نویسنده: ارنست مایر
ترجمه: کاوه فیض اللهی
ترجمه: کاوه فیض اللهی
Mayr,E. 2004.What Makes Biology Unique? Cambridge University Press. Pp. 83-97.
هر دوره ای از تاریخ انسان متمدن زیر نفوذ مجموعه مشخصی از ایدهها یا ایدئولوژیها بوده است. این مسئله همان قدر در مورد یونان باستان صدق میکند که در مورد مسیحیت، رنسانس، انقلاب علمی، روشنگری و عصر مدرن. پرسش چالش برانگیزی است که بپرسیم منشاء ایده های غالب عصر حاضر کدام است. این پرسش را به شکلهای دیگری نیز میتوان مطرح کرد. برای مثال کدام کتابها بیشترین تاثیر را روی اندیشه کنونی داشتهاند؟
از کتاب مقدس ناگزیر باید در جای نخست نام برد. تا پیش از سال ۱۹۸۹ که ورشکستگی مارکسیسم اعلام شد، «سرمایه» کارل مارکس بدون تردید در جایگاه دوم بوده و هنوز در بسیاری از نقاط جهان از تاثیری غالب برخوردار است. زیگموند فروید مدتی مورد توجه بوده و اکنون دیگر نیست. آبراهام پیس (A.Pais) زندگینامه نویس آلبرت اینشتین شادمانه ادعا کرده که نظریه های اینشتین «طرز فکر زنان و مردان امروزی درباره پدیده های طبیعت بی جان را عمیقاً تغییر داده است.» اما بی درنگ به مبالغهاش پی میبرد و مینویسد «در واقع بهتر است به جای» مردان و زنان امروزی بگوییم «دانشمندان امروزی»، چرا که برای درک آثار اینشتین باید به شیوه فیزیکدانان آموزش دید و با طرز فکر آنها و تکنیکهای ریاضیشان آشنا شد. در واقع تردید دارم که اصلاً هیچ کدام از اکتشافات بزرگ فیزیکی در دهه،۱۹۲۰ کوچکترین تاثیری بر طرز فکر آدمهای عادی گذاشته باشد. اما در مورد «اصل انواع» داروین (۱۸۵۹) اوضاع فرق میکند. جز کتاب مقدس، هیچ کتاب دیگری بیشتر از «اصل انواع» بر اندیشه مدرن تاثیر نگذاشته است. امیدوارم بتوانم نشان دهم که این ارزیابی موجه است، نه فقط به خاطر آنکه داروین بیش از هر کس دیگر مسئول پذیرش تبیین سکولار از جهان است بلکه در عین حال از آن رو که وی طرز فکر ما درباره ماهیت این جهان را به طرق دیگری که به طور شگفت آوری بسیارند از اساس دگرگون ساخته است.
پیشنهاد داروین مبنی بر اینکه دنیا در نتیجه فرایند نسب مشترک تکامل مییابد، پس از سال ۱۸۵۹ به طور حیرت آوری تقریباً بی درنگ از سوی اکثریت قریب به اتفاق طبیعی دانان و فیلسوفان پذیرفته شد. این نه فقط در مورد انگلستان بلکه در مورد کل قاره اروپا به ویژه کشورهای آلمانی زبان و روسیه صدق میکند. حتی با آنکه اختلاف نظر بر سر علل تکامل تا هشتاد سال دیگر ادامه داشت، ایده تکامل تقریباً یک شبه پذیرفتنی شده بود. خود داروین با شواهد قاطع و انکارناپذیری که به نفع تکامل در «اصل انواع» ارائه کرد، تا حدود زیادی مسئول شتاب در این جابه جایی بود. در واقع کاری که داروین انجام داده خیلی بیش از اینها است و این معمولاً چیزی است که در زندگینامه های او به آن اشاره ای نمیشود. داروین حدود ۵۰ تا ۶۰ پدیده زیستی را مطرح میکند که با انتخاب طبیعی به آسانی تبیین میشوند، اما در برابر هر نوع تبیین براساس آفرینش ویژه کاملاً نفوذناپذیر و براساس به اصطلاح طرح هوشمندانه به همان اندازه تبیین ناپذیرند.
ادعای من آن است که چارچوب مفهومی آن دوره و به ویژه پذیرش تقریباً همگانی اندیشه سنخ شناختی _ همان که پوپر ماهیت باوری (essentialism) مینامد _ مسئول این تاخیر بود. این نوع اندیشه نخستین بار توسط افلاطون و فیثاغورسی ها به فلسفه راه یافت که بر آن بودند جهان از تعداد محدودی از صنفهای موجودات (صورتها) تشکیل شده و فقط سنخ (ماهیت) هر یک از این صنفهای اشیا واقعیت دارد. به این ترتیب تمام تغییرات ظاهری این سنخها غیرمادی و بی ربط هستند. سنخها (یا صورتها) ی افلاطونی، ثابت، جاودان و دارای مرزهای کاملاً مشخص با سنخهای مشابه دیگر پنداشته میشدند. این نوع اندیشه سنخ شناختی از سوی دانشمندان علوم فیزیکی قبول عام یافته بود، زیرا تمام اشکال بنیادی ماده، نظیر ذرات هسته ای و عناصر شیمیایی، به راستی ثابت و به وضوح متمایز از یکدیگرند. داروین چنین توصیفی را برای تنوع آلی نپذیرفت. در عوض شیوه دیگری از اندیشیدن را معرفی کرد که اکنون آن را «اندیشه جمعیتی» مینامیم. در یک جمعیت زیستی هیچ دو فردی حتی اگر دوقلوهای یکسان باشند نیز عملاً با هم یکسان نیستند. این حتی در مورد شش میلیارد فرد زنده ای که به گونه انسان تعلق دارند، هم صدق میکند. آنچه «واقعیت» دارد همین تغییرات میان افرادی است که یکتا و با یکدیگر متفاوتند، در حالی که مقدار میانگین آماری محاسبه شده برای این تغییرات یک تجرید است. این نگرش، مفهوم فلسفی کاملاً جدیدی بود که برای درک نظریه انتخاب طبیعی اهمیتی حیاتی داشت. وقتی داروین خودش گاهی به دامن اندیشه سنخ شناختی میلغزید، معلوم میشود که این مفهوم چقدر بدیع بود. به همین دلیل بود که او نتوانست مسئله پیدایش گونه های جدید را حل کند. اندیشه جمعیتی در زندگی روزمره از اهمیتی عظیم برخوردار است. برای مثال سرچشمه اصلی نژادپرستی عدم درک و کاربرد اندیشه جمعیتی است. بسیاری از معاشران داروین از جمله چارلز لایل و توماس هاکسلی هرگز اندیشه جمعیتی را نپذیرفتند و تا پایان عمر خویش سنخ شناس باقی ماندند. از همین رو نمیتوانستند انتخاب طبیعی را درک کنند و بپذیرند. اندیشه سنخ شناختی چنان در اندیشه آن عصر ریشه دوانده بود که جای شگفتی نیست که هشتاد سال طول کشید تا سرانجام مفهوم انتخاب طبیعی در دهه ۱۹۳۰ از پذیرش عام در میان تکامل دانان برخوردار شد.
منبع: سایت نصور
هر دوره ای از تاریخ انسان متمدن زیر نفوذ مجموعه مشخصی از ایدهها یا ایدئولوژیها بوده است. این مسئله همان قدر در مورد یونان باستان صدق میکند که در مورد مسیحیت، رنسانس، انقلاب علمی، روشنگری و عصر مدرن. پرسش چالش برانگیزی است که بپرسیم منشاء ایده های غالب عصر حاضر کدام است. این پرسش را به شکلهای دیگری نیز میتوان مطرح کرد. برای مثال کدام کتابها بیشترین تاثیر را روی اندیشه کنونی داشتهاند؟
از کتاب مقدس ناگزیر باید در جای نخست نام برد. تا پیش از سال ۱۹۸۹ که ورشکستگی مارکسیسم اعلام شد، «سرمایه» کارل مارکس بدون تردید در جایگاه دوم بوده و هنوز در بسیاری از نقاط جهان از تاثیری غالب برخوردار است. زیگموند فروید مدتی مورد توجه بوده و اکنون دیگر نیست. آبراهام پیس (A.Pais) زندگینامه نویس آلبرت اینشتین شادمانه ادعا کرده که نظریه های اینشتین «طرز فکر زنان و مردان امروزی درباره پدیده های طبیعت بی جان را عمیقاً تغییر داده است.» اما بی درنگ به مبالغهاش پی میبرد و مینویسد «در واقع بهتر است به جای» مردان و زنان امروزی بگوییم «دانشمندان امروزی»، چرا که برای درک آثار اینشتین باید به شیوه فیزیکدانان آموزش دید و با طرز فکر آنها و تکنیکهای ریاضیشان آشنا شد. در واقع تردید دارم که اصلاً هیچ کدام از اکتشافات بزرگ فیزیکی در دهه،۱۹۲۰ کوچکترین تاثیری بر طرز فکر آدمهای عادی گذاشته باشد. اما در مورد «اصل انواع» داروین (۱۸۵۹) اوضاع فرق میکند. جز کتاب مقدس، هیچ کتاب دیگری بیشتر از «اصل انواع» بر اندیشه مدرن تاثیر نگذاشته است. امیدوارم بتوانم نشان دهم که این ارزیابی موجه است، نه فقط به خاطر آنکه داروین بیش از هر کس دیگر مسئول پذیرش تبیین سکولار از جهان است بلکه در عین حال از آن رو که وی طرز فکر ما درباره ماهیت این جهان را به طرق دیگری که به طور شگفت آوری بسیارند از اساس دگرگون ساخته است.
نخستین انقلاب داروینی
پیش از داروین اندیشیدن درباره جهان زیر سایه فیزیک بود. اگرچه از بوفون به بعد، طبیعت زنده در اندیشه فیلسوفان پیوسته از اهمیت بیشتری برخوردار میشد، اما تا پیش از آنکه زیست شناسی شاخه ای رسمی از علم شود، نتوانست به درستی سازمان یابد؛ و این مهم تا پیش از نیمه قرن نوزدهم رخ نداد. لازم بود ایدههایی کاملاً نو پذیرفته شوند، ایدههایی که از زیست شناسی میآمدند و نه علم رسمی آن زمان و نه فلسفه هیچ یک آماده پذیرش آنها نبودند. پذیرش آنها انقلابی ایدئولوژیک نیاز داشت؛ و این همان طور که سرانجام معلوم شد، به راستی انقلابی بسیار بنیادی بود. این انقلاب در جهان بینی افراد عادی نسبت به آنچه در قرنهای پیشین رخ داده بود، اصلاحات بیشتر و بنیادیتری ایجاب میکرد. علت آنکه این نکته معمولاً نادیده گرفته میشود آن است که داروین را سنتاً فقط یک تکامل دان میدانند. بدون تردید او تکامل دان بود اما در عین حال روشن است که این داروین بود که علم سکولار را بنیاد گذاشت. در دهه ۱۸۶۰ اصطلاح «داروینیست» توصیف کسی بود که منشاء فراطبیعی جهان و تغییرات آن را رد میکرد. این نیازی به پذیرش انتخاب طبیعی نداشت. معرفی علم سکولار نخستین انقلاب داروینی بود.سهم داروین در روح زمانه ای نوین
داروین با نشاندن علم سکولار به جای علم الاهی، در اندیشه قرن نوزدهم انقلابی بنیادی پدید آورد. اما تاثیر داروین به تکامل و پیامدهای اندیشه تکاملی، از جمله تکامل انشعابی (نسب مشترک) و جایگاه انسان در جهان (نسب گرفتن از نخستیها) محدود نمیشد، بلکه در عین حال مجموعه کاملی از ایدئولوژیهای نوین را نیز در برمی گرفت. بعضی ابطال مفاهیم ریشه داری بودند همچون غایت انگاری و بعضی معرفی مفاهیمی کاملاً نو همچون جمعیت زیستی. روی هم رفته اینها بر اندیشه انسان مدرن تاثیری واقعاً انقلابی داشتند. تکامل از نظر هر پژوهشگر علوم طبیعی آنچنان پدیده آشکاری است که انکار تقریباً همگانی آن تا نیمه قرن نوزدهم چیزی در حد یک معما است. همان طور که دابژانسکی، ژنتیک دان مشهور، کاملاً به درستی گفته است «هیچ چیز در زیست شناسی معنایی ندارد مگر در پرتو تکامل» که قطعاً در مورد کل زیست شناسی غیرکارکردی درست است. البته تکامل پیش از داروین هم مدافعانی داشت که با بوفون شروع میشدند و حتی ژان باپتیست لامارک نظریه حساب شده و سنجیده ای برای تکامل ارائه کرده بود، اما تا سال ۱۸۵۹ تمام افراد غیرمتخصص و حتی تقریباً تمام طبیعی دانان و فیلسوفان هنوز معتقد به جهانی ثابت و پایدار بودند. وقتی تکامل این چنین پیش روی ما است و از فرط آشکاری به چشمان ما زل زده چرا با این حال و با در نظر گرفتن تمام جوانب تا سال ۱۸۵۹ تا این حد ناپذیرفتنی بود؟ چه بود که مانع پذیرش این واقعیت ظاهراً آشکار میشد؟ پس از بررسی تمام جوانب به این نتیجه رسیدهام که آنچه مانع از پذیرش زودهنگام تکامل باوری شد، برخی مفاهیم و ایدئولوژیهای بنیادی بودند که روح زمانه (zeitgeist) ابتدای قرن نوزدهم را میساختند. اکنون اجازه دهید بعضی از این عوامل را مطرح کنم.علم سکولار
در ابتدای قرن نوزدهم دیدگاه متعارف هر مسیحی درست آیین، پذیرش تحت اللفظی تک تک کلمات کتاب مقدس بود. همه چیز را در این دنیا، خدا، همان طور که میبینیم، آفریده بود. الاهیات طبیعی این اعتقاد را نیز افزود که خداوند در زمان آفرینش مجموعه ای از قوانین وضع کرد که به حفظ کمال سازگاری در دنیایی خوش طرح تداوم میبخشند. داروین هر سه جزء اصلی سازنده این باور را به چالش کشید. نخست عنوان کرد که جهان به جای آنکه ثابت بماند تکامل مییابد؛ دوم آنکه گونه های جدید به طور خاص آفریده نمیشوند بلکه از نیاکان مشترک اشتقاق مییابند؛ و سوم آنکه سازگاری هرگونه پیوسته توسط فرایند انتخاب طبیعی تنظیم میشود. در نظریه های داروین هیچ نیازی به مداخله الاهی یا عمل نیروهای فراطبیعی در کل فرایند تکامل دنیای زنده و به ویژه در کل فرایند انتخاب طبیعی نیست. بنابراین پیشنهاد انقلابی داروین نشاندن دنیایی مطلقاً سکولار که منحصراً طبق قوانین طبیعی میگردد به جای دنیایی بود که الاهی کنترل میشود.پیشنهاد داروین مبنی بر اینکه دنیا در نتیجه فرایند نسب مشترک تکامل مییابد، پس از سال ۱۸۵۹ به طور حیرت آوری تقریباً بی درنگ از سوی اکثریت قریب به اتفاق طبیعی دانان و فیلسوفان پذیرفته شد. این نه فقط در مورد انگلستان بلکه در مورد کل قاره اروپا به ویژه کشورهای آلمانی زبان و روسیه صدق میکند. حتی با آنکه اختلاف نظر بر سر علل تکامل تا هشتاد سال دیگر ادامه داشت، ایده تکامل تقریباً یک شبه پذیرفتنی شده بود. خود داروین با شواهد قاطع و انکارناپذیری که به نفع تکامل در «اصل انواع» ارائه کرد، تا حدود زیادی مسئول شتاب در این جابه جایی بود. در واقع کاری که داروین انجام داده خیلی بیش از اینها است و این معمولاً چیزی است که در زندگینامه های او به آن اشاره ای نمیشود. داروین حدود ۵۰ تا ۶۰ پدیده زیستی را مطرح میکند که با انتخاب طبیعی به آسانی تبیین میشوند، اما در برابر هر نوع تبیین براساس آفرینش ویژه کاملاً نفوذناپذیر و براساس به اصطلاح طرح هوشمندانه به همان اندازه تبیین ناپذیرند.
نسب مشترک و جایگاه انسان
نظریه نسب مشترک داروین به خاطر آن به سرعت پذیرفته شد که برای پایگان (سلسله مراتب) لینه ای انواع جانداران و نیز یافته های آناتومیست های مقایسه ای تبیینی فراهم آورد. با این حال نظریه نسب مشترک به یک نتیجه گیری نیز انجامید که برای بیشتر هم روزگاران ویکتوریایی داروین ناخوشایند و غیرقابل قبول بود. فرض میشد که نیاکان انسان انسانریخت ها باشند. چنانچه انسان از انسانریخت ها نسب گرفته باشد، آن گاه از بقیه دنیای زنده جدا نیست و عملاً بخشی از آن است. این پایان تمام فلسفه های صرفاً انسان انگار (anthropomorphic) بود. حتی با آنکه داروین ویژگیهای بی همتای Homo sapiens را زیر سئوال نبرد و تکامل دانان امروزی نیز چنین کاری نکرده اند، با این حال به لحاظ جانورشناختی انسان چیزی نیست، مگر انسانریختی که به نحوی خاص تکامل یافته است. در واقع تمام پژوهشهای امروزین نشان دادهاند که میان انسان و شمپانزه شباهتی باورنکردنی وجود دارد. ما ۹۸ درصد از ژنهایمان را با هم مشترکیم و بسیاری از پروتئینهای ما _ برای مثال هموگلوبین _ یکسان است. در سالهای اخیر روشن شده است که دیگر نمیتوان در بررسی فلسفی انسان، در ارتباط با پرسشهایی همچون ماهیت خودآگاهی، هوش و فداکاری در انسان، ریشه داشتن این تواناییهای انسانی در نیاکان آدمسان مان را نادیده گرفت. اینکه انسان طی تکامل تواناییها و ویژگیهای بی همتای بسیاری کسب کرده است، چیزی از این حقیقت کم نمیکند.اندیشه جمعیتی
اکنون اجازه دهید مستقیماً به سراغ تحلیلی از مبانی فلسفی نظریه های داروین برویم. با توجه به اینکه تکامل از نظر هر پژوهشگر طبیعت زنده اینچنین بدیهی است، چرا اینقدر طول کشید تا این واقعیت آشکار پذیرفته شود؟ اجازه دهید با یک مورد خاص این مسئله را بررسی کنیم. اصیلترین و مهمترین مفهوم جدیدی که داروین معرفی کرد، انتخاب طبیعی است. چرا نه فقط فیلسوفان بلکه حتی بیشتر زیست شناسان نیز برای این مدت طولانی با این نظریه برخوردی اینچنین خصمانه داشتهاند؟ادعای من آن است که چارچوب مفهومی آن دوره و به ویژه پذیرش تقریباً همگانی اندیشه سنخ شناختی _ همان که پوپر ماهیت باوری (essentialism) مینامد _ مسئول این تاخیر بود. این نوع اندیشه نخستین بار توسط افلاطون و فیثاغورسی ها به فلسفه راه یافت که بر آن بودند جهان از تعداد محدودی از صنفهای موجودات (صورتها) تشکیل شده و فقط سنخ (ماهیت) هر یک از این صنفهای اشیا واقعیت دارد. به این ترتیب تمام تغییرات ظاهری این سنخها غیرمادی و بی ربط هستند. سنخها (یا صورتها) ی افلاطونی، ثابت، جاودان و دارای مرزهای کاملاً مشخص با سنخهای مشابه دیگر پنداشته میشدند. این نوع اندیشه سنخ شناختی از سوی دانشمندان علوم فیزیکی قبول عام یافته بود، زیرا تمام اشکال بنیادی ماده، نظیر ذرات هسته ای و عناصر شیمیایی، به راستی ثابت و به وضوح متمایز از یکدیگرند. داروین چنین توصیفی را برای تنوع آلی نپذیرفت. در عوض شیوه دیگری از اندیشیدن را معرفی کرد که اکنون آن را «اندیشه جمعیتی» مینامیم. در یک جمعیت زیستی هیچ دو فردی حتی اگر دوقلوهای یکسان باشند نیز عملاً با هم یکسان نیستند. این حتی در مورد شش میلیارد فرد زنده ای که به گونه انسان تعلق دارند، هم صدق میکند. آنچه «واقعیت» دارد همین تغییرات میان افرادی است که یکتا و با یکدیگر متفاوتند، در حالی که مقدار میانگین آماری محاسبه شده برای این تغییرات یک تجرید است. این نگرش، مفهوم فلسفی کاملاً جدیدی بود که برای درک نظریه انتخاب طبیعی اهمیتی حیاتی داشت. وقتی داروین خودش گاهی به دامن اندیشه سنخ شناختی میلغزید، معلوم میشود که این مفهوم چقدر بدیع بود. به همین دلیل بود که او نتوانست مسئله پیدایش گونه های جدید را حل کند. اندیشه جمعیتی در زندگی روزمره از اهمیتی عظیم برخوردار است. برای مثال سرچشمه اصلی نژادپرستی عدم درک و کاربرد اندیشه جمعیتی است. بسیاری از معاشران داروین از جمله چارلز لایل و توماس هاکسلی هرگز اندیشه جمعیتی را نپذیرفتند و تا پایان عمر خویش سنخ شناس باقی ماندند. از همین رو نمیتوانستند انتخاب طبیعی را درک کنند و بپذیرند. اندیشه سنخ شناختی چنان در اندیشه آن عصر ریشه دوانده بود که جای شگفتی نیست که هشتاد سال طول کشید تا سرانجام مفهوم انتخاب طبیعی در دهه ۱۹۳۰ از پذیرش عام در میان تکامل دانان برخوردار شد.
برنامه ژنتیکی
داروین بود که مفهوم جمعیت زیستی، یکی از تفاوتهای بنیادی میان دنیای زنده و دنیای بی جان، را مطرح کرد. مفهوم دیگر که به همان اندازه اختصاصی دنیای زنده است، یعنی برنامه ژنتیکی (genetic program) تا پیش از بلوغ سلول شناسی، ژنتیک و زیست شناسی مولکولی قابل تصور نبود. مسئول علیت دوگانه تمام فعالیتهای موجودات زنده و درون بدن آنها همین برنامه ژنتیکی است. شاید عمیقترین تفاوت میان دنیای بی جان یک فیزیکدان و دنیای زنده یک زیست شناس، علیت دوگانه تمام جانداران باشد. هر چیزی و تمام چیزهایی که در دنیای فیزیکی رخ میدهد، صرفاً توسط قوانین طبیعی، گرانش، قوانین ترمودینامیک و دهها قانون طبیعی دیگر که علوم فیزیکی کشف کردهاند، کنترل میشود. این قوانین ویژگیهای کل مواد را توصیف میکنند و حتی موجودات زنده و اجزایشان، از آنجا که به هر حال مادهاند، همچون ماده بی جان از این قوانین پیروی میکنند. قوانین علوم فیزیکی به ویژه در بررسی حیات در سطح سلولی و مولکولی آشکار هستند. نظریه سازی در فیزیولوژی تقریباً فقط مبتنی بر قوانین طبیعی است. با این حال، جانداران تابع مجموعه ثانویه ای از عوامل علی نیز هستند که عبارت است از اطلاعاتی که برنامه ژنتیکی شان فراهم میآورد. در یک جاندار هیچ فعالیت، حرکت یا رفتاری نیست که تحت تاثیر برنامه ژنتیکی نباشد. این برنامه که از ژنوتیپ هر فرد زنده تشکیل میشود، محصول میلیاردها سال انتخاب طبیعی در هر نسل است. قوانین ساختاری و پیامهای برنامه ژنتیکی، به طور همزمان و در هماهنگی با یکدیگر عمل میکنند اما برنامه های ژنتیکی فقط در موجودات زنده وجود دارند و بین دنیای بی جان و دنیای زنده مرزی قاطع میکشند. البته هزاران سال است که طبیعی دانان از این تفاوت بنیادی آگاه بودهاند اما تبیینی که برای آن داشتند بی اعتبار بود. آنها تلاش میکردند حیات را به نیروی غیبی حیات باوری، یعنی یک نیروی حیاتی (vis vitalis) نسبت دهند، اما سرانجام معلوم شد که چنین نیرویی وجود ندارد. داروین حیات باور نبود اما نمیتوانست حیات را تبیین کند. این مهم سرانجام با اکتشافات سلول شناسی، ژنتیک و زیست شناسی مولکولی در قرن بیستم امکان پذیر شد. علوم سرانجام تبیینی طبیعت باورانه از حیات به دست دادند.غایت مندی
اکنون اجازه دهید به سراغ مفهوم غالب دیگری در فلسفه نیمه نخست قرن نوزدهم بروم. هنگامی که ایمانوئل کانت در کتاب «نقد قوه حکم» (۱۷۹۰) تلاش کرد تا بر پایه فلسفه فیزیک باور نیوتن، فلسفه ای برای زیست شناسی ایجاد کند، به طرز آزارنده ای شکست خورد. او سرانجام به این نتیجه رسید که زیست شناسی با علوم فیزیکی متفاوت است و ما باید عاملی فلسفی بیابیم که نیوتن آن را به کار نبرده باشد. در واقع کانت میپنداشت که چنین عاملی را در علت چهارم ارسطو یا علت غایی (غایت انگاری، teleology) یافته است؛ و به این ترتیب وی نه تنها تغییر تکاملی (که البته به معنای دقیق کلمه آن را نشناخته بود) بلکه هر چیز دیگری در زیست شناسی که نمیتوانست با قوانین نیوتنی تبیینش کند را به غایت انگاری نسبت داد. این روی فلسفه قرن نوزدهم آلمان تاثیر بسیار نامطلوبی گذاشت، زیرا اتکای بی پشتوانه بر غایت انگاری در فلسفه تمام پیروان کانت نقش مهمی ایفا کرد. این دستاورد بزرگ داروین بود که توانست با انتخاب طبیعی تمام پدیدههایی را تبیین کند که کانت پنداشته بود برای تبیین آنها نیازمند توسل به غایت انگاری است. ویلرد وان اورمند کوآین (W.Quine) فیلسوف بزرگ آمریکایی، در گفت وگویی که تقریباً یک سال پیش از مرگش با او داشتم، به من گفت که بزرگترین دستاورد فلسفی داروین عبارت است از ابطال علت غایی ارسطو. فرایند مطلقاً خودکار انتخاب طبیعی، تولید تغییرات فراوان در هر نسل و حذف مدام افراد پستتر و برگزیدن سازش یافته ترین ها، میتواند تمام فرایند و پدیدههایی که تا پیش از سال ۱۸۵۹ تنها به وسیله غایت انگاری تبیین پذیر بودند را تبیین کند. در حال حاضر ما هنوز در طبیعت چهار فرایند یا پدیده غایت انگارانه تشخیص میدهیم اما تمام آنها را میتوان بر اساس قوانین شیمی و فیزیک تبیین کرد، در حالی که غایت انگاری کیهانی، چنان که کانت پذیرفته بود، وجود ندارد.نقش تصادف
فلسفه حاکم پیش از داروین علیت باوری (determinism) بود. چنان که لاپلاس لاف زده بود که اگر حرکت و موقعیت دقیق هر شیء را در جهان بداند آنگاه خواهد توانست تاریخ آینده دنیا را با تمام جزئیات پیش بینی کند. در فلسفه او جایی برای شانس یا تصادف وجود نداشت. داروین نیز تظاهر به طرفداری از این نوع علیت باوری میکرد. او باور متعارف دوره خویش را پذیرفت که تمام فرایندهای تصادفی در جهان علتی دارند. اما قوانین نیوتنی فیزیک برای تبیین تغییرات ژنتیکی کافی نبودند. به همین دلیل داروین از اصل وراثت صفات اکتسابی استفاده کرد که در آن زمان از پذیرش همگانی برخوردار بود. او نوشته است که جانوران اهلی از جانوران وحشی تغییرپذیرترند زیرا رژیم غذایی غنیتری دارند و تغییراتی که به این ترتیب تولید میشوند به ارث میرسند. از نظر او تمام جهشها نتیجه علتی مشاهده پذیر بودند. مفهوم جهش خودبه خودی نخستین بار در دهه ۱۸۹۰ و توسط هوگو دو وریس (H.De Vries) به زیست شناسی معرفی شد. تغییر داروینی که مبتنی بر قوانین طبیعی نیوتنی نباشد برای فیلسوفان هم روزگارش پذیرفتنی نبود. چنین متغیرهایی پدیده تصادفی یا پیشامد به حساب میآمدند. هرشل (Herschel.J)، فیزیکدان و فیلسوف انگلیسی قرن نوزدهم، با لحنی تحقیرآمیز و اهانت بار از انتخاب طبیعی تحت عنوان قانون قاطی پاطی یاد میکرد. او در این انتقاد تنها نبود؛ سجویک (A.Sedgwich) زمین شناس کمبریج و سایر منتقدان داروین نیز وی را به خاطر استناد به تصادف به عنوان عاملی تکاملی سرزنش میکردند. بارها و بارها از داروین پرسیده شد که چگونه میتواند باور کند اندام کاملی همچون چشم تصادفی پدید آمده باشد؟ هنوز تحلیل جامعی از تاریخ پذیرش تدریجی تصادف در تبیین علمی به عمل نیامده است. اکنون میدانیم که تصادف در تکامل بخشی از سرشت دومرحله ای فرایند انتخاب طبیعی است، و فرایندهای انتخاب یا حذف در مرحله دوم انتخاب طبیعی میتوانند از نقش مثبت تغییرات تصادفی در مرحله نخست استفاده کنند. تقریباً در همان زمان یعنی نیمه قرن نوزدهم بود که اهمیت تصادف در علوم فیزیکی نیز کشف شد و دیگر از پشتیبانی داروین از تصادف به آن شدت انتقاد نشد. هنگامی که نویسندگان امروزی از تغییرات تصادفی سخن میگویند، وجود نیروهای علی مولکولی را انکار نمیکنند بلکه منکر این ادعا هستند که این تغییرات ژنتیکی پاسخی به نیازهای سازشی یک جاندار باشند. چنین پاسخی هرگز داده نمیشود و زیست شناسی مولکولی نشان داده است که وراثت صفات اکتسابی وجود ندارد. داروین با وجود تردیدهایش بدون تردید یکی از پیشگامان بزرگ تبدیل سرشت تصادفی بسیاری از پدیده های زیستی به یک مفهوم پذیرفتنی است.قوانین
در فلسفه علم نیوتنی، نظریهها معمولاً برپایه قوانین بودند. داروین این نگرش را در مجموع پذیرفت؛ و از همین رو است که میبینیم در «اصل انواع» خیلی راحت از اصطلاح «قانون» (law) استفاده میکند. او هر علت یا رویدادی که به نظر میرسید به هر شکل، مرتب رخ میدهد را یک قانون مینامید. اما من بیشتر با آن فیلسوفان مدرن موافقم که مخالف قانون نامیدن قانونمندیهای (regularity) تکاملی هستند، زیرا این قانونمندیها برخلاف قوانین فیزیک با مبانی ماده سروکار ندارند. آنها همواره به مکان و زمان محدود میشوند و معمولاً استثناهای پرشمار دارند. به همین دلیل است که اصل ابطال پذیری پوپر را معمولاً نمیتوان در مورد زیست شناسی تکاملی به کار برد، زیرا استثناها اعتبار کلی بیشتر قانونمندیها را ابطال نمیکنند. چنانچه نتیجه گرفته شود که در زیست شناسی تکاملی هیچ قانون طبیعی وجود ندارد، آن گاه باید پرسید که پس نظریه های زیست شناختی بر چه مبنایی میتوانند استوار شوند؟ دیدگاهی که اکنون به طور گسترده پذیرفته شده آن است که در زیست شناسی تکاملی نظریهها بر پایه «مفاهیم» (concept) قرار دارند نه قانونها و این شاخه از علم قطعاً مفاهیم فراوانی دارد که نظریهها رویشان سوار شوند. اجازه دهید برای مثال مفاهیمی نظیر انتخاب طبیعی، تنازع بقا، رقابت، جمعیت زیستی، سازش، موفقیت تولیدمثلی، پسند مادهها و چیرگی نرها را ذکر کنم. قبول دارم که شاید بتوان با اندکی تلاش بعضی از این مفاهیم را به قانون نماهایی تبدیل کرد، اما تردیدی نیست که چنین به اصطلاح «قوانینی» با قانونهای طبیعی نیوتنی خیلی تفاوت دارند. در نتیجه معلوم میشود که فلسفه فیزیک برپایه قوانین طبیعی بسیار متفاوت از فلسفه زیست شناسی برپایه مفاهیم است. داروین خود از این تفاوت کاملاً بی خبر بود، گرچه شاید بیش از هر کس دیگر او بود که روش جدید نظریه سازی برپایه مفاهیم به جای قوانین طبیعی را معمول ساخت.روش داروین
داروین پیش از هرچیز یک طبیعی دان بود. روش مورد علاقهاش هم روش طبیعی دانان بود: یک سری مشاهده انجام میداد و براساس این شواهد حدسهایی میزد. او این رهیافت را روش استقرایی میدانست و در زندگینامهاش نوشته است که خود را پیرو راستین بیکن میداند. با این حال برخی پژوهشگران آثار داروین بر این عقیدهاند که بهتر است این رهیافت را فرضی- قیاسی بدانیم. در واقع شاید از همه نزدیکتر به حقیقت آن باشد که بگوییم داروین عمل گرا (pragmatist) بود و از هر روشی که گمان میکرد او را به بهترین نتایج خواهد رساند، استفاده میکرد. داروین مشاهده گری بسیار تیزبین بود و هیچ تردیدی نیست که مشاهده پربارترین رهیافت او بود. اما از سوی دیگر آزمایشگری چیره دست نیز بود و به ویژه در پژوهشهای گیاه شناختیاش، آزمایشهای پرشماری انجام داد. شاید مانند تمام طبیعی دانان، روشی که بیش از همه به کار میبرد روش مقایسه ای بود.زمان
روشی که در علوم فیزیکی از گستردهترین کاربرد برخوردار است آزمایش است. اما داروین در پژوهشهای تکاملیاش ناگزیر بود با عاملی دست و پنجه نرم کند که در بیشتر علوم فیزیکی جز زمین شناسی و کیهان شناسی دخالتی ندارد، یعنی عامل زمان. اتفاقات زیستی گذشته را نمیتوان آزمایش کرد. پدیدههایی همچون انقراض دایناسورها و تمام رویدادهای تکاملی دیگر از دسترس روش آزمایشی خارجند و برای آنها روش کاملاً متفاوتی لازم است که به اصطلاح «روایتهای تاریخی» نام دارد. در این روش از اتفاقات گذشته برمبنای پیامدهایشان سناریویی ساخته میشود. سپس براساس این سناریو پیش بینیهای گوناگونی صورت میگیرد و معلوم میشود که آیا به حقیقت پیوستهاند یا خیر. داروین این روش را به ویژه در بازسازیهای زیست جغرافیاییاش با موفقیت به کار برد. برای مثال اینکه کدام پلهای خشکی مفروض در گذشته با پراکندگی کنونی جانداران تائید میشود و کدام نمیشود؟ فیلسوفان مدتها است که اهمیت روش روایتهای تاریخی را نادیده گرفتهاند. در حالی که این روش در مواردی که به پیامدهای رویدادهای گذشته مربوط میشود ضروری و جانشین ناپذیر است. با توجه به بازدهی این روش جای شگفتی است که تاریخ نگاران علم تا این اندازه به آن بی توجهی کردهاند. برای مثال بوفون، لینه، لامارک و بلومنباخ چقدر از روایتهای تاریخی استفاده کردهاند؟ من در نوشتههایم به شالوده های فلسفی اندیشه داروین پرداختهام و داروین را یکی از فیلسوفان بزرگ نامیدهام. اما این دیدگاهی نیست که از پذیرش گسترده ای برخوردار باشد. با آنکه او یکی از فیلسوفان بزرگ تمام اعصار است، تفاوت فلسفه زیست شناسی او با فلسفه های مبتنی بر منطق، ریاضیات و علوم فیزیکی آنچنان بنیادی است که ماهیت فلسفیاش از روی عادت نادیده انگاشته میشود.چکیده
اکنون اجازه دهید سهم داروین در اندیشه مدرن را خلاصه کنم. او سبب شد جهان بینی مطلقاً سکولاری جانشین جهان بینی مبتنی بر عقاید مسیحی شود. گذشته از این، آثار او به رد چندین جهان بینی نظیر ماهیت باوری، غایت انگاری و علیت باوری که پیش از او غالب بودند و نیز کفایت قوانین نیوتنی برای تبیین تکامل انجامید. او به جای این مفاهیم ابطال شده، پاره ای مفاهیم نو از جمله جمعیت زیستی، انتخاب طبیعی، اهمیت تصادف و پیشامد، اهمیت تبیین کنندگی عامل زمان (روایتهای تاریخی) و اهمیت گروه اجتماعی در پیدایش اخلاق را معرفی کرد که خارج از قلمرو زیست شناسی نیز از اهمیتی فراگیر برخوردارند. تقریباً تمام اجزای نظام اعتقادی انسان امروزی به طریقی تحت تاثیر یکی از نوآوریهای مفهومی داروین است. کار او در کل پی افکندن بنیان فلسفه ای نو برای زیست شناسی است که با شتاب شکل میگیرد. تردید نمیتوان کرد که طرز فکر هر انسان غربی مدرن عمیقاً تحت تاثیر اندیشه های فلسفی داروین قرار گرفته است.منبع: سایت نصور