Marxisme

مارکسیسم در نظر مکتب فرانکفورت

مکتب فرانکفورت از زمان تأسیس، خود را از سرگیری و تداوم نظریه ی مارکسیستی، هم در حوزه ی مشخصاً فلسفی هم در شناخت تجربی از پدیده های تاریخی و اجتماعی، معرفی کرد. با این حال، نظریه پردازان مکتب
يکشنبه، 17 شهريور 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مارکسیسم در نظر مکتب فرانکفورت
 مارکسیسم در نظر مکتب فرانکفورت

نویسندگان: ایوکوسه و استفن آبه
مترجم: افشین جهاندیده



 
Marxisme

(1) مکتب فرانکفورت از زمان تأسیس، خود را از سرگیری و تداوم نظریه ی مارکسیستی، هم در حوزه ی مشخصاً فلسفی هم در شناخت تجربی از پدیده های تاریخی و اجتماعی، معرفی کرد. با این حال، نظریه پردازان مکتب فرانکفورت بیش تر از آن که مجموعه ای از تزهای جزم اندیشانه ی مارکس را درباره ی تاریخ و جامعه حفظ کنند، تحت تأثیر فکری مارکس بودند: تأثیری که نقد زمان حال با هدف رهایی بخشی را به اصل اندیشه ای پسا-متافیزیکی و خودآگاه بدل می کند، تأثیری که برچیدن سازوکارهای مولد بی عدالتی و از خودبیگانگی را به وظیفه ی بنیادین عقل بدل می کند. به علت همین موضع دوپهلو، مؤلفان مکتب فرانکفورت استراتژی های بسیار گوناگونی را در برابر مارکسیسم گسترش دادند، استراتژیِ هایی که میان دو خواست در نوسان بودند، از یک سو خواست غنا بخشیدن به مارکسیسم، از سوی دیگر تخریب آن به منظور جایگزین کردن آن با نظریه ای جامع تر بر مبنای زمینه ی خاص آن.
(2) نخستین متون هورکهایمر صحت این رویکرد را می پذیرند که زمان حال را بر پایه ی شیوه ی تولید کاپیتالیستی و استثمار پرولتاریا و مبارزه ی طبقاتِ همراه با پرولتاریا توصیف می کند؛ این متون به انقلابی پرولتاریایی فرا می خوانند که به جامعه ای رهنمون می شود که با برنامه ریزی اقتصادی، سازمانی عقلانی دارد. تلاش برای روزآمد کردن نظری که در Zeitschrift Fur Sozialforschung دهه ی سی بسط یافت، بی شک قصد داشت سقوط کاپیالیسم لیبرال را که در کاپیتال تحلیل شده بود، سقوطی تفسیر کند ناشی از تمرکز بنگاه ها، سازمان دهی بازارها و درهم آمیختگی سیاست و اقتصاد که شکل پخته اش را در برنامه ریزی وروی و در رژیم های فاشیستی می یابد. اما حتی در چرخش « بدبینانهمای که اساساً در دیالکتیک روشنگری دیده می شود، گاهی به نظر می رسد که آدورنو و هورکهایمر قصد دارند هسته ی سختِ مارکسیسم و تمرکز بر کار و اقتصاد را حفظ کنند: برای مثال از دیدگاه آن ها، تغییر تیلوری شیوه های کار صنعتی است که شرط بی واسطه ی نفوذِ گرایشِ عقلانی سازی ابزاری نامحدود را به کل بافت اجتماعی شکل می دهد.
خط فکری دیگری به ویژه در برخی از نوشته های پس از جنگ آدورنو بسط می یابد. او که از هر نوع اقتصادگرایی فاصله می گیرد، و متقاعد شده است که پرولتاریا دیگر به هیچ وجه نیرویی برانداز یا مترقی نیست، و با تجربه ی شوروی مخالف است و هر گونه فلسفه ی یک دست کننده و خوش بینانه از تاریخ را رد می کند، فقط یک درون مایه را از مارکس حفظ می کند: شیءوارگی که پیامد « بت وارگی کالا» است. پس بیش تر از افشای استثمار و بی عدالتی، افشای این واقعیت مدنظر است که در دوران کنونی این گرایش وجود دارد که محصولات فعالیت انسانی از تولیدکنندگان شان جدا شوند و در جهانی مستقل سازمان یابند، جهانی که از انسان ها سلب آزادی می کند و در عوض در زندگی مداخله می کند تا آن را خشک و انعطاف ناپذیر کند. از آن دیدگاه، مارکسیسمِ تاریخی نیروی کافی برای مخالفت ندارد، تاریخ مصرف اش گذشته است و حتی همدست با جنبش مرگبار عقلانی سازی است. نقد بر استثمار متمایل می شود به سمت برچیدن از خودبیگانگی های اجتماعی و فرهنگی که سرشت نمای جامعه ی تحت استیلا، جامعه ی وفور و مصرف پس از جنگ- چه در شکل لیبرال و چه در شکل سوسیالیستی آن- است که دیگر چندان نیازی به استناد به نص اندیشه ی مارکس ندارد.
(3) این دوسویگیِ رابطه با مارکس به طور موجز در آثار هابرماس دیده می شد. هابرماس دست کم در ابتدای دوران کاری خود، شکل تأمل نزد مارکس، یعنی شکل نقد را معتبر می داند؛ او آن چارچوب های کلی یعنی نظریه ی بحران ها، نظریه ی ایده ئولوژی و نظریه ی توسعه ی اجتماعی را می پذیرد، حتی اگر در پی توسعه ی این نظریه ها با توجه به تحولات سرشت نمای سده ی بیستم باشد. در واقع نقد او هم زمان بر دو نکته ی اساسی تکیه دارد. از یک سو، مارکس هرگز دیدگاه خود را حقیقتاً در مورد شکل شناخت که تحت لوای نقد انجام می داد ( و حتی گاهی وسوسه می شد آن را با کار علوم طبیعی یکسان به شمار آورد) توضیح نمی دهد و بدین ترتیب دیدگاه او اسیب پذیر می شود و مانع از نظام مندشدن اش می شود. از سوی دیگر، مارکس عجولانه کار را به جوهر انسان و قلب هر جامعه ای بدل می کند، دیدگاهی که پایه ی انسان شناختی بیش از حد محدودی را به نظریه و پروژه ی سیاسی اش می دهد: درواقع از آن جا که « آزادسازی ازگرسنگی و فلاکت لزوماً منطبق نیست بر آزادسازی از بندگی و حقارت» ( تکنولوژی وعلم به منزله ی « ایده ئولوژی» ، ص211) ، تغییر شیوه ی تولید و شکل های کار کافی نیست. هابرماس یکی از گرایش های آدورنو را از لحاظ جامعه شناختی تا نهایت اش توسعه می دهد: او مبارزه ی طبقاتی را نسبی می کند، چشم انداز یک انقلاب پرولتاریایی را کنار می گذارد و ترجیح می دهد که کثرت و چندگانگی خاستگاه های مبارزه ها و از خودبیگانگیِ موجود در جوامع ما را پیش بکشد و نه صرفاً خاستگاه های اقتصادی شان را. این تحول گواه این واقعیت است که مکتب فرانکفورت به نوعی قصد داشت با جدای اجتناب ناپذیر از نظریه ی انتقادی اجتماعی و از جنبش کارگری همراهی کند- در واقع مکتب فرانکفورت از « جنبش های جدید اجتماعی» که از دهه ی شصت به بعد ظهور کرد، آشکارا رضایت بیش تری داشت- بدون آن که آمیزه ای از نزدیکی و فاصله نسبت به طرح کلاسیک مارکسیسم را نادیده بگیرد، آمیزه ای که لازمه ی این عمل ظریف بود.
منبع:(1385) ، واژگان مکتب فرانکفورت، افشین جهاندیده، تهران، نشر نی، چاپ دوم 1389.

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.