گفتگو با منیژه لشکری همسر خلبان شهید سرلشکر حسین لشکری

گفته بودم که دلتنگ می شوم (1)

بیاد می آورد شبی را که کلافه بود و به خواب نمی رفت. صبح جمعه دلشوره امانش نمی داد و مرتب منتظر خبر سرنوشت همسرش بود. ساعت 9 بامداد روز 30 شهریور سال 1359 از ستاد نیروی هوایی با او تماس گرفتند و نشانی خانه
سه‌شنبه، 7 آبان 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گفته بودم که دلتنگ می شوم (1)
 گفته بودم که دلتنگ می شوم(1)






 

گفتگو با منیژه لشکری همسر خلبان شهید سرلشکر حسین لشکری

درآمد

بیاد می آورد شبی را که کلافه بود و به خواب نمی رفت. صبح جمعه دلشوره امانش نمی داد و مرتب منتظر خبر سرنوشت همسرش بود. ساعت 9 بامداد روز 30 شهریور سال 1359 از ستاد نیروی هوایی با او تماس گرفتند و نشانی خانه او را خواستند. هرچه اصرار کرد بپرسد چه خبر شده به او گفتند باید حضوری به اطلاع او برسانند. نشانی خانه پدرش را داد و چشم انتظار نشست. کمی بعد سرهنگی آمد و بعد از کلی حاشیه گویی سرانجام گفت که چه اتفاقی برای حسین افتاده است. به حال خود نبود و آرزو می کرد اشتباهی رخ داده باشد. وقتی به خود آمد شنید که سرهنگ می گفت: «ما تلاش می کنیم که از راه های دیپلماتیک حسین را پس بگیریم.» تلاشی که 18 سال به طور انجامید. انگار همین دیروز بود که حسین انگورهای باغ پدرش را در تاکستان دست چین می کرد. آن روز از زندگی مشترکشان تنها یک سال و چند ماه گذشته بود که آن تلگراف رسید: «بر اثر حملات عراق به مرزهای جنوب و غرب کشور پایگاه دزفول به حال آماده باش کامل درآمده است. بر این اساس حکم فرماندهی عملیات دزفول به جنابعالی واگذار می شود.» آن روز دشت ضیاء آباد تنها یک خلبان جنگنده «اف 5» داشت و آن هم حسین لشکری بود.
بیاد می آورد که حسین به او گفته بود که علی اکبر چهارماهه طاقت گرمای خوزستان را ندارد. به طور موقت کنار خانواده تان در تهران بمانید. و او در جواب گفته بود که دلتنگ می شود... اما از حسین شنید: «دوست دارم اگر هر زمان اتفاقی برای من افتاد شجاعانه تحمل کنید...». او این اتفاق را تحمل کرد. ام اباور نمی کرد که 18 سال طول می کشد. چه روزها و شب هایی که خوابش نمی برد، و انتظاری که پایان نداشت... تنها با فکر کردن به خاطرات روزهای شیرین گذشته احساس آرامش می کرد... چه آرزوهایی که زود گذشت...
بیاد می آورد روزی که حسین رفت، علی اکبر 4 ماهه دندان نداشت. اما وقتی پدر از اسارت دشمن رهایی یافت، علی اکبر دندانپزشک شده بود. باز هم مثل گذشته یک خانواده سه نفری شدند. با آمدن حسین خاطرات تلخ روزهای گذشته را فراموش کرد. هرچند از نگاه چشمان حسین آشکار بود که روزهای سختی را پشت سر گذاشته است، اما دوست نداشت خاطرات دوران اسارت را برای همسر بازگو کند. ولی افسوس روزهای خوش زندگی دوباره زود گذشت. انگار «پرنده مهاجر» تاب ماندن نداشت. روزها و شب ها به سرعت می گذشت. خورشید طلوع نکرده غروب می کرد. کاش خورشید در آن 18 سال هم بی قراری غروب را داشت. اما افسوس که امروز کسی نیست انگورهای باغ پدر را دست چین کند. افسوس که دشت ضیاء آباد دیگر خلبان «اف 5» ندارد...
***

ابتدای بحث بفرمایید از نظر خانوادگی چه نسبتی با شهید لشکری داشتید؟ آیا او را ازسن کودکی و نوجوانی می شناختید؟

به طور کل اغلب اهالی منطقه ضیاء آباد همه با هم به نوعی فامیل هستند. در اصل حسین نوه دایی پدرم بود، و من نوه عمه مادر او بودم. ولی در دوران کودکی رفت و آمد خانوادگی با هم نداشتیم. اولین بار که او را در تهران دیدم، زمانی بود که در کلاس دوم یا سوم راهنمایی سرگرم تحصیل بودم. او در آن زمان خود را برای رفتن به آمریکا آماده می کرد. قبل از آن هم گاهی در میهمانی های خانوادگی یا زمانی که به قزوین می رفتیم او را می دیدم. چون پدر من در آن جا باغ داشت و خانواده حسین هم ساکن آن جا بود، گاهی همدیگر را می دیدیم، ولی از دوران جوانی او چیزهایی به یاد ندارم.
در سال 1356 از آمریکا برگشت، به دلیل اینکه همسایه دیوار به دیوار هم بودیم، رفت و آمد خانوادگی مان بیشتر شد، و از آن تاریخ بیشتر با یکدیگر آشنا شدیم. خانواده حسین یک خانواده بسیار متدین و به اصول مذهبی پایبند بود. این را کاملاً می دانم. چون بالاخره مادر حسین دختر عمه پدر من بود. با این وصف حسین نیز از دوران کودکی کاملاً متدین و با ایمان و معتقد بود. اگر شما به منطقه ضیاء آباد بروید و از اهالی آن جا بپرسید، متوجه می شوید که شوهر من قبل از آینکه به مدرسه دولتی برود، در مکاتب سنتی آموزش تعلیمات دینی، قرآن خوانده و با اصول دین بزرگ شده است.
شاید به جرأت بگویم که من که همسر او هستم در مجموع 11 سال با این شهید زندگی کردم. یک سال قبل از اسارت و 10 سال بعد از آزادیش. واقعاً این را با افتخار می گویم از زمانی که با ایشان ازدواج کردم زندگی ما همراه با سختی ها بود اما من واقعاً او را دوست داشتم. برای من مرد بسیار خوبی بود. اما متأسفانه تقدیر اجازه نداد که با هم زندگی کنیم. در خوب بودن او هیچ شکی نیست... خانواده دوست بود... مهربان بود... دست و دلباز بود...

روزی که حسین لشکری به خواستگاری شما آمد، هیچ تحقیقی درباره اخلاق اجتماعی و رفتار او نکردید؟

در مرحله اول پدرم مخالفت کرد، نه به خاطر حسین. به این دلیل که یک خواهر بزرگتر از خود داشتم که تا آن روز ازدواج نکرده بود. پدرم می گفت که رسم ما نیست دختر کوچکتر برود و بزرگتر بماند. بالاخره شهید حسین لشکری که خداوند او را بیامرزد پدرم را هر طور شده راضی کرد. به پدرم گفت که فقط قول منیژه را به من بدهید حالا فرض کنید ده سال دیگر بماند. ولی هیچ تحقیقی درباره او نکردیم. چون فامیل بودیم و خانواده او را می شناختیم. سال های سال آنها به صورت یک خانواده با هم زندگی کرده بودند. پدرم خدا بیامرز شوهرم حسین را خیلی دوست داشت. حسین همیشه به من می گفت که دختر دور و بر من زیاد بود ولی جستجو کردم ببینم لیاقت چه کسی را داشته باشم و چه کسی هم لیاقت من را داشته باشد. همیشه به من می گفت: «می خواستم یک زندگی ساده، یک زندگی که بر مبنای اعتقادات مذهبی و دینی استوار باشد انتخاب کنم.»
به استثنای دو سه ماه آخر که مقداری با همدیگر رفت و آمد می کردیم حسین خیلی به من علاقمند شد نمی دانستم به دلیل فامیلی بوده یا به دلیل انتخاب من بود. بعدها به من گفت: «منیژه تو در یک خانواده خوبی بزرگ شدی. پدر و مادر خوبی هم داشتی و من می توانم از تو بچه های خوبی هم بیاورم. این سخن از همان اصول اعتقادات مان ناشی می شود که می گوید همسر خوب انتخاب کنید تا از او بچه های خوب به دنیا بیاورید. چهار روز بعد از خواستگاری با هم عقد کردیم و من هنوز درسم تمام نشده بود. منتظر ماندیم تا درسم تمام شد و بعد رفتیم سر خانه و زندگی مان.

شغل پدر شهید حسین لشکری چه بود؟

پدر او کشاورز بود و دامداری می کرد.

چندمین فرزند خانواده بود؟

آخرین فرزند بود.

پس از بازگشت از آمریکا روحیه و اخلاق او تغییر نکرده بود؟

هرگز... آن یک بار که او را دیدم خیلی کم سن و سال بودم. وقتی هم که از آمریکا برگشت هیچ ارتباطی با همدیگر نداشتیم. گاهی در حد دیدارهای خانوادگی همدیگر را می دیدیم. ولی پایبندی او به اعتقادات مذهبی اش را فراموش نمی کنم. به یاد دارم در ماه مبارک رمضان همان سالی که از آمریکا برگشت، روزه بود. پدر و مادر از من پرسیدند حسین کجاست؟ به آن ها گفتم حسین در تبریز است به تهران نمی آید تا راحت روزه بگیرد. اگر به تهران بیاید نمی تواند روزه بگیرد. زمانی که از آمریکا برگشت محل خدمت او پایگاه هوایی تبریز بود. بعد به دزفول منتقل شد. در دوران انقلاب هم در دزفول بود که آن جا هم خدمت های زیادی به انقلاب کرد. آنجا یک دسته خلبانان انقلابی بودند که در رابطه با انقلاب خیلی فعالیت کردند.

در چه سالی با هم ازدواج کردید؟

دو ماه بعد از پیروزی انقلاب بود. روز هفتم فروردین سال 1358 ازدواج کردیم. من فعالیت های انقلابی او را شاهد بود. از انقلاب با شور و حال خاصی صحبت می کرد. علاقه زیادی به امام(ره) داشت. به یاد دارم روزی که امام(ره) از پاریس به ایران آمدند من در تهران بودم. مردم به قدری خوشحال بودند که همه به استقبال ایشان رفته بودند. وقتی حسین از آمریکا بازگشت، نه فقط هیچ یک از اعتقادات او تغییر نکرده بلکه چشم و گوش او بیشتر باز شد. تازه فهمیده بود این طرف چه خبر است و آن طرف چه خبر است. آن ها نظامی بودند و یک سری مسائل را در امریکا متوجه شدند. وقتی در محیط کار قرار می گرفتند، لمس کردند استکبار چیست و کسانی که می خواهند حکومت های مطلق باشند چه کسانی هستند؟

در آن موقع که ازدواج کردید زمزمه بروز بحران در روابط ایران و عراق به گوش می رسید. شهید لشکری در این زمینه چه صحبت هایی با شما می کرد؟

در تیر ماه سال 1358 رسماً وارد زندگی خودمان شده و به دزفول رفتیم. در آن زمان از حسین می شنیدم که عراق گاهی به مرزهای ما حمله می کند. گاهی دوستان او به خانه مان می آمدند درباره حملات عراقی ها با همدیگر صحبت می کردند. اولین بار که خیلی واضح با هم صحبت کردیم، زمانی بود که پسرم در سال 1359 تازه به دنیا آمده بود. به یاد دارم که صبح ها خیلی زود به پایگاه می رفت و شب دیر وقت به خانه برمی گشت. من هم در دزفول تنها بودم و بستگانی نداشتم تا با آن ها رفت و آمد کنم. معمولاً خلبانان هنگام پرواز کلاه های ماسک دار روی سرشان قرار می دادند. وقتی حسین به خانه می آمد، می دیدم جای ماسک عمیق روی صورتش مانده بود. معلوم بود خیلی پرواز کرده بود و ساعت ها اثر ماسک روی بینی اش مانده است. شب ها خیلی خسته به خانه می آمد. به یاد دارم در سال 1359 وقتی که پسرم به دنیا آمد رفتیم دزفول. وقتی از قطار پیاده شدیم دمای هوای دزفول درست 54 درجه سانتیگراد بود. به قدری گرم بود که به حسین گفتم می ترسم این بچه در این گرما بمیرد. گفت نترسید خانم الآن می رسیم خانه. در آن گرما من و پسرم هفته ای یکبار هم از خانه بیرون نمی آمدیم. ولی این خلبانان همیشه با این گرمای طاقت فرسا در آسمان بودند. به من نمی گفت که چه اتفاقاتی در شرف وقوع است. حملات عراق به مرزهای ما از سال 1358 شروع شد. ولی در سال 1359 خیلی آشکار شد و شدت گرفت. وقتی حسین فهمید که من کمی متوجه این مسائل شده ام، کمتر با من صحبت می کرد.

کمی از آن آخرین دیدار که شهید لشکری در تاکستان در برداشت انگور به پدرش کمک می کرد و پایگاه هوایی دزفول او را احضار کرد صحبت کنید. شما در آن دیدار سرنوشت ساز چه احساسی کردید؟

آن روزها جنگی ندیده بودم. گاهی پدرم که جنگ جهانی دوم را شاهد بوده چیزهایی در مورد جنگ تعریف می کرد ولی هیچ وقت خودمان در محیط جنگ قرار نگرفته بودیم. به هر حال روز 13 یا 14 شهریور سال 1359 برای شرکت در عروسی یکی از بستگان دوباره از دزفول به تهران آمدیم. حسین به این بهانه مرخصی دو هفته ای گرفت تا آخرین روز ماه شهریور در تهران بمانیم. ولی اوضاع غرب کشور به شدت متشنج شده بود. بعد از چند روزی که به دیدار خانواده اش در تاکستان رفت، از پایگاه هوایی دزفول برای حسین نامه آمد. به او زنگ زدم و گفت که برای شما از پایگاه نامه آمده و باید برگردید. بیدرنگ به تهران آمد و نامه را خواند و گفت: باید برگردم دزفول.
به او گفتم: من هم با شما می آیم.
گفت: نه این دفعه شما نباید بیاید. چون اوضاع خیلی به هم ریخته است. شما را نمی توانم همراه خود ببرم. اگر در تهران بمانید آن وقت من نگرانی ندارم و شب ها را در پایگاه می خوابم.
راستش این صحبت ها مرا نگران کرد. نه از اینکه احساس کنم داستان 18 سال دوری ما از هم اتفاق خواهد افتاد. هرگز چنین احساسی به فکرم نمی رسید. فقط از اینکه دور می شدیم ناراحت و نگران بودیم.
به او گفتم: شما می خواهید صبح بروید پایگاه و شب برگردید خانه. هیچ اشکالی ندارد. روزها می روم خانه دوستان تا شب که شما برمی گردید.
گفت: امکان دارد اتفاقات زیادی رخ دهد و من نگران شما بشوم.
حسین می دانست که چه خبر است ولی نمی خواست در دل من دلهره بیاندازد.
گفتم: اجازه دهید دو روز دیگر به دزفول برگردم.
گفت: خیر... شما تا زمانی در تهران بمانید تا من دنبال شما بیایم.
هرچه اصرار کردم قبول نکرد.
گفت: اگر مرا دوست دارید به توصیه من عمل کنید. اجازه دهید در پایگاه دزفول خیالم راحت باشد.
روز جمعه 20 شهریور 1359 با همدیگر خداحافظی کردیم و او به سوی پایگاه هوایی دزفول حرکت کرد. ساعت هشت صبح روز 28 شهریور هواپیمای او به زمین افتاد و من خبر نداشتم. ما هر شب تلفنی با هم صحبت می کردیم. آن شب زنگ نزد. آخرین تماس ما روز 26 شهریور بود که اولین واکسن پسرم را زده بودم. حسین از اینکه پسرم تب کرده بود ناراحت بود. در آن تماس پرسید: «بچه چطور است؟ مواظب او باشید. شب دوباره زنگ می زنم.»
آن شب زنگ نزد. با خود گفتم حتماً نتوانسته زنگ بزند. روز 28 شهریور کاملاً بی خبر بودم که روز جمعه از نیروی هوایی به من زنگ زدند و گفتند که شوهرتان به شما نامه داده تا برای شما بیاورم. گفتم چه نامه ای؟ گفتند که پشت تلفن نمی توانیم با شما صحبت کنیم، اجازه دهید حضوری خدمت برسیم. من آدرس منزل پدرم را به آن ها دادم. نمی دانم آن سرهنگ هنوز زنده است یا نه؟ یک سرهنگ و یک سرگرد همراه یک نفر با لباس شخصی وارد خانه پدرم شدند. مادرم از آن ها پذیرایی کرد. من هر لحظه منتظر خبر بودم. سرهنگ گفت: آقای لشکری مأموریت رفتند و برای شما نامه نوشتند. چیزهایی گفتند که به نگرانی ام افزود. سرانجام از سرهنگ پرسیدم اتفاقی افتاده؟
گفت: آری... هواپیمای او سانحه دیده.
وقتی آنها فهمیدند که من منتظر گرفتن نامه هستم حرف شان را عوض کردند. آنگاه سرگرد گفت: ببینید خانم یک عملیاتی بوده و عراقی ها هواپیمای لشکری را زده اند. در آن لحظه دیگر چیزی نشنیدم. کاش می شنیدم که می گفت حسین اسیر شده است. فکر کردم حسین شهید شده است. این حالت شاید تا چند ثانیه طول نکشید. دوباره به خودم آمدم و به حرف های آن ها گوش دادم. اما هیچ کدام از حرف های آن ها برای من مهم نبود. شروع کردم به گریه کردن و گفتم من باید به خانه خودم در دزفول بروم.
چون در همان سال هواپیمای یکی از خلبانان پایگاه به نام باستانی سانحه دید و به همسر او خبر نداده بودند، ناگهان داستان او به ذهن من رسید. حسین دو ماه پیش از اسارتش در خانه برای من نقل کرده بود که وقتی هواپیمای باستانی سانحه دیده، به همسرش اطلاع نداده که شوهرش کشته شده است. به آن خانم گفتند که برای یکی از افراد خانواده تان در تبریز اتفاقی افتاده و بفرمایید با هواپیمای «سی 130» به تبریز بروید. خانم را در قسمت جلو هواپیما نشاندند، و جنازه شوهرش را در قسمت عقب قرار دادند. از حسین پرسیدم مگر می شود آن خانم نداند که همراه جنازه همسرش با یک هواپیما به تبریز می رود.
دو باره از آن سرهنگ پرسیدم که آیا برای هسمرم حسین لشکری اتفاقی روی داده است؟
گفت: خیر خانم... به خدا قسم که سالم است و دست عراقی ها است. همه دیدند که چتر او باز شده و سالم به زمین فرود آمده است. ولی چون سفارتخانه ما در بغداد فعلاً تعطیل است، حسین را ظرف سه چهار روز آینده از راه های دیپلماتیک پس می گیریم. این جمله «سه چهار روز پس می گیریم» تا 18 سال ادامه داشت.

در آن لحظات سخت احتمال می دادید که حسین لشکری اسیر یا شهید شده باشد؟ در آن لحظات رفتارتان چگونه بود؟

در آن لحظات به شدت شوکه شده بودم. تا چهار روز اول کاملاً شیرم خشک شد. واقعاً مات و حیرت زده شده بودم. خدا بیامرزد پدرم می گفتم من ماندم که چرا این دختر یک قطره اشک نمی ریزد. برای من باورنکردنی بود. خیلی شوک بدی بود. فقط تنها کاری که می کردم به پدرم می گفتم آقا جان آن سرهنگ نیروی هوایی گفته بود که حسین در ظرف دو سه روز آینده برمی گردد. پس حتماً روز دوشنبه حسین می آید. در صورتی که عراق روز 31 شهریور به ما حمله کرد و فردای روز اسارت حسین شهید فکوری فرمانده وقت نیروی هوایی که خداوند او را رحمت کند، با من تماس گرفت و ضمن توصیه به صبر و بردباری گفت که هواپیمای «سی 130» برای انقتال شما به دزفول آماده است. البته قبل از صحبت با شهید فکوری به مسئولان دفتر ایشان گفته بودم که می خواهم به پایگاه بروم. پرسیدند خانم شما برای چه می خواهید به پایگاه بروید؟ گفتم می خواهم بروم خانه ام را ببینم. هر طوری بود من و مادرم و شوهر خواهرم به پایگاه رفتیم. روز 30 شهریور حرکت کردیم و روز 31 به تهران بازگشتیم. چون از طرف پایگاه قرار شد که خانه را تا زمان بازگشت حسین مهر و موم کنند. من فقط وسایلم را برداشتم.
در روز 31 شهریور برای من و همراهانم بلیت گرفتند که به تهران برگردیم. در آن لحظه که چند نفر از دوستان حسین آمدند دنبال من که به فرودگاه ببرند، گریه کردم و با خود گفتم که جنگ شروع شد. درست 15 دققه قبل از آن که وارد باند بشویم، هواپیماهای عراقی به پایگاه دزفول حمله کردند. زمانی که دزفول را با توپخانه گلوله باران می کردند من در پایگاه بودم. پایگاه به هم ریخت. همه خانواده ها را از پایگاه تخلیه کردند. درست در آن لحظه که در باند بودیم، همان هواپیمای «سی 130» را که قرار بود سوار آن شویم و به تهران برگردیم، مورد اصابت بمب قرار گرفت. ناگفته نماند که در آن موقع که وارد خانه خودم در پایگاه دزفول شدم به خود می گفتم خب به من گفته اند که حسین دو سه روزه برمی گردد. ولی وقتی جنگ شروع شد، دوستان حسین را دیدم که همسران شان را از پایگاه بیرون کردند. گفتم خدایا پس سرنوشت شوهر من چه می شود؟
در دزفول جایی نداشتیم تا در آن پناه ببریم. همسر یکی از دوستان آقای لشکری اندیمشکی بود که ما از صبح تا شب رفتیم آنجا ماندیم. شوهر خواهرم همراه ما بود با هر ترفندی و با هر قیمتی بلیت اتوبوس تهیه کرد و شبانه به سمت تهران حرکت کردیم. چون شایع شده بود که عراقی ها می خواهند به دزفول و اندیمشک حمله کنند. اوضاع خیلی متشنج شده بود. مردم فرار می کردند. هر کسی به گوشه ای پناه می برد. نه ماشین بود و نه اتوبوس. قطار پیدا نمی شد. حال روحی من در آن جا بدتر از قبل شد.
جالب اینجاست که من و مادرم و شوهر خواهرم ساعت 12 شب روز 31 شهریور از دزفول به سمت تهران راه افتادیم. اتوبوس در محدوده اندیمشک و دزفول در تاریکی محض حرکت می کرد. نگران بودم که تصادف نشود. ابتدا برخی از افراد به ما گفتند که از دزفول خارج نشوید. شوهر خواهرم که درجه دار نظامی بود گفت اگر شهر را بزنند آنگاه نمی توانیم به تهران برگردیم. چون راه گریز دیگری نداشتیم. در آن شرایط حساس و در آن وقت شب فقط یک اتوبوس آماده حرکت به سمت تهران بود. راننده اتوبوس هم گفته بود که با چراغ خاموش رانندگی می کند و ممکن است هر اتفاقی بیفتد. ما به همین شرایط راضی بودیم. چون شایع شده بود که عراقی ها می خواهند به شهر حمله کنند و حمله عراقی ها به پایگاه هوایی دزفول را با چشم خود دیده بودم.
منبع: نشریه شاهد یاران شماره 85


 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط