نویسنده:دکتر علی فیروز آبادی
کارن هورنای (1) پس از 15 سال کار به عنوان یک روانکاو ارتودوکس که مدتی از آن را در آلمان و مدتی را در شیکاگو و نیویورک سپری کرده بود، تابعیت بی قید و شرط خود از مکتب فروید و روش او را انکار کرد و به سمت تأسیس یک سیستم جدید و مؤسسه ای برای آموزش پیروان خود حرکت کرد. عنوان نحستین کتاب او «شخصیت عصبی زمانه ما» تا حدی بیانگر دلایل این جدایی اوست. زمانی برابر نیم قرن به اندازه ای تغییرات فرهنگی بوجود آورده که ما را در مورد بعضی نظرات فروید که بازتابی از آداب و سنن جامعه در ابتدای قرن بود به شک می اندازد. تا 1937 نه تنها نظر جامعه نسبت به جنسیت بلکه موازنه قدرت میان دو جنس به میزان زیادی تغییر کرده بود و این احتمال وجود دارد که برخورد هورنای با این تغییرات در آمریکا که نسبت به اروپا بارزتر و واضح تر بود به جدایی وی از دایره فروید و پیروان او کمک کرده باشد. بالاتر از تمام جنبه های عدم توافق وی با فروید، موضوع توجیه فروید از شخصیت زن است. اما حتی از این اساسی تر اعتراض وی نسبت به این ایده است که «یک آرزو یا تجربه سرکوب شده به صورت مجزا و بدون تغییر در ناخودآگاه باقی مانده و خود را بارها و بارها در رویاها، لغزشهای زبانی و روان نژندیها نشان می دهد.»
«فروید تمایل داشت که صفات و ویژگیهای فردی را به عنوان تکرار واکنشها و سایق های نوزادی در نظر گیرد بنابراین او انتظار داشت که اختلال به وجود آمده با برطرف شدن تعارض زمینه ای از بین برود. ما دریافتیم که رابطه میان ویژگیهای فرد و تجارب اولیه از آنچه فروید می پنداشت پیچیده تر است. چیزی به نام «تجربه واحد» وجود ندارد بلکه کلیت تجارب نوزادی ترکیب شده و ایجاد یک ساختار شخصیتی ویژه را می کند و از این ساختار است که مشکلات و اختلالات بعدی سر می زنند.»
اگر چه هورنای در اینجا از «کلیت تجارب نوزادی» سخن می گوید اما بر نقش والدین در تعیین ساختار شخصیتی کودک تأکید دارد. اشتباهات و قصور والدین به هر نوعی بی تفاوتی، فراموشی، تبعیض میان فرزندان، تر و خشک کردن بیش از حد، لوس کردن می تواند ایجاد یک اضطراب اساسی نماید که باعث شود کودک خود را در دنیای متخاصم تنها و بی کمک و یاور ببیند. ممکن است قبول این مطلب در مورد والدینی که بیش از حد به بچه خود توجه می کنند و به اصطلاح او را لوس می کنند دشوار باشد اما حتی والدینی که در نشان دادن عشق خود به کودک اسراف می کنند (به علت شخصیت متعارض خودشان) فاقد توانایی برای برقراری رابطه توام با گرمی محبت واقعی بوده و این واقعیتی است که برای کودک بیشتر از یک مشاهده گر بی طرف ملموس است.
همچنین این سئوال نیز مطرح می شود که چگونه هورنای که تئوری لیبیدوی فروید را رد کرده و این نظر او را که هر تجربه تعارض زای تازه تنها تکرار یک مشکل در زمان کودکی است قبول ندارد، اکنون علائم روان نژندی را به ارتباط اولیه میان والدین و کودک و یا محیط اجتماعی زمان کودکی ربط می دهد. جواب این است که اثر ویران کننده اضطراب زمانی که تجربه شد می تواند به عنوان یک نیروی پویا با غلبه بر دفاعهای فرد دوباره ظاهر شود. ترس می تواند معمولاً به راحتی تحمل شود. اگر ما نتوانیم از عامل ترس دوری کنیم در نهایت راهی برای تخفیف آن پیدا می کنیم چون حداقل دارای واقعیت عینی است. از سوی دیگر اضطراب یک پدیده مبهم و گسترده است که قربانی خود را احاطه می کند و با وی حرکت می نماید طوریکه فرار از آن عملاً غیر ممکن است.
اثر فوری احساس تنهایی و بی پناهی در کودک ستیزه جویی و ابراز خصومت است. این پاسخ احتمال تنهایی وی را افزایش می دهد. تشخیص خصومت در رفتار کودک به تئوری هورنای محدود نمی شود. در تئوریهای فروید و آدلر، اریکسون و کلاین نیز این را مشاهده می کنیم. با این وجود در برداشت هورنای از تجارب اولیه کودک این عامل نقش کلیدی در شکل دادن به الگوهای اختصاصی رفتار اجتماعی بازی می کند که فرد از آنها در زندگی به عنوان وسیله ای برای تضمین ایمنی خود و مقابله با اضطراب استفاده می کند. بروز خصومت به صورت خام قضیه را بدتر می کند. اگر او به دنبال امنیت و آرامش خاطر باشد خصومت باید سرکوب شده و تغییر قیافه بدهد. او در ابتدا شروع می کند به بکارگیری روشهایی که اضطراب وی را کاهش دهد و به این وسیله شخصیت خود را برای مقابله با محیط آنچنانکه خودش می بیند (به جای آنکه ارضا کننده پتانسیل های حقیقی او باشد) طرح ریزی می کند.
اگر از طریق اطاعت و سر به زیری بتواند با بزرگترها و همسن و سالان خود کنار آید مطیع و حرف شنو می شود. اگر از سوی دیگر بتواند بر علیه امیال بزرگترها، خواهر و برادرها و همسالان خود مبارزه کند ستیزه جویی تبدیل به شیوه مقابله وی با دنیای متخاصم می گردد که خود را به وسیله کج خلقی و لذت بردن از مغلوب کردن رقبای خود در درس و ورزش و بازی نشان دهد. تمهید سوم برای رهایی از درد و اضطراب گوشه گیری و انزوا است. کودک در لحظات تنهایی و مشغول بودن با خیالات خود، مطالعه و بازی های یک نفره خود را امن تر می یابد و این شیوه خطر طرد شدن و یا مورد انتقاد واقع شدن را نیز کاهش می دهد. در سالهای بعد چنین فردی احتمالاً در ارتباطات شخصی خود خشک و سرد بوده و قادر به ایجاد یک دوستی گرم و پایدار نیست. جدایی وی از دیگران از سوی دیگر او را در یک موقعیت آسیب پذیر قرار می دهد و زمانیکه دچار زحمت می شود نه قادر است به خود اجازه دهد که به دیگران تکیه کند و نه به مبارزه دست می زند. وابستگی و خشونت هر دو اضطراب فرد را دوباره زنده می کنند بنابراین او هیچ جایگزینی ندارد به جز آنکه از مشکل خویش فرار کند.
در مسیر طبیعی زندگی لحظاتی وجود دارند که با هر سه این حالات مطابقند و در فرد سالم تمام اینها رخ می دهند اما در افراد روان نژند این سه الگو منشاء تعارضی اساسی است. چون به محض اینکه روش مقابله فرد با محیط و اضطراب تثبیت شد شهامت عدول از این روش را به خود نمی دهند و گرایشات جایگزین سرکوب می شوند و خود این سرکوبی وضع را بدتر می کند. حتی افراطی ترین قدرت گراها و یا فردی که قادر شده کاملاً از اجتماع و مردم ببرد احتیاج به یک ساختار روانی متوازن تر در جریان ارتباط طبیعی اجتماعی دارند اما هر گونه حرکتی در جهت رسیدن به این تعادل اضطراب را دوباره زنده می کند.
هورنای در اثر خود به نام عصبیت و رشد آدمی در 1950 مفهوم خودپنداره ایده آلی (2)را مطرح می کند. این مفهومی است که با مفهوم اهداف جعلی ارایه شده توسط آدلر وجوه مشترک زیادی دارد. استفاده اصلی آن برای افراد روان نژند ایجاد این پندار است که شخصیت آنها دچار وحدت و یکپارچگی است در حالیکه در حقیقت چنین نیست. همچنین این مفهوم دارای برخی صفات پرسونا در تئوری یونگ است. هر دوی آنها به عنوان نقابی عمل می کنند که در بررسی دقیق تر روشن می گردد که یک تجلی ناقص و گمراه کننده از شخصیت فرد هستند. همچنین مانند اهداف جعلی و پرسونا تصویر ایده آل از خود نیز مانع این می شود که فرد خود واقعی خویش را درک کرده و بپذیرد. آنچه را که فرد روان نژند شهامت پذیرش آن را در خود ندارد (به دلیل اینکه اضطراب زا بوده و به وی احساس ثبات و وحدت می دهد) دلیلی می شود برای آنکه این خصوصیات را در شخصیت های دیگر محکوم کند. صفاتی که وی تحقیر و سرزنش می کند می توانند خوب یا بد باشند. هرگاه او خود را به صورت یک انسان مقتدر ببیند قادر به تحمل حساسیت و رقت قلب نیست و تجلی آن را در وجود خود انکار می کند.
ایده هورنای از مکانیسم برون ریزی (3) زمانی که ما به وسعت از خود بیگانگی فرد روان نژند پی ببریم قابل درک است. او از تعارض میان این دو یعنی خود واقعی و خود ایده آل آگاه نیست به جز آنکه آنرا به صورت عدم رضایت، عدم خوشحالی و عدم کفایت تجربه می کند. نه تنها او گرایشات ناخودآگاه خود را به دیگران فرا می افکند بلکه رویدادها، افراد و رفتار دیگران را به عنوان علت احساس خود تلقی کرده بدون آنکه هیچ آگاهی از دخالت تعارضات روانی خود در این میان داشته باشد.
فهرستی که هورنای از علل احتمالی اضطراب اساسی در کودکان تهیه می کند به قدری وسیع و همه جانبه است که این سئوال را مطرح می کند که چه تعدادی از بچه ها جان سالم به در می برند. جواب وی این است که مسئله این نیست که آیا یک نفر روان نژند است یا نه؟ بلکه این نکته است که چگونه روان نژندی است. تعریف آنچه طبیعی و بهنجار است و آنچه به اندازه ای از حد طبیعی انحراف دارد که می توان به آن بر چسب روان نژندی زد کار ساده ای نیست.
با این وجود هورنای میان روان نژندی شخصیتی (4) و روان نژندی موقعیتی (5) تمایز قایل می شود. اولی ناشی از نوعی شکاف در شخصیت به علت تعارضات دورنی است ولی دومی می تواند در خلال یک مشکل استرس زا، کنونی و کاملاً تعریف شده بروز کند. مثلاً اجبار به اداره خانواده در مدت زمان بیکاری و افسردگی و یا داشتن یک شغل در عین حال که فرد دانشجوست: زمانیکه این مشکلات برطرف شدند، روان نژندی فرد نیز بهبود می یابد. اما در عین حال افراد مبتلا به روان نژندی شخصیتی مستعد گیر افتادن در مشکلات محیط هستند و زمانی که این افراد بیشتر مورد بررسی قرار گیرند روشن می شود که منبع اصلی و واقعی مشکل آنها نه موقعیت استرس زا بلکه در گرایشات نوروتیک یا در تصویر خود ایده آل آنها نهفته است.
«فروید تمایل داشت که صفات و ویژگیهای فردی را به عنوان تکرار واکنشها و سایق های نوزادی در نظر گیرد بنابراین او انتظار داشت که اختلال به وجود آمده با برطرف شدن تعارض زمینه ای از بین برود. ما دریافتیم که رابطه میان ویژگیهای فرد و تجارب اولیه از آنچه فروید می پنداشت پیچیده تر است. چیزی به نام «تجربه واحد» وجود ندارد بلکه کلیت تجارب نوزادی ترکیب شده و ایجاد یک ساختار شخصیتی ویژه را می کند و از این ساختار است که مشکلات و اختلالات بعدی سر می زنند.»
اگر چه هورنای در اینجا از «کلیت تجارب نوزادی» سخن می گوید اما بر نقش والدین در تعیین ساختار شخصیتی کودک تأکید دارد. اشتباهات و قصور والدین به هر نوعی بی تفاوتی، فراموشی، تبعیض میان فرزندان، تر و خشک کردن بیش از حد، لوس کردن می تواند ایجاد یک اضطراب اساسی نماید که باعث شود کودک خود را در دنیای متخاصم تنها و بی کمک و یاور ببیند. ممکن است قبول این مطلب در مورد والدینی که بیش از حد به بچه خود توجه می کنند و به اصطلاح او را لوس می کنند دشوار باشد اما حتی والدینی که در نشان دادن عشق خود به کودک اسراف می کنند (به علت شخصیت متعارض خودشان) فاقد توانایی برای برقراری رابطه توام با گرمی محبت واقعی بوده و این واقعیتی است که برای کودک بیشتر از یک مشاهده گر بی طرف ملموس است.
همچنین این سئوال نیز مطرح می شود که چگونه هورنای که تئوری لیبیدوی فروید را رد کرده و این نظر او را که هر تجربه تعارض زای تازه تنها تکرار یک مشکل در زمان کودکی است قبول ندارد، اکنون علائم روان نژندی را به ارتباط اولیه میان والدین و کودک و یا محیط اجتماعی زمان کودکی ربط می دهد. جواب این است که اثر ویران کننده اضطراب زمانی که تجربه شد می تواند به عنوان یک نیروی پویا با غلبه بر دفاعهای فرد دوباره ظاهر شود. ترس می تواند معمولاً به راحتی تحمل شود. اگر ما نتوانیم از عامل ترس دوری کنیم در نهایت راهی برای تخفیف آن پیدا می کنیم چون حداقل دارای واقعیت عینی است. از سوی دیگر اضطراب یک پدیده مبهم و گسترده است که قربانی خود را احاطه می کند و با وی حرکت می نماید طوریکه فرار از آن عملاً غیر ممکن است.
اثر فوری احساس تنهایی و بی پناهی در کودک ستیزه جویی و ابراز خصومت است. این پاسخ احتمال تنهایی وی را افزایش می دهد. تشخیص خصومت در رفتار کودک به تئوری هورنای محدود نمی شود. در تئوریهای فروید و آدلر، اریکسون و کلاین نیز این را مشاهده می کنیم. با این وجود در برداشت هورنای از تجارب اولیه کودک این عامل نقش کلیدی در شکل دادن به الگوهای اختصاصی رفتار اجتماعی بازی می کند که فرد از آنها در زندگی به عنوان وسیله ای برای تضمین ایمنی خود و مقابله با اضطراب استفاده می کند. بروز خصومت به صورت خام قضیه را بدتر می کند. اگر او به دنبال امنیت و آرامش خاطر باشد خصومت باید سرکوب شده و تغییر قیافه بدهد. او در ابتدا شروع می کند به بکارگیری روشهایی که اضطراب وی را کاهش دهد و به این وسیله شخصیت خود را برای مقابله با محیط آنچنانکه خودش می بیند (به جای آنکه ارضا کننده پتانسیل های حقیقی او باشد) طرح ریزی می کند.
اگر از طریق اطاعت و سر به زیری بتواند با بزرگترها و همسن و سالان خود کنار آید مطیع و حرف شنو می شود. اگر از سوی دیگر بتواند بر علیه امیال بزرگترها، خواهر و برادرها و همسالان خود مبارزه کند ستیزه جویی تبدیل به شیوه مقابله وی با دنیای متخاصم می گردد که خود را به وسیله کج خلقی و لذت بردن از مغلوب کردن رقبای خود در درس و ورزش و بازی نشان دهد. تمهید سوم برای رهایی از درد و اضطراب گوشه گیری و انزوا است. کودک در لحظات تنهایی و مشغول بودن با خیالات خود، مطالعه و بازی های یک نفره خود را امن تر می یابد و این شیوه خطر طرد شدن و یا مورد انتقاد واقع شدن را نیز کاهش می دهد. در سالهای بعد چنین فردی احتمالاً در ارتباطات شخصی خود خشک و سرد بوده و قادر به ایجاد یک دوستی گرم و پایدار نیست. جدایی وی از دیگران از سوی دیگر او را در یک موقعیت آسیب پذیر قرار می دهد و زمانیکه دچار زحمت می شود نه قادر است به خود اجازه دهد که به دیگران تکیه کند و نه به مبارزه دست می زند. وابستگی و خشونت هر دو اضطراب فرد را دوباره زنده می کنند بنابراین او هیچ جایگزینی ندارد به جز آنکه از مشکل خویش فرار کند.
در مسیر طبیعی زندگی لحظاتی وجود دارند که با هر سه این حالات مطابقند و در فرد سالم تمام اینها رخ می دهند اما در افراد روان نژند این سه الگو منشاء تعارضی اساسی است. چون به محض اینکه روش مقابله فرد با محیط و اضطراب تثبیت شد شهامت عدول از این روش را به خود نمی دهند و گرایشات جایگزین سرکوب می شوند و خود این سرکوبی وضع را بدتر می کند. حتی افراطی ترین قدرت گراها و یا فردی که قادر شده کاملاً از اجتماع و مردم ببرد احتیاج به یک ساختار روانی متوازن تر در جریان ارتباط طبیعی اجتماعی دارند اما هر گونه حرکتی در جهت رسیدن به این تعادل اضطراب را دوباره زنده می کند.
هورنای در اثر خود به نام عصبیت و رشد آدمی در 1950 مفهوم خودپنداره ایده آلی (2)را مطرح می کند. این مفهومی است که با مفهوم اهداف جعلی ارایه شده توسط آدلر وجوه مشترک زیادی دارد. استفاده اصلی آن برای افراد روان نژند ایجاد این پندار است که شخصیت آنها دچار وحدت و یکپارچگی است در حالیکه در حقیقت چنین نیست. همچنین این مفهوم دارای برخی صفات پرسونا در تئوری یونگ است. هر دوی آنها به عنوان نقابی عمل می کنند که در بررسی دقیق تر روشن می گردد که یک تجلی ناقص و گمراه کننده از شخصیت فرد هستند. همچنین مانند اهداف جعلی و پرسونا تصویر ایده آل از خود نیز مانع این می شود که فرد خود واقعی خویش را درک کرده و بپذیرد. آنچه را که فرد روان نژند شهامت پذیرش آن را در خود ندارد (به دلیل اینکه اضطراب زا بوده و به وی احساس ثبات و وحدت می دهد) دلیلی می شود برای آنکه این خصوصیات را در شخصیت های دیگر محکوم کند. صفاتی که وی تحقیر و سرزنش می کند می توانند خوب یا بد باشند. هرگاه او خود را به صورت یک انسان مقتدر ببیند قادر به تحمل حساسیت و رقت قلب نیست و تجلی آن را در وجود خود انکار می کند.
ایده هورنای از مکانیسم برون ریزی (3) زمانی که ما به وسعت از خود بیگانگی فرد روان نژند پی ببریم قابل درک است. او از تعارض میان این دو یعنی خود واقعی و خود ایده آل آگاه نیست به جز آنکه آنرا به صورت عدم رضایت، عدم خوشحالی و عدم کفایت تجربه می کند. نه تنها او گرایشات ناخودآگاه خود را به دیگران فرا می افکند بلکه رویدادها، افراد و رفتار دیگران را به عنوان علت احساس خود تلقی کرده بدون آنکه هیچ آگاهی از دخالت تعارضات روانی خود در این میان داشته باشد.
فهرستی که هورنای از علل احتمالی اضطراب اساسی در کودکان تهیه می کند به قدری وسیع و همه جانبه است که این سئوال را مطرح می کند که چه تعدادی از بچه ها جان سالم به در می برند. جواب وی این است که مسئله این نیست که آیا یک نفر روان نژند است یا نه؟ بلکه این نکته است که چگونه روان نژندی است. تعریف آنچه طبیعی و بهنجار است و آنچه به اندازه ای از حد طبیعی انحراف دارد که می توان به آن بر چسب روان نژندی زد کار ساده ای نیست.
با این وجود هورنای میان روان نژندی شخصیتی (4) و روان نژندی موقعیتی (5) تمایز قایل می شود. اولی ناشی از نوعی شکاف در شخصیت به علت تعارضات دورنی است ولی دومی می تواند در خلال یک مشکل استرس زا، کنونی و کاملاً تعریف شده بروز کند. مثلاً اجبار به اداره خانواده در مدت زمان بیکاری و افسردگی و یا داشتن یک شغل در عین حال که فرد دانشجوست: زمانیکه این مشکلات برطرف شدند، روان نژندی فرد نیز بهبود می یابد. اما در عین حال افراد مبتلا به روان نژندی شخصیتی مستعد گیر افتادن در مشکلات محیط هستند و زمانی که این افراد بیشتر مورد بررسی قرار گیرند روشن می شود که منبع اصلی و واقعی مشکل آنها نه موقعیت استرس زا بلکه در گرایشات نوروتیک یا در تصویر خود ایده آل آنها نهفته است.
پی نوشت ها :
1. (Karen Horney (1885-1952
2. Idealized Selfimage
3. Externalization
4. Charachter Neurosis
5. Situational Neurosis