Interets de connaissance

علائق شناخت در نظر مکتب فرانکفورت

یکی از تزهای اصلی مکتب فرانکفورت این است که چه رای تحلیل علم آن گونه که ساخته می شود و چه به منظور تعیین الگویی هنجاری برای آن، نمی توان از « شناخت بی طرفانه» و بی علاقه نسبت به هر گونه بُرد عملی که به
يکشنبه، 17 شهريور 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
علائق شناخت در نظر مکتب فرانکفورت
 علائق شناخت در نظر مکتب فرانکفورت

نویسندگان: ایوکوسه و استفن آبه
مترجم: افشین جهاندیده



 
Interets de connaissance

(1) یکی از تزهای اصلی مکتب فرانکفورت این است که چه رای تحلیل علم آن گونه که ساخته می شود و چه به منظور تعیین الگویی هنجاری برای آن، نمی توان از « شناخت بی طرفانه» و بی علاقه نسبت به هر گونه بُرد عملی که به هیچ نیازی پاسخ ندهد، سخن گفت. با این حال، این تشخیص به معنای نوعی تقلیل دادن نیست، گویی برملا کردن علائق خاص و شرم آور و نیروگذاری های روانی ناخودآگاه در پس ادعاهای شناخت عینی مدنظر است و بدین ترتیب صرفاً واهی بودنشان اشکار می شود. عقل پوششی برای مقاصد شرم آور نیست و صحت شناخت ها الزاماً به دلیل اشکار شدن علائقی که عملِ آن ها را تعیین می کنند، زیر سؤال نمی رود. در معنای دقیق کلمه، علاقه که حامل بُعدی جهانشمول است، بر جنبه ی سازنده ی بودن- در- عالمِ انسانی دلالت دارد، و به عبارت بهتر آن چیزی است که جهانی را می گشاید و بدین ترتیب ابژکتیویته را آن گونه که هست، امکان پذیر می کند و فضایی را برای فعالیت علمی می نمایاند که میتواند مدعی استقال باشد، بی آن که به این دلیل، ریشه داشتن در جهانِعمل و خویشامدنی اش با آن را نادیده بگیرد.
(2) هورکهایمر تأیید می کند که در جوامع مدرن هیچ علمی نیست که بی طرف باشد. اگر جامعه اساساً بر مبنای کارِ تصاحب طبیعت و تولید ثروت تبیین می شود، تحقیق علمی کارکردی سازمان یافته در بطن تقسیم کار حاصل از آن دارد: « دانشمند و علم اش در دستگاه اجتماعی ادغام شده اند و نتایج مثبت کار علمی عامل حفظ و بازتولید دائمی نظم مستقر است، و چندان مهم نیست که علم در این مورد چه تأویلی را از خود می سازد» ( نظریه ی سنتی و اعتقادی، ص25) . از این دیدگاه، هدف نقد عبارت است از افشای غیر علمی بودن ساخت های ایدهئولوژیک و نیز یادآوری کارکرد اجتماعی اجتناب ناپذیر علم به آن و یادآوری کارکرد محافظه کارانه اش که ذاتی جایگیریِ آن در شیوه ی تولید سرمایه داری است. در مقابل، نظریه ی انتقادی به رغم در حاشیه بودن اش، نوعی برتری اخلاقی را برای خود در نظر می گیرد، آن هم به صرف امتناع از بر عهده گرفتن این کارکرد: « علمی که چون خود را مستقل می پندارد، تصور می کند که شکل دهی به پراکسیسی که علم بخشی از آن است و به آن خدمت می کند، به هیچ رو در حوزه ی صلاحیت اش نیست و خود را با اندیشه و عمل وفق می دهد، به صِرفِ همین دلیل پیشاپیش از ارزش های حقیقی انسانی منحرف شده است» ( نظریه ی سنتی و اعتقادی، ص79) . همچنین این علم نوعی برتری معرفت شناختی را برای خود قائل است، چون آگاهی روشن بینانه ی دانشمند را از تعلق اش به جهان امکان پذیر می کند، جهانی که در آن، بافت پیدایش و در عین حال اثرهای شناختی را که تولید می کند، در نظر می گیرد- در مارکوزه بُعد نقادانه ی این دیدگاه کارکردگرا تقویت می شود: علم مدرن اساساً فاقد صلاحیت می نماید، در این معنا که این علم ارمغان پروژه ی سیاسی تمامیت خواه و به شدت غیرعقلانیِ بهره کشی از طبیعت و الزاماً فراتر از آن، بهره کشی از انسان به نظر می رسد. پس تفاوت هایی اساسی میان علم و تکنولوژی وجود ندارد و گرایش تکنولوژی این است که هیچ جنبه ای از زندگی اجتماعی را معاف ندارد و کل رهنگ و روابط انسانی را فلج کند: « آن علمی از طبیعت که طبیعت را مجموعه ای از ابزارهای بالقوه و موضوع مهار کردن و سازمان دهی می داند، با هدایت امر ماتقدم تکنولوژیک توسعه می یابد. [...] وقتی تکنولوژی به شکل عمومیِ تولید مادی بدل می شود، تمام فرهنگ را محاط و مهار می کند و کلیتی تاریخی را نمایش می دهد- یک ,جهان,» ( انسان تک ساحتی، ص ص 177- 176) . در این جا فهم عمل گرایانه از علم بی درنگ ارزش افشاگری را می یابد.
(3) هابرماس تلاش می کند که این دیدگاه ها را نظام مند و در عین حال تدقیق کند و گذار از نوعی افشاگری سیاسیِ به ناگزیر انتزاعی و ناروا از علم به نظریه ای تقریباً استعلایی و کثرا گرا از شناخت را عملی کند. او بدین منظور دیدگاهِ نانسان شناسی شناخت» را که نمی خواهد تقیل گرا باشد، در پیش می گیرد: « من گرایش های اساسی مرتبط با برخی شرایط بنیادینِ بازتولید و خودسازیِ ممکنِ نوع بشر، یعنی مرتبط با کار و تعامل، را علائق می نامم» ( شناخت علائق انسانی، ص230) . ایده ی اولیه این است که داده ی تجربی صرفاً بر مبنای چشم اندازهای مرتبط با تجربه ی انسانی به طور عام، می تواند به گونه ای ساختار یابد که به شکل گیری شناخت های علمی منجر شود و این چشم اندازها سه شیوه ی گشودگی به روی جهان را دربردارند: تجربه ی کاری، تعامل با یک هم صحبت در بطن مبادله ای زبانی، و دیالکتیک پیروی از استیلا و نفی آن. پس هابرماس سه علاقه ی شناخت را از هم متمایز می کند: « گرایش به در اختیار داشتنِ تکنیکی چیزها، گرایش به فهم متقابل در زندگی عملی یا گریش به رهایی از قیدوبند طبیعی- این است سه رویکردی که در این جا سه دیدگاهی را معین می کند که متناسب با آن ها، درک واقعیت آن گونه که هست برای ما امکان پذیر می شود» ( تکنولوژی و علم به منزله ی ایده ئولوژی، ص152) . سه مجموعه از رشته های علمی با این علائق متناسب اند که حوزه ی علم معاصر را به درستی بین خود تقسیم می کنند. علاقه به رهایی بخشی که روان کاوی، جامعه شناسی انتقادی و فلسفه نماینده ی آن اند، علاقه ای است که عقل آن را دنبال می کند، عقلی که کاملاً ازخودش آگاه است و به همین دلیل در پی ایجاد روشن بینی و خودگردانی است: « در تأمل - بر- خود، شناخت برای عشق به خودِ شناخت مطابق است با علاقه ای که به رهایی بخشی سوق می دهد. هدف علاقه ی رهایی بخش به شناخت تحقق کامل چنین تأملی است» ( تکنولوژی و علم به منزله ی ایده ئولوژی، ص157).
منبع: کوسه و آبه، ایو واستفن،
منبع:(1385) ، واژگان مکتب فرانکفورت، افشین جهاندیده، تهران، نشر نی، چاپ دوم 1389.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط