نویسنده: حسین جوان آراسته
سکولاریسم در غرب (1)
سکولاریسم که به مفهوم عرفی شدن و مستلزم جدا انگاری دین از سیاست و دنیاست از آن جا شروع شد که اندیشوران غربی دریافتند که مسیحیت توانایی آن را ندارد در همه عرصه های زندگی انسان ایفای نقش نماید و بر این اساس، حوزه دین صرفاً باید محدود به زندگی فردی انسان و رابطه او با خدا باشد.
این تفکر از دو جهت قابل توجیه بود:
از نظر نارسایی مفاهیم و معارف عرضه شده توسط مسیحیت که بعضاً غیر معقول و احیاناً موهن (2) به مقام خداوند و نیز در تعارض با کرامت انسانی است، و از جهت رفتار غیر انسانی کلیسا در دوره حاکمیت خود بر مردم.
سکولاریسم با استفاده از شرایط پیش آمده ابتدا مسیحیت زدایی نمود و به تدریج با هر گونه حضور دین در صحنه اجتماع به مقابله برخاست؛ دینی که به زعم آنان دورانش به سر آمده و اینک باید از مسند خویش به زیر کشیده شود و نظاره گر اداره عقلانی جامعه که برخاسته از خرد جمعی است باشد.
در حقیقت این رهبران دینی بودند که با ایجاد اختناق و استبداد کلیسایی در ذهنیت جامعه غربی (دانسته یا نادانسته) چنین القا نمودند که گویا میان دین و ایمان به خدا از یک سو و استبداد و سلب حقوق سیاسی مردم از سوی دیگر رابطه وجود دارد. بزرگ ترین ضربه ها بر پیکر دین در غرب از همین ناحیه وارد شد که با اوج گیری استبداد متکی به حکومت کلیسا، حاکمان چنین پنداشتند که مردم در قبال حکومت فقط تکلیف دارند و نه حق. در این هنگام بود که سکولاریسم متولد گردید.
البته دین آن گاه که توانایی پاسخ گویی به امور اجتماعی و سیاسی را در هر دو بعد نظری و عملی نداشته باشد فرجامی جز این نخواهد داشت.
سکولارها در مواجهه با کلیسا که هر گونه معرفت را در چارچوب کتب مقدس محدود می نمود، ابتدا به جدایی دین و دانش گام برداشتند و سپس علاوه بر علم و فلسفه، در حوزه سیاست نیز بر جدایی آموزه های دینی از امور سیاسی تأکید ورزیدند و عقل آدمیان را در همه این عرصه ها ملاک عمل قرار دادند.
سکولاریسم در کشورهای اسلامی
نظریه پردازان سکولار از دیدگاه ما در نحوه حل مشکل خویش تخطئه نمی شوند، اما این اقدام در غرب پایان کار نبود؛ از آن پس سیاستمداران استعمارگر رژیم های کاپیتالیستی از یک سو و سردمداران نظام های سوسیالیستی از سوی دیگر، با وجود همه تضادهایی که میان آنان حاکم بود در یک جبهه که همان جبهه «دین ستیزی» به ویژه نسبت به اسلام بود، متحد گشتند. استعمارگران غربی تز جدایی دین از سیاست را با هدف از بین بردن اقتدار و عظمت دین و نفوذ در کشورهای اسلامی، تحت پوشش های مختلفی از قبیل قداست و نزاهت دین و عدم سنخیت آن با سیاست که چیزی جز شیطنت و حقه نیست، ترویج نمودند. مارکسیست ها هم اساساً دین را افیون جامعه معرفی کردند که ساخته و پرداخته حاکمان و جباران و توجیه کننده عملکرد آنان بوده است. القای چنین ذهنیتی در جوامع اسلامی تا آن جا پیش رفت که رفته رفته نوعی مرزبندی میان دین داری و سیاستمداران ایجاد گردید و این باور به وجود آمد که دین دار، سیاستمدار و سیاستمدار، دین دار نخواهد بود.وضعیت رفتار و عمل سیاستمداران نیز به این ذهنیت دامن زد و حتی امر بر عالمان دین نیز مشتبه گشت.
«وقتی شعار جدایی دین از سیاست جا افتاد و فقاهت در منطق ناآگاهان غرق شدن در احکام فردی و عبادی شد و قهراً فقیه هم مجاز نبود که از این دایره و حصار بیرون رود و در سیاست و حکومت دخالت نماید، حماقت روحانی در معاشرت با مردم فضیلت شد... و الاّ عالم سیّاس و روحانی کاردان و زیرک کاسه ای زیر نیم کاسه داشت.» (3)
انقلاب اسلامی ایران خط بطلانی بود که بر این تز استعماری کشیده شد و برای اولین بار یک نظام سیاسی بر مبنای دین پا به عرصه وجود گذاشت و به خانواده نظام های سیاسی پیوست. یک دهه از پیروزی انقلاب نگذشته بود که مکتب الحادی مارکسیسم که دین را افیون توده ها می دانست برای همیشه به حافظه تاریخ سپرده شد. جهان غرب بار دیگر به سوی باورهای دینی روی آورد و در این میان آهنگ گرایش به اسلام شتاب گرفت.
غرب زیرک و مغرور که ضربه سهمگینی از انقلاب اسلامی خورده بود به خوبی می دانست که تنها راه مهار قدرت انقلاب از صحنه خارج نمودن دین است و این مهم نیز تنها از راه تلقین تقابل میان دین و سیاست میسّر است.
در داخل نیز برخی دانسته یا ندانسته دقیقاً به همان سمتی حرکت کردند که خواسته و مطلوب دشمن شکست خورده دیروز بود. امروزه نیز در پایگاه های فرهنگی کشور (حوزه و دانشگاه) کسانی هستند که از آن تفکر تأثیر پذیرفته، به ترویج آن می پردازند.
«البته هنوز حوزه ها به هر دو تفکر آمیخته اند و باید مراقب بود که تفکر جدایی دین از سیاست، از لایه های تفکر اهل جمود به طلاب جوان سرایت نکند... طلاب جوان باید بدانند که پرونده تفکر این گروه ها هم چنان باز است و شیوه تقدس مآبی و دینی فروشی عوض شده است.» (4)
امروزه گرچه نمی توان سکولاریسم را پدیده ای استعماری در جهان اسلام به حساب آورد، اما این اندیشه ارتجاعی برگردانی از همان تز استعماری است که با چهره و سیمایی دیگر بازگشته و درصدد تغییر مسیر اندیشه ناب و پویای اسلامی به سوی دوران مظلومیت و محجوریت دین می باشد.
در قرن بیستم از میان نویسندگان اهل سنت دکتر علی عبدالرّزاق اولین کسی بود که به تفصیل به موضوع جدایی دین از سیاست پرداخت و در کتاب خود به نام الاسلام و اصول الحکم که در سال 1925 میلادی منتشر شد مدعی شد که در قرآن دلیل یا شبه دلیلی بر حکومت و سیاست اقامه نشده است. (5) همین دیدگاه اخیراً از سوی برخی از حوزویان و دانشگاهیان شیعی نیز مورد تأیید قرار گرفته است. (6)
سکولاریسم مدعی است که جامعه دینی به معنای داشتن انسان های دین دار- نه جامعه ای با نهادها و وظایف و کارکردهای دینی معین- می تواند وجود داشته باشد، اما سیر تاریخی آن نشان از نوع برخورد کینه توزانه با دین دارد که از دین گریزی شروع و به دین زدایی انجامیده است. وجه افراطی سکولاریسم را امروزه می توان به صورت دین ستیزی در گفتار و رفتار طرفداران آن سراغ گرفت.
پی نوشت ها :
1- جهت مطالعه در این زمینه ر.ک: فصلنامه کتاب نقد، شماره 1 (ویژه سکولاریزم) و شماره 2 و 3، سرمقاله.
2- جهت اطلاع از نمونه های آن ر.ک: سید ابوالقاسم خوئی، البیان، ص 50-55.
3- صحیفه نور، ج21، ص 91، پیام امام به روحانیت (3/ 12/ 1367).
4- همان، ص 92.
5- علی عبدالرزاق، الاسلام و اصول الحکم، ص 86.
6- از چهره های شاخص این گروه می توان از آیه الله دکتر مهدی حائری، مهندس مهدی بازرگان و دکتر عبدالکریم سروش نام برد.