آیا اسلام هنر را محدود کرده است؟

آیا برنامه ریزی های آموزشی باید به نیازهای فرد عنایت داشته باشد یا جامعه؟ آیا مرزی بین فرد و اجتماع از نظر انسان شناسی و جامعه شناسی که دارای اهمیتی برابر با تعیین مرز بین «من»و«جز من» در فلسفه وجود دارد یا نه؟
چهارشنبه، 11 ارديبهشت 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آیا اسلام هنر را محدود کرده است؟
آیا اسلام هنر را محدود کرده است؟

نویسنده: علامه محمد تقی جعفری




 
در مقدمه ی این مبحث باید سؤال و پاسخ مطرح شود:

سؤال یکم: آیا فرد در برابر اجتماع از اصالت برخوردار است یا نه؟

آیا برنامه ریزی های آموزشی باید به نیازهای فرد عنایت داشته باشد یا جامعه؟ آیا مرزی بین فرد و اجتماع از نظر انسان شناسی و جامعه شناسی که دارای اهمیتی برابر با تعیین مرز بین «من»و«جز من» در فلسفه وجود دارد یا نه؟
داستان اکثر اولاد آدم، همان داستان بچه ای است که در لبه ی پشت بام بود و مادرش گفت: «برو عقب، برو عقب»، و کودک آن قدر رفت تا از آن طرف افتاد. اعتدال در اکثر اولاد آدم امری خدایی است، امیدواریم که خواب گران افراط و تفریط در بشر به بیداری اعتدال مبدل بشود تا بتواند واقعاً حد اعتدال را داشته باشد.
گاهی انسان به نمونه هایی از دانشمندان می رسد که اصالت را به فرد می دهند و می گویند: در دانش ها و بینش ها و تحولات، نقش فرد غوغا کرده است تا آن جا که حتی به قرآن استشهاد می کنند: «ابراهیم به تنهایی امتی است.»(1) و گاهی مثل امیل دورکهایم چنان به جامعه و اجتماع اصالت می دهد که فرد، منزوی و هیچ می شود و در حقیقت معجزه ی این افراط گران در این است که از انبوه صفرها عدد به وجود می آورند! این گونه دیدها و قضاوت های محدود، ناشی از عشق به موضوعی است که محقق را به خود جلب کرده است. همه کس می تواند عاشق بشود، ولی دانشمندان باید از عشق ورزیدن بر کنار باشند، زیرا وقتی عاشق بشوند، دیگر نمی توانند در ارزیابی علمی، جانب انصاف را نگه دارند.
افراد یک اجتماع وقتی با یک ارتباط به هم مربوط می شوند و با تحرک دسته جمعی با هم راه می افتند، ممکن است از یک فرد عاقل که آزادانه فکر می کند پست تر باشند. یکی از جامعه شناسان مثالی زده و می گوید: «ولتر از تمام مردم فرانسه در حال تحرک ناخودآگاه جمعی عاقل تر است، زیرا جامعه ای این چنین، درست مثل هفتاد میلیون لامپ هستند که یک کلید داشته باشند. اگر آن کلید را بزنیم، آن هفتاد میلیون لامپ روشن می شوند و اگر قطع کنیم همه شان خاموش می شوند».
این یک حرکت ناخودآگاه و بسیار خطرناک است و لذا در جوامع اسلامی هرگز حرکات جمعی به صورت ناخودآگاه انجام نمی شود. در این جامعه چنان موسیقی هایی ساخته نخواهد شد که باعث تهییج و بی فکر کردن افراد شود. ناپلئون با یک مارش می توانست پانصد هزار سرباز تازه نفس را به کشتارگاه بکشاند. بعضی ها نوشته اند: «گاهی دیده شده است که پوچ ترین شعارها، جامعه هایی را به نوسانات کشیده است »، و برای این نظر دلایلی از این قبیل می آورند و اجتماع را از آن ارزش واقعیّش می اندازند.
دیگری می گوید: «شما افراد سازنده تاریخ را کنار بگذارید و بعد ببینید دیگر چه دارید که به خواندنش بیارزد.» با این سطح نگری ها درباره ی این که اصالت با فرد است یا اجتماع، کاری انجام نمی گیرد و من گمان می کنم که اگر بخواهیم کمی واقعی تر فکر کنیم، باید دست از این مواجهه غیر منطقی برداریم که آیا فرد اصالت دارد یا اجتماع؟ این مواجهه نظیر این است که بپرسیم: یک جزء فعال از یک سیستم اصالت دارد یا خود سیستم؟ این ها اصلاً قابل مقایسه نیستند، زیرا یکی متقدم بر دیگری و پایه گذار آن است و آن دیگری محصولی است عالی تر، اما تحت تأثیر آن عنصر نخستین.
از نظر ارزش ها در تاریخ بسیار مشاهده شده است که یک فرد از لحاظ نبوغ و عظمت بالاتر و یا مساوی با یک جامعه بوده است. مثلاً در واقعه ی کربلا حسین بن علی (علیه السلام) که سازنده ی تاریخ انسانی انسان ها بود، همراه با یاران معدودش در یک طرف ایستاده بود و تاریخ طبیعی انسان ها هم طرف مقابل قرار داشت. ابراهیم (علیه السلام) هم در مقابل همه می ایستد و می گوید من درست می گویم و شما همه اشتباه می کنید. در علوم و اکتشافات نیز چه بسا یک نفر در یابد که جاذبه وجود دارد، حتی اگر همه ی مردم جمع شوند و بگویند که تو ضد اجتماع صحبت می کنی.
دانشمندان و کسانی که تحولی در تاریخ ایجاد کرده اند، مانند پی ساختمان هستند که دیده نمی شوند، ولی بنیان ساختمان و استحکامش وابسته به آن هاست. در حقیقت، اگر فرد را دست بسته به اجتماع تحویل بدهیم که هر چه می خواهد از آن فرد بسازد، به عقیده ی من این جا مرتکب خیانت به انسانیت شده ایم.
در این مورد بعضی از دانشمندان غرب گیج هستند. به نظر آن ها در مورد تعلیم و تربیت فرزندان باید هم چون سرباز سربازخانه به صورتی جمعی رفتار کرد. مثلاً این هشتصد نفر را امروز شیر بدهیم، هشتصد نفر دیگر را به گردش ببریم، هشتصد نفر سوم از فلان موزه بازدید کنند... تو گویی آن ها موریانه های سربازند که باید طبق نظر و اراده ی فرمانده عمل کنند. بعضی از متخصصین، خود متوجه شده اند که یکی از اشکالاتی که در تعلیم و تربیت وجود دارد، این است که در اصالت اجتماع، خلاقیت و نبوغ فدا می شود.
حقوق اجتماعی، آداب اجتماعی، مقررات اجتماعی، قوانین اجتماعی از این جهت که جامعه اصالت یافته است، راه گشای زندگی افراد هستند. این جامعه است که این هنرستان و یا آن دانشگاه را که انسان در آن جا به نوعی شکوفایی دست یابد، ایجاد کرده است و از لحاظ اقتصادی نیز اندوخته های فرهنگیِ تعلیم و تربیت را جامعه در اختیار افراد گذاشته تا از آن بهره برداری کنند، و نیز همین جامعه است که آن ها را ارزیابی خواهد کرد. هم چنین، بدیهی است که جنایت به دو نفر، مستحق به کیفری بیش از جنایت به یک نفر است، و همین طور فردی که خود را فدای یک جامعه کرده، در مقایسه با فردی دیگر که او خود را فدای یک نفر کرده، شریف تر و والاتر است.
باید این مسأله را از دیدگاه های مختلف بررسی کرد و مثلاً ابعاد فرد در اجتماع را از نظر تعلیم و تربیت در نظر گرفت و نباید چنان به یک فرد اهمیت داد که به دیگران احساس حقارت دست بدهد؛ این خیلی مهم است و به مهارتی خاص احتیاج دارد. وقتی که یک فرد مستعد برای خلاقیت را زیر نظر گرفتید و برایش وقت بیش تری صرف کردید، باید متوجه دیگران نیز باشید. صرف پرورش های کمّی کافی نیست، کودک احتیاج به تشویق دارد چنان که ما بزرگسالان به آن نیازمندیم. مثل آن گل خندان که اگر نخندد چه کند؟
از یکی از هنرمندان سؤال کردم که «پاداش چه می خواهی؟» گفت: «درک بیننده.» از پاسخ او دریافتم که بخش اعظم راه را طی کرده و کارش از معامله و بده بِستان خارج شده است. بالا کشاندن همه ی اعضای کلاس از گرداب سوداگری اگر محال نباشد، لااقل بسیار دشوار است، ولی فرد ممکن است این عظمت را دریابد که بایستی تکاپوی او مافوق معامله گری باشد. در سالیان گذشته در اصفهان با یکی از دوستان، پیش هنرمندی رفتیم که اواخر عمرش بود. او دو یا سه اثر هنریش را به ما نشان داد و تفسیر کرد. به دوستم گفتم او تنها یک نقاش نیست، بلکه فیلسوف هم شده است. وقتی با هم نشستیم و نقاشی ها را دیدیم، در جواب سؤالاتی که از او کردم، گفت: من مقاله ای نوشته ام و آن را به ما نشان داد. در این مقاله، او با دیدی جهان بینانه به هنر نگریسته بود. به دوستم گفتم که من از طرز نگاه و بیانات اولیه اش دریافتم که او به مراتب والایی از هنر دست یافته است.
به هر حال، نظر من این است که در کار تعلیم و تربیت باید به افرادی که نبوغی از خود نشان می دهند پرداخت، بدون این که احساس تحقیر در بقیه ی دانش پژوهان به وجود آید. قرآن می گوید: «اشیاء مردم را از ارزش نیندازید»(2). باید به مردم ارزش داد و آن ارزش را درست معنا کرد.

سؤال دوم: آیا در آموزش هنر به ویژه آموزش آزاد، باید ارزش ها را حاکم دانست یا نه؟

ما با یک مسأله ی بزرگی روبه رو هستیم وآن این است که ارزش ها گاهی به ارزش های تابو مبدل می شود. ارزش تابو مثل اخلاق تابو بی منطق است، مانند سیزده بدر که بسیاری معتقدند باید آن روز را خارج از خانه سپری کرد و هیچ منطقی هم ندارد. یا مثلاً در یکی از قبایل مرسوم است: وقتی کسی که سر سفره رئیس قبیله نشسته است، اگر از جلوی او یک لقمه بردارد، سیل جاری خواهد شد.
به این نوع اعتقادات و کردارها، اخلاق تابو می گویند. چون یک بار چنین اتفاقی افتاده است، آن قبیله رابطه ی علیت و معلولیت میان آن دو رویداد برقرار نموده و گفته اند اگر چنین شود، حتماً آن چنان اتفاق خواهد افتاد، و از آن پس آن را به عنوان مقررات الزام آور اجتماعی به حساب آورده اند. اگر ارزش ها مربوط به چنین اخلاقی باشند درست نیستند، چرا که پایه ای مستحکم ندارند. اگر از محتوای اسلام بپرسیم که پیروان خود را کجا می بری؟ می گوید به «حیات معقول»، زیرا خود من روی به حیات معقول دارم. مقصود از معقول در این جا، آن عقل نیست که از آغاز تاریخ بشری تاکنون مکتب های متعددی ساخته است. به هر کس می گویی از کجا این مکتب را آورده ای؟ می گوید عقلم گفته است [و البته عقل نظری است]. بدین ترتیب، در امتداد تاریخ بشری جنگ ها و کشتارها و تنازعات متعددی روی داده است و همه ی مکاتب معتقدند که تنها خودشان هستند که عاقلانه فکر می کنند. البته این حیات معقول نیست، بلکه عقل نظری است. حیات معقول چنان که خواهیم گفت، احساسی است که عقل را برای کارهای سازنده و مثبت استخدام خواهد کرد.
حیات معقول، حیات قابل استدلالی است که هر لحظه اگر از انسان سؤال کنند در چه حال هستی؟ از کجا شروع کردی؟ اکنون موقعیّت چیست و به کجا می روی؟ می تواند پاسخ دهد:
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم
این سؤالات، مثلث اصیل حیات بشری است: از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟ و به کجا خواهم رفت؟. یکی از دانشمندان کشورهای خارجی می گفت: «آیا نمی شود بدون پیدا کردن جوابی برای این سؤالات زندگی کرد؟» گفتم: «چطور نمی شود، می شود. تو می بینی که دارند زندگی می کنند.» اما باید بدانید که میلیون ها نفر از افراد بشری بدون این که بفهمند در ریاضیات عالی چه می گذرد، از آن ریاضی دان های بلند مرتبه، خیلی خوش تر زندگی می کنند. انسان هایی که امروز یک کلمه منطق نمی دانند و در خوش ترین زندگانی ها زیست می کنند، در اکثریت هستند. چرا نمی شود، منتها ما آرزو داشتیم که تاریخ انسان ها، تاریخ طبیعی نباشد بلکه تاریخ انسانیِ انسان ها باشد. تاریخ طبیعی انسان ها همین است که شما می فرمایید. (روی حساب تاریخ طبیعی که شما می گویید 70سال روزی 8 ساعت کار، یک مقدار مشروبات الکلی، یک مقدار تماشای تلویزیون، یک مقدار مستی و تخدیر، به بالا هم نگاه نکردن و دائم به پایین نگاه کردن!!) اما اگر یک نفر از شما بپرسد که: «آیا این سؤالات را برای خودتان حل کرده اید یا نه؟ زیرا من حیات را بدون حل این سؤالات، حیات واقعی نمی بینم»، او درکش از شما بالاتر است و یک قدم از شما در طریق تکامل جلوتر رفته است. ما جمله ای داریم از پیشوایمان علی علیه السلام که می گوید:
ان لَم تَعلَم مِن اینَ جِئتَ لا تَعلَمُ الی اینَ تَذهَبُ
«اگر ندانی از کجا آمده ای، نخواهی دانست که به کجا خواهی رفت.»
به «آلبرکامو» ها سلام برسانید و بگویید خودتان را اذیت نکنید، این سؤال مربوط به همین مثلث است، یعنی اگر «از کجا آمده ام»، معنا نشود، «به کجا می روم» هم معنا نخواهد شد. سرانجام حیات بدن درک آغاز آن، قابل تفسیر نیست. «حیات معقول» اولین کارش جواب دادن به این سؤال بسیار مهم است. در و دیوار تاریخ بشر را پر از پوستر محبت کنید و داد بزنید که: «به انسان ها محبت کنید»، او خواهد گفت: «بدون دلیل چرا محبت بورزم! یک دلیل برای من بیاورید که چرا محبت بورزم، محبت بورزد تا من هم محبت بورزم. اگر ضرری از من رفع کند یا لذتی به من بدهد، این کار را می کنم.» شما نمی توانید بگویید که بدون توقع باید محبت بورزی، دلیلش هم این است که من هنوز به خدوم محبت نمی ورزم، که نوبت به کسی جز خودم برسد. شما خواهید گفت: «این عجب حرفی بی اساس است، اگر ما احتمال بدهیم که در حال حاضر سقف پایین می آید فرار می کنیم. پس این محبت بر من هست، پس من خود را دوست دارم.» اگر مطلب به این سادگی باشد خیلی هم خوشحال می شویم. مگر نمی دانید که افعی هم اگر احساس کند به لانه اش آب خواهد آمد فرار می کند، این مکانیزم حیات است، نه محبت به حیات. آیا ملخ می نشیند که فلان مرغ او را طعمه کند؟ همین که دید او می آید فرار می کند. آن محبتی که ما انسان ها به در و دیوار تاریخمان نوشته ایم، این است؟! در صورتی که این محبت نیست، بلکه مکانیزم حیات است، اصل جبر حیات است که مواظب باش سقف دارد پایین می آید. این همان عامل «صیانت ذات» و بقاء حیات است.
شما اول به من ثابت کن که خودت برای خودت دوست داشتنی هستی یا نه؟! و اول ببین «به به» به خودت گفته ای یا نه؟ یا این که:
ماننده ستوران در وقت آب خوردن
چون عکس خویش دیدیم از خویشتن رمیدیم
سپس به ما رمندگان از چهره ی حقیقی خود محبت بورز. اگر به کسی بگوییم محبت بورز، می گوید بورز تا محبت بورزم، این معامله است و شما بشر را از این بالاتر نتوانستید ببرید! حیات معقول خواهد گفت: تو چه زیبایی! و چه بزرگی! تو به کمال برین وابسته ای! اگر باور نداری ابراهیم خلیل را ببین، علی ابن ابی طالب را نگاه کن. ببین چه زیباست، چه قدر دوست داشتنی است، نمونه ای از او در تو وجود دارد. خودت را دوست بدار، آن گاه اشتراکت را با او خواهی فهمید. خواهی دید که این همان است که در درون خودت هم دیده ای. آن وقت است که از سوداگری بالاتر خواهی رفت و این یکی از آثار حیات معقول است. در این صورت است که محبت را به عنوان یک قانون کلی می توانید بر انسان ها عرضه کنید، نه با تعدادی کلمات نغز و خوشایند درباره ی محبت. گاهی ارزش ها به صورت ارزش های ساختگی در می آیند که باید آن ها را در حقیقت، امری ضد ارزش دانست و یا ارزش هایی که حکم بازی های بی اساس را برای ما یافته اند.
شکی نیست که ما واقعاً تفریح می خواهیم، خوشی می خواهیم، در این زندان دنیا و با این قوانین خشن طبیعت، احتیاج به آرامش و نفس کشیدن داریم و منکر این نیستیم، ولی بحث در این است که چون ضد ارزش ها هم در هنر امروز وارد شده، دیگر نمی توان هنر را در راه دستیابی به مطلوب های خویش آزاد گذاشت.
به خاطر داشته باشید که این بشر دورانی را طی کرده که در آن بردگی به عنوان ارزش ذاتی انسان ها تلقی شده است وتاریخ نیز این واقعیّت را تأیید می کند. بزرگی می گوید: بحث در آزادی در دوران ما شبیه است به بحث در بردگیِ بردگان در جوامعی که در دوران گذشته برده دار و برده فروش بودند. می گویند: در آن روزگار بردگی حاکم بر زیربنای اخلاقی و سیاسی و اجتماعی همه ی ابعاد جامعه بود. فقط عده ای از هوشیاران در کناری نشسته بودند و می دیدند که این پدیده (بردگی) با اصول اولیه انسانی تناقض دارد، اما هم چون یک ضرورت منفور اجتماعی وجود دارد و از آن گریزی نیست.
آزادی هم در دوران ما شبیه به بردگی در آن دوران است. سخن از آزادی در میان است، اما دیدیم که از بی بند و باری سر در آورد. حیات معقول می گوید: باید از زینت و زیور دنیا و از لذایذ نامعقول دست شست، نه به عنوان ریاضت های نامشروع، بلکه برای تقویت عقلِ هماهنگ با وجدان که بتواند معنای آزادی واقعی را دریابد. می گوییم اسلام جهت دار است. پس بدین مناسبت تمام آن چه که با آن مربوط می شود، جهت دار خواهد بود. اما جهت چیست؟ معلوم است که هر مکتبی می خواهد بگوید «این است و جز این نیست»، می دانیم که هر مدعایی نیز محدودیت و ناتوانیِ خود را با گذشت روزگاران اظهار می کند، ولی حیات معقول، این طور نیست، این طور است که توضیح می دهیم:
زین دو هزاران من و ما، ای عجبا من چه منم
گوش بده عربده را دست مَنِِه بر دهنم

چون که من از دست شدم در ره من شیشه مَنِه
هر چه نهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم
گوینده ی ابیات مذکور می گوید: معارف کلاسیک را جلوی پای من نیاور، این سدها را من شکسته ام.
او مطلبی را گفته است که من با گفته های دیگران از حکمای هند تا پراگماتیست ها مقایسه کرده ام و غالب اصول بنیادی این مکتب ها را در اشعار مولوی یافته ام، و این است هنرمند در حیات معقول. این جا باید دید که «جهت» چیست. آیا جهت در اسلام به آن معنی است که قالبی مشخص برای کودک در نظر بگیریم و او را به آن قالب محدود کنیم؟ این نوعی جهت داشتن است، اما نه متعلق به مکتب اسلام. جهت داری در اسلام بدین ترتیب است:
إنَّا لِلَِّه وَ إنَّا إلَیهِ رَاجِعُونَ (3)
یعنی از بی نهایت تا بی نهایت، آیا این جهت محدود کننده است؟ این سنت حرکت در حیات معقول است. بنابراین، در صورتی که حیات معقول به جا باشد، هیچ اشکال منطقی و فلسفی و دینی و عرفانی در آزادی افراد به وجود نمی آید و هنر بر مبنای حیات معقول، دچار محدودیت های مضرّ و بازدارنده نمی شود.

سؤال سوم: معمولاً ایدئولوژی ها و دیدگاه های مکتبی و ارزش های حاکم بر جامعه، نوعی محدودیت به وجود می آورند؛ در این مورد چه می توان کرد؟

مثال: در حدود 14 سال پیش مسأله ی سقط جنین می خواست قانونی شود. انجمن اسلامی پزشکان تعداد زیادی پزشک دعوت کردند و خواستند نظرگاه های مختلف علمی، فقهی و روانی را در این مورد جویا شوند. من در آن جلسه جمله ای به نظرم رسید و گفتم که اگر در این جا مطرح کنم شاید از یک نظر مفید باشد. نخست یک مقدمه ی مختصر را می آوریم:
حریف سفله در پایان مستی
نیندیشید ز روز تنگ دستی
ابلهی کاو روز روشن شمع کافوری نهد
زود بینی کش به شب روغن ندارد در چراغ
مگر روز هم شمع می گذارند در مقابل آفتاب؟! معلوم است کسی که چنین حماقتی را مرتکب شود ، شب بی چراغ خواهد ماند. در برخورد ارتباط مسائل انسانی باید دقت کرد. از یک طرف، انسان وقتی به یک موضوع مستقیماً نگاه می کند، هیچ اشکالی به نظر نمی آید، اما با نظر به ابعاد دیگر که همگی وابسته به یکدیگر هستند، موضوع سخت و پیچیده می شود.
شؤون انسانی هم این طور به یکدیگر وابسته هستند. من در آن جا گفتم: «ممکن است امروز به طور مستقیم فقط راجع به سقط جنین صحبت کنیم، وسایل طبیِ ما برای شناخت و تشخیص نتایج سقط جنین خوب و آماده اند، پزشک واقعی می تواند با بهره برداری از آن وسایل نظر خود را بدهد، ولی موضوع بحثِ ما انسان است نه موش، نه گاو، نه ماهی و نه مرغی مجهول در آفریقا. ما با انسان سر و کار داریم.
از یک طرف، عده ای نشسته اند که اثبات کنند که ریختن خون یک انسان زشت است و آدم کشی و جنایت بد است و در این مسائل با کمال دقت کار می کنند و از سوی دیگر، انسان هایی جمع شده اند تا سقط جنین را آزاد کنند. خواهید پرسید طنابی که این دو موضوع سقط جنین و ریختن خون انسان را به هم وصل می کند چیست؟ ارتباط دو موضوع چنین است که وقتی که با تجویز سقط جنین بگوییم که می شود با دروازه ی ورود انسان ها به زندگی بازی کرد، این سؤال برای بشر پیش می آید که چرا برای خروجش کارت مجوز لازم است؟! جنایت یعنی چه؟ انسانی که با بازیگریِ یک نر و ماده و بدون قانون الزامی به وجودآمده است، با یک بازی قدرت پرستانه هم باید برود. پس از آزاد ساختن سقط جنین، دیگر کدام منطق است که بتواند جلوی جنگ ها را بگیرد؟! آیا می خواهید جلوی جنگ و خونریزی ها را با همین ناله ی بسیار ضعیف که انسان را نکشید، بگیرید؟!
به عبارت روشن تر، اگر سقط جنین آزاد شود، عظمت و اهمیت انسانی که در مجرای حیات واقع شده، در راه لذت پرستی نر و ماده از بین می رود و وقتی که این عظمت و اهمیت از بین رفت، آغاز وجود انسانی در این دنیا به لذت چند لحظه ای و بی محاسبه مستند می شود و به قول مولوی:
جز ذکر نی دین او نی ذکر او
سوی اسفل برد او را فکر او
بنابراین، کدامین منطق است که به اقویا و یکّه تازان در میدان بقاء بگوید که خون انسان ها را نریزید؟! آنان پاسخی که برای این خواهش و تمنای شما آماده کرده اند، این است که انسانی که در نتیجه ی چند لحظه لذت به دنیا می آید، با قدرت اقویا نیز از این زندگی مرخص می شود.
از این مثالی که گفتم، می خواستم مطلبی را درباه ی موسیقی نتیجه بگیرم: پدیده ای داریم به نام موسیقی که در همه ی جوامع بشری بوده است، آیا موسیقی لذت بار است؟ بلی کاملاً، مخصوصاً در این زندگی ماشینی برای رهایی از زنجیرهای به هم فشرده ی سختی های زندگی. در این که موسیقی با روان ما سر وکار دارد تردیدی نیست، هم جنبه ی فیزیکی دارد و هم جنبه ی روانی. اصواتی گوناگون از حنجره یا از ابزاری معین بیرون می آید و در هوا تغییرات و دگرگونی ها و تموّج ایجاد می کند و در روح ما حالاتی را به وجود می آورد که یا از آن حالات لذت می بریم و یا اگر اندوهبار باشد، اندوهگین می شویم و اگر مارش محرک باشد، ممکن است جان بر کف حتی تا مرز مرگ پیش برویم. هر یک از جوامع و ملل برای خود موسیقی هایی خاص دارند که برای جامعه ی دیگر لذت بار نیست. اگر موسیقیِ جامعه ی بیگانه ای را برای ما بنوازند شاید بدمان هم بیاید، چنان که آن ها هم در برابر موسیقی مرسوم در جامعه ی ما وضعی شبیه به همین خواهند داشت. پس در مورد موسیقی چند مسأله را باید در نظر داشت:
یک: موسیقی لذت بار است و از دیدگاه فلسفی از دو بعد برون ذاتی و درون ذاتی قابل تحقیق است.
دو: اثری که بر ما باقی می گذارد، با تحریکاتی دیگر نیز همراه است، یعنی مثلاً گاهی اشک انسان را سرازیر می کند و یا حتی گاهی ذوق بی کرانه جوییِ انسان را تحریک می کند.
سه: هر یک از جوامع و ملل برای خود موسیقی خاصی دارند که نسبت به آن تأثیر پذیریِ بیش تری دارند.
چهار: موسیقی دارای شکل و نمودی است که با اراده ی سازنده ی موسیقی بروز می یابد و در درون شنونده ایجاد تأثر می کند و گاهی حتی در جریان خون و کار و ساز عصبی و عضلانیش تأثیر می گذارد. اما محتوای موسیقی چیست؟ درباره ی بیان محتوا، فلاسفه اختلاف نظر دارند: آرتور شوپنهاور که خود نیز موسیقی دان بود، می گوید: «محتوای آن جز تحریک خیالات چیز دیگری نیست». در جای دیگر می گوید: «موسیقی بسیار خوب است، ولی یک نقص دارد، و آن نقص هم این است که نمی تواند ما را آن طور که می خواهیم از واقعیّات محض ببرد و با خاصیت های تجرید شده ی محض، ذهن ما را در ارتباط قرار دهد». هر قدر هم که محتوای موسیقی، تجریدی و فوق رئالیستی بوده باشد، بالاخره فیل آدمی را به یاد هندوستان می اندازد، یعنی او را به طلب واقعیّات وا می دارد و البته چه بخواهد و چه نخواهد، واقعیّات دست از وی بر نمی دارند. بعضی ها هم معتقدند که موسیقی اصلاً محتوا ندارد و برای مثال یک گل زیبا را با موسیقی مقایسه می کنند. گل محتوا دارد، یعنی قابل لمس و قابل حس و قابل مشاهده و معاینه است، ولی موسیقی فقط یک عامل تأثیر است در درون ما و دیگر هیچ، تأثیری لذت بخش و محرک عواطف و خیالات و احساسات.
مولوی هم در موارد متعددی از مثنوی می گوید که موسیقی فقط برای توسعه دادن به خیالات است، این خیالات چیزهایی است که یا خاکستر شده و رفته و یا می خواهد بیاید. مانند این شعر فردوسی:
ز سُمِّ ستوران در آن پهن دشت
زمین شش شد و آسمان گشت هشت
البته این امری محال است، ولی هنگامی که فردوسی با مارش حماسیش آن را می نوازد، انسان باورش می شود که الان زمین شش شده است و آسمان هم هشت!! عده ای از فلاسفه می گویند که ما چه کار می خواهیم بکنیم؟ آیا ما می توانیم واقعیّات را با موسیقی تزریق کنیم؟ مثلاً بیماری نیازمند به پزشک باشد و ما بخواهیم به او بفهمانیم که بیماری تو این است و کسانی هم هستند که در این رشته ی پزشکی تحصیل کرده اند و می توانند درد شما را درمان کنند و بدین ترتیب بیمار می فهمد که بین بیماری و پزشکی رابطه ای وجود دارد. آیا موسیقی می تواند برای آگاه ساختن بیمار به رابطه ی مزبور کاری انجام بدهد؟ یا از طریق موسیقی رابطه ی بین علت و معلول را با صدای زیبا و تأثیرات عمیق به او بفهمانیم! گاهی تأثرات و بازتاب ها در انسان بر می گردند و خودبه خود فعال می شوند. این خوب است، ولی ما در موسیقی چنین چیزی سراغ نداریم. گاه در میان یک میلیون قطعه موسیقی، یکی در انسان آن چنان اثر می گذارد که این اثر، او را فعال می سازد ولیکن عمومیت ندارد.
همان سرباز ناپلئون، وقتی به میدان جنگ واترلو وارد می شود، بعد از تمام شدن مارش باز به حالت اول بر می گردد و احساس تقدسی را که به وسیله ی موسیقی نسبت به ناپلئون و فداکاری در راه آرمان های او در وجودش ایجاد شده بود، از دست خواهد داد. تأثراتی که موسیقی به وجود می آورد و نتیجه ی آن به واقعیّات بر می گردد، مطلب مهم و قابل توجهی است، ولی این نوع موسیقی با حذف برداشت های شخصی بسیار نادر است. اکثر فلاسفه معتقدند که موسیقی ها تأثیرات محدود و معین می گذارند و بلافاصله روان آدمی به حالت اول خود باز می گردد. اگر این تأثیرات چنان بود که به درون فرد بر می گشت و وی را فعال می ساخت و مثلاً عقل نظری را تقویت می کرد، بسیار خوب بود و به عنوان مقدمه ای برای تقویت عقل نظری می توانست عمل کند. یعنی اگر موسیقی در فردی تأثیری آن چنان باقی می گذاشت که او بتواند معادلات نسبیت اینشتین را سریع تر از دیگران حل کند یا معادلات جیمز کلارک ماکسول را بهتر از دیگران بفهمد و یا هوشیاریش در درک مسائل حقوقی بیش تر شود، بسیار خوب بود، ولی تا به حال من در مطالعاتی که داشته ام، به یک چنین امکانی برنخورده ام.
باید این را در نظر داشت که ما در این مباحث مستقیماً با آن موج ها و پدیده های مثبت و منفی که موسیقی در اطراف به وجود می آورد سر و کار نداریم. البته ممکن است کسی به همان بعد طبیعیِ موسیقی قناعت ورزد، اما اگر بخواهیم مسأله را همه جانبه تحلیل کنیم، باید توجه بیش تری مبذول داریم. چون همان طور که ذکر شد: لذت بخش بودن موسیقی یک مسأله است و آن چه که عامل سعادت واقعی بشری است و انسان با شکوفایی مجموعه ی ابعاد وجودیش به آن می رسد، مسأله ی دیگری است.
بی قدریم نگر که به هیچم خرید و من
شرمنده ام هنوز خریدار خویش را
لذایذ، ما را می خرند، اما باید توجه داشت لذایذی که ما را خریده اند، چیز دیگری از ما نستانند و از ما کم نکنند، زیرا:
چون به هر میلی که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد
مسأله ی دیگری که باید برای تعیین تکلیف این موضوع فوق العاده مهم مطرح کرد. این است که عده ای بر این عقیده اند که نوعی موسیقی را که اراده ی تلاش برای دستیابی به هدف های انسانی را تحریک می کنند مثل سرودهایی که این روزها عرضه می شود باید جداگانه مورد بحث قرار داد، چون هدفی که در این جا تعقیب می شود فوق العاده والاست. یعنی می شود بحث عادی درباره ی موسیقی را به نوعی انجام داد و بحث درباره ی موسیقی کنونی را به نوعی دیگر.
بعضی از ژرف نگران گفته اند که این تأثیر پذیریِ انفعالی در اثر موسیقی، هوشیاری نسبت به واقعیّات را تخفیف می دهد و رنگ تند واقعیّات را برای ما تعدیل می کند و در ما قابلیت انعطاف به وجود می آورد. موسیقی در جوامع بشری برای جبران ناتوانی بشر در رویارویی با واقعیّات محض و جلوگیری از تسلیم و شکست در برابر مشکلات زندگی به وجود آمده است که در نتیحه از هوشیاری های انسانی هنگام نوازش های موسیقی کاسته می شود.
جمله عالم زاختیار و هست خود
می گریزد در سر سرمست خود

می گریزند از خودی در بی خودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی

تا دمی از هوشیاری وارهند
ننگ خمر و بنگ بر خود می نهند
این هم مسأله ای است که موسیقی چه رابطه ای با هوشیاری های بشری دارد و چه می کند؟ آیا هوشیاری های بشری آن همه بر گُرده ی او سنگینی می کند که می خواهد آن را به شکلی از بین ببرد؟ مانند روی آوردن او به مواد تخدیری (مایع و غیر مایع)؟ بعضی سؤال کرده اند که آیا این علت را باید هم چون پدیده ای فراگیر و جهان شمول و ریشه دار تلقی کرد یا نه؟ این بحثی است به عهده ی روان شناسان و جامعه شناسان و موسیقی دانان؛ «موسیقی دان»، نه «موسیقی زن»، نه «موسیقی خوان.» همان گونه که:
خداخوان تا خدادان فرق دارد
که حیوان تا به انسان فرق دارد

بدین سان از خدادان تا خدایاب
زانسان تا به سبحان فرق دارد
محقق را مقلد کی توان گفت
که دانا تا به نادان فرق دارد
دو بیت اول و سوم این شعر منسوب به فروغی بسطامی است و بیت دوم آن از اینجانب است.
یک مثالی می زنم که باید به آن توجه کنیم: آیا ما باید بحث در اتم های فیزیکی و دقیق ترین مسائلش را از ماکس پلانک بپرسیم یا از ادیسون؟ جواب معلوم است، باید از امثال ماکس پلانک بپرسیم. با این که ادیسون صدبرابر ماکس پلانک مخترع است، اما اگر بخواهیم مسائل علمی را سؤال کنیم، باید به سراغ ماکس پلانک و امثال او برویم. این مسأله، ادیسون را کوچک نمی کند، بلکه تعداد ابعاد و جوانب این مسأله را بیان می دارد.
بنابراین، برای بحث در ماهیت موسیقی نمی توان به سراغ درویش خان و بتهوون رفت، نیز سراغ شوپن و موتسارت و باخ را هم نمی توان گرفت. اگر بخواهیم موسیقی را از جنبه ی تأثیرات فیزیولوژیک آن بررسی کنیم، باید از کسی مسائل مربوطه را بخواهیم که در این زمینه کار کرده است. مقصود از طرح این مسأله، آن بود که وقتی به بعضی ها گفته می شود که درباره ی هنرها باید الگوهایی را در نظر داشت، می گوید جلوی آزادی ها را نمی توان گرفت. باید به این مسأله توجه داشت که با شعور عمومی درباره ی یک پدیده نمی توان سرنوشت آن را معین کرد. بنابراین، وقتی اسلام موسیقی های لهو و لعب و رقاصی و تحریکات هوی و هوس را تحریم می کند، نباید گفت که اسلام چرا عالم لذت را از ما گرفته است، بلکه باید مسأله را دقیقاً مورد بررسی قرار داد. زیرا اسلام هماهنگ کننده و سازنده ی همه ی ابعاد انسانی است و نمی تواند تنها با توجه به لذات از دیگر ضرورت های حیات بشر غفلت کند.
واقعیّات عالم هستی با قطع نظر از هر درک کننده ای وجود دارند، ولی معارف و دریافت های ما محصولی از آن واقعیّات و مختصات ذاتی و برون ذاتی وابسته وجود ما است. عالم پیرامون ما واقعیّت دارد و ساخته ذهن من و شما نیست. چه شما باشید و چه نباشید، کائنات هستند و بر طبق قوانین معین و لایتغیّر، به راه خود ادامه می دهند. اما اگر از من توقع معرفت داری، معرفت محصول «من» و «جزمن» است. حواس و ذهن و آزمایشگاه ها و دیگر وسایل و ابزارر علم، شرایط خاصی را برای درک کننده واقعیّت به وجود می آوررند. البته شما می خواهید با واقعیّات رو به رو شوید و واقعیّات را منعکس کنید، و بگویید که: واقعیّت آن است که من از جهان منعکس می کنم. این که خواسته ی اصلی همه ی انسان ها ارتباط صحیح با واقعیّت و منعکس نمودن آن بدون کم ترین دخالت و تصرف است، جای تردید نیست، ولی چنان که گفتیم ارتباط با واقعیّت بدون دخالت مختصات درونی و بیرونیِ درک کننده انجام نمی گیرد. کسی که از فاصله های زیاد اجسام را تماشا می کند، آن ها را کوچک می بیند.
برای شخص هنرمند، حذف و انتخاب در جهان عینی هم بر این دخالت معمولیِ مختصات درونی و بیرونی، اضافه می شود. البته منعکس کردن خود طبیعت به صورت محض نیز به عنوان یک امر واقع، قسمتی از هنر است و اما در هنرهای تجریدی که انواعی از هنرهاست نحوه بازیگری، حذف و انتخاب، افزایش و یا کاهش نیز در صورت طبیعت اتفاق می افتد.
هنر در اسلام می گوید: لذت هنری به جای خود، ولی به مردم امکاناتی دهید تا فعالیّت های هنری راه تکامل را بپیمایند. ما چه کاره هستیم؟ دید هنری در جهان چیست؟ اجازه دهید در این باره مقدمه ای عرض کنم، چون ممکن است مشتاقان به دانستن این مطلب، نیاز داشته باشند. به عنوان مثال: موجودی است که در فارسی اسمش را مثلاً درخت گذاشته ایم، با قوّه ی لامسه می توانیم از وجود آن درخت اطلاع پیدا کنیم و با دیدن، خبر از سایر ابعاد آن به دست آوریم. آقای فیزیک دان از نظر فیزیکی مسلماً چیزهایی برایمان می گوید که واقعیّت دارد و ساخته ذهن انسان نیست. مثلاً اگر بگوید که «این حجم، ترکیب یافته از الکترون و پروتون است»، ما قبول می کنیم. اگر شیمی دانی بیاید و در مورد عناصر تفاعل یافته و نسبت های معین آن ها با ما صحبت کند، می پذیریم. حقوق دانی اگر بگوید «شما در ازای کار خویش دستمزدی گرفته اید و این کالا را خریده اید، پس این کالا در اختصاص شما قرار گرفته است»، قابل دفاع است. این گروه های مختلف در ذهن خود بازیگری نمی کنند، بلکه واقعاً خبر از عالم واقع می دهند. زیبا شناس هم می گوید: «من هم درکی درباره ی نمودهای اشیاء دارم، این رنگ با این رنگ در یک چنین مجموعه ای زیباست.» او نیز از وجود مختصی در نمودها اطلاع می دهد و راست هم می گوید. به راه انداختن مناقشات و به جان هم انداختن این واقعیت ها کار صحیحی نیست، آن چه که لازم است «هماهنگ کردن» این واقعیّات است. نگرش در کمیت های محض جهان، بشر را از پای در می آورد و عنصر دوم واقعیّت ها را که کیفیت آن هاست، از بین می برد. درک چهره ی ریاضی جهان چیزی است و درک شکل و ترکیب زیبا و کیفی آن، چیز دیگر:
مگر می کرد درویشی نگاهی
در این دریای پر دُرّ الهی

کواکب دید چون شمع شب افروز
که شب از نور ایشان گشته چون روز

تو گویی اختران اِستاده اندی
زبان با خاکیان بگشاده اندی
که هان ای خاکیان هشیار باشید
در این درگه شبی بیدار باشید

رخ درویش بی دل زین نظاره
زچشمش درّفشان شد چون ستاره

که یا رب بام زندانت چنین است
که گویی چون نگارستان چین است

ندانم بام ایوانت چه سان است
که زندان بام هم چون بوستان است
نگاهی به ستاره های زرین و پراکنده بر فضای لاجوردین که ستاره های اشک شوق بر رخسار یک انسان آگاه سرازیر می کند، همان انعکاس کیفی از فضای زیباست. خشونت و سختیِ معادلات ریاضی جهان چیزی است و لطافت و ظرافت نگاه کیفی چیزی دیگر.
اگر کسی بگوید: من جهان را از دید آیات الهی می بینم، یعنی بگوید «تو مومی بینی و من پیچش مو»، و خبر دهد که در درون او دریچه ای به عام معنا باز شده است، هیچ عاقلی نمی تواند منکرش شود، به این دلیل که من آن را نمی بینم! چنان که اگر زیبا شناس، زیبایی خاصی را در این سپهر لاجوردی می بیند، دیگری حق ندارد که انکار کند، چرا که گفتیم: این قبیل مسائل به «من» و«جز من» ارتباط می یابد. می گویید این آقا به آن دیگری عدالت ورزیده است . عدالت یعنی چه؟ آیا نمود فیزیکی دارد؟ هرگز.
آن چه که محسوس بود این بود که او کالایی را که به امانت گرفته بود با این که قدرت داشت که مسترد نکند، با تکیه به پاکیزگی انسانی و عدالت روانی به صاحبش بازگرداند. از آغاز تاریخ بشر تا این لحظه، اگر میلیاردها عدالت انجام گرفته باشد، در هیچ یک از آنها این عدالت، نمود و نشانه ی به خصوصی نداشته است. در مورد ظلم هم آیا می توان گفت که این ظلم کجاست؟ ظلمی که این همه داد و فریاد بشر را بلند کرده است؟ شما می بینید که کسی به ناحق دیگری را کشت، حرکت بازو و دست قدرتمند، کشیدن کارد و نمودهای فیزیکی قتل در اعضای مقتول... این ها همه نمودهایی عینی است، ولی خود حقیقت ظلم به عنوان یک نمود فیزیکی در هیچ یک از این ها وجود ندارد.
ظلم عبارت است از آن فعالیّت سخیف درونی که انسان پلید را وادار به ظلم می کند. نیروی دفاع از حیات، اصل اساسیِ حیات است و نمود فیزیکی ندارد، این واقعیّت است و من آن را نساخته ام. پس ظلم و عدالت، نمود فیزیکی ندارد ولی مستند به واقعیّاتی مستقیم و غیر مستقیم هستند که مشاهده ی آن ها بصیرتی درونی می خواهد. واقعاً چگونه می توان عدالت را به چنگیز و نرون فهماند؟ این افراد، عدالت را درک نمی کنند، چنان که بسیاری دیگر از مسائلی که با بصیرت باطنی مربوط هستند برایشان قابل درک نیست، زیرا چشم های درونشان کور شده است.

پی نوشت ها :

(1) کانَ ابراهیم اُمَةً. (سوره ی نحل، آیه ی 120)
اینان باید بدانند که ابراهیم واقعاً به تنهایی جان جهان بوده است. این افراد با الطاف الهی آن سرمایه ی بزرگ را به دست آورده اند.
(2) ولا تبخسوا الناس اشیاءهم.(سوره ی اعراف، آیه ی 85؛ سوره ی هود، آیه ی 85؛ سوره ی شعرا، آیه ی 183).
(3) سوره ی بقره، آیه ی 156.

منبع: جعفری، محمد تقی، (1389)، زیبایی و هنر از دیدگاه اسلام، تهران، انتشارات مؤسسه تدوین و نشر آثار علامه جعفری

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.