ماتریالیسم دیالکتیک

ماتریالیسم دیالکتیک در مجموعه ی فلسفه ی اروپایی جایگاه آشکار ویژه ای دارد. نخست اینکه در محافل آکادمیک، جز در روسیه، هوادارانی ندارد. و در روسیه فلسفه ای رسمی تشکیل می دهد و دارای امتیاز است که هیچ مکتب معاصر
يکشنبه، 5 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ماتریالیسم دیالکتیک
 ماتریالیسم دیالکتیک

نویسنده: یوزف ماری بوخنسکی
مترجم: دکتر شرف الدین خراسانی



 

الف. مشخصات

ماتریالیسم دیالکتیک در مجموعه ی فلسفه ی اروپایی جایگاه آشکار ویژه ای دارد. نخست اینکه در محافل آکادمیک، جز در روسیه، هوادارانی ندارد. و در روسیه فلسفه ای رسمی تشکیل می دهد و دارای امتیاز است که هیچ مکتب معاصر دیگری از آن برخوردار نیست. علاوه بر این، فلسفه ی یک حزب سیاسی، یعنی حزب کمونیست، را تشکیل می دهد؛ و از این راه به نزدیکترین نحوی با نظریات اقتصادی و سیاسی و همچنین فعالیت عملی این حزب پیوسته است که آن را چونان «تئوری یا نظریه ی همگانی و کلی» خود تلقی می کند. این نیز وضع یگانه و ویژه ای است.

ب. سرچشمه و بنیانگذاران

بنیانگذار ماتریالیسم دیالکتیک کارل هاینریش مارکس (1) (1818 - 1883)، نظریه ساز اقتصادی مشهور است که با فریدریش انگلس (2) (182- 1895) همکاری نزدیک و پایدار داشت. مارکس شاگرد هگل بود. در زمانی که وی در دانشگاه برلین تحصیل می کرد(1837- 1841)، در درون مکتب هگل قبلاً دو جبهه ی «راست» و «چپ» تشکیل شده بود. یکی از نمایندگان برجسته ی چپها، که نظام فلسفی هگل را به نحوی مادیگرانه تفسیر کرد و تاریخ جهانی را نه چونان گسترش روح بلکه ماده می دانست، لودویگ فویرباخ بود. مارکس بسیار به عقاید فویرباخ نزدیک شد، و در عین حال همچنین زیر نفوذ ماتریالیسم دانشهای طبیعی، که در حال انتشار بود، قرار گرفت. از اینجا شور و شوق او برای علم و اعتقاد ژرف و صادقانه ی او به پیشرفت و شیفتگی او در برابر تئوری داروین روشن می شود. در این میان خود مارکس پیش از هر چیز یک اقتصاددان، جامعه شناس و فیلسوف اجتماعی بود. وی ماتریالیسم تاریخی را پایه نهاد؛ اما بنیاد گذاری کلی فلسفی این نظام، یعنی ماتریالیسم دیالکتیک، در شکل اساسی آن کار انگلس است. این ماتریالیسم دیالکتیکی در پیوند با دیالکتیک هگلی و ماتریالیسم سده ی نوزدهم قرار دارد. تعالیم و عقاید مارکس و انگلس بعداً از طرف والادیمیر ایلیچ اولیانوف لنین(3) (1870- 1924) بار دیگر گرفته و تفسیر شد و دستور کار حزب کمونیست قرار گرفت. لنین تعالیم مارکس را اندکی تغییر داد، اما به آن گسترش بیشتری بخشید، در همان حال با تفسیرهای مکانیستی و آمپیریوکریتیسیستی آن مبارزه کرد. فلسفه ای که بدین سان شکل گرفت اکنون «ارکسیسم - لنینیسم» نامیده می شود و در روسیه اتحادی یکپارچه و ناگسستنی تلقی می گردد.

ج. ماتریالیسم

بنابراین فلسفه، جهان مادی تنها جهان واقعی است. روح یا اندیشه محصول عضوی مادی، مغز، است. برابر نهادن ماده و آگاهی یا شعور فقط از لحاظ نظریه ی شناخت ارزش دارد، و از لحاظ شناخت هستی تنها ماده است که وجود دارد. ماتریالیستهای دیالکتیکی البته از نظریه های ماتریالیستی کهنتر انتقاد می کنند؛ اما این انتقاد مربوط به خود ماتریالیسم نیست، بلکه مربوط است به فقدان عنصر «دیالکتیکی» در آن که ادراک درستی از گسترش است. البته اهمیت ماتریالسم دیالکتیک وابسته به معنایی است که به واژه ی «ماده» داده می شود. در نتیجه ی تعریف لنین درباره ی این واژه دشواری ویژه ای پدید آمده است. بنابر تعریف لنین، ماده فقط «مقوله ای فلسفی است که به این کار می آید که واقعیت عینی بیرونی را نشان دهد»، در حالی که در نظریه ی شناخت ماده سراسر در برابر شعور یا آگاهی قرار داده می شود، بدان سان که «ماده» با «هستی عینی» یکی دانسته می شود. از این لحاظ شکی وجود ندارد، زیرا ماتریالیستهای دیالکتیکی معتقدند که ما ماده را بر پایه ی حواسمان می شناسیم. و ماده تابع قانونهای جبری و صرفاً علت و معلولی است، و مقابل شعور قرار دارد. کوتاه بگوییم، روشن است که واژه ی «ماده» نزد ماتریالیستهای دیالکتیکی معنای دیگری جز همان معنای معمولی و متداول آن ندارد. ماتریالیسم دیالکتیکی یک ماتریالیسم کلاسیک است.
در عین حال این ماتریالیسم مکانیستی نیست. بنابر آموزش پذیرفته شده، تنها ماده ی غیر آلی (ارگانیک) تابع قوانین مکانیستی است، نه ماده ی زنده که به نوبه ی خود در زیر قوانین جبری - علی، و نه قوانین مکانیستی، قرار دارد. ماتریالیستهای دیالکتیکی حتی در فیزیک نیز از اتمیسم مطلق و نامشروط دفاع نمی کنند.

د. گسترش دیالکتیکی؛ مونیسم و جبر

ماده در گسترش دائم است؛ از این راه همواره موجودات پیچیده تری شکل می گیرند؛ اتمها، مولکولها، یافته های زنده، گیاهان، انسانها و جامعه. بدین سان گسترش و تکامل نه دورانی، بلکه مستقیم، و در واقع به معنایی «خوش بینانه» تلقی می شود: هر چیز واپسینی همیشه چیز پیچیده ترین است؛ و این با «بهتر» و «برتر» یکی دانسته می شود. ماتریالیستهای دیالکتیکی هنوز هم ایمان سده ی نوزدهم را به «پیشرفت» کاملاً حفظ کرده اند. اما این گسترش، بنابر عقیده ی آنان، در یک رشته «انقلابها» جریان دارد: دگرگونیهای کوچک کمی در ماهیت هر چیزی انبوه می شوند؛ آنگاه کشاکشی و پیکاری در می گیرد؛ و در لحظه ی معینی عناصر نوین به اندازه ای بسنده نیرومند شده اند که تعادل را بر هم زنند. آنگاه به نحوی جهشی کیفیت جدیدی از دگرگونیهای کمّی پدید می آید. بدین سان پیکار و تضاد نیروی انگیزنده ی گسترش است. و این نیز به نحوی جهشی روی می دهد. و این همان باصطلاح «گسترش دیالکتیکی» است. همه ی جریان گسترش بی هدف است و در زیر فشار عوامل صرفاً علت و معلولی و به نحو برخوردگرانه و پیکارآمیز انجام می گیرد. دقیقاً بگوییم، جهان نه معنایی دارد نه هدفی؛ کورکورانه و هماهنگ با قانونهای جاویدان و حسابشدنی خود گسترش می یابد.» «هیچ چیز استوار نیست»: همه ی جهان و همه ی اجزای آن همراه گسترش دیالکتیکی برکنده می شوند؛ همیشه و در همه جا آنچه کهنه است می میرد و آنچه نو است پدید می آید. نه جوهرهای دگرگون ناشدنی وجود دارند نه«اصول جاویدان». تنها ماده چونان ماده و قانونهای دگرگونی آن جاودانه در جنبش کلی و همگانی وجود دارد. جهان را باید چونان کل یگانه ای ادراک کرد. برخلاف متافیزیک، که به زعم این فلسفه در جهان توده ای از موجودات می دید که به هم پیوسته نیستند، ماتریالیستهای دیالکتیکی به تک گرایی(مونیسم) به معنای دوگانه ی آن معتقدند: جهان طبق نظریه ی ایشان یگانه واقعیت است(جز آن هیچ چیز نیست، بویژه خدایی نیست)؛ و اصل و بنیاد آن اساساً همگون است؛ هر گونه دوگانگی یا چندگانگی را باید نادرست دانست و نفی کرد. قانونهایی که بر این جهان فرمان می رانند قانونهای جبرگونه به معنای سنتی این واژه اند. در واقع ماتریالیستهای دیالکتیکی به علل خاص نمی خواهند چونان جبرگرا شناخته شوند. بنا بر آموزش ایشان، مثلاً تگرگ، می تواند آن قانونها را بی اثر کند. اما از لحاظ کل جهان، بنا بر عقیده ی ایشان، هیچ گونه تصادف در کار نیست؛ مجموعه ی قانونهای جهانی مطلقاً و بی استثناء جریان گسترش عالم را معین می کنند.

هـ. روانشناسی

شعور یا آگاهی یا روح تنها پدیده ی فرعی است؛ یک «رونوشت، بازتاب، عکاسی» از ماده است (لنین). آگاهی بدون تن نمی تواند وجود داشته باشد؛ شعور محصول مغز است. ماده همیشه نخستین داده، و شعور یا روح یا اندیشه دومین داده است. بنابراین، شعور ماده را تعیین نمی کند؛ برعکس، ماده تعیین کننده ی شعور است. بدین سان روانشناسی مارکسیستی مادیگرایانه و جبرگرایانه است.
با وجود این، این جبرگرایی لطیفتر از ماتریالیستهای پیشین است. نخست ماتریالیستهای دیالکتیکی، چنانکه ما قبلاً در مورد تصادف دیدیم، نمی خواهند یکسره جبرگرا باشند. بنا بر عقیده ی ایشان، در امکان اینکه می توان قانونهای طبیعت را سودمند و بهره خیز کرد آزادی وجود دارد؛ البته هستی انسان به وسیله ی قانونهای ویژه ی خود معین می شود، اما بشر به این نکته «آگاه» است؛ و آزادی او- چنانکه نزد هگل- بسادگی عبارت است از آگاهی از ضرورت.
علاوه بر این، طبق نظریه ی ماتریالیستهای دیالکتیکی، ماده بیواسطه و مستقیماً شعور یا آگاهی را تعیین نمی کند، بلکه با واسطه و به وسیله ی جامعه تأثیر می بخشد. انسان در واقع اساساً اجتماعی است؛ بی جامعه نمی تواند زندگی کند. تنها در جامعه است که وی می تواند چیزهای لازم برای زندگی را تولید کند. اما کارافزارها، روشهای تولید، در مرحله ی نخست، روابط یا پیوندهای میان انسانها را که بر پایه ی آن ها قرار دارند. و سپس به وسیله ی این پیوندها، آگاهی انسانها را تعیین می کنند. این اصل ماتریالیسم تاریخی است. هر آنچه آدمی می اندیشد، آرزو می کند، می خواهد، و... در تحلیل نهایی نتیجه ی نیازمندیهای اقتصادی اوست، آن گونه که به وسیله ی روشهای تولید و از راه پیوندها یا مناسبات اجتماعی ناشی از این تولید پدید می آیند. این روشها و پیوندها همواره و پیوسته دگرگون می شوند. و از این راه جامعه در زیر قانون دیالکتیکی قرار می گیرد که درشکل پیکار طبقاتی اجتماعی آشکار می شود. مجموع محتوای آگاهی انسانی بنوبه ی خود به وسیله ی جامعه تعیین می شود و با یپشرفت اقتصادی دگرگون می گردد.

و. نظریه ی شناخت

از آنجا که ماده آگاهی را تعیین می کند، شناخت نیز باید به نحوی رئالیستی فهمیده شود: درونذهن عین یا برونذهن را به وجود نمی آورد؛ بلکه چیز برونذهن یا عین مستقل از ذهن وجود دارد. شناخت یا معرفت عبارت است از این امر که در اندیشه رونوشتها، بازتابها، یا عکسهای ماده یافت می شوند. جهان ناشناختنی نیست، بلکه سراسر شناختنی است. البته روش حقیقی شناخت تنها در دانش پیوسته با کنش یا عمل فنی قرار دارد. پیشرفتهای تکنیک به نحو کافی ثابت می کنند که چگونه همه ی عقاید ندانمیان(4) بی پایه است. شناخت اساساً شناخت حسی است؛ اما تفکر عقلانی لازم است تا این داده های تجربه را تنظیم کند. پوزیتیویسم «دغلکاری بورژوایی» و نوعی «ایدئالیسم» است؛ در واقعیت ما ماهیت اشیاء را از راه پدیدارها ادراک می کنیم.
تا اینجا نظریه ی شناخت مارکسیستی نشان رئالیسمی مطلق و ساده از نوع معروف تجربه گرایانه ی آن است. ویژگی ماتریالیسم دیالتیک در این است که با این بیشنهای رئالیستی نظریه های دیگری در واقع عملگرایانه ای (پراگماتیستی) را نیز پیوند می دهد. از این عقیده که مجموعه ی محتوای آگاهی ما به وسیله ی نیازمندیهای اقتصادی ما تعیین می شود، نتیجه می شود که هر طبقه اجتماعی یک دانش ویژه و یک فلسفه ی ویژه ی خود دارد. یک دانش مستقل و غیر جانبدارانه امکان ندارد.«حقیقی» آن چیزی است که به «پیروزی» می انجامد. «عمل» یا کنش معیار «حقیقت» را تشکیل می دهد.
این دو نظریه ی شناخت در مارکسیسم کنار هم یافت می شوند بی آنکه کوشش بسیاری شود که آنها را هماهنگ کنند. حداکثر گفته می شود که شناخت ما در جست و جوی حقیقت کامل تلاش می کند، اما موقتاً هماهنگ با نیازمندیهای ما هنوز یک حقیقت نسبی است. در اینجا به نظر می رسد که این نظریه دچار تناقض می شود؛ زیرا حتی اگر هم حقیقت به وسیله ی نیازمندیهای ما تعیین شده باشد، شناخت نمی توانست - حتی تا اندازه ای - رونوشت واقعیت به شمار رود.

ز. ارزشها

بر پایه ی ماتریالیسم تاریخی، مجموعه ی محتواهای آگاهی وابسته به نیازمندیهای اقتصادی است که به نوبه ی خود در گسترش پیوسته اند. این بویژه درباره ی اخلاق، زیباشناسی، و دین معتبر است. ماتریالیسم دیالکتیکی از دیدگاه اخلاقی هیچ گونه قانون جاویدان را نمی شناسد؛ هر طبقه ی اجتماعی دارای اصول اخلاقی ویژه ی خویش است. برای پرولتاریا، یعنی پیشتروترین طبقه، برترین قاعده ی اخلاقی این است که اخلاقاً خوب آن چیزی است که به ویرانی جهان بورژوایی کمک کند.
در زیباشناسی (استتیک) چیزها پیچیده ترند. باید درست پذیرفت که در واقعیت، در خود اشیاء عنصری عینی وجود دارد که علت و پایه ی ارزیابی زیباگرایانه ی ما را تشکیل می دهد، و ما را برمی انگیزد که چیزی را زیبا یا زشت بیابیم. اما از سوی دیگر، ارزیابی نیز بستگی دارد به گسترش طبقات از آنجا که هر طبقه ای دارای نیازمندیهایی است، هر یکی به شیوه ی ویژه ی خود ارزیابی می کند. بنابراین، هنر نباید از زندگی جدا دانسته شود، بلکه باید در پیکار طبقاتی سهیم باشد؛ باید کوششها و تلاشهای قهرمانانه ی پرولتاریا را در پیکار او و در راه بر پا ساختن جهان سوسیالیستی تصویر کند (آنچه رئالیسم سوسیالیستی نامیده می شود).
سرانجام در توجه به دین این فلسفه را سخن دیگر است. بنابر ماتریالیسم دیالکتیکی، دین ترکیبی است از عقاید پنداری که علم آنها را محکوم کرده است. تنها دانش است که شناخت واقعیت را برای ما ممکن می سازد. دین از ترس برمی خیزد: انسانها در ناتوانی خود در برابر طبیعت و به دنبال آن در برابر استثمارکنندگان، به این نیروها خصلت خدایی بخشیده اند و پرستیده اند، و در دین، در اعتقاد به جهان آن سویی، تسلایی یافته اند- تسلایی که آن را در هستی برده و استثمارشده ی خود نتوانسته اند بیابند. اما برای استثمارکنندگان (فئودالها، سرمایه داران و غیره) دین وسیله ی ممتازی است تا بر توده ها لگام بزنند. دین از یکسو اینان را در برابر استثمارکنندگان به اطاعت وا می دارد؛ از سوی دیگر با نوید و وعده ی سرنوشت بهتری پس از مرگ، پرولتاریا (طبقه ی کارگر) را از انقلاب باز می دارد. اما پرولتاریا، که هیچ کس را استثمار نمی کند، به دین نیازی ندارد. اصول اخلاق و زیباشناسی تنها دگرگون خواهند شد، اما دین می باید بکلی ناپدید شود.

پی نوشت ها :

1.Karl Marx
2.Friedrich Engels
3.W. L. Lenin
4.agnosticists

منبع :بوخنسکی، اینو- سن تیوسن، (1379)، فلسفه معاصر اروپایی، ترجمه شرف الدین خراسانی، تهران: نشر علمی فرهنگی

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط