علت زیبا گراییِ انسان ها

در دنیای ما، موضوع زیبایی که خداوند متعال در دیدگاه ما قرار داده است، موضوعی اصیل است، نه این که بشر آن را به طور غیر واقعی از جانب خودش مطرح کرده باشد .به این معنا، مسأله ی زیبایی، تشخیص زیبایی و رفتن به
چهارشنبه، 11 ارديبهشت 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
علت زیبا گراییِ انسان ها
علت زیبا گراییِ انسان ها

نویسنده: علامه محمد تقی جعفری




 
در دنیای ما، موضوع زیبایی که خداوند متعال در دیدگاه ما قرار داده است، موضوعی اصیل است، نه این که بشر آن را به طور غیر واقعی از جانب خودش مطرح کرده باشد .به این معنا، مسأله ی زیبایی، تشخیص زیبایی و رفتن به دنبال زیبایی، ریشه در روح ما دارد. شاید یک علت بسیار مهم برای خلق زیبایی ها یی که خداوند در طبیعت آفریده یا در درون ما به ودیعت نهاده است، این باشد که اصلاً روح در این دنیا بدون دریافت زیبایی نمی تواند آرام بگیرد و دوام بیاورد. حالا اگر این روح پایین نگر باشد، زیبایی برایش در حکم یک چنگال است که او را در همین جا نگه می دارد و اگر بالانگر باشد، زیبایی هم چون روزنه و دریچه ای خواهد شد برای عبور او به زیبایی های معقول و از آن جا به پیشگاه ربوبی. این در حقیقت تفسیر الهیون است درباره ی زیبایی.
در آیات و روایات ما بر مسأله ی زیبایی تأکید بسیار شده است و خصوصاً در دعاها همان طور که می دانید دعا مسأله ای جدی برای انسان است. درست در همین جا، در این حال ارتباط و نیایش با خداوند، مسأله ی «جمال» به میان آمده است. از آن جمله، در مناجات سوم از مناجات های «خمس عشر» می خوانیم:
وَلا تَحجُب مُشتَاقِیکَ عَنِ النَّظَرِ إلی جَمیلِ رُؤیَتِکَ
«خداوندا، مشتاقان جمالت را از نظر به دیدار زیبایت محجوب مفرما.»
یا در دعای اسحار ماه مبارک می خوانیم:
أللّهُمَّ إنِّی أسئَلَُکَ مِن جَمالِکَ بِأجمَلِهِ وَ کُلُّ جَمالِکَ جَمیلٌ
«خداوندا، از تو مسألت دارم به زیباترین جمالت و اگر چه همه ی جمال تو زیباست.»
انسان به ارتباط با زیبایی محتاج است. بدون زیایی، روح در تاریکی و خشونت ماده خسته می شود؛ زندگی کردن در سیطره ی کمیت ها و امتدادهای هم مسیر و یکنواخت نیز روح را در خود می فشارد. کار زیبایی با انسان نیز در حقیقت جلب نظر اوست در جهت گسیختن از کمیاب و پرداختن به کیفیات، تا حیات او طراوت و معنا پیدا کند. در مبحث زیبایی، این جا پله ی اول است و اگر بخواهیم در این مرحله، زیبایی را تعریف کنیم، عبارت است از: «نمود یا پرده ای نگارین و شفاف که روی کمال کشیده شده است». با این نظریه که شاید جامع ترین نظریات درباره ی زیبایی باشد، بدین نتیجه خواهیم رسید: نه چنان است که زیبایی تنها حسی خاص را در ما اشباع کند، چنان که مثلاً آب خوردن، تشنگی را... بلکه زیبایی در این تعریف، طریقی است برای دریافت کمال. یعنی با دقت در یک اثر زیبای خلقت، در عین آن که حس زیبا جوییِ انسان اشباع می شود، به دریافت کمال نیز نایل می گردد. اینجانب در سالیان گذشته، این تعریف را برای زیبایی دیده بودم که هر مجموعه ای نگارین که مرکّب باشد از اجزائی متنوع که هر یک از آن اجزاء کمال وجودیِ خود را بدون تزاحم با اجزای دیگر نمودار بسازد، زیباست. در زمان های بعد، مطلبی را از فارابی (محمدبن محمدبن طرخان) درباره ی زیبایی دیدم که می تواند تعریف مذکور را تا حدود زیادی تأیید کند:
«جمال، بهاء، زینت، لذت، فرح، سرور و غبطه: جمال و بهاء و زینت در هر موجودی به این است که برترین وجود ممکن درباره ی او اعطاء شده باشد و به کمالات ممکن وجودی نایل شود. و چون بیان شد که وجود موجود نخست، برترین موجودات است، بنابراین، جمال و زینت وی، هر نوع زیبایی و زینتی را در پرتو خود محو می نماید. و همین طور است وضع جمال و بهاء ذاتی او که وجود آن ها وجود ذاتی و از راه تعقل او است ذات خود را.»(1)
در این جا لازم است به نظریه ای که هگل درباره ی زیبایی ارائه کرده است، توجه کنیم. البته وی تصریح نکرده است که من این نظریه را از افلاطون اخذ کرده ام، اما با دقت در این گفتار، می یابیم که این نظر به افلاطون باز می گردد. هگل در تعریف زیبایی می گوید: «هر نمودی که آن ایده ی کلی در آن بیش تر جلوه کرده باشد، زیباتر است». این نظر از جهاتی با تعریفی که ما از زیبایی کردیم، قرابت دارد. در قیاس با بیان ما که هر جا جلوه های آیات الهی در نمودی بیش تر باشد زیباتر است، می بینیم که نظر هگل چندان بیراه نیست. اگر بخواهیم این مطلب را ریشه یابی کنیم تا دریابیم که هگل از کجا به این نظر دست یافته است، به افلاطون خواهیم رسید.
افلاطون در مبحث زیبایی گفته ای دارد که به اعتقاد من، یکی از عواملی است که او را در طول قرون و اعصار زنده نگه داشته است. او می گوید: «هر آن چه را که ما در این دنیا زیبا می بینیم، سایه ای است از زیبایی های بالا»؛ و راست هم می گوید. مثلاً فرض کنید روی جلد این کتاب آبی روشن است، زیباست. برای چه زیباست؟ برای آن که آسمان به همین رنگ است. اما اگر بپرسیم آبی بودن آسمان چرا زیباست، این را دیگر نمی توانید پاسخ دهید. در این جا شما به اولین چرای ما جواب گفتید و ما هم پذیرفتیم؛ اما چرای دیگری داریم و آن این است که چرا مغز من یا آن حس زیباجویی من، از دیدن این رنگ که آن را زیبا می انگارد، لذت می برد؟ این جا دیگر مسأله ی ذائقه نیست که شیرین و ترش در میان باشد؛ بلکه مسأله، ایده ی کسی است که احساس می کند. افلاطون می گوید این ها همه سایه های آن زیبایی معقول است؛ سایه های آن چه که او «مُثُل» نامیده است و همه ی حقایق را سایه هایی از او می داند و برای این مطلب استدلالی هم دارد که نظیر آن را ما نیز داریم. از مولوی است که:
مرغ بر بالا پران و سایه اش
می دود برخاک، پرّان مرغ وش

اصل مرغ آن بالاست؛ او به سایه اش تیر می اندازد:
ابلهی صیاد آن سایه شود
می دود چندان که بی مایه شود

بی خبر کان عکس آن مرغ هواست
بی خبر که اصل آن سایه کجاست

تیر اندازد به سوی سایه او
ترکشش خالی شود در جست و جو

هر چه شما دنبال چیزی که زیبایی اش شما را جذب کرده است بدوید، به جایی نخواهید رسید و خسته خواهید شد. و باز شبیه به همین حرف مولوی است:
در رخ لیلی نمودم خویش را
سوختم مجنون خام اندیش را

کسی که دور از درک این معناست، خیال می کند که این زیبایی به خود آن چیز باز می گردد، حال آن که این زیبایی مستند به همان حقیقت بالایی است که خداوند در این موجود، سایه ای و نمودی از آن قرار داده است. به اطمینان می توان گفت که این نظریه ی افلاطون در زیبایی، توضیح و تحلیلی بر دریافت سقراط درباره ی زیبایی است که گفته است: «کسی که چیزهای زیبا را دوست می دارد، خواب می بیند. کسی که زیبایی مطلق را می بیند کاملاً بیدار است.»
افلاطون این طور تعبیر می کند که اگر من از شما بپرسم «زیبایی چیست؟»، دسته گلی را نشانم خواهید داد، در حالی که این دسته گل یکی از زیباهاست، اما حقیقت زیبایی نیست؛ و تنها یکی از مصادیق زیبایی است. پس حقیقت زیبایی چیست که این گل، یکی از نمودهای آن است؟
این جا مقدمه ی دیگری عرض می کنم تا عظمت این مطلب روشن تر بشود. بنده انسانم، شما هم انسان هستید، او نیز انسان است و بر همین قیاس، بیش تر از پنج میلیارد انسان بر سطح کره ی زمین زندگی می کنند. ما انسان ها جامع مشترکی داریم، و جامع مشترکمان این است که نوع خاصی از حیوان هستیم که متفکر است، عمل به تعهد دارد، دارای وجدان، محبت، نبوغ و رقابت است، قوّه ی اکتشاف و ابداع در او هست، و صدها خصوصیت دیگر که در میان همه ی ما مشترک است. تعریفمان یکی است؛ همان تعریفی که بر من صدق می کند، بر دیگران نیز صادق است.
حال، می خواهیم بدانیم که در زیبایی ها کدام جامع مشترک است که هم بر دسته ی گل صدق می کند و هم بر آبشار؟ شب مهتاب زیباست. آبشار هم زیباست. حرکات ابتداییِ کودک یک سال و نیمه که خیلی هم زیباست، چه مناسبتی با آبشار دارد؟ جامع مشترکشان چیست؟ مشترک این ها با آسمان لاجوردی که نقطه هایی زرین به نام ستاره، او را زیباترین زیبا ها ساخته است، یا تموّجات دریایی که در مقابل دیدگان ما گسترده می شود، چیست؟ افلاطون از این راه وارد می شود که هر یک از این ها مستقلاً راهی است به سوی جمال مطلق که این شیء نمود و سایه ای از آن است. می بینید که تعبیر بسیار زیبایی است و کسانی که از این راه نیامده اند، نتوانسته اند زیبایی را تفسیر کنند.
... و اما درباره ی زیبایی دو نظریه ی جداگانه وجود دارد: عده ای می گویند زیبایی خارج از وجود انسان دارای واقعیّت است، یعنی واقعیّتی ابژکتیو (Objective) دارد. آن تابلو است که زیباست، آن خط است که زیباست، آن صدا است که زیباست، آن جمال است که زیباست، و بالاخره، زیبایی منهای وجود انسان خود به خود دارای واقعیّت است. در مقابل، عده ای نیز می گویند که زیبایی اصلاً یکی از علامات استغنای ذات بشری است. این نظریه، هم در بین متفکران ما و هم در میان مغرب زمینی ها وجود دارد. شخصی به نام گاستالا می گوید: «زیبایی در جهان عینی وجود ندارد، بلکه از علائم استغنای ذات بشری است». استدلالی که این ها دارند قابل توجه است؛ می گویند: اگر در مغز ما کوچک ترین تصرفی انجام شود و یا کوچک ترین تغییری در دید ما راه پیدا کند، دیگر زیبا نخواهیم دانست آن چه را که تا لحظه ای قبل، قایل به زیباییِ آن بودیم.
اگر آرام آرام از دسته گل دور بشوید، رفته رفته دیگر جز شبحی از آن نخواهید دید. اگر میکروسکپی در دست بگیرید و به میدان زیباترین نمودها نزدیک شوید، جایی خواهید رسید که ممکن است وحشت زده شوید ازآن چه در میکروسکوپ می بینید. سال ها قبل، وقتی آپولو در ماه نشست و به زمین بازگشت، سر و صداها بلند شد که ماه هم تا حال بیهوده هنرمندها را مشغول خود کرده بود؛ چه زیبایی دارد این ماه که سنگ های آن شبیه به سنگ پاست!؟ اگر یادتان باشد، کسی به این مسأله جوابی نداد، حال آن که جوابی به زیباییِ ماه دارد.
جواب این است در زیبایی ها مسأله ی دید و فاصله ها مطرح است. شما اگر زیباترین آهنگ ها را از یک فاصله ی دور بشنوید و یا زیباترین نمودها را از فاصله ای بسیار دور و یا از فاصله ای بسیار نزدیک نگاه کنید، خوب، معلوم است که زیباییِ آن درهم می ریزد. ماه الان زیباست و تا ابد هم برای منِ خاک نشین با این وسیله ی دید که دارم، زیبا خواهد بود، و این ها بدین مطلب توجه نداشتند. بیچاره آن هایی که باورشان شده بود و می گفتند: عجب، ماه را هم از دست شعرا گرفتند! خیر، ماه همان ماه است، اما برای من که در زمین هستم:
ماه تابان به جز از خوبی و ناز
چه نماید چه پسندد چه کند؟
آفتاب ار ندهد تابش و نور
پس بدین نادره گنبد چه کند؟
ماه زیباست، اما برای من، نه برای کسی که در ماه نشسته باشد. تصور کنید شبی را که آسمان صاف است و ماه تدریجاً از پشت درخت ها بالا می آید و برزمین می تابد. این منظره انسان را از خود می رباید و به عظمت زیبایی متصل می کند. اگر چه انسان بداند که سنگ های ماه شبیه سنگ پاست. در یکی از کشورهای مغرب زمین، در یک کنفرانس فیزیک دان ها، بعد از اتمام جلسه یکی از آن ها فریاد زد: مرده باد نیوتن! همه بهتشان برد. آن گاه توضیح داد که مافرزندان آدم، رنگین کمانی داشتیم که اوقات معینی در آسمان ظاهر می شد و رنگ های زیبایی داشت. می نشستیم، به آن چشم می دوختیم و احساساتمان گل می کرد. این آقا آمد و با مباحث مربوط به تجزیه و انکسار نور گفت که طول موج رنگ های رنگین کمان، شامل طیفی است از 400تا 700 میلی میکرون ... و نتیجه این شد که ما دیگر وقتی به قوس و قزح می نگریم، آن ارقام را تداعی می کنیم؛ میلی میکرون که زیبایی ندارد! فیزیک دان دیگری می گفت: من در دانشگاهی در یکی از کشورهای اطراف مدیترانه درس می خواندم. جوان بودم و با شور بسیار در اطراف تلقی مادی خود از جهان ، های و هومی کردم. استادی داشتم بسیار مجرب و جهان دیده. بعد از بحثی که در این باره با او داشتم، از من خواست که عصر هنگام نزد او بروم، تا با هم در کنار دریا بنشینیم و لذت ببریم. گفتم: چشم، می آیم خدمتتان. رفتیم کنار دریا و روی صندلی هایی که چیده بودند نشستیم. استاد پرسید: چرا باید رنگ زیبایی این امواج در شما ایجاد لذت کند؟ و بعد پرسید: این رنگ چه فرکانسی دارد؟ گفتم: 650تا 700میلیون میلیون هرتز... استاد گفت: تو را به وجدانت راست بگو که از این 650تا 700میلیون هرتز لذت می بری و یا خود این امواج با تو کار دارند؟ اگر از آن است، پس من سه برابرش می کنم؛ مثلاً دو هزار میلیون میلیون هرتز، حالا بیش تر لذت ببر!!
حالا باز گردیم به همان مطلب که: آیا زیبایی واقعیتی درونی است، یا بیرونی؟ هم چنان که گفتیم، عده ای می گویند که بیرون از انسان، زیبایی واقعیتی ندارد و هر چه هست از درون ماست و برای اثبات این مدعا به اشعاری که در این باره موجود است استشهاد می کنند :
آوازه جمالت از جان خود شنیدیم چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیم
اندر جمال یوسف گر دست ها بریدند دستی به جان ما بربنگر چه ها بریدیم
ماننده ستوران در وقت آب خوردن چون عکس خویش دیدیم از خویشتن رمیدیم
هم ما داریم کسانی را که این چنین بگویند و هم آن ها (غربی ها) دارند: اما بالاخره ما چه می گوییم؟ که آن چه خارج از ما هست، واقعاً هست. یعنی برگ سبز را، من نیستم که برگ سبز کرده باشم، نور و رنگ و دیگر عناصر، همه دست به دست هم داده اند تا این برگ با این مختصات و این کیفیات دیده شود. آن تابلوی زیبا، آن ترانه صبحگاهی بلبل... این ها همه واقعیت دارند؛ ذهن ما آن ها را به وجود نیاورده است. اما این انسان است، با این تمایزات روحی خاصی که این همه را ادراک می کند؛ این حالات روانی، فقط مخصوص انسان است.
اگر شما زیباترین تابلوهای نقاشی از بزرگ ترین هنرمندان جهان را جلوی موریانه ای بگذارید، جز خوردن تابلو کاری نمی کند واگر یک گاو به این تابلو بنگرد، چیزی از زیبایی آن ادراک نخواهد کرد. لذا، از جانبی دیگر، این که بگوییم واقعیت زیبایی مطلقاً به جهان عینی رجوع می نماید و ذهن ما تنها آیینگی می کند، درست نیست و نهایتاً این ذهن ماست که باید زیبایی را دریافت کند. بر همین اساس، ما نسبیت را در این جا به طور محدود می پذیریم: ما ایرانی ها از رنگ های باز، صورتی، آبی آسمانی و... خوشمان می آید، اما مثلاً آفریقایی ها یا هندی ها رنگ های تند را می پسندند.
مصادیق بسیاری می توان برای وجود نسبیت در امر دریافت زیبایی ذکر کرد، اما آن چه مهم است، این است که ذهن ما در این امر شریک و موثر است؛ چنان که یک طفل که هنوز به رشد کافی نرسیده، از یک اثر زیبای هنری لذتی را که یک هنرمند خواهد برد احساس نخواهد کرد. اما از جانبی دیگر، نه آن چنان است که دریافت زیبایی و احساس لذت از آن، فقط با اطلاعات علمی صرف و تجزیه و تحلیل عقلانی، منهای شعور فطری ممکن باشد. تصور کنید که فصل بهار رسیده است و ما در بوستانی مصفا نشسته ایم، عده ای آن طرف نشسته اند و خود را در معرض نسیم بهاری قرار داده اند و تماشای گل و ریحان می کنند و ما هم در این طرف نشسته ایم و درباره بهار بحث می کنیم که مثلاً نسیم صبا این است، از کجا می آید و سرعتش در ساعت چند کیلومتر است و تاثیر آب در درخت ها چگونه است. حال آن که، بهار سپری می شود و لذت بهار را نیز آن کسی می برد که خود را تسلیم بادهای بهاری کرده و در مناظر زیبای بهاری فرو رفته است .
به هر حال، در این که آن جنبه ذاتی در احساس زیبایی دخالت دارد تردیدی نیست و لذا، چه بسا انسان آن چه را هم که زیبا نیست، زیبا ببیند. مادر، بدون تردید فرزندش را زیبا می بیند و همه حب ذات دارند، مگر آن که برویم بالا تا حیات معقول که محل طرح آن در مرتبه بعد از زیبایی های محسوس است، آن جا که سخن از زیبایی های معقول در میان می آید. مسلماً زیبایی اشیاء، نظم و ترکیب، رنگ و شکل خاص موثر هستند، اما همه چیز در این زیبایی محسوس تمام نمی شود؛ بلکه مساله زیبایی های معقول را نیز باید مورد اعتنا قرار داد. مثلاً ریاضی دان را می بینیم که از یک عمل پیچیده و کاملاً مجرد ریاضی لذت می برد. من از ریاضی دانان در این باره پرسیده ام و آن ها گفته اند که نزد آن ها در حل یک مسأله ی ریاضی، زیبایی وجود دارد، با این که در آن جا چیزی جز تجرید محض، علامت، صفر و عدد وجود نداد. لذا، این بزرگ ترین دلیل ما بر آن است که معقولات هم دارای زیبایی هستند.
به همین جهت است که این طرز تفکر، اگر چه با عبارات و اَشکال گوناگون شایع است، یعنی تمثیل غار افلاطون برای ما انسان هایی که در این دنیا زندگی می کنیم صادق است، در غار نشسته ایم و از روزنه ی پشت سر ما، آفتاب به درون تابیده است، صدایی می شنویم و سایه هایی را که در حرکت هستند می بینیم؛ اعداد را می بینیم، زیبایی های محسوس را می بینیم که سایه های آن حقایق هستند، اما حقایق را آن چنان که هستند نمی بینیم. شاید محرک افلاطون در رسیدن به این تمثیل، وجود متغیرات در جهان عینی است. میلیاردها انسان و حیوان آمده اند و رفته اند، درخت ها سبز شده اند، بارور شده اند و رفته اند... همه ی جهان، از کهکشان ها گرفته تا دریاها و خاک، همواره در حال تغییر هستند. به راستی، نظم این تغییرات از کجاست؟ افلاطون در جواب گفته است که آن ثابت هایی که موجد این نظمند، حقایق معقول هستند. «هر» زنده ای باید از خودش دفاع کند؛ «هر» فلزی باید در فلان درجه ذوب شود؛ این «هر» از کجا آمده است؟ مولوی در این باره می گوید:
قرن ها بر قرن ها رفت ای همام
وین معانی برقرار و بر دوام

شد مبدل آب این جو چند بار
عکس ماه و عکس اختر برقرار

پس بنایش نیست بر آب روان
بلکه بر اقطار اوج آسمان

عدل آن است و فضل آن فضل هم
لیک مستبدل شد این قرن و اُمَم
عکس ماه و اختر ثابت است و آب در حال تغییر، عدل همان عدل است و فضل همان فضل، اگر چه زمان می گذرد، حقایق و قوانینی هستند که مستمراً و به طور ثابت در جریان تاریخ دیده می شوند و اصولاً قانون یعنی قاعده و روش ثابت. آیا شما بین این سخنان و سخن افلاطون، قرابتی احساس نمی کنید؟
از نظر افلاطون این ثابت ها، معقولاتی متافیزیکی هستند فوق این متغیرات و ریشه ی آن ها که آنان را «مُثُل» می نامد و رابطه ی بین آن ثابت ها و این متغیرات را، رابطه ی ظل و ذی ظل می داند، رابطه ی بین سایه و صاحب سایه یا آن حقیقت سایه دار. در این باره، مطلب دیگری است که هم خودم در کتابی دیده ام و هم یکی از شاگردان اینشتین از او نقل می کند که گفته است:
«من خدا را به عنوان حافظ قوانین در می یابم.»(2)
در حقیقت، حافظ قوانین یعنی حافظ هستی و این که امام خمینی (ره) در پیامشان به گورباچف هوشیارانه فرموده بودند: «قانون علیت و معلولیت که هر گونه شناختی برآن استوار است، معقول است نه محسوس، و ادراک معانی کلی و نیز قوانین کلی که هر گونه استدلال برآن تکیه دارد معقول است نه محسوس»(3)، اشاره به همین حقیقت است. همه ی آن چه هست، جزئی مشخص، محدود و متغیر است، اما چه کسی به کریستال ها می گوید که شما این صورت های ثابت را بگیرید و یا چه کسی به هیدروژن می گوید که شما به طور ثابت در این شرایط معین با اکسیژن ترکیب شوید؟ این اشیاء که خود برآن چه می کنند واقف نیستند! به قول عطار:
کارگاهی بس عجایب دیده ام
جمله را از خویش غایب دیده ام

سوی کُنه خویش کس را راه نیست
ذره ای از ذره ای آگاه نیست

جان نهان در جسم و تو در جان نهان
ای نهان اندر نهان ای جان جان

تنها راه پاسخ گفتن به این پرسش، آن است که بگوییم حقایق ثابتی فوق متغیراتِ این جهان وجود دارند که موجد و حافظ نظم این جهان هستند و افلاطون نیز از همین طریق راهیِ «مثل» شده است.

پی نوشت ها :

(1) السیاسة المدینة، ص 97.
(2) زندگی نامه ی اینشتین، فیلیپ فرانک، ترجمه ی حسن صفاری، ص 533.
(3) مقصود از ذکر این نکته آن است که حضرت امام (ره)، قوانین کلی را از حیطه ی محسوسات، بیرون دانسته و به عالم معقولات نسبت داده اند.

منبع: جعفری، محمد تقی، (1389)، زیبایی و هنر از دیدگاه اسلام، تهران، انتشارات مؤسسه تدوین و نشر آثار علامه جعفری

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.