در آن لحظات سرنوشت ساز احساس کردید که حسین در ظرف مدت کوتاه برنمی گردد، یا باز هم به بازگشت او امیدوار بودید؟
امیدوار بودم.. هرگز ناامید نشدم.. منتها پیش بینی نکرده بودم که در چهار روز آینده جنگ می شود. تازه ما فکر می کردیم که عراقی ها فقط دزفول را زده اند. بعد متوجه شدیم که همزمان به پایگاه های دیگری هم حمله کرده اند. به اخبار که گوش می دادم، بحث های ضد و نقیض می شنیدم. با خود می گفتم خدایا سرنوشت این مملکت چه می شود. یک نوع سردرگمی بدی حاکم بود نه فقط برای من که از سرنوشت شوهرم که چهار روز آن طرف مرز رفته و از او خبری نداشتم. بلکه جنگ برای بسیاری از مردم اتفاق غیرمنتظره ای بود. خیلی ناگهانی بود. مردم به چشم هم نگاه می کردند چه می خواهد بشود. به هر حال آن شب را با چراغ خاموش از دزفول به سمت تهران حرکت کردیم. شوهر خواهرم در تمام مدت کنار راننده نشست که نکند آن موقع شب مسیر را نبیند یا خوابش بگیرد. بامداد فردای آن شب به تهران رسیدیم.زمانی که شهید لشکری در پایگاه تبریز بود در برخورد با آشوب آفرینی ضد انقلاب در کردستان چه نقشی داشت؟
آن زمان من تازه عقد کرده بودم. شهید لشکری هفته ای یک بار پنج شنبه و جمعه به تهران می آمد تا یکی دو ساعتی مرا ببیند و برگردد. درباره این مسائل با او صحبت نمی کردم. ولی می دانستم بالاخره این خلبانان درگیر هستند. چون یک عده از خلبانانی وجود داشتند که خیلی با همدیگر همکاری داشتند. در مورد مسائل کردستان به من چیزی نمی گفت. در فروردین سال 1358 که ازدواج کردیم و به خانه خودمان رفتیم. گاهی دوستان خلبان حسین به همراه همسرانشان به خانه ما می آمدند، یا ما به دید و بازدید آنها می رفتیم. از صحبت های آنها می شنیدیم که عراق به مرزهای ما تجاوز می کند.چه موقعی متوجه شدید که حسین لشکری زنده است و در اسارت به سر می برد و سرانجام روزی به خانه باز می گردد؟
جنگ تحمیلی رسماً با حمله عراق در روز 31 شهریور 1359 آغاز شد و روز اول مهر هم 140 هواپیمای نیروی هوایی به آن حمله پاسخ دادند. با این وصف هر چه روزها می گذشت احساس می کردم از شوهرم دورتر می شوم. چون به من گفته بودند که در عرض سه چهار روزه حسین را پس می گیریم. بنابراین جنگ نشان می دهد که این داستان ادامه خواهد داشت. ناامید نمی شدم. ولی کار من این شده بود که شب ها از ساعت 19 تا دو بامداد پای رادیو بغداد می نشستم و به صحبت اسیران گوش کنم. شاید در یکی از این مصاحبه ها صدای حسین را بشنوم. البته افسران نیروی هوایی به من گفتند زمانی که حسین افتاد دیدبان های مرزی ما دیده بودند که چتر فرود اضطراری حسین باز شده است. ولی من خبر دقیقی از او نداشتم. چون شهید لشکری تا 16 سال و نیم مفقود به شمار می رفت، و من هیچ اطلاعی از او نداشتم.تا اینکه اسرای ثبت نام شده ما بعد از گذشت دو سه ماه نامه دادند و برای دوستانی که ثبت نام شده بودند نامه می نوشتم و به آنها می گفتم که من خواهر فلانی هستم. به طور مثال برای اینکه عراقی ها متوجه نشوند از اسیران می پرسیدم حال داداش خوب است؟ یعنی از شوهر من خبر دارید؟ حالا یکی می گفت خبر ندارم.. دیگری می گفت که چند روزه او را ندیده ام. خب من از این نامه نگاری ها تا حدودی از سرنوشت حسین با خبر می شدم. برای یک سری از خلبان های ثبت نام شده هم نامه نوشتم: که آن ها هم دیده بودند یا ندیده بودند، برای آرامش دل من امیدواری می داند که جنگ تمام می شود و ما همه برمی گردیم و خوشحال باشید و مواظب خودتان باشید. ولی خبر صد در صد قطعی از سرنوشت حسین کسی به من نمی داد.
غیر از نشستن پای رادیو بغداد و شنیدن مصاحبه اسیران، پیگیری هم می کردید؟ با صلیب سرخ تماس می گرفتید؟
من مرتب با نیروی هوایی صحبت می کردم. چون بعد از گذشت 45 روز با 50 روز یک سری از خلبان های ما را صلیب سرخ دیده بود. این خلبان ها نامه داده بود که ناگهان مثل صدای انفجار یک بمب در بین همسران خلبانان اسیر سر و صدا کرد وای فلانی شوهرش نامه داده است. شوهر تو در نامه چه گفته است. بعضی از خلبان ها هم مجروح شده بودند که صلیب سرخ آن ها را در بیمارستان دیده بود. ولی خلبانی مثل شهید لشکری را پنهان نگه داشته بودند. به همین صورت پنهان می ماند تا زمانی که مبادله بشود. از طریق نیروی هوایی پیگیری می کردم. مقام های نیروی هوایی هم همیشه می گفتند که فعلاً جنگ است و کاری نمی شود کرد. در مجموع روزهای خیلی سختی بود.با آن دسته از خلبان هایی که قبل از حسین لشکری آزاد شدند تماس گرفتید؟
آری... در سال 1369 که اسرا برگشتند به من نگفتند که حسین نمی آید. واقعاً دولت ایران از سرنوشت او خبر نداشت. وقتی که اسیران آزاد شدند تازه متوجه شدیم که عراقی ها تعدادی از اسیران را پنهان نگه داشته اند. فقط یک تعدادی را ثبت نام کرده اند. وضیعت ثبت نام شده ها مشخص شد. خیلی از اسیرانی هم که مفقود به شمار می رفتند آزاد شدند و آمدند. به دیدن اکثرشان رفتم. یکی دو نفر از آنها هم زحمت کشیده و به دیدن من آمدند و اظهار داشتند که تا سال 1367 همراه حسین در یک زندان بوده اند. ولی دو روز بعد از اینکه ایران و عراق قطعنامه سازمان ملل متحد را پذیرفتند، مأموران عراقی به دستور صدام آمدند و حسین را به جای نامعلومی بردند. این بندگان خدا فکر می کردند وقتی دارند می آیند حسین را هم بین خودشان می بینند. ولی وقتی آمدند و دیدند که حسین میان شان نیست تازه متوجه شدند که او را جدا کرده اند. به خاطر همان مأموریت روز 27 شهریور. همسرم را از آن تاریخ به بعد به زندان انفرادی بردند. زمانی که او را از سایر اسرا جدا کردند تا زمان آزادیش 10سال انفرادی در زندان های سیاسی عراق بود.اولین نامه همسرتان که به دستتان رسید در آن لحظه چه احساسی داشتید؟
در آن لحظه اصلاً باورم نمی شد که از شوهرم نامه دریافت کنم. در نامه اول چیزی نگفته بود. در نامه های بعدی خیلی خوشحال بود. از من عکس خواسته بود که عکس خود و پسرم را برای حسین فرستادم. او بارها می گفت که پس از دریافت این عکس تا سه چهار روز نتوانسته غذا بخورد و نه می توانسته بخوابد. فقط به این عکس نگاه می کرد. آن عکس همیشه تا زمان شهادت در کیف او بود. من هنوز از آن عکس و از آن کیف نگهداری می کنم. تا بحال به هیچ چیز از وسایل شخصی شوهرم دست نزده ام. کت و شلوار تاخورده، ساعت، انگشتر، تسبیح و کیف پول همه را در نایلون بسته بندی کرده ام. ترتیب پول های داخل کیفش را به هم نزدم.چون بعد از پایان جنگ، اداره امور ایثارگران برای خانواده ها روز اسرا و روز مفقودین ترتیب می دادند و از خانواده ها دعوت به عمل می آوردند. در ماه محرم سال 1374 هم مراسمی برگزار شد. ولی نه طبق همان روال همیشگی، مراسمی در وزارت امور خارجه برگزار شد، و تیمسار نجفی مسئول وقت کمیسیون امور اسرا با من تماس گرفت و خیلی تأکید داشت که در آن مراسم شرکت کنم. وقتی آنجا رسیدم احساس کردم همه یک طوری به من نگاه می کنند. یک حس عجیبی داشتم. انگار می خواهند یک خبری را به من بدهند. چند لحظه که از مراسم گذشت یکی از آقایان وزارت خارجه به طرف من آمد و گفت آقای خرم می خواهد با شما صحبت کند. بعد آقای خرم آمد و گفت که ما برای شما خبر خوشی داریم.
پرسیدم چه خبری؟
گفت: نماینده صلیب سرخ آقای لشکری را دیده و قرار است در چند روز آینده برای شما نامه دهد. پرسیدم: شما مطمئن هستید؟
گفت: آری مطمئن هستم.
آن روز هم حال خوشی داشتم و هم حال بد. خیلی خوشحال شدم. دو روز بعد از اداره کمیسیون اسرا نامه حسین را برای من آوردند که فقط دو خط و نیم بیشتر نبود. حسین در آن نامه نوشته بود: «حالم خوب است و من زنده هستم. من از شما خبری ندارم. هر جا هستید به من آدرس بدهید. چون از تو و بچه ها هیچ آدرسی ندارم این نامه را به آدرس نیروی هوایی دادم. امیدوارم که به دست تو برسد». ولی با این وجود باز هم باور نمی کردم. اصلاً یادم نمی آید که خط حسین چه طور بود. گفتند شما هم نامه بنویسید. بعد من برای او نامه دادم. نامه دوم با چند قطعه عکس آمد که این بار واقعاً باور کردم که حسین زنده است. عکس او را ندیده بودم. فکر می کردم که این هم یک ترفند عراقی ها باشد.
آیا همسرتان در دوران اسارت به خواب شما هم می آمد؟
آری.. خیلی زیاد.. اما هیچ شب خواب ندیدم که آزاد شده باشد. وقتی او را در خواب می دیدم، ناخودآگاه از جا بلند می شدم و تا چند روزی حالم بد می شد. ولی از سال 1369به بعد که به من اعلام کردند که حسین مفقود شده کمی خیالم راحت شد. ولی تا چه وقت باید مفقود بماند، این پرسش خیلی برای من مسئله بود. می گفتم خب تعدادی از اسرا او را زنده دیده اند. دلیل نگرانی این بود که کاملاً مطمئن بودم عراقی ها می خواهند هر طور شده او را نگه بدارند. ولی تا چه زمان؟ حال که جنگ تمام شده بود در چه شرایطی از حسین نگهداری می کنند؟ آیا او را اذیت می کنند؟ آیا به او رنج می دهند؟ اکنون که همه اسرای دو طرف مبادله شدند، به چه منظوری حسین را نگه داشته اند؟ می خواهند چه بلایی سر او بیاورند؟ چون کاملاً می دانستم او را به چه دلیلی نگه داشته اند، همین مسئله مرا رنج می داد که نکند او را به شهادت برسانند.در روز آزادی همسرتان از شما هم برای رفتن به مرز خسروی در مراسم استقبال از او دعوت کردند؟
خیر... اجازه ندادند. من خیلی اصرار کردم ولی مسئولان کمیسیون اسرا گفتند ممکن است دوباره عراق بازی دربیاورد و حسین را به ما ندهد و باز شما آنجا ضربه روحی بخورید. چون پس گرفتن آقای لشکری یک معجزه بود. تیمسار نجفی یک ساعت بعد از آزادی حسین با من تماس تلفنی گرفت و گفت خانم این یک معجزه بود.اولین دیدارتان با حسین بعد از آزادی کجا و چه زمانی بود؟
روز 18 فروردین 1377 در فرودگاه مهرآباد بود. در اسفند سال 1376 به من اطلاع دادند که قرار است حسین در ایام عید نوروز مبادله شود، اما زمان قطعی هنوز مشخص نیست. اسفند خیلی سختی بود.. فروردین بسیار سخت تر بود.. چون من اصلاً نمی توانستم از خانه بیرون بیایم. به همه بستگان سفارش کرده بودم اگر خبری شد با من تماس بگیرند.روز 16 فروردین به من زنگ زدند که ما در حال عزیمت به مرز هستیم و قرار است مبادله انجام شود. خب بماند که آن شب، چه شب سختی بود. مثل همان شب هایی بود که اطلاع یافتم هواپیمای حسین را زده اند... شب های خیلی سختی برای من بود... یا آن شبی که سه سال پیش جلوی چشم خودم از دنیا رفت... این شب ها را هیچ وقت فراموش نمی کنم... آن شب را خیلی سخت گذراندم... تا صبح بیدار بودم... در آن لحظه که عازم مرز بودند مسئول ایثارگران به من زنگ زد و گفتند دعا کنید داریم می رویم مرز برای گرفتن حسین. پای تلفن بنشینید تا به محض اینکه پایش را گذاشت در خاک ایران به شما زنگ بزنیم با حسین صحبت کنید. گفتم تو رو خدا به من اطلاع دهید... گفت خانم لشکری چه کسی از شما بهتر است... چه کسی از شما منتظرتر وجود دارد؟ ساعت 11 صبح زنگ تلفن به صدا درآمد. فریاد می کشید و می گفت خانم لشکری چشمت روشن حسین را تحویل گرفتیم... گفتم تو رو خدا گوشی را به او بدهید تا با او صحبت کنم.
ولی اولین گفت و گوی تلفنی ما ساعت 14 عصر بود. در همان لحظه که با هم صحبت می کردیم، این صحنه را فیلمبرداری کردند. فیلم بسیار خوب و خاطره انگیزی بود. حسین نمی دانست همزمان که با هم داریم حرف می زنیم، بچه ها دارند فیلم برداری می کنند. یک دوربین در خانه بود و یک دوربین هم در مرز. در چنین لحظه ای آدم نمی دانست چه چیزی به یکدیگر بگوید. خب خیلی سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. آن شب در قصر شیرین ماندند. اولین دیدارمان ساعت چهار بعد از ظهر روز 18 فروردین در فرودگاه مهر آباد بود. راستش من آخرین نفری بودم که حسین او را دید. بعد که زندگی مان را از سر گرفتیم همیشه به من می گفت چرا نیامدید جلو... من در آن جمعیت فقط دنبال شما می گشتم... گفتم آخر اینقدر جمعیت به فرودگاه آمده بود که ترجیح دادم همه شما را ببینید و من آخر همه شما را ببینم...
وقتی همسرتان را بعد از 18سال دوری یافتید چه احساسی کردید؟ در حقیقت بعد از گذشت 18 سال از نظر روحی تا چه اندازه تغییر کرده بود؟
لحظه هیجان برانگیزی بود. در گوشه ای از سالن فرودگاه ایستاده بودم و او را از فاصله دور می دیدم. رنگ و روی حسین پریده بود و مرتب عرق می ریخت. بعد از این همه سال که آمده بود، حالت طبیعی نداشت. مادر پیر شده بود... برادر پیر شده بود. وقتی که وارد سالن فرودگاه شد و سرود ملی را نواختند، من از آن فاصله دور فقط به حسین خیره شده بودم، به خود می گفتم آن مرد قد بلند که جوان رفته بود، چه قدر پیر برگشته است.زمانی که تنها فرزندتان علی اکبر خود را شناخت و فهمید پدرش اسیر عراقی هاست چه احساسی داشت و چه می گفت؟
این سؤال از یک مادر خیلی سؤال سختی است.. بعد از شهادت آقای لشکری با نشریه ای مصاحبه کردم و گفتم که یک مدت همسر مفقود بودم... بعد شدم همسر یک اسیر... بعد شدم همسر یک آزاده... بعد این آزاده آمد و رفت کمیسیون پزشکی و شد جانباز... آخر هم شد شهید... یعنی یکی دو تا از این القابی را که در دوران جنگ به برخی از این جانبازان می دادند، من یکدفعه همه آن القاب را با هم گرفتم. تمام سعی من در آن زمان این بود که دل پسرم نسوزد و نشکند. ولی هرگز نتوانستم جای خالی پدرش را برای او پرکنم.چند سالی در خانه های سازمانی نیروی هوایی در مهر آباد سکونت داشتم. در طبقه پایین خانه ما خانواده خلبان اسیر سرگرد رواتگر سکونت داشت. فرزندم علی اکبر و پسر آقای رواتگر همسن بودند و در یک مدرسه تحصیل می کردند. تمام وقت در مدرسه و در خانه در کنار همدیگر بودند. چند روزی که به آزادی خلبانان اسیر نمانده بود که کارکنان نیروی هوایی آمدند و خانه آقای رواتگر و راهروهای ساختمان را نقاشی کردند و جلوی درب منزل ما و آقای رواتگر پلاکارد خوش آمد گویی نصب کردند. من و علی خیلی خوشحال بودیم که سرانجام حسین لشکری را پس از ده سال غربت خواهیم دید. روزی که قرار بود خلبانان اسیر برگردند، سربازان فضای باز جلو خانه را آب پاشی کردند. علی مرتب پایین می رفت و بالا می آمد و می گفت امشب بابام می آید.
همان شب آقای رواتگر آمد، ولی از همسرم خبری نبود. علی از همه ما ناراحت تر بود. گاهی که از پنجره طبقه بالا به پایین نگاه میکرد و می دید دوستش دست در دست پدرش گذاشته و با هم قدم می زنند، و به گردش می روند، احساس عجیبی به او دست می داد. مرتب از من می پرسید پس چرا بابام نمی آید. نمی دانستم جواب او را چگونه بدهم. اصولاً من هم از نیامدن حسین لشکری همراه سایر خلبانان آزاده به شدت ناراحت و نگران بودم.
می خواهم این را بگویم که این همسرها رنج های زیادی متحمل شدند که هیچ کتابی، هیچ قلمی و هیچ بیانی نمی تواند این رنج ها را مجسم کند. متأسفانه همیشه سنگ زیرین آسیاب همسرها بودند. درست است که مادر شهید پسرش را از دست می دهد. ولی وقتی زن شوهرش را از دست می دهد در حقیقت همه چیزش را از دست داده است. اصلاً دیگر تکیه گاهی ندارد. هیچ پناهی ندارد. در 15 روز بعد از شهادت آقای لشکری خواهر و مادر و پدرم در خانه ام بودند. وقتی گریه می کردم خواهرم می پرسید چرا گریه می کنید؟ به او می گفتم انگار در درونم احساس می کنم که دلم خالی شده. دیگر کسی را ندارم. او می گفت خدا هست پسرتان هم هست. اصلاً آن موقع که جوان بودم فکر نمی کردم حسین را از دست بدهم. ولی الان سنی از من گذشته که واقعاً دیگر پشت و پناهی ندارم. لذا همسرها رنجی را می کشند که فقط خدا می داند.
از شهید لشکری درباره شرایط دوران اسارت چیزی از او می پرسیدید؟
خیلی کم. چون خیلی ناراحت می شد. این مرد هفته ای یکبار یا دوبار با وحشت از خواب بیدار می شد. روزهای اول از این حالت خیلی می ترسیدم. موقعی که او را از خواب بلند می کردم می دیدم خیس عرق شده و رنگ و رویش پریده است. بیدراش می کردم و می گفتم حسین جان چه شده؟ می گفت دوباره خواب دیدم که دارند مرا به اسارت می برند. این کابوس تا زمانی که زنده بود همیشه همراهش بود. من واقعاً خدا را سپاسگذارم که حداقل 10 سال او را دوباره یافتم و با او زندگی کردم..مرد خیلی خوب و مهربان بود.منبع: نشریه شاهد یاران شماره 85