نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان*** هرچه کردیم به چشم کرمش زیبا بود
دفتر دانش ما جمله بشویید به می*** که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود
از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل*** کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود
دل چو پرگار به هر سو دورانی می کرد*** و اندران دایره سرگشته ی پابر جا بود
مطرب از درد محبت عملی می پرداخت*** که حکیمان جان را مژه خون پالا بود
می شکفتم ز طرب زانکه چو گل بر لب جوی*** بر سرم سایه ی آن سرو سهی بالا بود
پیر گلرنگ من اندر حق ارزق پوشان*** رخصت خبث ندا دار نه حکایت ها بود
قلب اندوده ی حافظ بر او خرج نشد*** کاین مُعامل به همه عیب نهان بینا بود
تفسیر عرفانی
1.سالیان سال دفتر و کتاب ما در گرو شراب بود و میکده با داشتن مشتری هایی از اهل علم و درس و دعا، رونق داشت.یعنی ما در مدرسه درس و دعا می خواندیم و در دفتر یادداشت می کردیم، آنگاه این دفتر را برای نوشیدن شراب به نزد پیر میکده به گرو می نهادیم.
2.بزرگواری و لطف پیر مغان را ببین، هر کار ناشایستی که ما مریدان مست عربده جو انجام دادیم، نه تنها به روی ما نیاورد بلکه به چشم بزرگوار او زیبا و پسندیده هم آمد و آن را پذیرفت.
3.هرچه را که از مدرسه آموختم و آن را بر دفتری ثبت کردم، بشویید تا اثری از آن نماند.من نمی خواهم آنچه را آموخته ام بدانم، زیرا برایم رهگشا نیست و روزگار هم دشمن خردمندان می باشد و برای نابود آنها در کمین نشسته است.
4.ای دل!اگر زیبایی شناس هستی، در انتخاب و ارزیابی معشوقان زیبارو و در پی آن جاذبه ای باش که قابل توصیف نیست و چیزی را که از عشق بر می خیزد، از آنان طلب کن؛ زیرا من که اهل بصیرت و خبره ی علم جمال شناسی هستم، این توصیه را می کنم.
5.دل عاشق من مانند شاخه ی پرگار به هر طرف می چرخید و سرگشته و حیران بود، ولی در این سرگشتگی و پریشان حالی مانند شاخه ی دیگر پرگار که ثابت است، در کوی عشق، ثابت قدم و استوار است.
6.مطرب از سوز عشق و درد فراق، چنان آهنگی می نواخت و نغمه ای می خواند که حتی حکیمان جهان هم که با عشق و غم آن ناآشنا بودند، خون می گریستند.
7.از آن زمان که سایه ی مهرانگیز معشوق زیباروی سرو قامت بر سرم افتاده است، از شدت شوق و شادی و طرب همچون گل سرخ کنار جویبار شکفته شدم.
8.پیر می فروش که در هنگام مستی، چهره ای سرخ و شکفته دارد، به من و دیگر عاشقان و رندان رخصت نداد که پلیدی و ریای صوفیان ریاکار را آشکار کنم و آنها را رسوا نمایم، وگرنه حکایت ها داشتم که از آنها بازگو کنم.
9.قلب تاریک و سیاه حافظ با ظاهری زراندود و آراسته نزد او پذیرفته نشد؛ زیرا این خریدار و سوداگر عشق، سکه ی خالص ازناخالص را خوب می شناسد و در نتیجه به همه ی عیب های پنهانی من آگاهی داشت و فریب ظاهر مرا نخورد.
/م