلامى تبیین نگردیده است به طور مثال انفال از آن مقام امامت است و چنین نیست که هر فردى در جزءجزء انفال داراى سهمى باشد. پس چه بهتر بود که ایشان نظریه خود را فقط در حاکمیت سیاسى مطرح نمودند. ثالثاً: مبحث «عدم امکان تشریع در اجرائیات» مصون از نقد و نظر نیست. هر چند نفس اجرا دو رتبه از اراده تشریعى مؤخر است، ولى تشریع شارع در مورد اجرائیات تاًخرى نسبت به اراده تشریعى او ندارد. به دیگر بیان، خود امتثال را قبول مى‏کنیم که دو رتبه از اراده تشریعى تاًخر دارد، ولى لازمه آن ، تاًخر تشریع خداوند در مورد اجرائیات (که مثلاً به ید فقیه باشد یا نباشد) نیست. مسلماً از این که شارع مقدس حد و حدودى براى اجرائیات قراردهد، تقدم شى‏ء بر نفس به دو رتبه و هیچ محال دیگرى لازم نمى‏آید.
اگر از این جواب صرف نظر نماییم، پاسخ دیگرى با اصطیاد از مسائل مشابه در اصول فقه، قابل ارائه مى باشد. تقدم شى‏ء بر نفس اگر هم لازم بیاید، وقتى است که شارع با یک امر، قصد تحدید اجرائیات و تشریع در آن حوزه را داشته باشد. پس اگر شارع با امر دیگرى، اجرائیات را تحدید نماید، تقدم شى‏ء بر نفس و یا محال دیگرى لازم نمى‏آید. نتیجه امکان تشریع در اجرائیات، ضرورت مراجعه به ادله عقلى و نقلى ولایت فقیه مى‏باشد. رابعاً: چون ایشان استدلالى عام نسبت به عدم امکان تشریع در اجرائیات ارائه کرده‏اند، مجبور شده‏اند ولایت سیاسى معصومین(ع) را نیز زیر سؤال ببرند، چراکه اصول کلى و عقلى قابل تحفیص نمى‏باشد. ولایت پیامبر(ص) و ائمه اثنى عشر با کتاب و سنت قابل اثبات است: «النبى اولى بالمومنین من انفسهم و...»
خامساً: بین مشروعیت و کارآمدى خلطى صورت گرفته که قبلاً به آن اشاره شد.

پی‌نوشت‌ها:

[14]. ویلیام تى.بلوم، نظریه هاى نظام سیاسى، ترجمه احمد تدین. (تهران: آران، 1373) ص‏956.
[15]. بهاءالدین پازارگاد، تاریخ فلسفه سیاسى، ج‏1.
[16]. حسین بشیریه، «تاریخ اندیشه هاى سیاسى در قرن بیستم»،اطلاعات سیاسى -اقتصادى، ش‏96-95.
[17]. پازارگاد، همان.
[18]. بلوم، همان، ج‏2، ص‏664.
[19]. کارل پوپر، جامعه باز و دشمنانش، ترجمه على اصغر مهاجر (تهران: شرکت سهامى انتشار، 1365)ص‏263-255.
[20]. و.ت.ستیس، فلسفه هگل، ترجمه حمید عنایت (تهران: انتشارات انقلاب اسلامى، 1372) ص بیست.
[21]. پوپر، همان، ص‏392.
[22]. ر.ک: حسین بشیریه، همان، شماره‏100-99.
[23]. همان.
[24]. همان، ش‏102-101.
[25]. آلن راین، فلسفه علوم اجتماعى، ترجمه عبدالکریم سروش، (تهران: شرکت انتشارات علمى و فرهنگى، 1367) ص‏207.
[26]. لاریجانى، همان، ص‏78-77.
[27]. همان، ص‏104-103ù87.
[28]. مهدى حائرى یزدى، حکمت و حکومت، ص‏166-165

منبع: فصلنامه حکومت اسلامی شماره 2



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.