اسطوره های سنت نوروزی (6)

دموزی و سیاوش

هرگاه با دیدی وسیع‌تر و از چشم اندازی رفیع‌تر به اساطیر ایرانی بنگریم و آنها را با اساطیر هند و اروپایی و نیز بین النهرین مقایسه نماییم، متوجه شباهتهایی بنیادی میان اسطوره «اینین و دموزی» با «سودابه و...
يکشنبه، 15 ارديبهشت 1392
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
دموزی و سیاوش
اسطوره های سنت نورزوی(6)
 
نویسنده: حمید یزدان پرست




 
 

نگاهی به اساطیر آسیای غربی و ریشه های تاریخی - اسطوره ای آیین نوروز

ایزدبانوی باروری و کام‌ورزی مردم سومر - اینانا - پس از روی کار آمدن بابلیان و آشوریها ضمن حفظ اهمیت و خویشکاری اش تحت عنوان «ایشتر» دوباره ظاهر شد و حتی صدها سال بعد که یهودیان موحد از سرزمینشان به بابل تبعید شدند، چنان تحت تاثیر اعتقادات بومیان قرار گرفتند که برخی از آنها به پرستش این دو ایزد با نام «عشتروت» و «تموز» پرداختند و نفرین و نکوهش انبیا را متوجه خود ساختند. (1)

اسطوره سیاوش

هرگاه با دیدی وسیع‌تر و از چشم اندازی رفیع‌تر به اساطیر ایرانی بنگریم و آنها را با اساطیر هند و اروپایی و نیز بین النهرین مقایسه نماییم، متوجه شباهتهایی بنیادی میان اسطوره «اینین و دموزی» با «سودابه و سیاوش» می شویم. کشف این موضوع رهین پژوهش و باریک بینی شادروان دکتر مهرداد بهار و دکتر کتایون مزداپور است که پس از بررسی فراوان به درک این نکته نایل آمدند؛ هرچند که پیشتر دانشمندی روسی متوجه این موضوع شده بود.
سیاوش (کی سیاوش) از جمله کسانی است که در اوستا از او به نیکی یاد شده و مورد ستایش قرار گرفته هرچند که مطلب فراوانی درباره اش وجود ندارد. با این همه در یک جا می خوانیم که: «فَرَوَشی آشون کوی سیاورشن را می ستاییم...» (فروردین یشت، کرده 31) که تقریباً چنین معنی می دهد: «روان پرهیزگار کی سیاوش را می ستاییم.» این مقدار تا این حد ما را یاری می کند که سیاوش و پدرش در کتاب دینی ایرانیان باستان در شمار «کویان» آمده اند (برابر کیانیان در شاهنامه) و می دانیم «کوی» (کی) ها روحانیان دین پیش از زردشت بودند که ضمن داشتن وجهه روحانی، از نفوذ سیاسی نیزبرخوردار بودند وبلکه درعین برخورداری از فرّه موبدی، قدرت سیاسی را نیز در دست داشتند. همچنان که فردوسی از زبان جمشید می گوید:
منم گفت با فره ایزدی
همم شهریاری و هم موبدی
و منوچهر می گوید:
همم دین و هم فره ایزدی است
همم بخت نیکی و دست بدی است
مقدمتاً باید بگوییم در روایت ایرانی اسطوره پر دامنه ای که شرحش را تا اینجا خواندیم، با چند شخصیت کلیدی روبرو هستیم که عبارتند از: سیاوش، سودابه، کیخسرو و در مراتب بعد، افراسیاب، گیو و رستم. به همین جهت برای درک بهتر زمینه داستانی، مجبوریم نقطه آغاز بحث را از جایی آغاز کنیم که کاووس با سودابه آشنا می شود و این خود به هنگامی بر می گردد که کاووس - شاه خودسر و زیاده جوی ایران - با لشکر کشی به هاماوران (= یمن) مدتی را در آنجا سپری کرده و دو سپاه را معطل نموده است. پس از مدتی کسی نزد کاووس می رود و در ضمن گفتگو، سخن به وصف دختر شاه هاماوران می رسد که: او دختری دارد اندر نهفت...
که از سرو، بالاش زیباتر است
ز مشک سیه بر سرش افسر است
به بالا، بلند و به گیسو، کمند
زبانش چو خنجر، لبانش چو قند
بهشتی است آراسته، پر نگار
چو خورشید تابان به خرم بهار
نشاید که باشد جز او جفت شاه
چه نیکو بود شاه را جفت ماه!
شاه با وصفی که می شنود، ندیده دل می بازد؛ پس مرد خردمندی را به خواستگاری نزد پدرش می فرستد که:
پس پرده تو یکی دختر است
شنیدم که تخت مرا در خور است
که پاکیزه چهر است و پاکیزه تن
ستوده به هر شهر و هر انجمن
تو داماد یابی چو پور قباد
چنان دان که خورشید داد تو داد
شاه هاماوران از این تقاضا آزرده می شود و چون آن را با دخترش در میان می گذارد، او را خشنود می یابد، پس به اکراه می پذیرد و او را با جهیزی فراوان به نزد کاووس می فرستد.
چو آمد به نزدیک کاووس شاه
دلارام با زیب و با فر و جاه،
ز هودج برآمد یکی ماه نو
چو آراسته شاه بر گاه نو
ز مشک سیه کرده بر گل نگار
فرو هشته بر غالیه گوشوار
دو یاقوت رخشان، دو نرگس دژم
ستون دو ابرو چو سیمین قلم
نگه کرد کاووس و خیره بماند
به سودابه بر، نام یزدان بخواند...
سزا دید سودابه را جفت خویش
از او کام بستد به آیین و کیش
و آنگاه پس از ماجراهایی که بسیار خواندنی است، راهی ایران می شوند. از این جریان سالیانی می گذرد تا اینکه روزی گیو و گودرز و توس دختر زیبایی را تنها و سرگردان در نخجیر گاه می بینند که:
به دیدار او در زمانه نبود
بر او بر، ز خوبی بهانه نبود
به بالا چو سرو و به دیدار ماه،
نشایست کردن بدو در نگاه
از او می پرسند: «کیستی و اینجا چه می کنی؟»
بگفتا که: من خویش گر سیوزم
به شاه آفریدون کشد پروزم
معلوم می شود که از وابستگان به خاندان افراسیاب - پادشاه توران - است. گیو و توس که دلباخته اش شده اند، بر سر تصاحب او با یکدیگر درگیر می شوند و آخر سر می پذیرند که داوری را به کاووس بسپارند. کاووس چون حکایت را می شنود و دختر را می بیند، چیزی به پهلوانان می بخشد و خود با او ازدواج می کند و دیری نمی گذرد که:
جدا گشت زو کودک چون پری
به چهره به سان بت آذری
جهان گشت از آن خوب پر گفتگوی کز آن گونه نشنید کس روی و موی
جهاندار نامش «سیاوخش» کرد
بدو چرخ گردنده را بخش کرد
در همین روزها رستم نامدار به پایتخت می آید و چون سیاوش را می بیند، از شاه می خواهد که تربیت کودک را به او واگذارد که این تقاضا پذیرفته می شود و کودک با او به سیستان می رود. چون سالها سپری می شود و سیاوش تمام فنون را به خوبی می آموزد، به نزد پدر باز می گردد و مورد توجه او قرار می گیرد.
هفت سالی نیز در اینجا می گذرد و خوب می بالد و در جنبه های گوناگون آزموده می شود و چون از همگی سربلند بیرون می آید، شاه منشور فرمانروایی ناحیه ای را به نام او می نویسد و در همین روزهاست که به ناگاه «سودابه» چشمش به سیاوش می افتد که با پدر گرم گفتگوست. پرده اصلی نمایش به واقع از همین جا شروع می شود. سودابه همان دم به پسر شوهرش دل می بندد!
چو سودابه روی سیاوش بدید
پر اندیشه گفت و دلش بر دمید
چنان شد که گفتی طراز نخ است
و یا پیش آتش، نهاده یخ است
به قصد کامجویی کسی را پنهانی نزد او می فرستد و به حرمسرا دعوتش می کند؛ اما سیاوش جواب رد می دهد.
بدو گفت: مرد شبستان نیم
مجویم که با بند و دستان نیم
ولی سودابه دست بردار نیست و به شاه بی خبر از همه جا متوسل می شود. او نیز با پند و اصرار فرزند را به رفتن راضی می کند؛ پس سیاوش به همراه رئیس حرمسرا وارد شبستان می شود. سودابه تا چشمش به سیاوش می افتد، از تخت بر می خیزد و به استقبالش می رود و او را در آغوش می کشد و می بوسد!
بیامد خرامان و بردش نماز
به در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر
نیامد ز دیدار آن شاه سیر
سیاوش بدانست کان بهر چیست
چنان دوستی نزد ره ایزدی است
پس شتابان نزد خواهرانش می رود و از درنگ بیشتردر نزد او پرهیز می کند؛ اما سودابه از رو نمی رود و بار دیگر با ترفند سیاوش را به شبستان می کشد، ظاهراً به این منظور که او دخترش را بپسندد و به همسری انتخاب کند؛ پس می گوید:
از این خوبرویان به چشم خرد
نگه کن که با تو که اندر خورد؟
سیاوش سکوت می کند و سودابه پرده از روی بر می دارد و با بی شرمی می گوید: «معلوم است تو که خورشیدی چون من در کنار داری، نباید به ماه بنگری!»
من اینک به پیش تو استاده ام
تن و جان شیرین تو را داده ام
ز من هرچه خواهی، همه کام تو
برآرم، نییچم سر از دام تو
این را می گوید و آخر سر
سرش تنگ بگرفت و یک بوسه داد
همانا که از شرم ناورد یاد
رخان سیاوش چو گل شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم
اما برای اینکه کینه او را بر نینگیزد، وعده می دهد که با بزرگ شدن دختر او با وی ازدواج خواهد کرد. سودابه خبر را به گوش شاه می رساند و او را با این خبر شاد می کند؛ پس شاه گنجهایی به او می سپارد که در وقت لازم به سیاوش بدهد. سودابه نیز با غنیمت شمردن فرصت، باز سیاوش را به شبستان می کشاند و این بار حرف دلش را به او می زند:
به تو داد خواهم همی دخترم
نگه کن به روی و سر و افسرم
بهانه چه داری که از مهر من
بپیچی ز بالا و از چهر من؟
که تا من تو را دیده ام، مرده ام
خروشان وجودشان و آزرده ام
کنون هفت سال است تا مهر من
همی خون چکاند بدین چهر من
یکی شاد کن در نهانی مرا
ببخشای روز جوانی مرا
ولی چون می بیند سخنانش تاثیری در او نمی گذارد، تهدیدش می کند:
وگر سر بپیچی ز فرمان من
نیاید دلت سوی پیمان من،
کنم بر تو من پادشاهی تباه
شود تیره بر روی تو چشم شاه
اما باز سیاوش نمی پذیرد و تن به گناه نمی دهد. سودابه که چنین می بیند، می ترسد که مبادا رازش آشکار شود، پس:
بزد دست و جامه بدرّید پاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک
و هیاهویی به راه می اندازد که کاووس با خبر می شود و به شبستان می آید و ماجرا را می پرسد سودابه همچون زلیخا جریان را وارونه نشان می دهد و سیاوش را کامجو معرفی می کند. شاه درمانده دست و جامه سیاوش را بو می کند تا ببیند نشان از عطر و بوی سودابه در خود دارد یا نه و چون پاکی او را در می یابد، قصد کشتن همسرش را می کند؛ اما بنا به دلایلی سرباز می زند. از آن پس سودابه چندان نیرنگ می بازد و سیاوش را گناهکار جلوه می دهد که شاه ناچار از موبدان راهنمایی می جوید و آنها بنا به یک رسم دیرینه گذشتن از آتش را پیشنهاد می کنند. سودابه از رفتن در آتش خودداری می کند، ولی سیاوش می پذیرد و جلوی چشم هزاران تماشاگر وارد دریای آتش می شود که زبانه اش به آسمان می رسد و پس از دقایقی...
ز آتش برون آمد آزاد مرد
لبان پر ز خنده، به رخ همچو ورد
اگر آب بودی، مگر تر شدی
ز ترّی همه جامه بی بر شدی
شاه از پاکی فرزند شاد می شود و قصد کشتن ملکه نابکار را می کند؛ اما باز سیاوش پادرمیانی می کند و جان او را می خرد. در همین زمان خبر می رسد که افراسیاب تورانی با سپاهی انبوه به ایران روی نهاده است. سیاوش برای فرار از محیط دربار، داوطلب می شود که به جنگ او برود؛ شاه نیز بی تامل می پذیرد و او را با رستم روانه میدان می کند.
بخش دوم داستان سیاوش از همین جا آغاز می شود که او دلاورانه رهسپار کارزار می گردد؛ اما پیش از آغاز جنگ، افراسیاب خوابی می بیند که به تعبیر خوابگزاران جنگیدن با سیاوش همان و نابود شدن تورانیان همان. پس شاه توران از در صلح و آشتی در می آید که از سوی سیاوش منوط به بیرون رفتن آنان از بخشهای اشغالی و گروگان فرستادن صد کس از نزدیکان خود به دربار ایران می شود. افراسیاب می پذیرد و کار ظاهراً خاتمه می یابد؛ اما کاووس از این تصمیم بر می آشوبد و به فرزند جوان پیغام می فرستد که گروگانها باید کشته شوند و جنگ هرچه زودتر آغاز گردد، وگرنه فرماندهی سپاه به توس واگذار شود و او هرچه زودتر خود را به پایتخت برساند. به این ترتیب سیاوش بر سر دوراهی می ماند: اگر فرمان پدر را انجام دهد، خلاف پیمان و جوانمردی رفتار کرده واگر به دربار باز گردد، از خشم پدر و نیرنگ نامادری در امان نیست؛ پس چاره را در این می بیند که به گوشه ای برود و در گمنامی زندگی کند؛ بنابراین پاسخ پدر را به اطلاع افراسیاب می رساند و از او می خواهد به وی اجازه دهد از توران عبور کند و در جایی ماوا بگیرد.
«پیران» سپهسالار تورانیان فرصت را مغتنم می شمرد و به شاه پیشنهاد می کند خوب است توران او را در پناه بگیرد و مقدمش را گرامی بدارد تا بعدها به نحوی در معادلات سیاسی از وجودش استفاده کند. افراسیاب می پذیرد و پیمان می بندد که گزندی به او نرساند. سیاوش سپاه را به فرمانده دیگری واگذار می کند و خود همراه سیصد تن به توران پناهنده می شود. در آنجا برخلاف انتظار، چندان گرمی و مهربانی و صفا می بیند که حد ندارد، تا جایی که پیران و افراسیاب هر یک دختر خود را به همسری او در می آورند. ضمناً افراسیاب بخشی از قلمرو خود را به سیاوش واگذار می کند تا او شهری به دلخواه خود در آن بنا کند. سیاوش نیز شهری بهشت آیین به نام «گنگ دژ» می سازد که «سیاوشکرد» هم خوانده شده است:
بیاراست شهری به سان بهشت
به هامون گل و سنبل و لاله کشت
«سیاوش کرد» ش نهادند نام
همه شهر زان شارسان شادکام
اما جالب و شایسته تامل اینجاست که چنانچه گویی بدو الهام شده باشد، «پیران» را از راز آینده و قضای آسمانی خبر می دهد و این خود بر پیچیدگی شخصیت او می افزاید!
نباشد مرا بودن ایدر بسی
نشیند بر این جای، دیگر کسی
... نباشد مرا زندگانی دراز
ز کاخ و ز ایوان شوم بی نیاز
شود تخت من، گاه افراسیاب
کند بی گنه مرگ بر من شتاب
... فراوان بدین نگذرد روزگار
که بر دست بیدار دل شهریار،
کسی دیگر آراید این تاج و گاه
شوم زار من کشته بر، بی گناه
... از ایران و توران برآید خروش
جهانی ز خون من آید به جوش
«پیران» هرچند در ابتدا نگران می شود، اما به خود امید می دهد که هرگز چنین نخواهد شد؛ اما به مرور رشک و حسد برخی تورانیان از جمله گرسیوز - برادر نابکار افراسیاب - برافروخته می گردد و چندان از سیاوش بدگویی می کنند که دل شاه چرکین می شود و در این میان حوادث نیز روی می دهد که ناخواسته بدبینی افراسیاب را بیشتر می کند و نهایتاً کار به جایی می رسد که با لشکری انبوه به جنگ سیاوش می رود. سیاوش بی هیچ مقاومتی تسلیم می شود و بر اثر پافشاری مداوم گرسیوز، دستور می رسد سر آن بی گناه باید از تن جدا گردد. فرنگیس پدر را از کشتن سیاوش باز می دارد و از اقدام ایران بیمش می دهد و می گوید: با این کار،
درختی نشانی همی بر زمین
کجا برگ خون آورد، بار کین
به کین سیاوش سیه پوشد آب
کند زار نفرین به افراسیاب
شاه از این سخن به خشم آمده، دختر را زندانی می کند و سیاوش را به جلادادن می سپارد و دستور می دهد:
که: این را به جایی بریدش که کس
نباشد ورا یار و فریاد رس
سرش را ببری یکسر ز تن
تنش کرکسان را بپوشد کفن
نباید که خون سیاوش زمین
ببوید، بروید گیا روز کین
سیاوش که چنین می بیند، به درگاه خدا می نالد که:
یکی شاخ پیدا کن از تخم من
پو خورشید تابنده بر انجمن
که خواهد از این دشمنان کین خویش
کند تازه در کشور آیین خویش
پس جلادی به نام «گروی زره» پایش می گذارد و...
بیفکند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زان سپهبد، نه باک
یکی تشت بنهاد زرین برش
جا کرد زان سرو سیمین، سرش
به جایی که فرموده بُد، تشت خون
«گروی زره» برد و کردش نگون
یک باد با تیره گری سیاه
برآمد، بپوشید خورشید و ماه
همی یکدگر را ندیدند روی
گرفتند نفرین هم بر گروی
اما از آنجا که خون مظلوم از جوش و خروش نمی افتد،
گیاهی برآمد همان گه ز خون
بدانجا که آن تشت شد سرنگون
گیا را دهم من کنونت نشان
که خوانی همی «خون اسیاوشان»
اما افراسیاب کینه جو به این بسنده نمی کند، بلکه دستور می دهد دخترش را نیز چندان بزنند که اگر باری از سیاوش دارد، بیندازد.
... زنندش همی چوب تا تخم کین
بریزد بر این بوم توران زمین
نخواهم ز بیخ سیاوش درخت
نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت
چند تن از بزرگان که چنین می بیند، نزد پیران می روند و او را از داستان آگاه می سازند. پیران گریان و نالان خود را به افراسیاب می رساند و نهیبش می زند و دشنامش می گوید و بیمش می دهد که:
به ایران رسد زین بدی آگهی
که: شد خشک پالیز سرو سهی
بسا تاجداران ایران زمین
که با لشکر آیند پر درد و کین
به این وسیله فرنگیس را نجات می دهد و او را به خانه خود می برد تا اینکه پس از چندی کیخسرو از او متولد می شود.
همی گفت هرکس که بودش هنر:
سپاس از جهان داور دادگر،
کز آن بیخ برکنده فرخ درخت
از این گونه شاخی برآورد سخت
... زخاکی که خون سیاوش بخورد
به ابر اندر آمد درختی ز گرد
نگاریده بر برگها چهر او
همی بوی مشک آمد از مهر او
به دی مه، نشان بهاران بدی
پرستشگه ی سوکواران بدی
یک بار دیگر به ابیات بالا و تشبیهات و استعاراتی که در آن به کار رفته، نظر بیندازید. آیا مضامینش آشنا نیست؟ از خاکی که خون سیاوش را خورده، درختی بلند بالا روییده که بر هر برگش چهره او نقاشی شده؛ اگرچه نوزاد در «دی» به دنیا آمده، اما آن را همچون «بهار» کرده و به همین زودی محبوب عزاداران شده! در این مورد باز سخن خواهیم گفت. اکنون کیخسرو و توران را بگذاریم و ببینیم در ایران چه می گذرد. وقتی خبر کشته شدن سیاوش به ایران می رسد،
برفتند با نوحه ایرانیان
بدان سوک، بسته به زاری میان
همه دیده پر خون و رخساره زرد
زبان از سیاوش پر از یاد کرد
پس از چندی این خبر شوم به رستم می رسد که حکم مربی و پدر سیاوش را دارد. او نیز گریان و خشمناک خود را به پایتخت می رساند و کاووس را سرزنش می کند که:
سیاوش به گفتار زن شد به باد
خجسته زنی کور ز مادر نزار
دریغ آن برو برز و بالای او
رکیب و خم خسرو آرای او
دریغ آن گو نامبرده سوار
که چون او نبیند دگر روزگار
چو در بزم بودی، بهاران بدی
به رزم افسر نامدران بدی
همی جنگ با چشم گریان کنم
جهان چون دل خویش بریان کنم
آنگاه بی آنکه دستوری بگیرد، به شبستان می رود:
تهمتن برفت از بر تخت اوی
سوی خان سودابه بنهاد روی
ز پرده به گیسوش بیرون کشید
ز تخت بزرگیش در خون کشید
به خنجر به دو نیم کردش به راه
نجنبید بر جای، کاووس شاه
و سپس به قصد کین خواهی رهسپار توران می شود و چنان دمار از آن بر می آورد که افراسیاب می گریزد و رستم شش سال بر تخت می نشیند تا اینکه به او گوشزد می کنند: «کاووس تنها و بی رهنماست و ممکن است افراسیاب از راهی دیگر به ایران بتازد.» رستم به کشور بر می گردد؛ اما ایران به دو بلا گرفتار می شود: خشکسالی و ترکتازی افراسیاب که:
بر آراست بر هر سوی تاختن
ندید ایچ هنگام پرداختن
همی سوخت آباد بوم و درخت
به ایرانیان بر، شد آن کار سخت
ز باران هوا خشک شد هفت سال
دگرگونه شد بخت و برگشت حال
خشکسالی همچنان ادامه دارد تا اینکه شبی گودرز - پهلوان نامی ایران - ابری پر آب به خواب می بیند که از فرازش «سروش» خجسته به او می گوید:
چو خواهی که یابی ز تنگی رها
وز این نامور ترک نر اژدها،
به توران یکی نامداری نوست
کجا نام آن شاه کیخسروست
چو آید به ایران پی فرخش
ز جرخ آنچه پرسد، دهد پاسخش
همین که گودرز از خواب بر می خیزد، ماجرا را با پسرش گیو در میان می گذارد و او را در جستجوی کیخسرو روانه ترکستان می کند. گیو «هفت سال» آزگار توران را زیر پا می گذارد و هنگامی که دیگر از یافتنش کیخسرو ناامید می شود، به طور اتفاقی او را می بیند. پس با تحمل سختیها و مرارتهای فراوان او و مادرش را به مرز ایران می رساند. اما اینجا دیگر در می یابتند؛ چه، پیش رویشان رود خروشان جیحون را می بینند، آن هم در وقت طغیان «بهار»ی، و پشت سرشان سپاه انبود افراسیاب را ؛ رودبان هم از در اختیار گذاشتن قایق خودداری می کند؛ به ناچار هر سه سوار بر اسب به آب می زنند و می گذرند. رودبان که این صحنه را می بیند،
به یاران چنین گفت: کاینت شگفت
کزین برتر اندیشه نتوان گرفت:
«بهاران» و جیحون و آب روان
سه جوشن ور و اسپ و برگستوان،
بدین ژرف دریا چنین بگذرد
خردمندش از مردمان نشمرد!
جالب اینکه اینجا دوباره به «بهار» بر می خوریم که فصل نجات کیخسرو و نجات بخش ایران از خشکسالی و تاخت و تاز افراسیاب(به معنی آن که به هراس می اندازد) است. جالبتر اینکه او از آبی ژرف همچون دریا می گذرد؛ آیا این خود نمادی از زایش (و بلکه دوباره زایی) نیست؟ این داستان چنان که دیدیم، دارای دو بخش نسبتاً مستقل است: یکی ماجرای دلباختگی سودابه به پسر شوهرش سیاوش و آنچه در پی آن آمد، و دیگری ورود شاهزاده ای به سرزمین دشمن و حرمت یافتن و داماد شاه شدن و سرانجام کشته شده و روییدن گیاه از خون او.

تحلیل

در شرح بخش نخست ناچاریم سری به مناطق همجوار بزنیم و مقایسه ای با اساطیر آن منطقه صورت دهیم؛ چه، روایتی را که از شاهنامه خواندیم، نه در اوستا می بینیم و نه در ماخذ کهن تر همچون اساطیر «ودایی»؛ از این رو باید در جایی دیگر به جستجوی قرابتها رفت. در ایین سومری، بابلی و آشوری دیدیم که چگونه اینین (اینانا)ی زیبارو، ایزد بانوی آب و باروری و عشق ورزی - فریفته دموزی (تموز) ایزد جهان نباتی می شود و در یک مقطع او را به کشتن می دهد. و روایت ایرانی سودابه (به اوستایی : «سوته آبکه» به معنی «آب سودبخش» که ظاهراً صفتی برای الهه آب است)(2) که بسیار زیباروست و از قضا دختر پادشاه هاماوران است و به این ترتیب نهاد سامی خود را به خوبی نشان می دهد، عاشق پسر شوهرش(و در واقع پسر خودش) سیاوش (به اوستایی: سیاارشن= مرد سیاه) می شود که او نیز همچون دموزی بسیار زیباست و با بلاهایی که سرش می آورد، تا مرزی کشته شدن او را پیش می برد؛ اما او به دشمن پناه می برد و این از نظر اجتماعی و سیاسی کم از مردن نیست!
مرحوم دکتر مهرداد بهار احتمال می دهد که وقتی هند و ایرانیها حدود چهار هزار و پانصد سال پیش، از مناطق شمالی به آسیای مرکزی مهاجرت کردند، در آنجا با یک رشته آیینهای بومی و محلی آشنا شدند که آیین «مادر آب» و پسرش که «خدای فراوانی و برکت» است، از آن جمله است(3) و این، زمینه ساخت و پرداخت داستان سودابه و سیاوش را فراهم می سازد و بعد که ایرانیها در همسایگی بابلیها و آشوریها قرار گرفتند، تاثیر ژرفتری پذیرفتند و در این میان نقش و صفات مشابهی که «ناهید» ایزد بانوی آب در نزد ایرانیان، در مقایسه با «زهره» داشت، به کمک آمد و اسطوره صورتی شکل یافته تر به خود گرفت.
بخش دوم داستان سیاوش که عبارت از رفتن او به سرزمین دشمن و داماد شاه شده و کشته شده باشد، نیز تنها با اساطیر بومیان آسیار غربی تا اطراف دریای مدیترانه قابلیت تطبیق دارد. پیشتر خواندیم که طبق آیین مادر سالارانه ای که در این نواحی رواج داشت، ملکه هر سال با پهلوان شهر ازدواج می کرد و در پایان سال شوهر نگون بختش را می کشتند و خونش را بر گیاهان می پاشیدند تا موجب رشد و باروری جهان نباتی شود و گفتیم که سایه این طرز اعتقاد تا امروز در ذهن و زبان ما ایرانیان جاری است و آنهایی که دوران جنگ تحمیلی عراق با ایران را به خاطر دارند، حتماً به کرات جملاتی با این مضمون شنیده اند که : «نهال اسلام (یا آزادی، استقلال و...) با خون این جان بر کفان است که آبیاری می شود». تصنیف مشهور و محزون عارف قزوینی شاهد دیگر این مدعاست که :«از خون جوانان وطن لاله دمیده!»(4) بنابراین هر چند که ما امروزه در مقام تمثیل چنین می گوییم، اما در آن دوران بسیار دور، واقعاً چنین اعتقادی وجود داشت. آن نیز تقلید از رفتار ایزد بانو اینانا(اینین، ایشتر، عشتاروت و...) با شوهرش دموزی (تموز، ایزیس، آدونیس و...) بود که در واقع انعکاسی از مرگ و باززایی مکرر گیاهان در ذهن اسطوره ای مردم بود. در روایت ایرانی نیز سیاوش- شاهزاده ایرانی- به همسری دختر پادشاهی مقتدر در می آید و حکمرانی منطقه ای را می یابد و سپس تنها به خاطر رشکی کودکانه مورد بدگمانی قرار می گیرد و آنگاه بی هیچ مقاومتی - که از قهرمانان حماسی پیوسته انتظار می رود- مظلومانه تن به کشته شدن می دهد و بی درنگ از خونش گیاهی سر بر می آورد. ضمن آنکه پیشتر برای اثبات پاکی و پاکدامنی خویش مجبور شد از میان کوه آتش بگذرد و این می تواند به نحوی معرف دوزخ و جهان زیرین که دست کم تابستان سوزان مناطق حاره باشد.
نکته دیگری که موید این نوع نگرش و برداشت است، خشکسالی هفت ساله ای است که پس از آن در ایران روی می دهد (چون به زیر خاک رفتن ایزد گیاهی معرف تابستان است) و چاره رفع آن در بازگرداندن «کیخسرو» (که از نظر اسطوره ای فرقی با پدر ندارد) به کشور است. با آمدن او باران برکت بر زمین نازل می شود، دشمن ستمگر کشته می شود و پادشاهی آسمانی بر زمین استقرار می یابد. در مودر کیخسرو، گفتن این مختصر خالی از فایده نیست که او پس از شصت سال فرمانروایی، به خواست خودش کنار می رود و دیگری را به جانشینی بر می گیزند و به همراه عده ای از چشمها نهان می گردد تا زمانی که موعود دینی زردشتیان ظهور کند و جهان را از انتظار به در آورد. آن وقت است که کیخسرو به جهان مادی باز می گردد و بر سریر پادشاهی جاودانه تکیه می زند.

پی نوشت ها :

1- بنگرید به کتاب مقدس، کتاب حزقیال نبی، باب اول
2- از اسطوره تا تاریخ، ص 387
3- همان
4- برخی نمونه های دیگر که در این مورد می توان ذکر کرد، از این جمله اند: چون افراسیاب تورانی، نوذر، شاه اسیر ایران - را می کشد، ایرانیان در سوکش می گویند:
سرت افسر از خاک جوید همی
زمین خون شاهان ببوید همی
گیایی که روید بر آن بوم و بر
نگون دارد از شرم خورشید سر
حافظ می گوید:
با صبا در چمن لاله که می گفتم
که شهید که اند این همه خونین کفنان؟
شاعر دیگری می گوید:

به پای لاله کدامین شهید مدفون است
که از لحد به در افتاده گوشه کفنش؟
در وصف سالار شهیدان(ع) می گوید:
تا قیامت قطع استبداد کرد
موج خون او چمن ایجاد کرد
حسام الدین سراج نیز با زیبایی هرچه تمامتر در وصف شهیدان خوانده است:
اگر خواهی نشان ز چهر پاکشان
ببوی هر لاله خونین که روید در چمن
و سخن آخر نوحه مشهور آقای آهنگران که در زمان جنگ می گفت: «اسلام از این خونهای پاک آبیاری شده، آبیاری شده...»
در فرهنگ عامیانه نیز این موضوع به طرق مختلف ذکر شده است، از جمله اینکه می گویند گل محمدی ناخنهای چیده شده حضرت پیامبر (ص) است که به زمین انداخته و یا چند قطره عرق است که از صورت مبارک او چکیده. ترانه ای کرمانی می گوید:
شب شنبه برفتم بر سر پل
قدمگاه علی با سُم دُلدُل
عرق از سینه پاک محمد
چکیده بر زمین، حاصل شده گل
یا این دو بیتی معروف:
خبر آمده که دشتستان بهاره
زمین از خون فایز [در مراثی: اکبر] لاله زاره
و همین طور این ترانه عامیانه و مشهور که: دیشب که بارون اومد/ یارم لب بوم اومد/ رفتم لبش ببوسم/ نازک بود و خون اومد/ خونش چکید تو باغچه/ یه دسته گل دراومد... (به نقل از معتقدات و آداب ایرانی، هانری ماسه، ترجمه مهدی روشن ضمیر، ص 380)

منبع مقاله: محمد حمید، یزدان پرست لاریجانی؛ (1385)، نامه ایران (مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی) جلد سوم، تهران: اطلاعات، چاپ اول.

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما