داستان های فیه ما فیه (2)

سبب نزول این آیت، آن بود که مصطفی(ص) کافران را شکسته بود و کُشش و غارت کرده، اسیرانِ بسیار گرفته، بند در دست و پای کرده. و در میان آن اسیران یکی عمِّ او بود _عباس، (رضی الله عنه).
يکشنبه، 21 مهر 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستان های فیه ما فیه (2)
داستان های فیه ما فیه(2)

 

گردآورنده: شهاب الدین عباسی



 

1- رهایی از دوزخ

حق تعالی می فرماید: « یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِمَنْ فِی أَیْدِیکُمْ مِنَ الْأَسْرَى إِنْ یَعْلَمِ اللَّهُ فِی قُلُوبِکُمْ خَیْراً یُؤْتِکُمْ خَیْراً مِمَّا أُخِذَ مِنْکُمْ وَ یَغْفِرْ لَکُمْ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ‌«(1)
سبب نزول این آیت، آن بود که مصطفی(ص) کافران را شکسته بود و کُشش و غارت کرده، اسیرانِ بسیار گرفته، بند در دست و پای کرده. و در میان آن اسیران یکی عمِّ (2) او بود _عباس، (رضی الله عنه). (3)
ایشان همه شب در بند و عجز و مذلّت می گریستند و می زاریدند و اومید از خود بریده بودند و منتظر تیغ و کشتن می بودند.
مصطفی(ص) در ایشان نظر کرد و بخندید.
ایشان گفتند و دیدی که در او بشریّت(4) هست و آن چه دعوی می کرد که "در من بشریت نیست" به خلافِ راستی بود. اینک در ما نظر می کند، ما را در این بند و غلّ اسیر خود می بیند، شاد می شود_ همچنان که نفسانیان(5) چون بر دشمن ظفر یابند و ایشان را مقهور خود بینند شادمان گردند و در طرب آیند.»
مصطفی(ص)، ضمیر ایشان را دریافت، گفت: «نی، حاشا(6) که من از این رو می خندم که دشمنان را مقهور خود می بینم یا شما را بر زیان می بینم من از آن شاد می شوم؛ بل خنده ام از آن می گیرد که می بینم، به چشم سِرّ، که قومی را از تون(7) و دوزخ و دوددان سیاه، به غل و زنجیر، کش کشان به زور سوی بهشت و رضوان(8) و گلستان ابدی می برم، و ایشان در فغان و نفیر که "ما را از این مهلکه، در آن گُلشن و مَأمن چرا می بری؟" خنده ام می گیرد. با این همه، چون شما را آن نظر هنوز نشده است که این را که می گویم، دریابید و عیان ببینید.»
حق تعالی می فرماید که "اسیران را بگو که" شما اول، لشکرها جمع کردید و شوکت بسیار، و بر مردی و پهلوانی و شوکت خود اعتماد کلی نمودید و با خود می گفتید که "ما چنین می کنیم، مسلمانان را چنین بشکنیم و مقهور گردانیم" و بر خود قادری از شما قادرتر نمی دید و قاهری بالای قهر خود نمی دانستید، لاجرم هر چه تدبیر کردید که چنین شود جمله به عکس آن شد. باز اکنون که در خوف مانده اید هم از آن علت توبه نکرده اید، نومیدید و بالای خود قادری نمی بینید. پس می باید که در حال شوکت و قدرت مرا ببینید و خود را مقهور من دانید تا کارها میسر شود، و در حال خوف از من امید مبرید، که قادرم که شما را از این خوف برهانم و ایمن کنم. " آن کسی که از گاو سپید گاو سیاه بیرون آرَد هم تواند که از این گاو سیاه، گاو سپید بیرون آرد که « یُولِجُ اللَّیْلَ فِی النَّهَارِ وَ یُولِجُ النَّهَارَ فِی اللَّیْلِ (9) و یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَ یُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ »(10) _اکنون، در این حالت که اسیرید، امید از حضرت من مبرید تا شما را دست گیرم که «إِنَّهُ لاَ یَیْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْکَافِرُونَ »"(11)
اکنون حق تعالی می فرماید که "ای اسیران، اگر از مذهب اول بازگردید و در خوف و رجا ما را بینید و در کل احوال خود را مقهور من بینید، من شما را از این خوف برهانم و هر مالی که از شما به تاراج رفته است و تلف گشته، جمله را، باز به شما دهم، بلکه اضعافِ(12) آن و به از آن، و شما را آمرزیده گردانم و دولت آخرت نیز به دولت دنیا مقرون گردانم"».

2- ایمان و بخشندگی

عباس گفت: «توبه کردم و از آنچه بودم باز آمدم.» (13)
مصطفی(ص) فرمود که «این دعوی را که می کنی حق تعالی از تو نشان می طلبد.»
عباس گفت: «بسم الله، چه نشان می طلبی؟»
فرمود که «از آن مال ها که تو را مانده است، ایثار لشکر اسلام کن تا لشکر اسلام قوت گیرد، اگر مسلمان شده ای و نیکی اسلام و مسلمان می خواهی.»
گفت: «یا رسول الله، مرا چه مانده است؟ همه را به تاراج برده اند، حصیری کهنه رها نکرده اند.»
فرمود که «دیدی که راست نشدی، و از آنچه بودی بازنگشتی؟ بگویم که مال چقدر داری و کجا پنهان کرده ای و به که سپرده ای و در چه موضع پنهان و دفن کرده ای؟»
گفت: «حاشا.»
فرمود که «چندین مال معین به مادر نسپردی و در فلان دیوار دفن نکردی و وی را وصیت نکردی به تفصیل که "اگر باز آیم به من بسپاری، و اگر به سلامت باز نیایم چندینی در فلان مصلحت صرف کنی و چندینی به فلان دهی و چندینی تو را باشد؟"»چون عباس این را بشنید، انگشت برآورد به صدق تمام، ایمان آورد، و گفت: «و ای پیغامبر به حق من می پنداشتم که تو را اقبال هست از دور فلک چنان که متقدمان را بوده است از ملوک مثل هامان و شداد و نمرود و غیرهم. چون این را فرمودید معلومم شد و حقیقت گشت که این اقبال آن سری است و الهی ست و ربانی ست.»
مصطفی(ص) فرمود: «راست گفتی. این بار شنیدم که آن زُنّار(14) شک که در باطن داشتی بگسست و آواز آن به گوش من رسید. مرا گوشی ست پنهان در عین جان که هر که زنّار شک و شرک و کفر را پاره کند من به گوش نهان بشنوم و آواز آن بریدن به گوش جان من برسد. اکنون حقیقت است که راست شدی و ایمان آوردی.»

3- قبض ها و بسط ها

مصطفی(ص) به آن عظمت و بزرگی که داشت شبی دست او درد کرد.
وحی آمد که از تأثیر درد دست عباس است که او را اسیر گرفته بود و با جمع اسیران دست او بسته بود. و اگر چه آن بستن او به امر حق بود هم جزا رسید تا بدانی که این قبض ها و تیرگی ها و ناخوشی ها که بر تو می آید از تأثیر آزاری و معصیتی است که کرده ای اگر چه به تفصیل تو را یاد نیست که چه و چه کرده ای. اما از جزا بدان که کارهای بد بسیار کرده ای و تو را معلوم نیست که آن بد است یا از غفلت یا از جهل یا از همنشین بی دینی که گناه ها را بر تو آسان کرده است که آن را گناه نمی دانی.
در جزا می نگر که چقدر گشادداری و چقدر قبض داری. قطعاً قبض جزای معصیت است و بسط جزای طاعت است.(15)

4- ثنای محمّد

یکی گفت که «بر مناره، خدا را تنها چرا ثنا نمی گویند، و محمد را نیز یاد می آرند.»
گفتندش که «آخر ثنای محمد ثنای حق است. مثال اش همچنان که یکی بگوید که "خدا پادشاه را عمری دراز دهاد و آن کس را که مرا به پادشاه راه نمود، یا نام و اوصاف پادشاه را به من گفت." ثنای او به حقیقت ثنای پادشاه باشد.»(16)

5- عجب حالتی؟!

شخصی می گفت که «مرا حالتی هست که محمد و مَلَکِ مُقرّب آن جا نمی گنجد.»
شیخ فرمود که «عجب بنده را حالتی باشد که محمد در وی نگنجد، محمد را حالتی نباشد که چون تو گَنده بغل(17) آن جا نگنجد!»(18)

6- کوزه ها را بپوشانید

به حضرت مصطفی(ص) جماعتی منافقان و اغیار آمدند.
ایشان در شرح اسرار بودند و مدح مصطفی(ص) می کردند.
پیغامبر به رمز به صحابه فرمود که «خَمِّروا آنِیَتَکُم»(19) یعنی: «سرهای کوزه ها و کاسه ها را و دیگ ها و سبوها را و خُم ها را بپوشانید و پوشیده دارید، که جانورانی هستند پلید و زهرناک، مبادا که در کوزه های شما افتند و به نادانی از آن کوزه ها آب خورید شما را زیان دارد.»
به این صورت، ایشان را فرمود که «از اغیار حکمت را نهان دارید و دهان و زبان را پیش اغیار بسته دارید که ایشان موشان اند، لایق این حکمت و نعمت نیستند.»

7- اعتراض کافران

مصطفی(ص) با اصحاب نشسته بود.
کافران اعتراض آغاز کردند.
فرمود که «آخر شما همه متفق اید که در عالَم یکی هست که صاحب وحی اوست، وحی بر او فرو می آید، بر هر کسی فرو نمی آید. و آن کس را علامت ها و نشان ها باشد در فعل اش و در قول اش، در سیمایش- در همه اجزای او نشان و علامت آن باشد. اکنون چون آن نشان ها را دیدید، روی به وی آرید و او را قوی گیرید تا دستگیر شما باشد.»
ایشان همه محجوج (20) می شدند و بیش سخن شان نمی ماند. دست به شمشیر می زدند و نیز می آمدند و صحابه را می رنجانیدند و می زدند و استخفاف(21) ها می کردند.
مصطفی(ص) فرمود که «صبر کنید تا نگویند که بر ما غالب شدند. به غلبه خواهند که دین را ظاهر کنند. خدا این دین را خواهد ظاهر کردن.»
و صحابه مدت ها نماز پنهان می کردند و نام مصطفی (ص) را پنهان می گفتند تا بعد مدتی وحی آمد که «شما نیز شمشیر بکشید و جنگ کنید.

8- مصلحت زندگی

آورده اند که پیغامبر(ص) با صحابه از غزا آمده بودند.
فرمود که طبل را بزنند. «امشب بر در شهر بخسبیم و فردا درآییم.»
گفتند: «یا رسول الله به چه مصلحت؟»
گفت: «شاید که زنانِ شما را با مردمانِ بیگانه جمع بینید و متألم شوید و فتنه برخیزد.»
یکی از صحابه نشنید، در رفت. زنِ خود را با بیگانه یافت.(22)

9- دین پاک

یکی در زمان مصطفی(ص) گفت که «من این دین تو را نمی خواهم؛ والله که نمی خواهم. این دین را بازستان. چندان که در دین تو آمدم روزی نیاسودم: مال رفت، زن رفت، فرزند نماند، حرمت نماند، قوت نماند و شهوت نماند.»
گفت: «حاشا. دین ما هر کجا که رفت بازنیاید تا او را از بیخ و بُن نکَند و خانه اش را نروبد و پاک نکند.»(23)

10- دوستدار محمد

یکی آمد به مصطفی(ص) گفت: «انّی اُحِبُّکَ.»(24)
گفت: «هُش دار که چه می گویی.»
باز مکرر کرد که «اِنّی اُحِبُّکَ.»
گفت: «هش دار که چه می گویی.»
گفت: «اِنّی اُحِبُّکَ.»
گفت: «اکنون پای دار که به دست خودت خواهم کشتن. وای بر تو.»(25)

11- وضوی نیکو

آورده اند که حسن و حسین، رضی الله عنهما، شخصی را دیدند در حالت طفلی که وضو کژ می ساخت و نامشروع. خواستند که او را به طریق احسن، وضو تعلیم دهند.
آمدند بر او که «این مرا می گوید که " تو وضو کژ می سازی." هر دو پیش تو وضو می سازیم. بنگر که از هر دو، وضوی کی مشروع است؟»
هر دو پیش او وضو ساختند.
گفت: «ای فرزندان، وضوی شما سخت مشروع است و راست است و نیکوست. وضوی من مسکین، کژ بوده است.»

12- اسلام آوردن عمر

عمر، پیش از اسلام به خانه ی خواهر خویشتن درآمد. خواهرش قرآن می خواند طه ما اَنزَلنا (26) به آواز بلند. چون برادر را دید پنهان کرد و خاموش شد.
عمر شمشیر برهنه کرد و گفت: «و البته بگو که چه می خواندی و چرا پنهان کردی؟ والا گردنت را همین لحظه به شمشیر ببرّم. هیچ امان نیست.»
خواهرش عظیم ترسید، و خشم و مهابت او را می دانست. از بیم جان مقر شد، گفت: «از این کلام می خواندم که حق تعالی در این زمان به محمد (ص) فرستاد.»
گفت: «بخوان تا بشنوم.»
سورتِ طه را فرو خواند.
عمر، عظیم خشمگین شد و غضب اش صد چندان شد. گفت: «اکنون اگر تو را بکشم این ساعت زبون کُشی باشد. اول بروم سر او را ببرّم، آن گاه به کار تو پردازم.»
همچنان از غایت غضب، با شمشیر برهنه روی به مسجد مصطفی نهاد. در راه چون صنادید(27) قریش او را دیدند، گفتند: «هان عمر قصد محمد دارد، و البته اگر کاری خواهد آمدن از این بیاید.» زیرا عمر عظیم با قوّت و رجولیّت(28) بود و به هر لشکری که روی نهادی البته غالب گشتی و ایشان را سرهای بریده نشان آوردی تا به حدی که مصطفی (ص) می فرمود همیشه که «خداوندا دین مرا به عمر نصرت ده یا به ابوجهل.» زیرا آن دو در عهد خود به قوّت و مردانگی و رجولیّت مشهور بودند.
و آخر چون مسلمان گشت، همیشه عمر می گریستی و می گفتی: «یا رسول الله، وای بر من اگر ابوجهل را مقدّم می داشتی و می گفتی که "خداوندا دین مرا به ابوجهل نصرت ده یا به عمر" حال من چه بود، و در ضلالت می ماندمی.»
فِی الجمله، در راه با شمشیر برهنه روی به مسجد رسول(ص) نهاد.
در آن میان جبرائیل وحی آورد به مصطفی(ص) که «اینک یا رسول الله عمر می آید تا روی به اسلام آوَرَد. در کنارش گیر.»
همین که عمر از در مسجد درآمد، دید که تیری از نور بپرّید از مصطفی (ص) و در دل اش نشست. نعره ای زد، بیهوش افتاد. مِهری و عشقی در جان اش پدید آمد و می خواست که در مصطفی (ص) گداخته شود از غایت محبت، و محو گردد.
گفت: «اکنون یا نبی الله، ایمان عرض فرما و آن کلمه مبارک بگوی تا بشنوم.»
چون مسلمان شد، گفت: «اکنون به شکرانه آنکه به شمشیر برهنه به قصد تو آمدم، و کفارت آن، بعد از این از هر که نقصانی در حق تو بشنوم فی الحال امان اش ندهم و بدین شمشیر سرش را از تن جدا گردانم.»
از مسجد بیرون آمد. ناگاه پدرش پیش آمد، گفت: «دین گردانیدی؟!»
فی الحال سرش را از تن جدا کرد و شمشیر خون آلود در دست می رفت. صنادید قریش شمشیر خون آلود دیدند، گفتند: «آخر وعده کرده بودی که سر آورم. سر کو؟»
گفت: «اینک.»
گفت: «این سر را از اینجا بُردی.»
گفت: «نی، این آن سر نیست. این، آن سری ست.»(29)

13- پرستاری از پدر

در زمان عمر، شخصی بود سخت پیر شده بود تا به حدی که فرزندش او را شیر می داد، و چون طفلان می پرورد. عمر به آن دختر فرمود که «در این زمان مانند تو که بر پدر حق دارد هیچ فرزندی نباشد.»
او جواب داد که «راست می فرمایی، ولیکن میان من و پدر من فرقی هست، اگر چه من در خدمت هیچ تقصیر نمی کنم که چون پدر مرا می پرورد و خدمت می کرد بر من می لرزید که نبادا به من آفتی رسد، و من پدر را خدمت می کنم. آن لرزیدن او بر من، آن را از کجا آرَم؟»
عمر فرمود که «هذه اَفقَهُ مِن عُمَر.»(30) یعنی که «من بر ظاهر حکم کردم و تو مغز آن را گفتی.»
فقیه آن باشد که بر مغز چیزی مطلع شود، حقیقت آن را باز داند.(31)

14- کاسه پُر زهر

پیش عمر کاسه پر زهر آوردند به ارمغان.
گفت: «این چرا شاید؟»
گفتند: «این برای آن باشد که کسی را که مصلحت نبینند که او را آشکارا بکشند، از این پاره ای به او دهند، مخفی بمیرد. و اگر دشمن باشد که به شمشیر او را نتوان کشتن، به پاره ای از این پنهان او را بکشند.»
گفت: «سخت نیکو چیزی آوردی. به من دهید که این را بخورم که در من دشمنی هست عظیم. شمشیر به او نمی رسد و در عالَم از او دشمن تر مرا کسی نیست.»
گفتند که «این همه حاجت نیست که به یک بار بخوری. از این ذره ای بس باشد. این، صد هزار کس را بس است.»
گفت: «آن دشمن نیز یک کس نیست، هزار مَرده دشمن است و صد هزار کس را نگوسار کرده است.» بستند آن کاسه را، به یک بار در کشید.
آن گروه که آن جا بودند جمله به یک باره مسلمان شدند و گفتند که «دین تو حق است.»
عمر گفت: «شما همه مسلمان شدید و این کافر هنوز مسلمان نشده است.»(32)

15- آن شیر خشمگین

آوازه شیری در اطرف جهان شایع گشته بود. مردی از برای تعجب، از مسافت دور قصد آن بیشه کرد. برای دیدن آن شیر یک ساله راه مشقت کشید و منازل برید.
چون در آن بیشه رسید و شیر را از دور بدید. ایستاد و بیش نمی توانست رفتن.
گفتند: «آخر شما چندین راه قدم نهادیت برای عشق این شیر. و این شیر را خاصیتی هست که هر که پیش او دلیر رَوَد و به عشق دست بر وی مالد هیچ گزندی به وی نمی رساند. و اگر کسی از او ترسان و هراسان باشد شیر از وی خشم می گیرد، بلکه بعضی را قصد می کند که چه گمان بد است که در حق من می برید. چیزی که چنین است یک ساله راه قدم ها زدی. اکنون نزدیک شیر رسیدی، این استادن چیست؟ قدمی پیشتر نهید.»
کس را زَهره نبود که یک قدم پیشتر نهد.
گفتند: «آن همه قدم ها زدیم، آن همه سهل بود. یک قدم اینجا نمی توانیم زدن.»
اکنون مقصود عمر از آن ایمان که قدم بود که یک قدم در حضور شیر سوی شیر نهد و آن قدم، عظیم نادر است. جز کار خاصان و مقربان نیست.(33)

16- وعظ خاموش

عثمان چون خلیفه شد، بر مِنبر رفت.
خلق منتظر بودند که تا چه فرماید. خَمُش کرد و هیچ نگفت و در خلق نظر می کرد، و بر خلق حالتی و وَجدی نزول کرد که ایشان را پروای آن نبود که بیرون روند. و از همدیگر خبر نداشتند که کجا نشسته اند، که به صد تذکیر و وعظ و خطبه، ایشان را آن چنان حالت نیکو نشده بود.
فایده هایی ایشان را حاصل شد و سِرّهایی کشف شد که به چندین عمل و وعظ نشده بود.
تا آخر مجلس همچنین نظر می کرد و چیزی نمی فرمود. چون خواست فرو آمدن فرمود که «انَِّ لَکُم اِمامٌ فَعّالٌ خَیرٌ اِلَیکُم مِن اِمامٍ قَوّال.»(34)

17- ابراهیم ادهم و آهو

ابراهیم ادهم در وقت پادشاهی به شکار رفته بود. در پی آهویی تاخت تا چندان که از لشکر به کلی جدا گشت و دور افتاد. و اسب در عرق غرق شده بود از خستگی. او هنوز می تاخت.
در آن بیابان چون از حد گذشت آهو به سخن درآمد و روی باز پس کرد که «ما خُلِقَت لِهذا»(35)) و تو را برای این نیافریده اند و از عدم جهت این موجود نگردانیده اند که مرا شکار کنی. خود مرا صید کرده گیر تا چه شود.»
ابراهیم چون این را بشنید نعره ای زد و خود را از اسب در انداخت. هیچ کس در آن صحرا نبود غیر شبانی. به او لابه کرد و جامه های پادشاهانه مُرَصَّع به جواهر(36)، و سلاح و اسب خود را گفت: «از من بستان و آن نمدِ خود را به من ده و با هیچ کس مگوی و کس را از احوال من نشان مده.»
آن نمد در پوشید و راه گرفت.(37)

18-خواسته ی بایزید

حق تعالی به بایزید گفت که «یا بایزید، چه خواهی؟»
گفت: «خواهم که نخواهم.»(38)

19- بایزید و فقه الهی

ابایزید (39) را پدرش در عهد طفلی به مدرسه بُرد که فقه آموزد. چون پیش مدرّس اش برد، گفت: «هذا فِقهُ الله؟»(40)
گفتند: «هذا فقهُ اَبی حنیفه.»(41)
گفت: «اَنا اُرید فِقهُ الله.»(42)
چون بر نحوی اش برد گفت: «هذا نَحو الله؟»(43)
گفت: «هذا نحو سیبَوَیه.»(44)
گفت: «ما اُرید.»(45)
همچنین هر جاش که می برد چنین گفت. پدر از او عاجز شد. او را بگذاشت. بعد از آن در این طلب به بغداد آمد. حالی که جنید را بدید نعره ای بزد. گفت: «هذا فِقهُ الله.»

20- جان قبله

حکایت است از مولانا سلطان العلما (46) که روزی اصحاب او را مستغرق یافتند.(47) وقت نماز رسید. بعضی مریدان آواز دادند مولانا را که «وقت نماز است.»
مولانا به گفتِ ایشان التفات نکرد. ایشان برخاستند و به نماز مشغول شدند. دو مرید موافقت شیخ کردند و به نماز نه استادند. یکی از آن مریدان که در نماز بود خواجگی نام، به چشم سِرّ به وی عیان بنمودند که جمله اصحاب که در نماز بودند، با امام، پشت شان به قبله بود و آن دو مرید را که موافقت شیخ کرده بودند روی شان به قبله بود، زیرا که شیخ چون از ما و من بگذشت و اوی او فنا شد و نماند و در نور حق مستهلک شد که مُوتوُا قَبلَ اَن تَمُوتُوا(48)؛ اکنون او نور حق شده است و هر که پشت به نور حق کند و روی به دیوار آورد قطعاً پشت به قبله کرده باشد، زیرا که او جان قبله بوده است. آخر این خلق که رو به کعبه می کنند (آخر آن کعبه را نبی ساخته است که) قبله گاه عالم شده است. پس اگر او قبله باشد به طریق اولی، چون آن برای او قبله شده است.(49)

21- پروانه در انتظار

پروانه(50) گفت که «مولانا بهاء الدین پیش از آن که خداوندگار روی نماید عذر بنده می خواست که مولانا جهت این حکم کرده است که "امیر به زیارت من نیاید و رنجه نشود که ما را حالت هاست؛ حالتی سخن گوییم، حالتی نگوییم، حالتی پروای خلقان باشد، حالتی عزلت و خلوت، حالتی استغراق و حیرت. مبادا که امیر در حالتی آید که نتوانم دلجویی او کردن و فراغت آن نباشد که با وی به موعظه و مکالمت پردازیم. پس آن بهتر که چون ما را فراغت باشد که توانیم به دوستان پرداختن و به ایشان منفعت رسانیدن ما برویم و دوستان را زیارت کنیم."
امیر گفت که "مولانا بهاءالدین را جواب دادم که من به جهت آن نمی آیم که مولانا به من پردازد و با من مکالمت کند بلکه برای آن می آیم که مشرف شوم و از زمره ی بندگان باشم. از این ها که این ساعت واقع شده است یکی آن است که مولانا مشغول بود و روی ننمود، تا دیری مرا در انتظار رها کرد تا من بدانم که اگر مسلمانان را و نیکان را چون بر درِ من بیایند منتظرشان بگذارم و زود راه ندهم چنین صعب است و دشوار. مولانا تلخی آن را به من چشانید و مرا تأدیب کرد تا با دیگران چنین نکنم. "مولانا فرمود " نی بلکه آن که شما را منتظر رها کردیم از عین عنایت بود.»(51)

22- قاضی منصور و حلاّج

شخصی گفت که «این را قاضی ابومنصور هروی گفته است.»
گفت: «قاضی منصور پوشیده گوید و ترددآمیز باشد و متلوّن، (52) اما منصور(53) برنتافت، پیدا و فاش گفت.»
همه عالَم اسیر قضااند و قضا اسیر شاهد. شاهد پیدا کند(54) و پنهان ندارد.

23- شناخت ذات

فرمود که: سید برهان الدین محقق (55) سخن می فرمود. یکی آمد که «مدح تو از فلانی شنیدم.»
گفت: «تا ببینم که آن فلان چه کس است: او را آن مرتبت هست که مرا بشناسد و مدح من کند؟ اگر او مرا به سخن شناخته است پس مرا نشناخته است زیرا که این سخن نمانَد و این حرف و صوت نمانَد و این لب و دهان نمانَد. این همه عَرَض است. و اگر به فعل شناخت همچنین. و اگر ذات من شناخته است، آن گه دانم که او مدح مرا تواند کردن و آن مدح از آنِ من باشد.»

24- درد آن جهان

شیخ الاسلام ترمذی می گفت: «سید برهان الدین(56)، سخن های تحقیقی خوب می گوید از آن است که کتب مشایخ و اسرار و مقالات ایشان را مطالعه می کند.»
یکی گفت: «آخر تو نیز مطالعه می کنی، چون است که چنان سخن نمی گویی؟»
گفت: «او را دردی و مجاهده و عملی هست.»
گفت: «آن را چرا نمی گویی و یاد نمی آوری؟ از مطالعه حکایت می کنی. اصل آن است و ما آن را می گوییم. تو نیز از آن بگو.»
ایشان را درد آن جهان نبود، به کلی دل بر این جهان نهاده بودند- بعضی برای خوردن نان آمده بودند و بعضی برای تماشای نان می خواهند که این سخن را بیاموزند و بفروشند.(57)

25- سخن خوب

گفتند که «سید برهان الدین(58) سخن خوب می فرماید اما شعر سنایی در سخن بسیار می آرد.»
سید فرمود: «همچنان باشد که می گویند "آفتاب خوب است اما نور می دهد، این عیب دارد."»

26- سخن بی مثال

سید برهان الدین فایده می فرمود.(59)
ابلهی گفت در میان سخن او که «ما را سخنی می باید بی مثال باشد.»
فرمود که «تو بی مثالی بیا سخن بی مثال شنوی. آخر تو مثالی از خود. تو این نیستی، این شخص تو سایه توست. چون یکی می میرد، می گویند "فلانی رفت". اگر او این بود، پس او کجا رفت. پس معلوم شد که ظاهر تو مثال باطن توست، تا از ظاهر تو بر باطن استدلال گیرند.»

27- تواضع شیخ صلاح الدین

مرا در گرمابه افتاد که شیخ صلاح الدین(60) را تواضعی زیادتی می کردم، و شیخ صلاح الدین تواضعی بسیار می کرد در مقابله آن تواضع، شکایت کردم. در دل آمد که تواضع را از حد می بری. تواضع به تدریج به: اول دست اش بمالی، بعد از آن پای، اندک اندک به جایی برسانی که آن ظاهر نشود و ننماید و او خو کرده بُوَد. لاجرم نبایدش در زحمت افتادن و عوضِ خدمت خدمت کردن، چون به تدریج او را خوگر آن تواضع کرده باشی.

28- اشتهای شیخ سررزی

شیخ سررزی(61) میان مریدان نشسته بود. مریدی را سر بریان اشتها کرده بود. شیخ اشارت کرد که «او را سر بریان می باید بیارید.»
گفتند: «شیخ، به چه دانستی که او را سر بریان می باید؟»
گفت: «زیرا که سی سال است که مرا بایست(62) نمانده است و خود را از همه بایست ها پاک کرده ام و منزهم. همچون آیینه بی نقش ساده گشته ام. چون سر بریان در خاطر من آمد و مرا اشتها کرد و بایست شد دانستم که آن از آنِ فلان است، زیرا آیینه بی نقش است. اگر در آیینه نقش نماید، نقشِ غیر باشد.»

29- شیخ نسّاج بخاری

شیخ نسّاج بخاری(63) مردی بزرگ بود و صاحب دل. دانشمندان و بزرگان نزد او آمدندی به زیارت، بر دو زانو نشستندی.
شیخ امّی بود، می خواستند که از زبان او تفسیر قرآن و احادیث شنوند. می گفت: «تازی نمی دانم. شما ترجمه آیت را یا حدیث را بگویید تا من معنی آن را بگویم.»
ایشان ترجمه آیت را می گفتند، او تفسیر و تحقیقِ آن را آغاز می کرد و می گفت که «مصطفی(ص) در فلان مقام بود که این آیت را گفت، و احوال آن مقام چنین است» و مرتبه آن مقام را و راه های آن را و عروج آن را به تفصیل بیان می کرد.
روزی علوی معرّف، قاضی را به خدمت او مدح می کرد و می گفت که «چنین قاضی در عالَم نباشد. رشوت نمی ستاند بی میل و بی محابا. خالصِ مخلص جهت حق میان خلق عدل می کند.»
گفت: «اینکه می گویی که "او رشوت نمی ستاند" این یک، باری دروغ است. تو مرد علوی از نسل مصطفی (ص) او را مدح می کنی و ثنا می گویی که "او رشوت نمی ستاند". این، رشوت نیست؟! و از این بهتر چه رشوت خواهد بودن که در مقابله ی او او را شرح می گویی؟»

30- از هندوستان تا تبریز

شیخی از هندوستان قصد بزرگی کرد. چون به تبریز رسید، بر درِ شیخ رسید.
از اندرون زاویه (64) آواز آمد که «باز گرد. در حق تو نفع این است که بر این در رسیدی. اگر شیخ را ببینی تو را زیان دارد.»(65)

31- عزیزی در چلّه

عزیزی در چلّه(66) نشسته بود برای طلب مقصودی.
به وی ندا آمد که «این چنین مقصود بلند به چلّه حاصل نشود. از چلّه برون آی تا نظر بزرگی بر تو افتد، آن مقصود تو را حاصل شود.»
گفت: «آن بزرگ را کجا یابم؟»
گفت: «در جامع.»(67)
گفت: «میان چندین خلق او را چون شناسم که کدام است؟»
گفتند: «برو. او تو را بشناسد و بر تو نظر کند. نشان آن که نظر او بر تو افتد آن باشد که ابریق(68) از دست تو بیفتد و بی هوش گردی، بدانی که او بر تو نظر کرده است.»
چنان کرد: ابریق پر آب کرد و جماعت مسجد را سقایی می کرد(69) و میان صفوف می گردید. ناگهانی حالتی در وی پدید آمد. شهقه ای(70) بزد و ابریق از دست او افتاد. بی هوش در گوشه ماند. خلق جمله رفتند.
چون با خود آمد خود را تنها دید. آن شاه را که بر وی نظر انداخته بود آن جا ندید. اما به مقصود خود برسید.(71)

32- شاگرد گُلخن تاب

عارفی گفت: «رفتم در گلخنی(72) تا دلم بگشاید که گریزگاه بعضی اولیا بوده است. دیدم رئیس گلخن را شاگردی بود میان بسته بود. کار می کرد و اوش می گفت که "این بکُن و آن بکُن".
او چُست کار می کرد. گلخن تاب(73) را خوش آمد از چُستی او در فرمان بُرداری. گفت: "آری، همچنین چُست باش. اگر تو پیوسته چالاک باشی و ادب نگاه داری، مقام خود به تو دهم و تو را به جای خود بنشانم."
مرا خنده گرفت و عقده من بگشاد. دیدم رئیسان این عالَم را همه بدین صفت اند با چاکران خود.»

33- دلیل اعتقاد

یکی گفت که «ما را هیچ دلیلی قاطع نیست که ولی حق و واصل حق کدام است_ نه قول و نه فعل و نه کرامات و نه هیچ چیز. زیرا که قول شاید که آموخته باشد، و فعل و کرامات رهابین(74) را هم هست و ایشان استخراج ضمیر می کنند و بسیار عجایب به طریق سحر نیز اظهار کرده اند.» و از این جنس برشمرد.
فرمود که «تو هیچ کس را معتقد هستی یا نه؟»
گفت: «ای والله معتقدم و عاشقم.»
فرمود که «آن اعتقاد تو در حق آن کس، مبنی بر دلیلی و نشانی بود یا خود همچنین چشم فراز کردی و آن کس را گرفتی؟»
گفت: «حاشا که بی دلیل و نشان باشد.»
فرمود که «پس چرا می گویی که بر اعتقاد، هیچ دلیلی نیست و نشانی نیست، و سخن متناقص می گویی؟»

34- هم صبری

یاران رفتند پیش میراکد(75) شان.
بر ایشان خشم گرفت که «این همه این جا چه کار دارید؟»
گفتند: «این غلبه ی ما و انبوهی ما جهت آن نیست که بر کسی ظلم کنیم، برای آن است تا خود را در تحمل و صبر معاون(76) باشیم و همدیگر را یاری کنیم.» همچنان که در تعزیت، (77) خلق جمع می شوند برای آن نیست که مرگ را دفع کنند. الاّ فرض آن است که تا صاحب مصیبت را متسلّی شوند(78) و از خاطرش دفع وحشت کنند.

پی‌نوشت‌ها:

1-انفال (8)، (70): «ای پیامبر، به اسیرانی که در دست شما هستند بگو: اگر خدا در دلهایتان نشان ایمان ببیند، بهتر از آنچه از شما گرفته شده ارزانیتان خواهد داشت و می آمرزدتان، و خدا آمرزنده مهربان است.)
2-عمو.
3-خداوند از او راضی و خشنود باد.
4-مرادشان این بود که پیامبر هم به امور انسانی و اوصاف معمولی بشری وابستگی دارد و این برخوردش به دور از رفتاری الهی است.
5-کسانی که در بند خودمحوری و امور نفسانی اند.
6-نه چنین است، مبادا.
7-آتش دادن حمام، کنایه از عذاب دوزخ.
8-یکی از معنی های آن، بهشت است.
9-فاطر(35)، (13): «از شب می کاهد و به روز می افزاید، و از روز می کاهد و به شب می افزاید...»
10-روم(30)، (19): «زنده را از مرده بیرون آرد و مرده را از زنده...»
11-یوسف(12)، (87): «...همانا تنها کافران از رحمت خداوند مأیوس می شوند.»
12-چند برابر.
13-عباس ابن عبدالمطلب: عموی حضرت محمد(ص)، از بزرگان قریش و جد خلفای عباسی. در دوران جاهلیت مردی توانگر بود. در سال دوم هجری قمری، برای حمایت از کاروانی که از طرف مسلمانان تهدید شده بود، و اموال وی نیز جزء آن کاروان بود و منجر به جنگ معروف بدر شد به جنگ مسلمانان رفت. عباس در جنگ بدر اسیر شد و با پرداخت مبالغی، رهایی یافت. او کمی پیش از فتح مکه (در سال هشتم هجری قمری) به مسلمانان پیوست. (د. ف)
14-کمربندی که مسیحیان برای متمایز شدن از مسلمانان، در جوامع اسلامی بر کمر می بستند. در ادبیات عرفانی به طور کلی به معنی دور بودن از ایمان، و کفر و شرک به کار رفته است.
15-پیش از حکایت، این سخن گرانقدر را می خوانیم: «حق تعالی اگر چه وعده داده است که جزاهای نیک و بد در قیامت خواهد بودن، اما اُنمُوذَجِ (نمونه) آن دَم به دَم و لَمحه به لَمحه می رسد. اگر آدمی یی را شادی در دل می آید جزای آن است که کسی را شاد کرده است و اگر غمگین می شود کسی را غمگین کرده است. این، ارمغانی های آن عالم است و نمودار روز جزا است تا بدین اندک، آن بسیار را فهم کنند همچون که از انبار گندم مشتی گندم بنمایند.»
16-پس از این، می آید: «این نبی می گوید که به من چیزی دهید. من محتاجم، یا جبّه ی خود را به من ده یا مال یا جامه ی خود را. او جبّه و مال را چه کند؟ می خواهد لباس تو را سبک کند تا گرمی آفتاب به تو رسد...»
17-نفرت انگیز، فرومایه، ناخوشایند.
18-مولانا پس از این، حکایت پادشاه و مسخره (90) را نقل می کند و چنین ادامه می دهد: «اکنون چون تو را وقتی باشد که محمد نگنجد عجب محمد را آن حالت نباشد که چون او گنده بغل درنگنجد. آخر این قدر حالتی که یافته ای از برکت اوست و تأثیر اوست. زیرا اول، جمله عطاها را بر او می ریزند، آن گاه از او به دیگران بخش شود. سنت چنین است.
حق تعالی فرمود که اَلسَّلامُ عَلَیک اَیُّها النَّبیُ و رَحمة اللهِ وَ بَرکاته- جمله نثارها بر تو ریختیم. او گفت که وَ عَلی عِبادِالله الصّالحین. راه حق سخت مخوف و بسته بود و پر برف. اول جان بازی او(حضرت محمد) کرد و اسب را در راند و راه را بشکافت. هر که رَوَد در این راه، از هدایت و عنایت او باشد... بدان که پیش رو، محمد است. تا اول به محمد نیاید به ما نرسد.»
19-سرِ ظرف ها را بپوشانید.
20-مغلوب و مجاب شده توسط دلیل و برهان.
21-خوار شمردن، تحقیر.
22-پس از حکایت: «اکنون، راه پیغامبر(ص) این است که می باید رنج کشیدن از دفع غیرت و حمیت و رنج انفاق و کسوت زن و صد هزار رنج بی حد چشیدن تا عالَم محمدی روی نماید.
راه عیسی (ع) مجاهده ی خلوت و شهوت ناراندن. راه محمد(ص) جور و غصه های زن و مردم کشیدن. چون راه محمدی نمی توانی رفتن، باری راهِ عیسی رو تا به یکبارگی محروم نمانی.»
23-پیش از حکایت، حکایت مشابه دوستدار محمد (44) آمده است.
پس از حکایت: «چگونه معشوق است تا در تو مویی از مهر خودت باقی باشد؟ روی خود را به تو ننماید و لایق وصل او نشوی. به خویشتن راهت ندهد. به کلی از خود و از عالم می باید بیزار شدن و دشمن خود شدن، تا دوست روی نماید. اکنون دین ما در آن دلی که قرار گرفت تا او را به حق نرساند و آنچه نابایست است از او جدا نکند از او دست ندارد.
پیغامبر(ص) فرمود: برای آن نیاسودی و غم می خوری که غم خوردن استفراغ است از آن شادی های اول. تا در معده تو از آن چیزی باقی ست به تو چیزی ندهند که بخوری. در وقت استفراغ کسی چیزی نخورد. چون فارغ شود از استفراغ آنگه طعام بخورد. تو نیز صبر کن و غم می خور، که غم خوردن استفراغ است. بعد از استفراغ شادی پیش آید که آن را غم نباشد...
چون کار دنیا بی رنج میسر نمی شود و کار آخرت همچنین، باری این رنج را سوی آخرت صرف کن تا ضایع نباشد. تو می گویی که ای محمد دین ما را بستان که من نمی آسایم. دین ما کسی را کی رها کند تا او را به مقصود نرساند؟»
24-تو را دوست دارم.
25-پیش از حکایت آمده که «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ»(9/15): همانا ما قرآن را نازل کرده ایم و ما خود نگهبان آنیم). مفسران می گویند که در حق قرآن است. این همه نیکوست، اما این نیز هست که یعنی در تو گوهری و طلبی و شوقی نهاده ایم، نگهبان آن ماییم. آن را ضایع نگذاریم و به جایی برسانیم. تو یک بار بگو خدا و آنگاه پای دار که جمله بلاها بر تو ببارد.»
پس از حکایت نیز، حکایت دین پاک (43) آمده است. به آن رجوع کنید.
26-طه(20)، 1 و بخشی از آیه2: «طا، ها. (قرآن را بر تو) نازل نکرده ایم (که در رنج افتی)»
27-بزرگان، مهتران.
28-مردی، شجاعت و مردانگی.
29-پس از حکایت چنین آمده: «اکنون بنگر که عمر را قصد چه بود و حق تعالی را از آن مراد چه بود تا بدانی که کارها همه آن شود که او خواهد. اکنون اگر شما را نیز گویند که چه آرید بگویید: سر آوردیم. گویید: ما این سر را دیده بودیم. بگویند: نه، این آن نیست. این سری دیگر ست. سر آن است که در او سِرّی باشد و اگر نه هزار سر به پولی نیرزد.»
30-این حکم، با درایت تر از حکم عمر است.
31-پس از این، آمده: «حاشا از عُمَر که از حقیقت و سرّ کارها واقف نبودی. الاّ سیرت صحابه چنین بود که خویشتن را بشکنند و دیگران را مدح کنند.»
32-پیش از حکایت: «...تو را به صد عالَمِ دیگرِ گوناگون خواهند بردن. منکر مشو و اگر از آن اِخبار کنند، قبول کن.»
پس از حکایت: «اکنون، غرضِ عمر از آن ایمان، این ایمان عام نبود. او را آن ایمان بود و زیادت. بلکه ایمان صدیقای داشت. اما غرض او ایمان انبیا و خاصان و عین الیقین بود و آن توقع داشت.» همچنین بنگرید به حکایت آن شیر خشمگین (49).
33-پیش از این، حکایت کاسه پُر زهر(48) آمده است. بدان رجوع کنید. پس از حکایت: «و قدم، خود این است. باقی، آثار قدم است. آن ایمان، به جز انبیا را نرسد که دست از جان خود بشستند.»
34-بی تردید برای شما پیشوای اهل عمل بهتر از پیشوای اهل حرف است.
پس از حکایت، چنین آمده: (راست فرمود. چون مراد از قول، فایده و رقت است و تبدیل اخلاق بی گفت اضعاف آن که از گفت حاصل کرده بودند میسر شد. پس آنچه فرمود، عین صواب فرمود. آمدیم که خود را فعال گفت و در آن حالت که او بر منبر بود فعلی نکرد ظاهر که آن را به نظر توان دیدن: نماز نکرد، به حج نرفت، صدقه نداد، ذکر نمی گفت، خود خطبه نیز نگفت.
پس دانستیم که عمل و فعل، این صورت نیست تنها، بلکه این صورت ها، صورت آن عمل است و آن عمل جان. اینکه می فرماید مصطفی(ص) اَصحابی کَالنُّجُوم بِاَیِّهم اِقتَدَیتُم اِهتَدَیتُم (اصحاب من همچون ستارگان اند. به هر یک اقتدا کنید راه را یافته اید.) اینکه یکی در ستاره نظر می کند و راه می برد. هیچ ستاره ای سخن می گوید با وی؟ نی. الاّ به مجرد آن که در ستاره نظر می کند راه را از بی رهه می داند و به منزل می رسد. همچنین ممکن است که در اولیای حق نظر کنی، ایشان در تو تصرف کنند بی گفتی و بحثی و قال و قیلی. مقصود حاصل شود و تو را به منزل وصل رساند.»
35-تو را برای این نیافریده اند.
36-آراسته به جواهر، جواهرنشان.
37-مولانا مقصود از این حکایت را چنین تشریح می کند: «اکنون، غرض او را بنگر چه بود و مقصود حق چه بود. او خواست که آهو را صید کند حق تعالی او را به آهو صید کرد تا بدانی که در عالَم آن واقع شود که او خواهد، و مراد ملک اوست و مقصود تابع او.»
38-پس از این، می خوانیم: «اکنون، آدمی را دو حالت بیش نیست: یا خواهد یا نخواهد. اینکه همه نخواهد، این صفت آدمی نیست. این آن است که از خود تهی شده است و کلی نمانده است که اگر او مانده بودی آن صفت آدمیتی در او بودی که خواهد و نخواهد.
اکنون، حق تعالی می خواست که او را کامل کند و شیخ تمام گرداند تا بعد از آن او را حالتی حاصل شود که آن جا دوری و فراق نگنجد. وصل کلی باشد و اتحاد زیرا همه رنج ها از آن می خیزد که چیزی خواهی و آن میسر نشود. چون نخواهی، رنج نماند.
مردان منقسم اند و ایشان را در این طریق، مراتب است: بعضی به جهد و سعی به جایی برساند که آنچه خواهند به اندرون و اندیشه به فعل نیاورند این، مقدور آدمی نیست. آن را جز جذبه حق از او نبرد... مؤمن چون تمام او را ایمان حقیقی باشد او همان فعل کند که حق، خواهی جذبه ی او باشد خواهی جذبه ی حق.»
39-بایزید بسطامی: از بزرگان صوفیه، و از مشهورترین عرفای ایران، درگذشت به سال 261 یا 264 هجری قمری.
40-این فقه الهی است.
41-این فقه ابوحنیفه است.
42-من خواستار فقه الهی هستم.
43-این نحو الهی است.
44-این نحو سیبویه است.
45-این را نمی خواهم.
مرحوم بدیع الزمان فروزانفر می نویسد: «در این روایت مشکلی وجود دارد که با موازین تاریخی درست نمی آید زیرا از قسمت اخیر آن (بعد از آن در این طلب به بغداد آمد) استنباط می شود که وقتی بایزید به بغداد آمد جنید، صوفی معروف را دیده و او را برگزیده است و ضرورتاً می باید که در آغاز عمر خود و به قول مولانا در حال طلب، وی را دیده باشد، در صورتی که بایزید در سال 234 یا 261 وفات یافته و سن او در موقع وفات 73 سال بوده و جنید در سال 298 درگذشته و بنابراین مابین درگذشت وی و مرگ بایزید 54 یا 37 سال فاصله بوده...» وی نتیجه می گیرد که تصور ارادت بایزید به جنید، بعید است. فیه ما فیه، 322.
46-پدر مولانا، بهاء ولد که واعظ و عالِم و صوفیی پرآوازه بود، صاحب کتاب معارف.
47-در معنی اصطلاح استغراق و مستغرق، بنگرید به در زیر پنجه ی شیر(8).
48-بمیرید پیش از آنکه بمیرید.
49-پیش از این حکایت، آمده که «سؤال کرد که از نماز نزدیک تر به حق راهی هست؟ فرمود: هم نماز. اما نماز، این صورت تنها نیست. این، قالب نماز است... جان نماز این صورت تنها نیست بلکه استغراقی ست و بیهوشی است که این همه صورت ها برون می ماند و آن جا نمی گنجد. جبرئیل نیز که معنی محض است هم نمی گنجد.»
50-امیر پروانه معین الدین، از وزیران سلجوقیان روم که به مولانا بسیار علاقه و ارادت داشت. پاره ای از نامه های مولانا خطاب به معین الدین پروانه است.
51-چرا «عین عنایت بود»؟ به حکایت ناله خوش (6) رجوع شود.
در جای دیگری از فیه ما فیه آمده: «اینکه امیر آمد و ما زود روی ننمودیم نمی باید که خاطرش بشکند زیرا که مقصود او از این آمدن اعزاز نَفس ما بود یا اعزاز خود. اگر برای اعزاز ما بود، چون بیشتر نشست و ما را انتظار کرد، اعزاز ما بیشتر حاصل شد. و اگر غرض اش اعزاز خود است و طلب ثواب، چون انتظار کرد و رنج انتظار کشید، ثواب اش بیش باشد. پس، در هر دو حال، به آن مقصود که آمد، آن مقصود مضاعف شد و افزون گشت. پس باید که دلخوش و شادمان گردد.»
52-چیزی که از رنگی به رنگی دیگر در می آید و ثبات ندارد.
53-منصور حلاّج، عارف و صوفی مشهور، درگذشته به سال 309 هجری قمری. «اَنَا الحَق» گفتن او مشهور است.
54-آشکار کند، عیان سازد.
55-از شاگردان سلطان العلما بهاء ولد (پدر مولانا)، و از مشایخ و استادان مولانا که پس از مرگ بهاء ولد به تعلیم مولانا مشغول شد. در سال 8-636 هجری قمری از دنیا رفت.
56-سید برهان الدین محقق ترمذی، استاد مولانا پس از مرگ بهاء ولد.
57-پس از حکایت: «این سخن، همچون عروسی ست و شاهدی ست. کنیزکی شاهد را که برای فروختن خرند آن کنیزک بر وی چه مِهر نهد و بر وی چه دل بندد. چون لذت آن تاجر در فروخت است، او عِنّین است. کنیزک را برای فروختن می خرد. او را آن رجولیّت و مردی نیست که کنیزک را برای خود خرد.
مخنّث (نامرد، امرد و نابالغ) را اگر شمشیر هندی خاص نیست افتد، آن را بری فروختن ستاند یا کمانی پهلوانی به دست او افتد هم برای فروختن باشد چون او را بازوی آن نیست که آن کمان را بکشد و آن کمان را برای زه می خواهد و او را استعداد زه نیست...»
58-سیّد برهان الدین محقق ترمذی: شاگرد بهاء ولد و از نخستین استادان مولانا پس از درگذشت بهاء ولد. مرحوم فروزانفر می نویسد: «افلاکی از قول سلطان ولد نقل می کند که "سید با سنایی چنان عشق داشت که مولانا با شمس الدین تبریزی".»
59-سخنان ارزشمند بر زبان می آورد.
60-صلاح الدین زرکوب، مرید محبوب و یار روحانی مولانا، درگذشته به سال 657 هجری قمری. در دوره غیبت شمس تبریزی مورد توجه خاص مولانا جلال الدین قرار گرفت.
61-شیخ محمد سررزی زاهد، اهل غزنین که مولوی حکایتی از وی در مثنوی نقل کرده است.
در کتاب معارف بهاء ولد نیز حکایتی مشابه از وی نقل شده است: «خواجه محمد سررزی گفت مر تاج زید را که "من از بهر آن دانستم که فلانی را نان و عسل آرند تا او بیارامد که من بیست سال در خود آرزوانه بکشم تا در من آرزوانه نماند تا هر که بیاید نزد من از آرزوانه وی در من پدید آید تا بدانم که آن آرزوانه را او آورده است"» بنگرید به یادداشت خوب شادروان بدیع الزمان فروزانفر در این زمینه. فیه ما فیه، 8-267.
62-خواسته، حاجت (لازم و ضروری).
63-همان کسی است که مولوی در غزلی به او اشاره می کند و می گوید: «گر نه علم حال فوقِ قال بودی، کِی شدی/ بنده اعیانِ بخارا خواجه نسّاج را.» بنگرید به یادداشت فروزانفر در فیه ما فیه، 308.
64-حجره، محل زندگی.
65-پیش از این، می خوانیم که «بعضی را شاید که سخن اندک، مفیدتر باشد از بسیاری. چنان که تنوری را چون آتش به غایت تیز باشد از او منفعت نتوانی گرفتن و نزدیک او نتوانی رفتن، و از چراغی ضعیف هزار فایده گیری. پس معلوم شد که مقصود فایده است. بعضی را خود مفید آن است که سخن نشنوند. همین ببینند بس باشد و نافع آن باشد. و اگر سخن بشنود، زیان اش دارد.»
و پس از این: «سخن اندک و مفید همچنان است که چراغی افروخته، چراغی ناافروخته را بوسه داد و رفت. آن در حق او بس است.»
66-چهل روزی که زاهدان و صوفیان در مکانی خلوت به عبادت و ریاضت مشغول می شدند، و مجازاً به معنی مکان خلوتی که در آن به چلّه نشینی می پردازند.
67-مسجد جامع، مسجد بزرگ و اصلی هر شهر.
68-ظرفی لوله دار که برای وضو یا طهارت به کار می رفت، ظرف آب.
69-آب می داد.
70-نعره.
71-پس از حکایت می خوانیم: «خدای را مردانند که از غایت عظمت و غیرت حق، روی ننمایند اما طالبان را به مقصودهای خطیر برسانند و موهبت کنند. این چنین شاهان عظیم نادرند و نازنین.»
72-آتش خانه حمام، تون حمام.
73-کسی که برای گرم شدن آب خزانه، آتش خانه حمام را با مواد سوختی روشن و گرم می کرد.
74-زاهدان گوشه نشین و تارک دنیا، راهب ها.
75-امیر، بزرگ جمع.
76-یاری کننده.
77-عزاداری، سوگواری.
78-تسلی دهند، آرامش بخشند.

منبع مقاله: مولوی، جلال الدین محمد بن محمد، (1387)، بر لب دریای وجود: قصه های مولوی، ‌تهران: مازیار، چاپ دوم.



 

 



مقالات مرتبط
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.