اسطوره‌های سنت نوروزی (7)

افسانه‌ی یک شاهزاده

در میان اساطیر هندی افسانه ای که شباهت فراوانی با حماسه سیاوش دارد، بی گمان اسطوره رامه (رامایانه) و همسرش «سیتا» ست. مقدمه داستان این است که «ویشنو» (ایزد خورشید) طی دوره های مختلف به صورت های گوناگون
يکشنبه، 15 ارديبهشت 1392
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
افسانه‌ی یک شاهزاده
اسطوره های سنت نورزوی(7)
 
نویسنده: حمید یزدان پرست




 
 

نگاهی به اساطیر آسیای غربی و ریشه های تاریخی - اسطوره ای آیین نوروز

هند، اسطوره رامایانا

در میان اساطیر هندی افسانه ای که شباهت فراوانی با حماسه سیاوش دارد، بی گمان اسطوره رامه (رامایانه) و همسرش «سیتا» ست. مقدمه داستان این است که «ویشنو» (ایزد خورشید) طی دوره های مختلف به صورت های گوناگون در زمین ظاهر می شود و هدفی را تعقیب می کند. در یکی از این مرتبه ها به صورت شاهزاده ای در سرزمین «ایودهیا»(Ayodhya) در می آید تا خلقیات مردم را از طریق پند و اندرز و نمونه زندگی خویش اصلاح کند. پدر او «دشرتهه»(dasnaratha)شاهی درستکار و شریف بود که چون پیر و کور شد، تصمیم گرفت رامه پسر بزرگ خود را که از همسر اولش داشت و مورد علاقه مردم بود، بر جای خود بر تخت بنشاند. پس جلسه ای با سران قوم گذاشت و نظرش را مطرح کرد که مورد تایید قرار گرفت و روز بعد را برای تاجگذاری رامه تعیین کردند. مردم شهر را آذین بستند و به شادی پرداختند. رامه و همسرش - سیتا- نیز آن شب را در معبد گذرانیدند و خود را برای انجام وظایف پادشاهی پاک و منزه داشتند.
ولی زنی بدسرشت، «کائی کیئی» - ملکه جوان کشور و مادر بهاراتا (پسر کوچک پادشاه) - را از این ماجرا آگاه کرد و گفت: «روا نیست که تو چنین توهینی را نسبت به فرزند خود تحمل کنی ؛ زیرا سوگلی پادشاهی و از همین رو پسر تو باید بر تخت بنشیند.» کائی کیئی از شنیدن این خبر خشمگین شد و به یاد آورد که سالها پیش که پادشاه در جنگی زخمی شده بود و او پرستاری اش را می کرد، پادشاه وعده داد که هر چه او بخواهد، انجام می دهد و او تا کنون از شوهرش تقاضایی نکرده است. پس به نزد شاه رفت و از او خواست تا رامه را برای مدت چهارده سال در جنگلی به ریاضت و آوارگی روانه سازد و فرزند او - بهاراتا- را به جای برادر بر تخت بنشاند. پادشاه از شنیدن این درخواست اندوهگین شد و خود را به پای ملکه افکند و از او خواست تا از این خواسته بر گردد، ولی ملکه اصرار ورزید و گفت که : «پادشاه و اصیل زاده نباید پیمانش را فراموش کند، زیرا شکست عهد یکی از بزرگترین گناهان است.»
پادشاه به ناچار رامه را فرا خواند و او را از عهدی که با ملکه بسته بود؛ آگاه ساخت. رامه بی آنکه غمگین یا خشمگیم شود، گفت که : «در کمال ر ضایت از فرمان پدر اطاعت می کنم و تاج و تخت را به برادر کوچک، واگذار می نمایم.» آنگاه ماجرا را برای همسرش سیتا بازگو کرد و از او خواست تا زمان بازگشت او از جنگل، بهاراتا پادشاه خود بداند؛ ولی سیتا گفت که: «تو نباید چنین خواهشی ازمن بکنی ؛ چون سرنوشت زن توام با سرنوشت شوهرش می باشد و بدین طریق نمی توان زنی را از شوهرش جدا کرد. زن جز در کنار شوهر از راحت و پناه و ایمنی برخوردار نخواهد بود و من نیز نه تنها به اتفاق تو به جنگل خواهم آمد، بلکه راه را برایت از خس و خار پاک خواهم کرد!»
در این هنگام برادر دیگر رامه- به نام «لاکشمن»- نیز مصمم شد تا به همراهی آن دو به جنگل برود. وقتی که بهاراتا از این ماجرا آگاه شد، اعلام داشت که : « من هیچ گاه به جای رامه بر تخت پادشاهی نخواهم نشست.» پس چتر سفید سلطنت را بر فراز آن افراخت و سوگند یاد کرد که : «تا زمان بازگشت رامه، از جانب او به کشور سلطنت خواهم کرد!»
چون رامه و سیتا و لاکشمن رهسپار این سفر شدند، مردم شهر نیز به دنبالشان راه افتادند و حتی مرغان هوا نیز آنان را بدرقه کردند؛ فقط درختان که با ریشه های سخت به زمین جایگیر شده بودند، از جای نجنبیدند. مدت ده سال رامه به اتفاق همسر و برادر در میان جنگل ها به سر برد. آنها اغلب به مردم خوبی بر می خوردند. مردم نیز با این سه تن با مهربانی بسیار رفتار می کردند. و جالب اینکه رامه به هر کجا می رفت، در پی گامایش گیاهان می رست و گلها می شکفت. گاهی رامه و سیتا مواجه با ماجراهای سخت می شدند و آن وقتی بود که رامه و لاکشمن به کشتن اهریمنانی که خانقاه نشینان را آزار می دادند، می پرداختند. در میان این اهریمنان غولی غارتگر بود که «راوانا» نام داشت و پادشاه منفور سیلان بود. راوانا مصمم شد تا با ربودن سیتا شوهرش را آزار دهد.
او برای رسیدن به این مقصود، خود را به صورت غزالی در آورد و نزدیک سیتا به چرا مشغول گشت. سیتا فریفته زیبایی او شد، ولی نتوانست اسیرش کند. از این رو از رامه خواست تا او را به دام بیندازد؛ رامه برادرش را به نگاهداری از سیتا گمارد و خود به دنبال غزال رفت. غزال گریخت و او را به جاهای دور دست برد و سرانجام رامه او را هدف تیر قرار داد. غزال در حال مرگ صدای رامه را تقلید کرد و برای کمک فریاد کشید. این فریاد به گوش سیتا و لاکشمن رسید و پنداشتند که رامه در دشواری افتاده است. لاکشمن به اصرار سیتا به دنبال برادر رفت و چون از نظر ناپدید گردید، برهمن جوانی به سیتا نزدیک شد و کوشید تا با ستایش از زیبایی سیتا او را با خود ببرد؛ ولی سیتا دعوت وی را نپذیرفت، ولی برهمن مزبور ناگهان سیتا را در آغوش گرفت. آنگاه سیتا متوجه شد که این جوان همان راواناست. راوانا سیتا را سوار گردونه اش کرد و در آسمانها ناپدید شد.
رامه که این را فهمید، به برادرش گفت که دیگر تا پایان زندگی به کشور باز نخواهد گشت؛ زیرا مردم چنین خواهند پنداشت که وی آنقدر بزدل و بی غیرت است که توان نگهداری از همسرش را هم ندارد! سپس به «خورشید» و باد و دیگر عناصر طبیعت متوسل شد و از آنها پرسید تا بگویند سیتا کجاست؟ گلها حرفی نزدند، رودها سخنی نگفتند، ولی سرانجام غزالان جنگل به سوی جنوب دویدند. رامه و لاکشمن به دنبال غزالان به راه افتادند و اندکی بعد زیورهای سیتا را که بر زمین پراکنده بود، دیدند.
در این وقت بود که پادشاه میمونها وزیر خود (هانومان) را به پیشواز این دو برادر فرستاد. هانومان از زیبایی و حسن گفتار این دو برادر که بیشتر به خدایان شباهت داشتند تا به آدمیان. حیران شد و به زودی این سه نفر عشق عجیبی نسبت به یکدیگر پیدا کردند. و رامه او را از سرنوشت شوم خود آگاه کرد. هانومان گفت : «اتفاقاً امروز میمونها بانوی ناشناسی را دیده اند که در میان ابرها می رفت و فریاد کنان رامه و لاکشمن را به یاری می خواست و زمانی که از فراز جایگاه آنها می گذشت. زیورهای خود را به زمین پرتاب کرد.»
رامه زیورها را شناخت و به گریه افتاد. هانومان از محبتی که نسبت به رامه داشت، سپاه میمونها را به سواحل جنوبی هند آورد و با جادویی که به کار بست، از تنگه میان هند و سیلان گذشت و خلاصه در نبردی خونین که به کشتن هزاران تن از جمله شاه سیلان انجامید، سیتا آزاد شد و به نزد رامه برگشت؛ اما شایعه ای بر سر زبانها افتاد که سیتا نسبت به رامه بی وفایی کرده وبه همسری راوانا در آمده است. چون این شایعات به گوش رامه رسید، بسیار غمگین شد و اگر چه هیچ گاه در وفاداری سیتا نسبت به خود شکی نداشت، ولی برای حفظ آبروی سیتا می بایستی مردم را آرام می کرد. سیتا که اندوه شوی مهربانش را دید و از علت آن آگاه شد، در نهایت شجاعت از خود دفاع کرد و از لاکشمن خواست تا آتشی برافروزند. آنگاه برای آنکه بی گناهی و پاکدامنی خود را نشان دهد، به درون آتش رفت؛ ولی ایزد آتش خود به زیر آمد و او را از میان شعله ها بی آنکه گزندی دیده باشد، گذرانید. پس از آن مردم به وفاداری او مطمئن شدند و در میان غلغله های شادی، رامه، لاکشمن، سیتا و هانومان را به کشور آیودهیا باز گردانیدند؛ زیرا مدت تبعید آنها به سر آمده بود.
«بهاراتا» به پیشواز ایشان آمد و خود را به پای برادر افکند و غریو شادی از مردم برخاست. مردم هند چنان به هانومان علاقه مند شدند که از آن وقت تاکنون تصویر او را در پای تصویر رامه و لاکشمن می کشند و رامه را به قدری دوست دارند که اکنون نیز به هنگام درود فرستادن کف دستها با به هم می گذارند و می گویند: «رام، رام!» (1) این چنین هم گفته اند که چون سیتا از شک و بدگمانی دیگران آگاه می شود، آرزوی مرگ می کند و زیر خاک می رود و بعد دوباره از آن سر بر می کند. او گیاهی است که بعد از خیس کردن زمین سبز می شود.

تحلیل

در این روایت ایرانی و هندی مشابهت های بسیاری را می بینیم؛ هر دو یک نامادری دارند که مانع از رسیدنشان به حکومت می شود؛ هر دو مدتها دور از سرزمین خود به سر می برند؛ هر دو نامادری در زمانی که شاه کاملاً نیازمند بود، از او نگهبانی یا پرستاری و حمایت می کنند؛ هر دو محبوب و مورد علاقه همه هستند. هر دو با دشمن اصلی در گیر می شوند؛ در روایات ایرانی قهرمان جان می بازد و از خونش گیاه می روید، اما در روایت هندی همسر قهرمان می میرد و بعد به شکل گیاهی سر از خاک در می آورد. در این دو داستان، نامادریها مظهر «الهه آب»، شاهزاده نماد «ایزد نباتی» و طرد شدنشان بیانگر «مرگ ایزد نباتی برکت بخش» و سلطنت دوباره شان (در روایت ایرانی سلطنت یافتن پسر قهرمان) نماد «حیات مجدد» ایزد نباتی یه شمار می رود.(2) در هر دو روایت نیز شاهد اندوه نخست مردمان و جشن و سرور بعدی شان هستیم.
اسطوره سیاوش از چند هزار سال پیش از میلاد آیین وسیعی در آسیای مرکزی بود که تا سده ها و حتی پس از پذیرش دین اسلام رواج داشت؛ چنانچه مولف «تاریخ بخارا» پس از آنکه شرح مختصری از ماجرای سیاوش می دهد، می گوید: «و اهل بخارا را بر کشتن سیاوش سرودهای عجب است و مطربان آن سرودها را کین سیاوش گویند.»(3) آنگاه نشانی گور او را می دهد و می گوید: «سیاوش این حصار بخارا را بنا کرد و بیشتر آنجا می بود... اندرون در کاه فروشان و آن را دروازه غوریان خوانند. او را آنجا دفن کردند و مغان بخارا بدین سبب آنجا را عزیز دارند و هر سالی مردی آنجا یکی خروس برد و بکشد، پیش از برآمدن آفتاب روز نوروز! و مردمان بخارا را در کشتن سیاوش نوحه هاست ؛ چنان که در همه ولایتها معروف است و مطربان آن را سرود ساخته اند و می گویند و قوالان آن را گریستن مغان خوانند» و آخر سر به این نکته مهم می پردازد که : « و این سخن زیادت از سه هزار سال است!»(4)
اگر نگاهی دوباره به مراسم عزاداری سومریان و بابلیان در مرگ «تموز» بیفکنیم و مشابه آن را برای سیاوش در نظر بگیریم، شک نخواهیم کرد که با وجود تلاش ایرانیان برای جانشین سازی شخصیتی به مراتب پاکتر، آسمانی تر و مظلومتر از سیاوش، مراسم و آیین «تعزیه» که تا امروز به جا مانده و همچنان پر طرفدار و مردمی ترین هنر نمایشی است، بازمانده آیینی ست که نیاکان ما برای سیاوش برپا می داشتند و به گواهی صادق هدایت همچنان در جای این دیار پررمز و راز، نشانه های آشکاری از خود به جا نهاده است؛ چنان که می نویسد: در کهگیلویه زنهایی هستند که تصنیفهای خیلی قدیمی را با آهنگ غمناکی به مناسبت مجلس عزا می خوانند و ندبه و مویه می کنند. این عمل را سوسیوش (سوک سیاوش) می نامند. (5) کتاب پر خواننده خانم دکتر سیمین دانشور یعنی «سووشون» (سیاهوشان) نیز موید دیگر این ادعاست.
باری، آیین سوک سیاوش که پیش از پایان سال برگزار می شد، هرچند متاثر از فرهنگ و آیین میان رودان بود، اما با جنبه هایی از فرهنگ و اسطوره آریایی نیز گره خورد که از آن جمله می توان به «همسپت مدم » یعنی «حرکت همه سپاه» اشاره کرد. مقدمتاً باید بگوییم که اسطوره آفرینش در اساطیر ایران چنین است که اهوره مزدا آفریدگان خود را در شش مرحله در طول یک شال می آفریند که به مناسبت هر یک از آنها جشنی به نام «گاهنبار» برگزار می شود. اهوره مزدا نخست آسمان را می آفریند، سپس آب را و بعد به ترتیب زمین، گیاهان و جانوران را و آخر سر مردمان را. (6) گاهنبار آخرین که همان «همسپت مدم» باشد، در پنج روز حدفاصل سال کهنه تا آغاز سال نو (در تقویم کنونی 25 تا 29 اسفند) جشن گرفته می شد ؛ چه، ایرانیان سال را 360 روز محاسبه می کردند و بعد برای جبران در آخر هر سال، پنج روز دیگر بدان می افزودند که آن را پنجی، پنجک، پنجه دزدیده (خمسه مسرقه) یا بهیزک می نامیدند و معتقد بودند که این روزها «فروشی» (= ارواح) در گذشتگان به صورت گروهی، از جهان بالا به این جهان فرود می آیند و ده شب پیاپی در زمین می مانند و دعاکنندگان و ستایندگان خود را نیرو می بخشند و یاری می رسانند و آنگاه دوباره به جایگاه مینوی خود باز می گردند. متن اوستا در این مورد کاملاً گویاست؛ به چند عبارت زیر از «کرده ی» سیزدهم «فروردین یشت» توجه کنید:
«فروشی های نیک توانای پاک اشونان را می ستاییم که هنگام همسپت مدم از آرامگاههای خویش به بیرون شتابند و ده شب پیاپی آگاهی یافتن را در اینجا به سر برند و گویند:
«کدامین کس ما را بستاید؟ کدامین کس سرود ستایش ما را بخواند و ما را خوشنود کند؟ کدامین کس ما را با دست بخشندگی، با شیرو با پوشاک و... پذیرا شود؟ نام کدام یک از ما را بستاند؟ به کدام یک از ما این نیازها بار پیشکش کند تا او را خوراکم نکاستنی جاودانی بخشد؟»
کسی که آنان را به دست بخشندگی، با شیر و پوشاک و... بستاید، فروشی های نیک توانای پاک اشونان او را خواستار شوند [یعنی برایش دعا می کنند که :] این خانه از انبوه ستوران و مردمان بهره مند باد! این خانه از اسب تیزتک و گردونه استوار بهره ور باد! این خانه از مرد پایدار انجمنی برخوردار باد! (اوستا، ج 1، یشت ها)
به خاطر فروشی اشونان (ارواح پاکان) است که آسمان بر زمین نمی افتد و زمین محفوظ می ماند، باران می بارد، رود جاری می شود و گیاه می روید، و نطفه در زهدان جا می گیرد و زادن آسان می شود و کارها سامان می یابد. به این ترتیب عید نوروزی اول بهار که سنتی بومی است، با سنت ایرانی بزرگداشت فروشیها در می آمیزد و قابل تطبیق با آیین های نوروزی غرب آسیا می گردد».

نیایش صائبان

جالب اینجاست که مندائیان (یا صائبان : پیروان حضرت یحیی علیه السلام) که ایرانیان سامی تبار هستند و بیش از دو هزار سال است همچون یهودیان از فلسطین و کناره های اردن، به جنوب ایران و به ویژه خوزستان مهاجرت کرده اند، تحت تاثیر همین آیین، مراسمی عبادی در «پنجه دزدیده» و پنج روز پس از آن دارند که در خود توجه است. آنان پنج روز آخر ماه «سنبله»(برابر با 25 تا 29 اسفند) را «پنجه نحس» می نامند و در آن به قول خودشان «روزه سنگین» می گیرند. در این مدت مراسم تعمید را که اصلی ترین رسم عبادی ایشان است، تعطیل می کنند و هیچ قربانی ذبح نمی کنند و نمازشان هم به وضو گرفتن محدود می شود و تنها اول و آخر دعای روزانه را می خوانند. ضمناً در این پنج روز هیچ نوع عقد و عروسی نیز برگزار نمی شود. پس از این پنج روز، تا شروع ماه بعدی (قینا)«پنجه مبارک» یا «پروانایا» (قابل مقایسه با فروردینگان) شروع می شود که جزء هیچ یک از ماههای دوازده گانه مندایی نیست و مردم در این پنج روز به جشن و سرور و مراسم غسل تعمید می پردازند. آنان معتقدند شبهای این مدت نیز هم چون روز است و مراسم تعمید را می توان در شب هم اجرا نمود. این پنج شبانه روز سراسر نورانیت و برکت است و هر دعای خالص اجابت می شود. در این مدت نماز ظهر و عصر به حال تعلیق در می آید و آیات نماز صبح، مقدس و بابرکت شمرده می شود. آنها برای هر مندی [معبد] یک کبوتر ذبح می کنند و گوشت سینه اش را می پزند و با نان و مقداری کشمش، گردو و دانه ی به می خورند.(7)
در این روزها آیا گذرتان به گورستانها افتاده است؟ کافی است برای نمونه سری به بهشت زهرای تهران بزنید و ببینید چه هنگامه ای در این مدت به پا می شود، خصوصاً در شب جمعه آخر سال که مردم معمولا به صورت خانوادگی با انبوهی گل و گیاه و شیرینی و میوه و خرما و شمع به قول معروف به «زیارت اهل قبور» می آیند و کنار مزار عزیزانشان می نشینند و گلاب می پاشند و می گریند و شمع با فانوس روشن می کنند. آیا در این مورد توصیه ای دین وجود دارد؟ هر چند بزرگان دین و اخلاق بنا به دلایلی (عمدتاً اخلاقی) مردم را به زیارت گاه گدار اهل قبور سفارش کرده اند؛ اما ترجیح زیارت آخر سال را دست کم نگارنده در هیچ متن و منبعی ندیده است و دلیل خاصی بر آن نمی یابد، مگر ان که در این زمینه نیز به توجیهات اساطیری روی بیاوریم؛ بدین معنی که قائل شویم این مجموعه رفتاری در جمعه آخر سال، ریشه در اعتقادات دیرینه نیاکانمان دارد که می پنداشتند در گذشتگان در روزهای پیش از آغاز سال به زمین بر می گردند و کنار قبرشان می روند و انتظار دیدار خویشاوندانشان را می کشند. در همین رفتارهای ظاهراً ساده و تکراری می توان دنیای رمز و راز جستجو کرد. گریستم و گلاب پاشیدن سوای بروز هیجانان و عواطف روحی نسبت به فرد متوفی، چنان که گفتیم، نوعی جادو برای جاری کردن باران و آبیاری زمین است. شمع و چراغ روشن کردن بر مزار هم شاید برای این باشد که فروشی ها (ارواح) راه را پیدا کنند و گم نشوند و خیرات و مبران نیز بر آوردن بخشی از انتظاری است که دیدیم فروشی ها دارند و الی آخر...

پی نوشت ها :

1- سرزمین و مردم هند، مانور امار، موداک، ترجمه فریدون گرگانی (به نقل از کتاب ادبیات جهان، ص 773 تا 777)
2- جستاری چند در فرهنگ ایران، ص 90
3- تاریخ بخارا، ابوبکر محمد بن جعفر النرشخی، ترجمه ابونصر القبادی، تصحیح مدرس رضوی، ص 24
4- همان، ص 33- مرحوم مدرس رضوی در حواشی خود از قول محمود کاشغری می افزاید که: آتش پرستان بخارا هر سال به محلی می روند که احتمال سیاوش در آنجا کشته شده، در آنجا زاری می کنند و قربانی می کنند و خون قربانی را بر روی قبر می ریزند (ص 209)
5- ترانه های عامیانه، صادق هدایت
6- اوستا، ج 2، تعلیقات جلیل دوستخواه، ص 1049
7- تحقیقی در دین صابئین مندایی، ج اول، مسعود فروزنده، ص 270

منبع مقاله: محمد حمید، یزدان پرست لاریجانی؛ (1385)، نامه ایران (مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی) جلد سوم، تهران: اطلاعات، چاپ اول.

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط