نویسنده: فرزاد بیطرف( محزون)
توسن احساس من رم می کند
شکوه ها از درد مبهم می کند
می رمد از کف دل بی تاب من
سوز و ساز آشفته کرده خواب من
روزی این قد خمیده راست بود
دوره آن طوری که دل می خواست بود
باز هم یاد محروم می کنم
شکوه ها از سوز مبرم می کنم
یاد می آرم سعادت را زنو
سفره پهن شهادت را زنو
لاله زاری پر طراوت، عشق بود
کربلایی پرحرارت، عشق بود
دستها در دست، اوج همدلی
فکه وماووت، هور و مندلی
فوج ها مجنون به مجنون غرق خون
عشق لیلا و نهایت در جنون
کیست کز آنروزها یادی کند
میل والفجری و مرصادی کند
یاد آرد کربلای پنج را
روزهای التهاب و رنج را
خاک و خون بود و شهادت بود و بس
آرزوی دل شهادت بود و بس
باز می خواهم عزلخوانی کنم
صحبت از اسرار پنهانی کنم
راستی یادی زیاران می کنید؟
یا دعایی بهر باران می کنید؟
حیفمان از جبهه یادی مانده است
شکر، رنگ اعتقادی مانده است
ای چکاوک های با گل آشنا
قمریان عشق بلبل آشنا
پهنه ی پروازمان اینجا نبود
راستی نامحرمی با ما نبود
هر که پا در ره، سری پرشور داشت
از امام عاشقان دستور داشت
یک قبیله هانی و حرو حبیب
شمع و گل، پروانه، شوق عندلیب
گویی آن ایام خوابی بود، خواب
جلو اسلام نابی بود، ناب
باز هم باید زشور جنگ گفت
از تهاجم، از فساد وننگ گفت
پستمان حال وهوای شهرکرد
سجده را پیشانی ما قهر کرد
نسل حاضر راز ما را بشنوید
قصه پرواز ما را بشنوید
یک نظر بر سینه های تنگمان
بشنوید ازخاطرات جنگمان
کربلا بود و حضوری داشتیم
درسر آنجا شوق و شوری داشتیم.
می شد آنجا تا خدا تعمیم یافت.
عزت و جنت به یک تصمیم یافت
می شد آنجا پاک تر از آب بود
مست و بی دل از شرابی ناب بود
می شد آنجا با قناری راز گفت
با پرستو حاجت پرواز گفت
گاه، چو امواج جاری می شدیم
سمبلی از بیقراری می شدیم
اشکمان جاری تر از اروند بود
پیش تر هرکس که حاجتمند بود
هر درون سوزی جبین برخاک داشت
می شد آنجا روح خود را پاک داشت
می شد آنجا آسمان را صاف دید
پرگشا سیمرغ بود و قاف دید
ادعیه بویی خدایی داشتند
سجده ها هم ماجرایی داشتند
می شد آنجا عشق را هجی نمود
عزم و ایمان بسیجی را ستود
می شد آنجا با شقایق دوست شد
با چکاوکهای عاشق دوست شد
می شد آنجا طعم خوبی را چشید
چون پرستویی مهاجر پرکشید.
کاروان می رفت و ره پویان به راه
دشتها بر خون مه رویان گواه
می شد آنجا ماسه ها را بو کشید
خالی از قناسه بر ابرو کشید
می شد آنجا لاله ها را بوسه زد
دست سیزده ساله ها را بوسه زد
درشرر بر سینه ی صحرا زدن
هر نفس فریاد یا زهرا (س) زدن
زیر آتش معبری از خون زدن
طعنه هایی سرخ برمجنون زدن
دستها با سینه بیعت داشتند
اشکها با دیده الفت داشتند
می شد آنجا از دل پروانه گفت
مثنوی درحالتی مستانه گفت
می شد آنجا در سکوت نیمه شب
زخمه ها برتار دل زد از طلب
کاش می شد جنگ را تفسیر کرد
حال که آن ایام را تصویر کرد
کاش می شد شرح آن ایام گفت
مثنوی عریان و بی ابهام گفت
می شود رویی بهاری داشتن؟
میل پرواز قناری داشتن؟
می شود با لاله از نو باز شد؟
با حقیقت پیشگان دمساز شد؟
می توان با معرفت اعجاز کرد؟
بالهای بسته از نو باز کرد؟
خار درحلقوم جا خوش می کند
خون دلهایم تراوش می کند
استخوانی در گلویم مانده است
پایمالم رنگ و بویم مانده است
بی دلم اما بسیجی مانده ام
گرمسیر دیده، شرجی مانده ام
این منم، من شاهد فصل خروش
از خم اخلاص بودم جرعه نوش
سنگری بود و مناجاتی مرا
و ز عبادتها مهماتی مرا
یاد آن ایام همدردی بخیر
دربیابان یاد شبگردی بخیر
چون کلاف درهمی، اندیشه ام
همچو فرهادم، ولی کو تیشه ام؟
آه، ای همسنگران خسته ام
همرهان خامش وپر بسته ام
ساقی ما زهر غم نوشید، رفت
یادگارش هم کفن پوشید، رفت
خیل گمنامان، کجا شد ناممان؟
ساقی ما رفت و خالی جاممان
آسمان شب منورها چه شد؟
سرزمین صاف، سنگرها چه شد؟
سرسراغ سجده می گیرد زمن
از صلاه الیل گوئیدم سخن
کو تفنگم؟ تا ببینی شور را
تا زحلقومش فشانم نور را
کو کلاه آهنی تا سرکنم؟
قبضه بر پاکرده، هم محور کنم
نی بما این مرگ تدریجی رواست
کوله پشتی، خرج آرپیچی کجاست؟
دو شکابا پنجه ما آشناست
جای پای هر بسیجی کربلاست
یاد مهران و قلاویزان بخیر
یا فکه یاد ماووت وجفیر
پهنه اروند غواصت کجاست؟
علقمه دستان عباست (ع) کجاست؟
خود فراموشان جدا از ما شدند
سینه سرخان در سفر تنها شدند
آه، همراهان دل خونین من
مبتلایان بر غم سنگین من
آشنایان ملال و رنج من
همرهان کربلای پنج من
ای قرین اشک و سوز و زجر من
همنفسهای تب والفجر من
خفتگان دور از میدان جنگ
این زمان بر سینه می کوبند سنگ
ادعا گوش فلک را کر کند
کیست تا کذاب را باور کند
هر کجا تشییع یاس و لاله بود
بر لب اینان زرندی ناله بود
بانگ هل من ناصر، اینان خامشی
با تباکی پشت جبهه دلخوشی
با شمایانم، شما بیدردها
ای شرارات پیشگان، نامردها
شاهد میدان مین ها زنده اند
یاوه گویان، بهترین ها زنده اند
ما همان رزمندگان سنگریم
پیروان با وفای رهبریم
زیر هر خمپاره ما سنگر زدیم
هر کجا مین بود، ما معبر زدیم
درشرر برسینه ها گل می زدیم
روی هر کانال، ما پل می زدیم
رزم ما بشکست هر جا حصر را
خشم ما کوبیده ام القصر را
معجز مرصادمان شد ضرب شصت
پشت اعوان نفاق از ما شکست
لاله ها روئیده دردامان دشت
صحنه ایثارمان والفجر هشت
فاتح فاو .. دو عیجی بوده ایم
آری، آری ما بسیجی بوده ایم
منصفان، پرونده ها را رو کنید
جامه خونین ما را بو کنید
جامه هامان عطر باروتش بجاست
هان شهید زنده، یارانت کجاست؟
مدعی از جبهه دم می زند
حال ما را جمله برهم می زند
فربه گان ناز پرور را چه کار؟
با جهاد و خون و جنگ و کارزار
گو که خونی از دماغت آمده؟
خوشه ای، آیا سراغت آمده؟
تاولی از شیمیایی دیده ای؟
تاکنون قطع نخاعی دیده ای؟
مقتل مفقودها دانی کجاست؟
مسلخ کربوبلای چار ماست
آه، ای همسنگران خط شکن
ای سحاب بغض خاموش از سخن
قمریان خسته ی بی بال و پر
شب شکاران غریب ودیده تر
تندران بی هما ورد خروش
ای سیه پوشان پیر می فروش
آه دل، دارد هوای دیگری
دیده جوید کربلای دیگری
کرخه و کارون، بهمنشیر من
موجتان از گریه شبگیر من
کو چفیه، پرده پوش اشک من؟
شاهد جوش و خروش و رشک من
نیست بازوبند من دردست کیست؟
عکس من دردیدگاه مست کیست؟
آن نوار سبز پیشنانی کجاست؟
راه میمک، راه شرهانی کجاست؟
من زعشق ومعرفت دم می زنم
سینه ها دراین محرم می زنم
حال دل چون غنچه های نورست
درهوای قبل از این آتش بس ست
روزن وصل ولقا مسدود نیست
عشق درچنگ زمان محدود نیست.
باب وصلت بسته من درمی زنم
زآنکه اینجا مانده برسر می زنم
ای خلایق، خفتگان خواب ناز
حاصلان استحاله درنیاز
بازهم کوفه و تنها علی(ع)
باز هم محنت کش غمها، ولی؟
یا علی دردل چه ها انباشتی؟
کی سپید اینسان محاسن داشتی؟
ای بسیجی رهبر درد آشنا
شب شکن، مولای شبگرد آشنا
درشدائد زنده با یاد توأم
صابر از اندرز وارشاد توام
من بسیجی مانده، می مانم، ولی
نیک می دانم که دل خون شد علی (ع)
کوفیان، قلب علی(ع) را نشکنید
حرمت امر ولی را مشکنید
غافلان لبریز گشه صبر ما
پیرشد آخر ولی امر ما
حجم پرسشها مرا سوزد مدام
این غریبی تا کجا باید دوام؟
ای مورخها قلم هاتان شکست
ناقه های عقلتان در گل نشست
نکته پردازان تأمل را چه شد؟
شاعران پس سوژه گل را چه شد
ای قلم داران قلم انداختید؟
جنگ فرهنگ و علم انداختید؟
مدعی ها ی هنر، چون شد هنر؟
تیغتان کو ای یلان بی سپر؟
ای ادیبان عشق وعرفان را چه شد؟
قصه خون شهیدان را چه شد؟
پرده بر چینید ای نقال ها
حال مستولی نشد از قال ها
عشق را چون لال هجی می کنید
وصف فرهنگ بسیجی می کنید
ای بدل پردازها، اصلیم ها
یادگار سبز آن فصلیم ما
ساقه های سبز ما را مشکنید
بی جهت آئینه ها را نشکنید
هرکه مجنون غم سرایی می کند
بیستون هم خودنمایی می کند
صحنه سازان را ندیدن عیب نیست؟
شاخه ی تر را بریدن عیب نیست؟
خاطراتی سرخ دارد فصل سبز
برجبین زردی چرا، ای نسل سبز؟
یا آن یاس وشقایقها بخیر
یاد مجنون، یاد قایقها بخیر
یاد باد آن ساحل اروندمان
یاد آن سجاده و سربندمان
بچه های کربلای چار کو؟
خیل گردانهای پای کار کو؟
ای شلمچه، عشق من مأوای من
مدفن جاوید دست وپای من
همرهان رفتند و دل درقید ماند
قلب من در پاسگاه زید ماند
بدر وخیبر بوی مجنون داشتند
کربلاها مایه ی خون داشتند
سرزمینها غرق بوی یاس بود
تشنگان را مقتدا، عباس (ع) بود
با حسین (ع) آنان بیعت داشتند
بینهایت، معنویت داشتند
باغبان لاله ها یادش بخیر
همنوای ناله ها یادش بخیر
آنکه دلها درعزایش سوختند
مشت از او دستها آموختند
پیر ما از زهر ساغر نوش شد
رفت وفرزندش علم بر دوش شد
رنج جانکاهی که روح ا... دید
قامت سید علی راهم خمید
انفجار نور عالمگیر شد
سید ما هم دراین ره پیر شد
کاش هرگز کوفه بازاری نبود
یا نفوس حیدر آزاری نبود
ترسم این گل هم بچیند روزگار
بارلاله ها طی نگردد این بهار
این بهار باغ را از ما نگیر
تا نبیند دیده، پرچم دار، پیر
باغ ما را از خزان فرما بری
عزت افزا برمقام رهبری
تا خمینیت، نشان نهضت ست
نام و فرهنگ بسیجی عزت ست
منبع : بیطرف (محزون)، فرزاد؛ (1386)، آتش دل، تهران: انتشارات ایران سبز، چاپ اول 1386.