«در قرنی که پشت سر گذاشتیم دلمشغولی ما درباره اسیدهای نوکلوئیک و پروتئینها بود. در قرنی که پیشاروی ما است حافظه و تمایلات انسان به موضوعی اصلی بدل شده اند. آیا ما خواهیم توانست به پرسشهایی که در این مورد وجود دارند پاسخ دهیم؟»
از دید برخی محققین مانند اریک کاندل (2) زیست شناسی در قرن بیست و یکم به موقعیتی دست خواهد یافت که بتواند به این سوالات پاسخ دهد او بر این عقیده است که اگر روانکاوی و زیست شناسی به اتفاق یکدیگر چنین هدفی را دنبال کنند پاسخهای ما غنی تر و معنی دارتر خواهند بود.
در قرن بیست و یکم، زیست شناسی به احتمال زیاد توان درک ما از روندهای ذهنی را بوسیله فراهم کردن اساسی مادی برای روندهای ناخودآگاه، جبر روانی، اثر درمانی روانکاوی و نقش فرایندهای ناخوداگاه در بروز بیماری های روانی بالا خواهد برد. این مقوله ها به علاوه ماهیت هشیاری مشکل ترین مقوله هایی هستند که زیست شناسی تا به حال با آنها دست و پنجه نرم کرده است. با این وجود ما می توانیم چشم اندازی از آنچه پیشارویمان قرار دارد رسم نماییم. کاندل به هشت حوزه که در آنها زیست شناسی می تواند به کمک روانکاوی بیاید اشاره می کند:
_ ماهیت روندهای ذهنی ناخوداگاه
_ ماهیت علیت روانشناختی (3)
_ علیت روانشناختی و بیماری های روانی
_ تجارب اولیه کودکی و تأثیر آن بر آینده فرد در بالا بردن استعداد او برای مبتلا شدن به اختلالات روانی
_ نیمه هشیار، ناهشیار و کورتکس پیشانی
_ جهت گیری جنسی
_ روانکاوی و تغییرات ساختاری در مغز
_دارو درمانی به عنوان روشی همراه و کمکی در روانکاوی
روندهای ذهنی ناخودآگاه:
در مرکز تفکر روانکاوی این ایده قرار دارد که ما از بیشتر رخدادهای ذهنی خود آگاه نیستیم. خیلی از تجارب ما و آنچه را که درک کرده، راجع به آن خیال بافته و تفکر می کنیم بوسیله تفکر هشیارانه قابل دست یابی نیستند. همچنین ما نمی توانیم انگیزه هایی را که پشت برخی رفتارهای ما وجود دارد توضیح دهیم. درک روندهای ذهنی ناخودآگاه نه تنها از این جنبه بلکه از نظر تأثیری که بر فهم جبر روانی دارد اهمیت می یابد. زیست شناسی در این مورد چه می تواند بیان کند.در 1954 برندا میلنر (4) به یک کشف جالب بر اساس کار بر روی یک بیمار مبتلا به فراموشی رسید. او دریافت که آنچه را ما حافظه صریح (5) می نامیم محصول عملکرد ناحیه جانبی لوب گیجگاهی و هیپو کامپ است. این حافظه، عملکردی هشیارانه داشته و مربوط به اطلاعات ما درباره افراد، اشیاء و مکانها است. در 1962 او به کشفی دیگر رسید و آن این بود که بیمارش قادر به یادآوری آگاهانه خاطرات تازه اش درباره افراد، اشیاء و مکانها نیست اما می تواند به طور طبیعی مهارتهای حرکتی و ادراکی را فرا بگیرد. این مهارت ها مربوط به حافظه ای است که از آن به نام حافظه تلویحی یاد می شود (6) که ناهشیار بوده و در اعمال ما و نه در یادآوری آگاهانه بازتاب می یابد.
این دو سیستم حافظه به همراه یکدیگر عمل کرده و در یادگیری از هر دوی آنها استفاده می شود. تکرار و تمرین می تواند باعث تبدیل حافظه صریح به حافظه تلویحی شود و برای انجام یک کار که ما به آن عادت کرده ایم لزومی به یادآوری آگاهانه نداریم. به طور مثال رانندگی مهارتی است که در ابتدا نیاز به استفاده از حافظه صریح دارد اما پس از مدتی بدل به یک فعالیت حرکتی خودکار و ناخودآگاه می شود.
بنابراین در حافظه تلویحی ما با مثالی از یک جزء ناخودآگاه زندگی روانی و ذهنی انسان روبرو هستیم. این پدیده زیست شناختی چگونه با ناخودآگاه مطرح شده توسط فروید مربوط می شود؟ در نوشته های آخر خود فروید به سه مفهوم متفاوت از ناخودآگاه اشاره کرده است:
الف ناخودآگاه سرکوب شده که همانی است که در کتابهای کلاسیک روانکاوی از آن به عنوان ناخودآگاه تعبیر می شود و شامل نهاد و قسمتی از اگو بوده که حاوی تکانه ها، دفاعها و تعارضات سرکوب شده است.
ب علاوه بر قسمت سرکوب شده اگو فروید پیشنهاد می کند که قسمتی دیگر از اگو نیز ناخوداگاه است. این قسمت برخلاف قسمت سرکوب شده، ربطی به تعارضات و غریزه ها ندارد و در ارتباط با مهارتهای حرکتی و ادراکی عمل می کند که می توان آن را با حافظه تلویحی مقایسه کرد.
ج فروید از ناخودآگاه به صورتی توصیفی و در مفهومی وسیع در قالب مفهوم نیمه هشیار استفاده می کند. تقریباً تمامی فعالیتهای ذهنی در حالتی ناخودآگاه قرار دارند و فرد باید برای دست یابی به آنها از توجه و تمرکز بهره بگیرد.
از میان این سه مفهوم، تنها دومی به آنچه زیست شناسان حافظ تلویحی می گویند شباهت دارد. به این جنبه برای اولین بار رابرت کلایمان (7) توجه کرد و حافظه تلویحی را در زمینه هیجانات و احساسات و اهمیتی که در پدیده انتقال دارد مورد بررسی قرار داد. این ایده بوسیله لویس ساندرز (8) و دانیل اشترن (9) و همکارانشان تکامل یافت و بیان کردند که بسیاری از تغییراتی که در روان درمانی رخ می دهند ناشی از بصیرت آگاهانه نبوده بلکه روندی ناخودآگاه و غیر کلامی است و از این طریق بر رفتار اثر می گذارد. این موجب شکل گیری مجموعه ای از خاطرات تلویحی شده که اجازه ارتقاء ارتباط درمانی را در سطح بالاتر می دهد. ماریان گولدبرگر (10) این مفهوم را حتی به شکلی وسیع تر بیان کرده و اعتقاد دارد که شکل گیری و تکامل اخلاقیات نیز بوسیله روشهای تلویحی صورت می پذیرد. او می گوید که مردم به شکلی آگاهانه قوانین اخلاقی را به یاد نمی آورند بلکه اینها همانند قواعد دستور زبان فرا گرفته می شوند.
ماهیت جبر روانی:
در ذهن فروید روندهای ناخودآگاه ذهنی اساسی را برای توضیح جبر روانی فراهم می کنند. ایده محوری این مفهوم آن است که در زندگی روانی ما انسانها جای کمی برای رویدادهای اتفاقی و تصادفی وجود دارد و هر رویدادی بوسیله رویداد قبل از خود تعیین می شود.لغزشهای زبانی، افکار در ظاهر بی ربط، لطیفه ها، رویاها و تمامی تصاویر ذهنی و خیالات ما مربوط به رویدادهای روانشناختی ما قبل خود بوده و رابطه ای معنی دار با بقیه جنبه های زندگی روانی ما دارند. این جبر روانی در اختلالات روحی نیز از اهمیت برخوردار است. هر علامت بیمار گونه ای صرف نظر از اینکه چه اندازه برای بیمار عجیب به نظر برسد برای ذهن ناخودآگاهه چنین نیست.
شکل گیری بسیاری از ایده ها در تفکر روانکاوانه و روش اصلی آن تداعی آزاد از مفهوم جبر روانی مشتق شده است. در تداعی آزاد، هدف گزارش تمامی افکاری است که به ذهن بیمار می آیند بدون آنکه محدودیتی از جانب وی اعمال شود و با توجه به مفهوم جبر روانی چنین تداعی ها به شکلی تصادفی به دنبال یکدیگر نمی آیند و درمانگر به منبعی غنی برای راه یافتن به دنیای ناخودآگاه بیمار دست می یابد.
در دهه آخر قرن نوزدهم زمانی که فروید بر روی فرضیه جبر روانی کار می کرد، ایوان پاولف رویکردی تجربی نسبت به یک جنبه از جبر روانی در پیش گرفت که اکنون از آن به عنوان دانش عملی (11) یاد می کنیم و آن یادگیری بوسیله تداعی بود. از زمان ارسطو متفکرین به این امر توجه داشتند که ذخیره حافظه مستلزم توالی زمانی افکار به هم پیوسته است که در قرون بعد توسط جان لاک و فلاسفه تجربه گرای انگلیسی تکامل یافت. موفقیت درخشان پاولوف این بود که یک مدل حیوانی برای یادگیری بوسیله تداعی ارائه داد که در آزمایشگاه قابل بررسی بود. بوسیله تغییر دادن زمان دو تحریک حسی و مشاهده تغییر در پاسخ بازتابی حیوانی، پاولوف به شیوه ای راه یافت که در آن تغییر در تداعی میان دو محرک می تواند به تغییر در رفتار منجر شود. پاولوف چارچوبی قدرتمند برای یادگیری از طریق تداعی ارائه داد و موجب تغییر نگرش روانشناسان از تأکید بر درون نگری به سمت تجزیه و تحلیل عینی محرک و پاسخ شد.
برای سالها روانشناسان چنین می پنداشتند که شرطی شدن کلاسیک از قوانین جبر روانی آنگونه که فروید بیان کرده است متابعت می کند. آنها فکر می کردند که شرطی شدن تنها به مجاورت میان دو محرک بستگی دارد به طوری که این دو به صورتی پیوسته تجربه شوند. بر طبق این نظر، هر زمان که یک محرک شرطی به دنبال محرک غیر شرطی بیاید یک ارتباط نرونی میان تحریک و پاسخ و یا میان یک محرک و دیگری تا زمانی که این پیوند به اندازه ای قوی گردد که موجب تغییر رفتار شود بوجود می آید. از دید آنها تنها متغیر قابل اعتنا که بر روی قدرت شرطی شدن اثر می گذارد تعداد دفعات جفت شدن محرک شرطی و غیر شرطی است. در 1969 لئون کامین (12) مطلبی را مطرح کرد که به عنوان مهمترین کشف تجربی در زمینه شرطی شدن پس از پاولوف از آن یاد می شود. کامین دریافت که حیوانات چیزی فراتر از مجاورت را فرا می گیرند. او به احتمال وقوع رخداد اشاره می کند. حیوان فقط این را نمی آموزد که محرک شرطی قبل از محرک غیر شرطی حضور دارد بلکه یاد می گیرد که محرک شرطی پیش بینی کننده رخداد محرک غیر شرطی است. بنابراین یادگیری بر اساس تداعی به تعداد جفت شدنهای محرک شرطی و غیر شرطی وابسته نیست بلکه قدرت محرک شرطی در پیش بینی کردن یک محرک غیر شرطی است که در یادگیری دخالت دارد. این امر توجیه کننده این مطلب است که چرا حیوانات و انسان به راحتی قابل شرطی شدن هستند. شرطی شدن کلاسیک و شاید تمامی یادگیریهای مبتنی بر تداعی برای این بوجود آمدند که حیوان بتواند میان رویدادهای که به یکدیگر وابسته اند با اتفاقاتی که به شکلی تصادفی رخ می دهند تمایز قائل شود. به دیگر سخن، در مغز ساز و کاری بوجود آمده که بتواند موجود زنده را قادر به پیش بینی کردن برخی رویدادها بر اساس تجارب قبلی خود نماید.
در شرطی شدن کلاسیک که به شکل قراردادی انجام می شد ما با یک شرطی شدن تأخیری (13) روبرو هستیم. شروع تحریک شرطی قبل از آغاز تحریک غیر شرطی بوده و بین این دو تقریباً پانصد میلی ثانیه فاصله است ولی هر دو تحریک به همراه یکدیگر خاتمه می یابند. این نوع شرطی شدن یک یادگیری عملی را بوجود می آورد که وابسته به حافظه تلویحی است و فرد از آن آگاه نیست. بیماران مبتلا به آسیب هیپو کامپ و ناحیه جانبی لوب گیجگاهی که در حافظه صریح دچار اشکال می شوند را می توان مانند افراد طبیعی به این شکل شرطی کرد.
در نوعی دیگر از شرطی شدن که به عنوان شرطی شدن پیگیر (14) نامیده می شود تبدیل حافظه تلویحی به صریح صورت می گیرد. در این حال محرک شرطی قبل از رخداد تحریک غیر شرطی خاتمه می یابد. بنابراین تحریک شرطی یک تحریک کوتاه مدت است و یک زمان پانصد میلی ثانیه ای میان خاتمه محرک شرطی و شروع محرک غیر شرطی فاصله است. مشاهده شده که شرطی شدن پیگیر به عملکرد هیپو کامپ و لوب گیجگاهی و یادآوری آگاهانه وابسته است. افرادی که نتوانند فاصله میان این دو محرک را به یاد آورند شرطی نمی شوند.
بنابراین یک انحراف کوچک در توالی زمانی رویدادها موجب آگاهانه شدن تداعی هایی می شود که بر اساس فرضیه جبر روانی ناخودآگاه هستند. این با چنین فرضیه ای همخوانی دارد که دو سیستم حافظه به همراه یکدیگر بوسیله یک عملکرد واحد به خدمت گرفته می شوند و جنبه های متفاوتی از تحریکات حسی را رمزگشایی می کنند. گفته می شود که هیپو کامپ در پیوند دادن رویدادهای مجزا از نظر زمانی و مکانی نقش دارد. همچنین اخیراً به نقش کورتکس جلو پیشانی که با حافظه عملی ما سر و کار داشته و به نظر می رسد بیانگر قسمتی از فرایند نیمه هشیار باشد در ارتباط دادن خاطرات ناخودآگاه و آگاهانه توجه خاصی شده است.
علیت روانشناختی و اختلالات روانی:
مشاهده کردیم که یکی از نقاط اشتراک میان زیست شناسی و روانکاوی در اهمیت دادن به حافظه تلویحی در شکل گیری قوائد اخلاقی، پدیده انتقال و بصیرت و بینش بوجود آمده در بیمار است. همچنین به جنبه دیگری از اشتراک نیز اشاره شد و آن رابطه میان شرطی شدن کلاسیک و مفهوم جبر روانی است. در این قسمت می خواهیم به یک فصل مشترک دیگر بپردازیم یعنی رابطه میان شرطی شدن پاولوفی نسبت به ترس نوعی از یادگیری تلویحی که بوسیله آمیگدالا سازمان دهی می شود و اضطراب و اختلال استرس پس از سانحه (15) در انسان.پاولوف در ابتدای تحقیقات خود دریافت که زمانی که محرک غیر شرطی پاداش دهنده و خواستنی باشد، شرطی شدن خوشایند و جذب کننده است اما وقتی که محرک غیر شرطی آزار دهنده باشد حالتی تدافعی در حیوان بوجود می آید. او سپس دریافت که شرطی شدن دفاعی مدل تجربی مناسبی برای اضطراب نوعی ترس یاد گرفته شده است.
بنابراین هم فروید و هم پاولوف به اهمیت این نکته زیست شناختی که در خدمت بقای فرد است اذعان دارند. پاولوف چنین می گوید:
«کاملاً واضح است که تحت شرایط طبیعی حیوان نه تنها باید به تحریکاتی که سود و زیان فوری برایش دارند پاسخ دهد بلکه دیگر محرکهای فیزیکی یا شیمیایی که علامتی از وارد شدن تحریک هستند نیز باید او را به واکنش وادارند. این صدا یا تصویر حیوان درنده نیست که به خودی خود برای حیوان کوچکتر خطرناک است بلکه اینها علائمی از چنگالها و دندانهای وحشت زا هستند.»
یک نظریه مشابه توسط فروید به شکلی مستقل ارائه شد و به علت آنکه تحریک دردآور اغلب با محرکهای خنثی همراه است چنین نتیجه گرفت که جفت شدن مکرر محرکهای خنثی و دردآور می تواند موجب این شود که تحریکات خنثی به عنوان عاملی دردآور تلقی شده و اضطراب زا شوند. فروید می گوید:
«انسان آن زمان که توانست یک موقعیت خطرناک و آسیب زا را پیش بینی کند به دستاوردی بزرگ در جهت حفظ خود رسید. به جای آنکه دست روی دست گذاشته و منتظر بماند از این به بعد قادر شد خطر را ببیند. در این موقعیت خطرناک، اضطراب به عنوان یک علامت عمل می کند.»
اضطراب به عنوان یک علامت موجود زنده را برای فرار یا نبرد آماده می کند. به نظر فروید ساز و کارهای دفاعی جایگزینی برای نبرد یا فرار واقعی هستند. اضطراب فرصتی را برای بررسی این دفاعها فراهم می کند و اینکه چگونه جبر روانی موجب اختلال روانی می شود.
ما می دانیم که آمیگدالا برای شکل گیری خاطراتی که بار احساسی و هیجانی دارند ضروری است. از جمله نقش آن در شرطی شدن کلاسیک که ترس با یک محور خنثی مرتبط می شود اهمیت دارد. آمیگدالا موجب هماهنگی و نظم بخشی جریان اطلاعات میان نواحی از تالاموس و کورتکس که تجزیه و تحلیل داده های حسی را به عهده دارند از یک سو و قسمتهایی که در بروز حس ترس دخالت دارند از سوی دیگر می گردد.
له دو (16) بیان می کند که در اضطراب برانگیختگی که در نتیجه تحریکات سیستم خودمختار تجربه می شود به فرد می گوید که چیزی مبهم در حال رخ دادن است. این برانگیختگی بوسیله آمیگدالا هدایت می شود. له دو فقدان آگاهی را به خاموش شدن عملکرد هیپوکامپ در نتیجه فشار روانی نسبت می دهد.
تجارب اولیه کودکی و آسیب پذیری نسبت به اختلالات روانی:
اضطراب به عنوان یک علامت بیانگر مثالی ساده از یک اختلال اکتسابی است. اما همانند همه پدیده های اکتسابی برخی افراد استعداد بیشتر برای ابتلا به اضطراب بیمارگونه دارند. چه عواملی فرد را به این مستعد می کند که برخی محرکهای خنثی را به عنوان تحریکات اضطراب زا تلقی کند؟فروید در آثار خود بر دو جنبه در سبب شناسی اختلالات روانی تأکید می کند. آسیب پذیری ذاتی (شامل استعداد رواثتی) و تجارب اولیه کودکی به ویژه از دست دادن ها و فقدانها.
در میان تجارب اولیه محیطی مهمترین آنها در همه پستانداران صادق است به رابطه میان مادر و کودک بر می گردد. روانکاوی بر این امر تأکید دارد که این رابطه نه تنها موجب شکل گیری تصویری درونی از فردی دیگر شده و در تفکیک خود از دیگران به کودک کمک می کند بلکه اساسی را برای روابط آینده در ذهن کودک بوجود می آورد. این ارتباط ماهیتی دو طرفه دارد. شیوه ای که کودک نسبت به مادر رفتار می کند تأثیری قابل توجه بر پاسخ متقابل مادر دارد. احساس امنیتی که به کودک در اثر رفتار مناسب مادر دست می دهد موجب می گردد که کودک در آینده به دیگران اعتماد کند و عدم امنیت باعث اضطراب می شود.
یکی از ایده های اساسی که در نتیجه مطالعه تکامل مغز بدست آمده این است که این تصویر سازی و درون گیری تنها می تواند در زمانی خاص و بحرانی از رشد و تکامل کودک رخ دهد. در این زمانهای خاص نوزاد باید با یک محیط مناسب پاسخ دهنده یا آنگونه که هارتمن می گفت محیط قابل انتظار متوسط برخورد کند تا تکامل مغزی و شخصیتی مناسب در او صورت پذیرد.
اولین مدارک قانع کننده درباره اهمیت روابط اولیه میان کودک و والدین در مطالعات آنا فروید بر روی گسستگی روابط خانوادگی در زمان جنگ دوم جهانی بدست آمده. این گسستگی سپس بوسیله رنه اسپیتز (17) مورد تأکید قرار گرفت که دو گروه از نوزادانی را که از مادرانشان جدا شده بودند مقایسه کرد. یک گروه در پرورشگاه و بوسیله پرستاران مراقبت می شدند و گروهی دیگر در مرکزی نزدیک زندان زنان نگهداری می شدند و روزانه مادران خود را می دیدند. در انتهای سال اول عملکرد حرکتی و عقلانی کودکانی که در پرورشگاه بودند افت معنی داری نسبت به کودکان زندان نشان داد. این کودکان گوشه گیر بوده و کنجکاوی و سرزندگی کمی از خود نشان می دادند. هاری هارلو (18) یک قدم جلوتر رفت و مدلی حیوانی برای تکامل نوزادان ارائه داد. او دریافت که اگر نوزاد میمون را برای شش ماه تا یک سال از مادر جدا کرده و سپس روابطش را با گروه میمونها ارزیابی کنیم، از نظر جسمی مشکلی نداشته ولی از نظر رفتاری اختلالات جدی نشان می دهد. این میمونها در یک گوشه قفس چمباتمه زده و حرکاتی به سمت عقب و جلو شبیه کودکان در خود مانده (19) نشان می دهند. آنها تعاملی با دیگر اعضای گروه نشان نداده، بازی نکرده، نمی جنگند و تمایل جنسی نشان نمی دهند. بنابراین در میمون نیز همانند انسان یک زمان بحرانی برای تکامل اجتماعی وجود دارد. هارلو سپس دریافت که این اختلال را می توان به طور نسبی بوسیله قرار دادن میمون کوچک در کنار عروسکی با لباس پشمی که جایگزین مادر شود درمان کرد. این عروسک تا حدی موجب پیوند یافتن میمون با دیگران شده اما برای شکل گیری یک رابطه اجتماعی طبیعی ناکافی است. چنین رفتاری تنها در پرتو برقراری رابطه با دیگر میمونهای کوچک در گروه ممکن می شود.
کارهای فروید، هارلو و آنا فروید بوسیله جان باولبی به شکلی قابل توجه تکامل یافت. او به تفکر در مورد تعامل کودک و مادر با استفاده از اصطلاحات زیست شناختی پرداخت. باولبی این دیدگاه را مطرح می کند که نوزاد که در حالتی بی دفاع و انفعالی قدم به جهان می گذارد رابطه ای را با مادر شکل می دهد که وی به آن نام «سیستم دلبستگی (20)» می دهد. او می گوید که این سیستم دستگاهی ذاتی و انگیزشی همانند گرسنگی و تشنگی است که موجب سازمان دهی دستگاه حافظه ایی نوزاد شده و باعث می گردد که در جهت نزدیکی و ارتباط با مادر عمل کند. از نظر تکاملی این سیستم به روشنی باعث افزایش احتمال بقای نوزاد می شود و به مغز رشد نایافته وی اجازه می دهد از عملکرد متکامل والدین خود استفاده کرده و مسیر خود را در زندگی پیدا کند. رفتار نوزاد پاسخ آینه ای خود را در عملکرد متقابل والدین پیدا می کند. پاسخ والدین باعث تقویت حالت احساسی نوزاد شده و به او احساس امنیت می بخشد. تکرار چنین تجارب مثبتی در سیستم حافظه تلویحی تثبیت شده و در نوزاد احساس امید بوجود می آورد.
باید توجه داشت که در دو سه سال اول زندگی که ارتباط نوزاد با مادر اهمیتی اساسی دارد، کودک به طور عمده بر دستگاه حافظه تلویحی خود تکیه می کند. هم در انسان و هم در حیوانات آزمایشگاهی حافظه صریح در سالهای بعد تکامل می یابد. بنابراین فراموشی خاطرات اولیه نوزادی و کودکی نه به علت سرکوبی قدرتمند خاطرات به هنگام حل و فصل عقده اودیپ بلکه نتیجه تکامل آهسته و تدریجی سیستم حافظه صریح است.
باولبی بیان می کند که پاسخ نوزاد به جدایی از مادر روندی دو مرحله ای را طی می کند. در مرحله اول زمانی که جدایی دقایقی تا ساعاتی به طول انجامد نوزاد با اعتراض واکنش نشان داده و با رفتارهایی از قبیل گریه کردن مادر را طلب مب کند و زمانیکه مادر حضوری مجدد پیدا کرد این رفتارها متوقف می شوند. اگر جدایی طولانی شود ناامیدی و یأس به تدریج جای رفتار جستجو گرانه را خواهد گرفت و احساس کودک از اضطراب و خشم به سوی غمگینی و ناامیدی سوق پیدا می کند. در حالیکه اعتراض نقشی سازگارانه در افزایش احتمال نزدیکی دوباره مادر و کودک دارد ناامیدی نوزاد را برای بقا در یک حالت انفعالی آماده می کند تا انرژی خود را حفظ کرده و از خطر دوری کند.
لوین (21)، آدر (22) و گروتا (23) نشان دادند که یک سیستم دلبستگی و پیوستگی مشابه در موشها وجود دارد. لوین و همکارانش از اولین افرادی بودند که در یک سطح زیست شناختی و مولکولی به تجزیه و تحلیل رابطه پیوستگی با توانایی حیوان در پاسخ به فشار روانی پرداختند. هانس سلیه (24) در 1936 به این اشاره کرد که انسان و حیوان در برابر فشار با فعال کردن محور هیپوتالاموس هیپوفیز غده فوق کلیوی پاسخ می دهند. محصول نهایی فعال شدن این محور ترشح هورمونهای گلوکوکورتیکوئیدی از سوی غده فوق کلیوی است که نقشی مهم در مقابله با فشار دارند. لوین یک پرسش مهم را مطرح می کند و آن این است که آیا پاسخ طولانی مدت این محور نسبت به فشار می تواند بوسیله تجربه تعدیل شود؟ و اگر پاسخ مثبت است آیا این سیستم نسبت به تجارب اولیه کودکی حساس است؟ او دریافت که در دو هفته اول زندگی، بچه موشهایی که از مادرشان تنها برای چند دقیقه دور بودند سر و صدا به پا کرده و این موجب توجه بیشتر مادر به آنها شده و افزایش رفتار پیوستگی مادر باعث کاهش پاسخ محور هیپوتالاموس هیپوفیز غده فوق کلیوی نسبت به فشار شده که برای بقیه زندگی کودک دوام دارد و آسیب پذیری او را نسبت به بیماری ها کم می کند. در مقابل زمانی که جدایی به طول انجامد (6-3 ساعت در روز برای دو هفته) واکنشی برعکس رخ داده و در این حالت مادر نوزاد را فراموش کرده و پاسخ نوزاد در بزرگسالی نسبت به فشار افزایش می یابد. بنابراین تفاوت در تعامل مادر با نوازد عامل تعیین کننده مهمی در پاسخ فرد نسبت به فشار در آینده است.
نمروف (25) و پلوتسکی (26) نشان دادند که تجارب اولیه کودک موجب افزایش تظاهر ژنهایی می شوند که در ساختن هورمونهای استروئیدی دخالت دارند. مک ایون (27) و ساپولسکی (28) کشف کردند که افزایش این هورمونها به دنبال جدایی طولانی مدت اثرات منفی بر سلولهای هیپوکامپ داشته و به تحلیل رفتن سلولهای آن منجر می گردد. در شرایطی که جدایی زیاد به طول نکشد این تغییر برگشت پذیر است اما در حالیکه ماهها تا سالها به طول انجامد غیر قابل برگشت خواهد شد. با توجه به نقش کلیدی هیپو کامپ در حافظه صریح این موجب آسیب جدی به حافظه می شود. بنابراین آنچه در ابتدا به عنوان سرکوبی به نظر می رسد می تواند در حقیقت یک فراموشی واقعی در اثر آسیب به سلولهای مغزی باشد.
فشار بوجود آمده در اوایل دوران نوزادی در اثر جدایی از مادر واکنشی را در نوزاد برانگیخته می کند که بوسیله سیستم حافظه تلویحی ثبت شده و این منجر به چرخه ای از تغییرات شده که در نهایت به هیپو کامپ آسیب زده و می تواند به تغییرات دائمی در حافظه صریح بیانجامد.
در انسان در افراد مبتلا به بیماری کوشینگ که غده فوق کلیوی هورمونهای استروئیدی زیادی ترشح می کند، تحلیل رفتن سلولهای هیپو کامپ یک سال پس از بیماری گزارش شده است. تغییرات مشابهی در اختلال استرس پس از سانحه گزارش شده است. برمر (29) و همکارانش در سربازان شرکت کننده در جنگ که به این اختلال مبتلا بودند مشکلات مرتبط با حافظه صریح و کاهش حجم هیپو کامپ را گزارش کردند و ساکار (30) روندی مشابه را در افسردگی گزارش داده است.
نمروف پیشنهاد می کند که آسیب پذیری فرد بالغ نسبت به افسردگی که در اثر تجارب ناخوشایند دوران کودکی ایجاد می شود ناشی از ترشح زیاد هورمونهای استروییدی است.
امید می رود با استفاده از مدلهای حیوانی و بررسی عواملی که فرد را مستعد افسردگی می نمایند بتوان ژنهایی را شناسایی کرد که بر روی ترشح این هورمونها نقش دارند. همچنین داروهایی که عملکرد هورمونها را سد کنند ممکن است در پیشگیری از افسردگی نقش داشته باشند و پاسخ به درمان را نیز از طریق اندازه گیری حجم هیپو کامپ و میزان هورمونها بتوان ارزیابی کرد.
نیمه هشیار و کورتکس جلو پیشانی:
دلایلی در دست داریم که نشان می دهند نیمه هشیار که در رابطه با تمامی خاطرات و افکار ما است بوسیله کورتکس جلو پیشانی هدایت می شود. شاید قوی ترین این دلایل آن باشد که کورتکس جلو پیشانی در آوردن دسته ای از اطلاعات صریح به هشیاری دخالت دارند و این عمل را از طریق هماهنگی اطلاعات حسی و ربط دادن آنها با رفتار هدفدار انجام می دهد و به این علت یکی از نواحی مغزی است که در طرح ریزی دراز مدت و قضاوت نقش دارد. بیماران با آسیب به این ناحیه در رسیدن به اهداف واقع بینانه دچار اشکال هستند.در طول دو دهه گذشته روشن شده که کورتکس جلو پیشانی به عنوان جزیی از یک سیستم که برای نگهداری کوتاه مدت اطلاعات لازم است عمل می کند و این شامل اطلاعاتی است که در سیستم حافظه صریح ذخیره شده اند. ضایعات این ناحیه یک اختلال خاص در حافظه کوتاه مدت (که جزیی از حافظه صریح است) بوجود می آورد که به آن حافظه کاری (31) می گویند. آلن بادلی (32) که مفهوم حافظه کاری را برای بار اول مطرح کرد می گوید که این حافظه ادراکات لحظه به لحظه را هماهنگ کرده، به آنها نظم بخشیده و با اطلاعات مربوط به گذشته ترکیب می کند. این ساز و کار برای بسیاری از اعمال ساده روزمره مانند رانندگی و ادامه یک گفت و شنود ضروری است. برخی جنبه های حافظه کاری مرتبط با ناحیه جلو پیشانی بوده و یادآوری اطلاعات صریح از نیمه هشیار مستلزم عملکرد سالم حافظه کاری است.
بر این اساس می توان چنین گفت که در شرطی شدن پیگیر محرک غیر شرطی موجب فعال شدن سیستم حافظه کاری در کورتکس جلو پیشانی شده و به این طریق و با همراهی هیپو کامپ باعث انتقال تداعی ها به هشیاری می شود. در مطالعات بالینی دیده شده که کورتکس جلو پیشانی در برخی جنبه های قضاوت اخلاقی دخالت دارد و این احتمال را مطرح می کند که یادآوری اطلاعات صریح وابسته به یک ارزیابی واقع بینانه از این اطلاعات است. در این معنی کورتکس جلو پیشانی می تواند در نظم بخشی به عملکردهایی که روانکاوان آنها را به اعمال اجرایی اگو از یک سو و سوپراگو از سوی دیگر نسبت می دادند دخالت داشته باشد.
جهت گیری جنسی و زیست شناسی غرایز:
فروید به غرایز به عنوان موتور محرکه ذهن می نگریست. یک غریزه منجر به حالتی از تنش و تهییج شده که امروزه به عنوان حالت انگیزشی (33) از آن یاد می شود. در ابتدا فروید تا حدی تحت تأثیر کارهای هاولوک الیس (34)، ماگنوس هیرشفلید (35) و ریچارد کرافت ابینگ (36) باور داشت که جهت گیری جنسی به طور عمده از روندهای ذاتی تکاملی تاثیر پذیرفته و تمامی انسانها به شکلی ذاتی دو جنسی هستند و این عامل کلیدی در همجنس بازی است. در سالهای بعد به این نتیجه رسید که این یک ویژگی اکتسابی است. او نتیجه گرفت که همجنس بازی در مردان به علت اختلال در تکامل طبیعی جنسی و ناتوانی در گسستن پیوندهای جنسی میان کودک و مادر بوجود می آید. در نتیجه پسر کوچک با مادر همانند سازی کرده و دوست دارد نقش او را بازی کند. با در نظر گرفتن مراحل مختلف تکامل روانی جنسی فروید مشکل را در عبور از مرحله مقعدی به سمت مرحله تناسلی می داند. او به همجنس بازی در دختران کمتر پرداخت اما همین روند را کم و بیش در آنها نیز در رابطه با مادر صادق می داند. او همچنین یک جزء همجنس بازانه را در اختلالاتی چون اعتیاد به الکل و مواد مخدر و بدبینی بیمارگونه دخیل می داند.دیدگاههای فروید در مورد جنسیت در طول زمان توسط روانکاوان معاصر مورد تجدید نظر اساسی قرار گرفت. جنسیت ما بوسیله ساختار ژنتیکی ما تعیین می شوند اما هویت جنسی مقوله ای متفاوت است که به درک ذهنی فرد از جنسیت خود اشاره دارد که در اکثر افراد با جنسیت همخوانی دارد اما هستند افرادی که از نظر جسمی دختر یا پسر هستند ولی احساس درونی و ذهنی شان از جنسیت خود متفاوت است. جهت گیری جنسی به تمایل جنسی فرد نسبت به یک شریک جنسی خاص اشاره دارد. عواملی که در شکل گیری جنبه های مختلف جنسیت دخالت دارند به طور کامل روشن نیستند اما در اینجا به این علت به آنها اشاره می کنیم که از نظر تاریخی حوزه ای خاص را در تفکر روانکاوی به خوداختصاص داده است. تاریخ علم به شکلی مکرر با دوگانگی میان سرشت و محیط روبرو بوده است و در این حوزه نیز زیست شناسی سخن زیادی برای گفتن دارد.
هر چند جهت گیری جنسی و احراز هویت جنسی روندی پیچیده داشته و برخی جنبه های آن اختصاص به انسان داشته و قابل تعمیم از حیوانات نیستند، بسیاری از جنبه های رفتار جنسی مانند خوردن و نوشیدن آنچنان برای بقا ضروری هستند که در تمامی پستانداران کم و بیش به یک شکل حفظ شده اند و مناطق مغزی و هورمونهای مشترکی در این میان دخالت دارند.
در اوایل دوران جنینی غدد جنسی در پسر و دختر همانند هستند و تحت تأثیر هورمون جنسی مردانه تستوسترون در پسرها به سمت شکل گیری بیضه ها تکامل پیدا می کنند و در غیاب آن به خودی خود تخمدانها را می سازند. تمامی صفات ثانوی جنسی ناشی از اثر هورمونهای جنسی بر روی بافتها هستند. امری که مورد توجه روانکاوان و زیست شناسان بوده این است که این تفاوت جنسی چگونه بر حسب تفاوت مغزها و به تبع آن تفاوت رفتار در دو جنس قابل تبیین و توجیه است.
رفتار پسرها و دخترها حتی قبل از بلوغ با یکدیگر متفاوت است. میمونهای نر جوان بازی های خشن تری انجام داده و رفتاری بی نظم تری دارند و این تفاوت مرتبط با سطح تستوسترون است. دخترهایی که در زمان جنینی در معرض هورمونهای مردانه بوده اند به بازیهای پسرانه گرایش نشان می دهند. به نظر می رسد که تفاوت جنسی در بازیهای کودکانه حداقل تا حدی بوسیله تفاوت در سطح هورمونهای جنسی در قبل از تولد تعیین می شود. سطح تستوسترون آثار قابل توجه دیگری نیز بر رفتار دارد. موشهای نر که به هنگام تولد اخته شوند در بزرگسالی قادر به نشان دادن رفتار مناسب در حضور موشهای ماده نیستند حتی اگر در این زمان به آنها تستوسترون داده شود. اگر به این موشها استروژن داده شود رفتار موشهای ماده را تقلید می کنند. اگر اخته شدن تا چند روز پس از تولد به تعویق بیفتد این تغییرات مشاهده نمی شوند. این امر بیانگر این است که همانند مهارتهای حرکتی و ادراکی، رفتار جنسی نیز در مدت یک مرحله بحرانی و در حوالی روزهای اول تولد سازمان می یابد حتی اگر این رفتار تا سالها بعد خود را نشان ندهد.
تفاوت جنسی در رفتار می تواند تا حدی ناشی از تفاوت ساختاری در دستگاه عصبی مرکزی باشد. در موشهای نر ناحیه ای از هیپوتالاموس که عملکرد دقیقش هنوز روشن نیست تا پنج برابر از ناحیه مشابه در موشهای ماده بزرگتر است. در مدت رشد موش ماده بسیاری از سلولهای این ناحیه از بین می روند که می توان با تزریق تستوسترون در یک زمان خاص از آن جلوگیری کرد. همچنین در ضخامت برخی نواحی کورتکس میان موشهای نر و ماده تفاوت وجود دارد.
پرسش دیگری که این سالها ذهن زیست شناسان را به خود مشغول کرده این است که آیا بنیادی زیست شناختی را برای جهت گیری جنسی می توان فرض کرد؟ این نمی تواند ناشی از یک عامل واحد باشد. ژنها، هورمونها و عوامل محیطی در این میان نقش دارند و یک صفت رفتاری مانند جهت گیری جنسی را نمی توان به تأثیر یک ژن خاص، یک تغییر هورمونی و یا تجربه ویژه نسبت داد. مطالعات ساختمانی هنوز در نقطه شروع خود هستند.
سیمون له وای (37) با مطالعه بر روی مغز افرادی که در اثر ایدز فوت کرده بودند به نتیجه جالبی رسید. در مردان همجنس باز و زنان اندازه نواحی از هیپوتالاموس تقریباً به یک اندازه بوده و از نواحی مشابه در مردان با جهت گیری جنسی طبیعی کوچکتر بود. هنوز به این سوال پاسخ داده نشده که آیا این تفاوت از بدو تولد وجود داشته و یا آنکه ناشی از تفاوت در رفتار جنسی است.
آلن (38) و گروسکی (39) مشاهده کردند که رابط قدامی (40) میان دو نیمکره مغز که در زنان بزرگتر از مردان است در مردان همجنس باز نسبت به دیگر مردان بزرگتر و حتی از زنان نیز بزرگتر است.
پرسشی که صاحب نظران در صدد پاسخ گفتن به آن هستند این است که جهت گیری جنسی تا چه حد اکتسابی و تا چه اندازه سرشتی است. به نظر می رسد ژنها در این میان نقش داشته باشند. اگر فردی همجنس باز باشد احتمال بروز این رفتار در برادر دوقلویش در حدود پنجاه درصد است. در جمعیت عادی احتمال همجنس باز بودن در حدود ده درصد است. در زنان همجنس باز ارتباط وراثتی ضعیف تر است و در دوقلوهای همسان میزانی در حدود سی درصد گزارش شده است.
نتیجه درمان و تغییرات ساختمانی در مغز:
مطالعات اخیر در حیوانات نشان داده اند که حافظه دراز مدت منجر به تغییراتی در تظاهر ژنها و سپس تغییرات ساختمانی در مغز می شود. اندازه نواحی حسی و حرکتی در مغز با میزان استفاده فرد از مهارتهایش متناسب است. مشاهده شده مغز افراد موسیقی دان با افراد عادی متفاوت است و در نوازندگان سازهای زهی نواحی از کورتکس که به حرکات دست چپ مرتبط هستند نسبت به سمت راست بزرگترند (چون دست چپ با تک تک سیم ها کار می کند و دست راست آرشه می کشد). این تغییرات در سالهای اول کودکی راحت تر بوجود می آیند. بنابراین باخ و بتهوون و موتسارت احتمالاً به این علت موسیقی دانان بزرگی نشدند که ژنهای مناسبی داشتند بلکه این امر ناشی از شروع تحصیل موسیقی در زمان مناسب بوده است. زمانی که مغز آنها به تجارب کسب شده حساس بوده است. دیده شده که موسیقی دانانی که قبل از دوازده سالگی شروع به یادگیری کرده اند نواحی مغزی بزرگتری در رابطه با حرکات دست چپ دارند.این مشاهدات، پرسشهایی مهم را در رابطه با روانکاوی پیش می کشند. آیا درمان می تواند به طریقی مشابه باعث تغییرات ساختمانی شود؟ تغییرات دراز مدت در عملکرد ذهنی می تواند در تظاهر ژنها مؤثر باشد و در هر تغییری چه بیمارگونه و چه مثبت باید به دنبال تغییر در تظاهر ژنها باشیم. در حیوانات دیده شده که تغییر در تظاهر ژنها اثر خود را بر روی ارتباطات بین نرونی اعمال می کند.
می توان چنین گفت که اگر روانکاوی بتواند تغییری در عادات، گرایشها و رفتارهای آگاهانه و ناخودآگاه فرد بوجود آورد اینکار را باید از طریق تأثیر بر تظاهر ژنها که باعث تغییرات ساختاری مغزی شود انجام دهد. با پیشرفت در تکامل روشهای تصویر برداری ما با مرحله ای هیجان انگیز در تاریخ علم روبرو می شویم که به ما نه تنها امکان تشخیص بهتر را می دهد بلکه در دنبال کردن اثر روشهای مختلف درمان نیز درمانگر را یاری می دهد.
دارو درمانی و روانکاوی:
در 1962 مورتیمر استو (41) یک روانکاو که آموزش عصب شناسی نیز دیده بود و به رابطه میان عصب زیست شناسی و روانکاوی علاقه داشت به استفاده از دارو در جریان روانکاوی اشاره کرد. او چنین استدلال کرد که داروها نه تنها اثر درمانی دارند بلکه با تأثیری که بر روی احساسات فرد می گذارند روند روانکاوی را تسهیل می کنند. او باور داشت که احساسات نقشی تعیین کننده تر از بصیرت و بینش عقلانی و آگاهانه در رفتار فرد دارند. این با دیدگاههای اشترن و ساندرز که بر اهمیت احساسات ناخودآگاه و خاطرات تلویحی نسبت به تفکر خودآگاه تأکید داشتند و در قبل به آن اشاره شد همخوانی داشت. آنها بر این باورند که پیشرفت درمانی در روانکاوی تا حد زیادی وابسته به روندهای تلویحی بوده و لزومی ندارد که برای ایجاد تغییر در بیمار حتماً بصیرتی آگاهانه رخ دهد.در این فصل کوشش بر این بود که به این پرسش پاسخ دهیم که زیست شناسی چگونه می تواند به درک بهتر روانکاوی کمک کند. برخی چنین می گویند که دخالت دادن جنبه های زیست شناختی در روانکاوی به کاهش وزن روانکاوی منجر شده و آن را از محتوی خود تهی می کند. اما باید گفت که حوزه نفوذ زیست شناسی و روانکاوی جدا بوده و این دو اهداف و چشم اندازهای متفاوتی علیرغم همپوشانی در برخی زمینه ها دارند. زیست شناسی قادر است تفکر روانکاو را وسعت بخشیده و روانکاوی را تعمیق بخشد. درک بیشتر ما از عملکرد ژنها، سلولها و مغز به فهم عمیق تر رفتار انسان می انجامد. قدرت روانکاوی در پیچیدگی و وسعت مفاهیمی است که مطرح می کند و زیست شناسی نمی تواند این پیچیدگی را کاهش دهد.
امروزه روانکاوی به عنوان یک شیوه درمانی به اندازه پنجاه سال پیش کاربرد ندارد. گفته شده که تعداد افرادی که در جستجوی روانکاو هستند در طول بیست سال گذشته در هر سال ده درصد کاهش داشته است. این کاهش در مورد روانپزشکانی که در صدد تحصیل روانکاوی هستند نیز صادق است. این اخبار ناامید کننده هستند چرا که روانکاوی اهداف خود را واقع بینانه تر و متمرکزتر کرده و بازدهی بیشتری نشان می دهد. در دهه های گذشته روانکاوی اهداف بلند پروازانه ایی را که در مورد درمان اسکیزوفرنی و دیگر روان پریشیها داشت به کناری گذاشت. امروزه روانکاوی در افرادی که اختلالات ملایم تر داشته و کسانی که در روابط بین فردی و شغلی خود با اشکال مواجه هستند و آنهایی که مایلند زندگی خود را بهتر هدایت کنند موفقیتهای زیادی نشان داده است.
این کاهش اقبال نسبت به روانکاوی به دلایلی خارج از حوزه خود روانکاوی مربوط است. کثرت شیوه های متعدد روان درمانی کوتاه مدت (که تقریباً همه آنها از روانکاوی مشتق شده اند)، تکامل روشهای دارویی و جنبه های اقتصادی از جمله این دلایل هستند. یک قرن پس از ظهور، هنوز روانکاوی نتوانسته به روشهایی عینی دست یابد که شکاکان حوزه پزشکی را متقاعد کند که تأثیری فراتر از دارونما دارد. موسسات روانکاوی در آینده ناچارند که خود را مقید به رعایت نظمی نمایند که در دانشکده های پزشکی حکم فرما است.
برخی از صاحب نظران از قبیل گلن گابارد (42) معتقدند که با پیش بینی شکلی که روانپزشکی در قرن بیست و یکم می تواند به خود گیرد ما با بزرگترین خطری که روبرو هستیم در غلطیدن به دام تقلیل گرایی (43) است. روانپزشکی در حال دوپاره شدن میان متخصصین حوزه روانی اجتماعی و محققین علوم عصبی است. در عین حال که می دانیم ذهن و مغز از یکدیگر جدایی ناپذیرند عمل و ادبیات به کار گرفته توسط ما روانپزشکان چنین دیدگاهی را بازتاب نمی دهد.
آنچه ما ذهن می نامیم بر اساس عملکرد مغز قابل درک است، هر چند که پیچیدگی دنیای ذهنی انسان را نمی توان به فرایندهای شیمیایی محض تقلیل داد.
پی نوشت ها :
1. Francois Jacob
2. Eric Kandel
3. Psychological Causality
4. Brenda Milner
5. Explicit
6. Implicit
7. Robert Clyman
8. Louis Sanders
9. Daniel Stern
10. Marianne Goldberger
11. Procedural Knowledge
12. Leon Kamin
13. Delayed Conditioning
14. Trace Conditioning
15. (Post traumatic stress disorder (PTSD
16. Le Doux
17. Rene Spitz
18. Harry Harlow
19. Autistic
20. Attachment system
21. Levine
22. Ader
23. Grota
24. Hans Selye
25. Nemeroff
26. Plotsky
27. Mc Even
28. Sapolsky
29. Bremmer
30. Sachar
31. Working Memory
32. Alan Baddley
33. Motivational state
34. Havelock Ellis
35. Magnos Hirschfeld
36. Richard Kraft - Ebing
37. Simon Le Vay
38. Allen
39. Groski
40. Anterior Commissure
41. Mortimer Ostow
42. Glenn Gabbard
43. Reductionism